جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طعمه وحشت] اثر «saraa کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط R.M با نام [طعمه وحشت] اثر «saraa کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,066 بازدید, 18 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طعمه وحشت] اثر «saraa کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع R.M
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
نام کتاب: طعمه وحشت
نام نویسنده: Saraa
ناظر: @ترنم مبینا
ژانر: ترسناک
خلاصه: فکر می‌کردند، این سفر حال‌شان را بهتر کند. نمی‌دانستند، که چنگال‌های شومِ دلهره و وحشت گلوی‌شان را خواهد درید.
و شاید شیطان در عمق تاریکی به انتظار نشسته باشد. این‌جا دیگر فریب و ریا جواب‌گو نخواهد بود و حالا زمان آن فرا رسیده است که تاوان بدهند... .
شاید با مرگ. شاید هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,487
مدال‌ها
5
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
مقدمه: نفس‌نفس می‌زد. پاهای برهنه‌اش زخمی و خون‌آلود شده بود. باید تحمل می‌کرد. فقط کمی، فقط کمی تا آزادی فاصله داشت. عرق از سر و رویش می‌چکید. نفس بریده به قرص کامل ماه نگاه کرد.
«پس چرا طلوع نمی‌کرد؟»
سرش به عقب چرخید. ناگهان پایش به شاخه‌ای گیر کرد و به زمین خورد. هق‌‌هقش در گلو شکست، قطرات داغ اشک روی صورت‌ خاک گرفته‌اش روان شد. جنین‌وار در خود جمع شد، سرش را بین دست و پاهایش پنهان کرد. از گوشه چشم می‌دید در سیاهی شب مانند سایه‌ای منحوس‌ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود... ‌.
***
با دقت بیش‌تری به نقشه نگاه کردم.
- آرمان، این جاده توی نقشه نیست.
نقشه رو از دستم کشید و در حالی که روی داشبرد می‌انداخت گفت:
-نقشه رو بی‌خیال شو. همین پیچ جاده خاکی رو که رد کنی آخرش به جاده می‌رسه.
ناخواسته اخم کردم و لب برچیدم.
- کاش به مادربزرگت قول نمی‌دادی، برای سفر عید امسال یه عالمه برنامه ریخته بودم همه‌ش بهم خورد.
آرمان چرخید سمتم و با دیدن لب‌های برچیده‌م بلند خندید. سروش یک دفعه از جا پرید و خواب‌آلود گفت:
- چه خبرتون شده؟ خیر سرم گفتم یه چرت بزنم اگه شما دوتا گذاشتین.
آرمان چرخید به عقب و گفت:
- بلند شو دیگه خرس تنبل، داریم می‌رسیم. ادامه خوابت رو بذار برای بعد.
رو به من کرد و گفت:
- نمی‌شد که فدات بشم. پارسالم که حالت بد شد و نشد بریم به دیدنش بنده خدا کلی اسرار کرد عید امسال حتماً بریم پیشش دلم نیومد روش رو زمین بندازم.
- باشه این دفعه رو عیبی نداره. ولی برنامه سفر سال بعد با منه ها! یادت نره.
لپم رو کشید و گفت:
- شما جون بخواه خانم.
موذیانه‌ ادامه داد:
- کیه که بده.
حرصی دستش رو پس زدم و سروش پس گردنی محکمی حواله‌ش کرد.
سروش: دستت رو بکش مرتیکه. دوباره بخوای خواهرم و اذیت کنی با من طرفی.
آرمان گردنش رو مالید. یک دفعه چرخید عقب و یقه‌ی سروش رو گرفت.
بهت زده صداشون کردم.
- آرمان! سروش! چی کار می‌کنین؟
آرمان بیش‌تر یقه‌ی سروش رو کشید و گفت:
- خواهرت نامزد منه می‌فهمی؟ نامزد من.
سروش یقش رو از دست آرمان بیرون کشید.
سروش: قبل این‌ که نامزد تو بشه خواهر من بوده. پس الکی برای من شاخ و شونه نکش.
یه دستم به فرمون بود و با دست دیگه‌م بازوی آرمان رو می‌کشیدم.
- پسرها، بسه دیگه تمومش کنین.
