- Mar
- 35
- 335
- مدالها
- 2
پارت ۱۷
وارد ماشین میشوند.
دخترک بیحرکت نشسته و گویی تمام دنیا برای او به سکوت مطلق فرو رفته است سکوتی که در آن حتی نفس کشیدن بیمعنی است.
مادرش با گریههای بیوقفه تلاش میکند که او را لمس کند، دستش را بگیرد، اما او مانند شبحی بود که از دنیای واقعی جدا شده است و خطوط خیابانها، چراغهای قرمز، انعکاس باران روی شیشهها، همه به هم آمیخته و تبدیل به تصویری نامفهوم و لرزان شده است که مغز او قادر به پردازششان نیست.
و فقط زل زده است، چشمهایش خالی و بیروح، اما در عمق آن خالی بودن، ترسی عمیق و وحشتناک موج میزند.
از آن صدای ممتد و بیرحم، از آن خط سبز که تا بینهایت امتداد یافته بود… همهی اینها در هم تنیده شده و او را به کام سکوتی کشانده است که حتی کابوس هم قادر به بازگویی آن نیست.
باران میبارید، و صدای برخورد قطرهها به شیشه، همچون طبل یک مراسم ترسناک، ضربان قلب خالی دخترک را تندتر و یادآوری میکند که هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد شد.
گویا فردا صبح، پیکر پدر را برای کالبدشکافی خواهند برد.
تصادف، دلیل محکمی است که قانون و پزشکان را ناچار کرده تا حقیقت را از میان زخم و کبودیها بجویند.
مادرش، بینیاش را بالا میکشد، صدایش خشدار و لرزان است:
ـ محمد جان... فردا تحویلش میدن؟
پسر، با صدایی گرفته و بغضزده پاسخ میدهد:
ـ بله زنعمو... پزشک گزارش داده، فردا صبح کالبدشکافی انجام میدن. مجوز فوت که صادر بشه... عمو رو تحویل میدن.
محمد بعد از گفتن این جمله، سکوت میکند.
دخترک... فقط میشنود... .
چرا چیزی نمیگوید؟
چرا بغضش را نمیشکند؟
کاش میتوانست گریه کند... شاید سبک شود، شاید این سنگینی از سی*ن*هاش برمیخاست.
محمد، همان پسرعمویش بود، همان همبازیِ روزهای خاکیِ کودکی.
کسی که روزی با هم از دیوارها بالا میرفتند و از صدای خندهشان کوچه پر میشد.
اما حال... .
آنقدر رسمی، آنقدر سرد که گویی از صد پشت هم غریبهتراند.
در چشمهای محمد چیزی هست شبیه اشک، اما پنهانتر از آنکه فرود بیاید.
محمد: زنعمو خونه عمه ربابه میرید یا راضیه؟
مادر با صدای فروخورده جواب میهد:
- محمدجان! وسایلهامون خونهی داداشمه، بیزحمت میریم همونجا.
پسر "چشمی" میگوید و پدال گاز را بیشتر از قبل میفشارد.
وارد ماشین میشوند.
دخترک بیحرکت نشسته و گویی تمام دنیا برای او به سکوت مطلق فرو رفته است سکوتی که در آن حتی نفس کشیدن بیمعنی است.
مادرش با گریههای بیوقفه تلاش میکند که او را لمس کند، دستش را بگیرد، اما او مانند شبحی بود که از دنیای واقعی جدا شده است و خطوط خیابانها، چراغهای قرمز، انعکاس باران روی شیشهها، همه به هم آمیخته و تبدیل به تصویری نامفهوم و لرزان شده است که مغز او قادر به پردازششان نیست.
و فقط زل زده است، چشمهایش خالی و بیروح، اما در عمق آن خالی بودن، ترسی عمیق و وحشتناک موج میزند.
از آن صدای ممتد و بیرحم، از آن خط سبز که تا بینهایت امتداد یافته بود… همهی اینها در هم تنیده شده و او را به کام سکوتی کشانده است که حتی کابوس هم قادر به بازگویی آن نیست.
باران میبارید، و صدای برخورد قطرهها به شیشه، همچون طبل یک مراسم ترسناک، ضربان قلب خالی دخترک را تندتر و یادآوری میکند که هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد شد.
گویا فردا صبح، پیکر پدر را برای کالبدشکافی خواهند برد.
تصادف، دلیل محکمی است که قانون و پزشکان را ناچار کرده تا حقیقت را از میان زخم و کبودیها بجویند.
مادرش، بینیاش را بالا میکشد، صدایش خشدار و لرزان است:
ـ محمد جان... فردا تحویلش میدن؟
پسر، با صدایی گرفته و بغضزده پاسخ میدهد:
ـ بله زنعمو... پزشک گزارش داده، فردا صبح کالبدشکافی انجام میدن. مجوز فوت که صادر بشه... عمو رو تحویل میدن.
محمد بعد از گفتن این جمله، سکوت میکند.
دخترک... فقط میشنود... .
چرا چیزی نمیگوید؟
چرا بغضش را نمیشکند؟
کاش میتوانست گریه کند... شاید سبک شود، شاید این سنگینی از سی*ن*هاش برمیخاست.
محمد، همان پسرعمویش بود، همان همبازیِ روزهای خاکیِ کودکی.
کسی که روزی با هم از دیوارها بالا میرفتند و از صدای خندهشان کوچه پر میشد.
اما حال... .
آنقدر رسمی، آنقدر سرد که گویی از صد پشت هم غریبهتراند.
در چشمهای محمد چیزی هست شبیه اشک، اما پنهانتر از آنکه فرود بیاید.
محمد: زنعمو خونه عمه ربابه میرید یا راضیه؟
مادر با صدای فروخورده جواب میهد:
- محمدجان! وسایلهامون خونهی داداشمه، بیزحمت میریم همونجا.
پسر "چشمی" میگوید و پدال گاز را بیشتر از قبل میفشارد.