ز گریه، شام و سحر دیده چند درماند؟
دعا کنید که نی شام و نی سحر ماند
به غارت چمنت بر بهار منّتهاست
که گل به دست تو، از شاخ تازهتر ماند
دو زلف یار، به هم آنقدَر نمیماند
که روز ما و شب ما به یکدگر ماند!
نهادهام به جگر داغِ عشق و میترسم
جگر نماند و این داغ بر جگر ماند!
کنید داخل اجزای نوشداروی ما
هر آن گیاه که برگش به نیشتر ماند
اگر به جامهی آهن دَمی فشانم اشک
از او نه اَبره بهجا و نه آستر ماند
برای عزّتِ مکتوب او به دست آرید
فرشتهای که به مرغان نامهبر ماند
ز بس فتاده به هر گوشه پارهای ز دلم
فضای دهر به دکّان شیشهگر ماند!
ز شهدِ خامهی «طالب» چو لب کنم شیرین
دو دَهْنه در دهنم طعم نیشکر ماند...