آرمان به شدت دستش رو کشید. حرکتش ناگهانی بود، چون محکم گرفته بودمش کشیده شدم و فرمون ماشین از دستم رها شد. ماشین بدون هیچ کنترلی از مسیر منحرف شد و با تکون بدی در سراشیبی اُفتاد. جیغ زدم. آرمان از سروش خشک شده جدا شد و فرمون ماشین رو گرفت. ولی دیگه دیر شده بود و ماشین محکم به درخت برخورد کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
سرم روی فرمون اُفتاده بود. بوی خون و دود پرزهای بینیم رو قلقلک می‌داد. پلک‌های چسب‌ناکم رو باز کردم. سرم سنگین بود و صداها گُنگ توی سرم می‌پیچید. گردن خشکم رو به سختی بلند کردم و به راست جایی که آرمان نشسته بود چرخیدم و خش‌دار و بی‌حال صداش زدم:
- آرمان!
جوابی نیومد. چشم‌هام همه جا رو تار می‌دید. حس کردم جلوی ماشین کسی بین دود و مه وایستاده. دید خوبی نداشتم اما حس می‌کردم داره به من نگاه می‌کنه. دوباره و محکم پلک زدم. حالا دیدم واضح‌تر بود ولی دیگه کسی رو اون جا ندیدم. بی‌خیال شدم حتما توهم زدم. به عقب چرخیدم و با چشم دنبال سروش گشتم. بی‌هوش روی صندلی عقب افتاده بود. آروم صداش زدم.
- سروش!
یک آن سرم تیر بدی کشید. با درد زخم روی پیشونیم رو فشار دادم و چشم‌هام رو محکم بستم سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم. ده تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به این فکر نکنم که آرمان و سروش بی‌هوش هستند و من توی یک فضای بسته تنهام. نمی‌خواستم دوبارهٔ در حس مزخرف ترس از فضای بسته گیر کنم اما لعنت به این ضعف... ‌.
یقه‌ی لباسم رو پایین‌تر کشیدم. نفس‌نفس می‌زدم و سی*ن*ه‌م خس‌خس می‌کرد. کور کورانه دست روی در می‌کشیدم، بالاخره دستگیره‌ی ماشین رو پیدا کردم. محکم کشیدم. در باز شد و روی زمین پرت شدم. تازه راه تنفسم باز شده بود و نفس‌های عمیق می‌کشیدم. چرخیدم و روی زمین گِلی دراز کشیدم کم‌کم ریتم نفس‌هام منظم شد. از تنه‌ی درخت گرفتم به سختی بلند شدم. در عقب رو باز کردم.
- سروش!
شونه‌هاش رو گرفتم و بی‌رمق تکونش دادم.
- سروش بیدار شو.
پلکش لرزید. خوشحال شدم و بلندتر صداش زدم:
- سروش! سروش صدام رو می شنوی؟
چشماش رو باز کرد و گیج و منگ نگاهم کرد. صدایی گرفته از صندلی جلو اومد.
- سارا!
نگاهم به صندلی جلو و آرمان اُفتاد. از بین صندلی‌ها رد شدم. دست رو شونه‌ش گذاشت و آروم صداش زدم.
- آرمان!
بی‌رمق چشم‌هاش رو باز کرد ولی دوباره بهم فشارشون داد.
آرمان: آخ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
- چی شد؟
لبش رو گاز گرفت و جواب نداد. نمی‌دونستم چی‌کار کنم نگران سروش رو که تازه از ماشین پیاده شده بود، صدا زدم. در ماشین رو باز کرد و دست آرمان رو روی شونه‌‌ی چپش انداخت. در حالی که زیر بغلش رو گرفته بود. کمک کرد از ماشین پیاده بشه و روی زمین کنار درخت بشینه. نگاهی به شونه‌‌‌ی آرمان انداخت.
سروش: چیزیش نشده، فقط کتفش در رفته.
- می‌تونی جا بندازیش؟
سروش نگاهی به آرمان که از درد به خودش می‌پیچید انداخت. بی‌مکث بازوی آرمان رو گرفت. لبخند خبیثی زد و گفت:
- معلومه که می‌تونم ناسلامتی دانشجوی پزشکی مملکتم. ببین کاری نداره دستش رو این‌طوری می‌گیرم و بعد؛ ترق.
آرمان فریاد بلندی از درد کشید. سروش اشاره‌ای به شال دور گردنم کرد. درآوردم و به دستش دادم.
سروش: حالا می‌بندیمش و تمام.
دستمال پارچه‌ای سفید و ساده‌ای که همیشه از سر عادت تو جیب پالتوم می‌گذاشتم رو درآوردم.
- آرمان، بهتری الان؟
صورتش پر از دونه‌های ریز عرق شده بود و لب‌هاش به سفیدی می‌زد. آروم با دستمال روی صورتش کشیدم. چشم‌های سیاهش رو باز کرد.
- خوبی؟ دیگه درد نداری؟
فقط پلک زد.
سروش سر خوش و کیفور گفت:
- این ماشین دیگه ماشین بشو نیست. همه‌ی در و پنجره‌هاش شکسته، کاپوتش هم که به درخت خورده و قُر شده. دمت گرم سارا، چه جوری زدی به درخت؟ هیچی از ماشین زبون بسته‌ی آرمان نمونده.
آرمان: ماشین فدای سرش، خداروشکر که خودش سالمه.
سروش: بله دیگه خدا شانس بده.
چیزی نگفتم. در واقع تمام حواسم معطوف به سر سیاه رنگی بود که از پشت درخت سرک می‌کشید. دست آرمان گونه‌م رو لمس کرد و با حرکتی ملایم سرم رو به سمت خودش چرخوند.
آرمان: سارا چرا رنگت پریده؟
سروش نگران روبه‌روم نشست.
- آبجی خوبی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نکنه موقع تصادف زخمی شدی آره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
جوابش رو ندادم. دوباره به درخت نگاه کردم، نبود. بی‌توجّه به هر دو از جا بلند شدم. قدم‌هام رو تق و لق از روی زمین گِلی برمی‌داشتم. می‌دونستم اگه در مورد چیزی که دیدم بهشون بگم باور نمی‌کنند و فقط نگرا‌ن‌ترشون می‌کنه. ولی خودم باید می‌دیدم چیزی که دیدم واقعی بود یا توهم. چند قدم بیشتر دور نشده بودم که دستم از پشت کشیده شد.
آرمان- چی شده سارا؟
این «چی شده؟» جایی گوشه ذهنم رو تلنگر زد. پوزخند زدم.
- چی شده؟ چیز مهمی نیست. فقط به خاطر بچه‌بازی‌های تو و سروش نزدیک بود بمیریم. همین.
عصبی اما شمرده و آرام گفتم:
- چرا یه کلمه به من نمی‌گید اختلافتون سر چیه؟ مگر من غریبه‌م؟ هر دفعه پرسیدم، گفتیدخودمون حلش می‌کنیم. این جوری حلش کردین؟ هر وقت به هم دیگه می‌رسین. عین سگ و گربه به هم می‌پرید.
دستم رو از دست‌های شل شدش بیرون اوردم و خواستم عقب برم که دوباره دستم رو کشید. سریع واکنش نشون دادم.
- این‌قدر من رو نکش.
آرمان دست سالمش رو بالا اورد و یه قدم عقب رفت.
آرما: خیلی خب باشه، آروم باش.
دست‌هاش رو پایین اورد دست سروش که یک قدم عقب‌تر بود کشید.
آرمان- مشکل بگو مگوی بین من و سروشه دیگه نه؟
دست دور گردن سروش هاج و واج که کنارش وایستاده بود انداخت و در آغوشش گرفت.
- سروش معذرت می‌خوام.
سروش بی‌خیال گفت:
- عیب نداره. من دیگه به یهویی عوض شدن فاز و نولت عادت کردم.
آرمان نگاه کجی به سروش انداخت و سروش بی‌تفاوت به سمت ماشین راه اُفتاد.
سروش- اگه مجلس آشتی کنان تموم شد. بیایین کمک کنید یه چندتا وسیله برداریم، بریم یه روستا این طرف‌ها پیدا کنیم. یه امشب رو بتونیم سر کنیم تا ببینیم فردا چی میشه.
نفس کلافه‌م رو بیرون دادم. درسته که از زیر جواب دادن در رفتند. اما در این یک مورد حق داشت هوا داشت تاریک می‌شد و جنگل تو شب خیلی خطرناک می‌شد. دست‌هایی دورم حلقه شدند.
آرمان- الکی حساس شدی.
مستقیم نگاهش کردم.
- نمی‌دونم شاید.
بعد از برداشتن چند وسیله شامل لباس و مواد غذایی که همه رو تو سه‌تا کوله پشتی جا داده بودیم به مسیر ادامه دادیم. مسیر جنگل پر از درخت‌های مختلف و سرسبز بود. به علاوه مه‌‌ی که به زمین نزدیک شده بود بین درخت‌ها مثل پرده‌ای نازک پراکنده شده بودند و دیدن اطراف رو مشکل می‌کرد و صد البته فضای وهم‌انگیزی به جنگل می‌داد. همش حس می‌کردم کسی یا کسانی دنبال‌مون هستند و هر قدمی که برمی‌داریم زیر نظر دارند. کف دستای مرطوبم رو روی لباسم کشیدم. متوجّه شدم بند بوت‌های سیاهم باز شده. بدون هیچ فکری ایستادم و مشغول بستن بندها شدم. گره آخر رو که زدم بلند شدم و دست‌هام رو تکوندم. صدای خش‌خش ناشی از راه رفتن روی برگ‌های خشک شده به گوشم رسید. برگشتم به عقب اما کسی رو ندیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
تازه متوجه نبودن آرمان و سروش شدم. بخاطر بی‌حواسیم ضربه‌ای به پیشونیم زدم.
- لعنتی.
دوباره صدای خش‌خش اومد. ولی این بار نزدیک‌تر و واضح‌تر. کسی زیر گوشم پچ زد:
- سارا.
ترسیده جیغ کشیدم و برگشتم. کسی نبود.
- سارا.
دست‌هایم را روی گوش‌هایم فشردم.
من- بسه بسه.
زمزمه این بار از روبه‌رو به گوشم رسید.
- تو انتخاب شدی.
دست‌هام رو برداشتم و هیجان‌زده چشم‌هام رو باز کردم. دختری با لباس سفید کهنه و پاره پوره جلوم وایستاده بود. سرش پایین و موهای چرک و درهم گره خورده‌اش روی صورتش ریخته بودند. با همان صدای خش‌دار و بم تکرار کرد:
- انتخاب شدی... ‌.
- م... من نمی‌... نمی‌شناسمت. تو کی هستی؟
سرش رو بلند نکرد. اما از بین موهای بهم ریخته‌ش می‌تونستم لبخند شیطانی روی لبش رو ببینم. یک قدم به عقب برداشتم. به یک باره چرخیدم. سر جا خشکم زد. باز هم رو به روم بود. با همان سر پایین افتاده و لبخندی که زیر موهای نمناکش پنهان شده بود. صداش مثل زمزمه‌ای در فضای خالی بین‌مون پژواک شد.
- تو انتخاب شدی. نمی‌تونی ازش فرار کنی.
دست لاغر و رنگ پریده‌اش در هوا بلند شد. با حرکتی آرام انگشتانش رو در هم گره کرد. یک دفعه گلویم کیپ شد. با دست راست به گردنم چنگ زدم و روی زمین زانو زدم به سرفه کردن افتاده بودم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت. به پهلو روی زمین افتادم. صدای نگران آرمان از فاصله‌ای دور به گوشم رسید.
آرمان: سارا!
تکونم می‌داد و چیزهایی می گفت ولی رمق هیچ حرکتی حتی باز کردن چشم‌هام رو نداشتم. دهنم در طلب کمی اکسیژن باز و بسته می‌شد. دستی توی موهای مشکیم فرو رفت و سرم به عقب کشیده شد. موجی از هوا وارد ریه‌هام شد. دیگر تقلا نمی‌کردم و به گلویم چنگ نمی‌انداختم، آرام شده بودم. پلک‌هام رو باز کردم. آرمان با دیدن چشم‌های بازم سرم رو در آغوش گرفت و گفت:
- خدا رو شکر. خدا رو شکر که خوبی.
سروش روی زمین نشست:
- چه اتفاقی افتاد سارا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
سروش پشت سر هم به پرسیدن سؤال ادامه می‌داد. آرمان اعتراض آمیز گفت:
- سروش، سؤال جواب کردن‌هایت را برای یک وقت دیگر بگذار. نمی بینی خواهرت از ترس نفسش دارد می‌رود؟
سروش حرصی گفت:
- کور که نیستم. خودم می بینم حال‌اش بد است. اگر احازه بدهی می‌خواهم دلیل حال‌اش بداش را بدانم.
رو به من کرد و ادامه داد:
- از این شوهر بی بخارت که آبی گرم نمی‌شود، خودت بگو چه اتفاقی اُفتاد که داری از ترس زهره ترک می‌شوی.
زبان‌ در دهانم نمی‌چرخید تا کلمه‌ای جواب بدهم. فقط دست‌ بلند کردم، به جایی که تا لحظاتی قبل آن دختر ژنده پوش ایستاده بود اشاره کردم. ولی حالا جای‌اش خالی بود.
سروش به آن سمت رفت. یک دفعه با اخم های درهم خم شد و از روی زمین چیزی برداشت. همین طور که به سمت‌ ما می‌آمد پرسید:
- سارا این برای تو است؟
به گردنبند پروانه‌ای شکل که در دستان سروش تاب می‌خورد نگاه بی‌حالی انداختم انگار جریان قوی برق بهم وصل شد بلند شدم و گردنبند رو از دست سروش گرفتم مطمئن بودم این رو دور گردن اون دختر دیدم.
به سروش نگاه کرد.
- این مال اونه.
سروش گیج پرسید:
- متوجه نشدم، مال کیه؟
- مال اون دختری که تا چند دقیقه پیش این‌جا بود.
سروش- ولی ما که اومدیم این‌‌جا کسی رو ندیدیم.
- یه دختر این جا بود با سر و وضع بهم ریخته و کثیف...
سروس دست‌هام رو که با استرس تو هوا تکون می‌دادم گرفت.
- باشه آروم باش. یه نفس عمیق بکش و بعد تعریف کن چی دیدی.
کاری که گفت رو انجام دادم و بعد از این‌که کمی آروم شدم شروع به توضیح دادن ماجرا کردم. آرمان و سروش در سکوت گوش داد حتی بعد تموم شدن حرفام همچنان سکوت کرده بودند. از سکوت‌شون اصلاً خوشم نیومد احساس می‌کردم حرفم رو باور نکردن.
- چرا ساکتید؟ یه چیزی بگین، نکنه فکر می‌کنین دیوونه شدم آره؟
آرمان سکوت رو شکست.
- نه سارا، مسئله این نیست می‌دونی...
مِن مِن کرد و در آخر نگاه عاجزانه‌ای به سروش انداخت. سروش خیلی رک و راست گفت:
- این جنگل شبح‌زده است. اگه روحی، جنی، چیزی، دیدی... ندید بگیرش و فقط رد شو.
فکر کردم داره دستم می‌اندازه که آرمان محکم پس گردن سروش زد.
آرمان- لال بمیری سروش. اگه می‌خواستم بفمه که خودم بهش می‌گفتم دیگه نیازی به تو نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
آرمان ادامه داد.
- جنگل تسخیر شده است. در واقع قبل از به دنیا اومدن من و جد، جد، جد پدرم و شاید قبل‌تر از اون وضعیت این‌جا همین‌طور بوده، برای همین هیچ‌کسی از این‌جا رد نمیشه و حتی توی نقشه هم نمی‌شه این قسمت از جنگل رو پیداش کرد.
لب‌هام ناباور لرزیدن.
- واقعاً این جنگل تسخیر شده است؟
آرمان پوفی کرد. رو به سروش کرد.
- خدا لعنتت کنه، ببین چی‌کار کردی؟
سروش- همیشه گفتند راستی و درستی. بالاخره که باید می‌فهمید تا کی می‌خواستیم پنهان کنیم؟
دست‌هام و گرفت.
سروش- ببین سارا تا موقعی که کاری به کاری‌شون نداشته باشیم خطری ندارن عین بچه آدم راه‌مون رو میریم کاریم به هیچی و هیچ‌کسی نداریم. خب؟
فقط تونستم سرم رو تکون بدم.
سروش سرش رو تکون داد و خوبه‌ای زیر لب زمزمه کرد.
آرمان- یه ویلا همین نزدیکی‌هاست. شب رو همون‌جا می‌مونیم.
منو سروش با حرکت سر تأیید کردیم. همه راه تا کلبه آرمان عین باباها دستم رو گرفت و ول نکرد. انگار من بچه‌م.
ویلایی که آرمان درباره‌اش حرف زد یک ویلای دو طبقه بود که طبقه بالا زیر شیرونی و انباری حساب می‌شد و توش پر از خرت و پرت بود. اما طبقه پایین چهارتا اتاق خواب داشت بعلاوه حموم دستشویی که سر هم بودند. سروش به محض رسیدن وسایل‌هاش رو یه گوشه پرت کرد و رفت آبگرم کن درب و داغون گوشه حموم دستشویی رو روشن کرد بعد با برداشتن یک حوله و لباس رفت تا دوش بگیره. بله همچین برادر از زیر کار در برویی دارم من. در عوض آرمان کمک کرد با هم آشپزخونه رو تمیز کردیم و وسایل رو جا به جا کنیم. برای شام تصمیم گرفتم سوسیس تخم مرغ درست کنم. وقتی کارهاش تموم شد، زیر اجاق رو کم کردم و خودم رفتم تا نگاهی به اتاق‌ها بندازم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

R.M

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
57
196
مدال‌ها
1
در لحظه اول شکه شدم، به طرز شگفت‌آوری پذیرایی و اتا‌ق‌ها تمیز و مرتب بودند. وارد اتاق با دیوارهای آبی نفتی شدم. پرده‌ و ملحفه تخت دونفره هم به رنگ آبی نفتی با رگه‌های کرمی بود یک فرش قدیمی کرمی هم کف اتاق پهن بود تمام وسایل اتاق یه تخت دونفره یک مبل کرمی که کنار پنجره گذاشته شده بود آیینه و میز آرایشی و یک کمد دیواری و دراور بود شامل می‌شد. نوک انگشتم رو روی میز کشیدم و جلوی صورتم گرفتم حتی یه ذره خاکی نشده بود.
سروش- اِ… سارا این‌جایی؟! پس من اون یکی اتاق رو می‌گیرم.
و خواست از اتاق خارج بشه که گفتم:
- وایسا... اگه می‌خوای همین اتاق رو بردار، من از رنگ بندی اتاق خوشم نیومد.
از خدا خواسته قبول کرد و با حوله‌ی کوچیکی روی سرش انداخته بود، روی تخت خواب پهن شد. بشمر سه خوابش برد و صدای خر و پفش در فضای اتاق پیچید. سرم رو با تأسف تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم. در اتاق رو به رویی رو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد منظره سرسبز جنگل بود که از پنجره بزرگ اتاق به چشم می‌خورد. این اتاق هم همون وسایل اتاق قبلی رو داشت و تنها فرقش طیف رنگ طوسی و سفید اتاق بود. با این که عاشق رنگ‌های طوسی و سفید بودم نمی‌دونم چرا اتاق به دلم ننشست بیرون اومدم و در رو بستم. دستگیره‌ی در کناری رو پایین کشیدم اما قفل بود در بعدی رو امتحان کردم اما اون هم قفل بود. کلافه رفتم تو هال که تم قهویی تیره داشت و پارکت کف رو طرح چوبی کار کرده بودند و واقعا با شومینه روشنی که جلز و ولز می‌کرد و مبلمان راحتی کرمی چیده شده دور اون فضای قشنگ و دلنشینی داشت. یک دفعه احساس ضعف و بی حالی کردم و سرم گیج رفت. دست روی صندلی ننویی جلوی شومینه گذاشتم و روش نشستم نمی‌دونم چرا همه جای ویلا از تمیزی برق می‌زد بجز آشپزخونه که کثافت از سر روش بالا می‌رفت. بی‌خیال شونه‌م انداختم بالا و سرم رو به پشتی صندلی چوبی تکیه دادم. دیگه داشت با حرکت‌های آروم جلو و عقب صندلی ننویی خوابم می‌برد که صدایی از جا پروندم. نگاه کلافه‌ای به سقف انداختم و دوباره چشم‌هام رو بستم… تق‌ تق.
- هوف.
کلافه‌ای گفتم و سمت پله‌ها رفتم. نور چراغ قوه موبایلم رو روشن کردم. چون نیازی به طبقه‌ی بالا نداشتیم، فقط برق طبقه پایین رو وصل کردیم و طبقه‌ی بالا برق نداشت. هر چی بالاتر می رفتم صدای تق‌تق‌ها بلندتر می‌شد. صدای قلتیدن شئی فلزی سرجا میخ‌کوبم کرد. وسط پله‌ها ایستادم و به سکه‌ای که از بالای پله‌ها قلت می‌خورد و پایین میومد خیره شدم. خم شدم و با دست روی سکه در حال غلتیدن زدم. با نوک انگشت برش داشتم و با چراغ‌قوه موبایلم روی سکه نور انداختم. یک طرف عکس جمجمه‌ای در حال سوختن بود و طرف دیگرش نوشته‌هایی عجیب و باستانی هک شده بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین