- Feb
- 42
- 250
- مدالها
- 2
وارد اتاقش شد و در را به هم کوبید. نازی که تا کمر داخل کمد لباس آیه فرو رفته بود در جایش پرید و دست روی قلبش گذاشت. جیغی کشید که آیه با ترس به در چسبید. چند ثانیه به نازی زل زد و بعد تمام خشمش را در صدایش ریخت.
- مگه اینجا طویلس همیشه اینجا پلاسی؟
نازی لگدی به چمدان زد و نزدیکتر آمد.
- باز چرا جفتک میپرونی بابا. حاجی بهت نگفته چیزی؟ آریا چی؟
آیه پرسشی نازی را نگریست تا ادامهی حرفش را بگوید.
- گویا حاجی میخواد یه شرکت جینگول بزنه. از اینها که توش لباس طراحی میکنن چی میگن بهش؟
آیه هنوز خیره نازی را نگاه میکرد و در جملهی اولش مانده بود. شرکت طراحی لباس؟ حاج محمود رادان و این چیزها؟ نازی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- آهان! یادم اومد. شرکت مد و فشن. بعد قراره سرمایه از حاجی باشه و کار از یکی دیگه.
آیه به خودش آمد کیفش را روی زمین پرت کرد و به پشت خودش را روی تخت انداخت.
- خب این ربطش به اینکه تا کمر تو کمد اتاق من بودی چیه؟
نازی حرصی گفت:
- تو که انقد خنگ نبودی گیسو کمند. تو که معلوم نبود کدوم گوری تشریف برده بودی. این آقا داداشتم که انگار تهران قراره با اولین پرواز ایران رو به مقصد ناکجا آباد ترک کنه. همچین عجله داره که نگو. گفت چمدونت رو جمع کنم که به حق قوهی الهی بری تهران و از دستت راحت بشم.
آیه بلند شد و روی تخت نشست. با تعجب و چشمانی پر از سوال به نازی نگاه کرد.
- خب اینکه حاجی میخواد شرکت بزنه دخلش به من بدبخت چیه؟ من رو میخواد کجا ببره؟
نازی نزدیک رفت و با انگشت اشاره به شقیقهی آیه چند ضربه زد.
- نکنه رفته بودی بالا خونه تو اجاره بدی؟ والا تو که بچه تیزی بودی. خب معلومه میخواد ببرتت که اون کلاسای طراحی رو بری و تموم کنی که بذارتت تو شرکت جدیدش کار کنی.
آیه تازه دوهزاریاش افتاد. تیز بلند شد و سمت در اتاق رفت. بدون توجه به سر و صداهای نازی به پذیرایی رفت و خداخدا میکرد آریا نرفته باشد. با دیدن آریا که روی مبل لم داده بود به سمتش رفت و بیمقدمه گفت:
- گندش در اومد.
آریا با بهت سرش را تکان داد که آیه ادامه داد.
- دروغ کلاس طراحیهام.
آریا پوزخندی زد و گفت:
- اگه اون موقع که خبر مرگت معلوم نبود کدوم گوری رفته بودی که گوشیت رو جواب نمیدادی پیدات میشد من درستش میکردم.
آیه کمی از موضعش پایین آمد و با مهربانی گول زنندهای گفت:
- آیه قربونت بشه. به خدا که نفهمیدم اصلاً زنگ زدی. نمیشه الان درستش کنی؟
کمی چشمانش را خمار کرد و لب پایینش را جلو داد. آریا با دیدن چهرهی مظلوم خواهرش از جا بلند شد و او را کنار زد.
- برو گمشو اونور. چیشد تو که میخواستی منو از دایرهی اعتماد حاجی خارج کنی؟
آیه کمی دیگر خودش را مظلوم جلوه داد و با لحنی به مراتب گلهمند گفت:
- اِ، داداش؟ منو اینجوری شناختی تو؟ من اگه میخواستم بهت نارو بزنم و شیرین بازی در بیارم که همون موقع که فهمیدم همه چی رو میذاشتم کف دست حاجی.
آریا کمی نرم شده بود. خودش هم میدانست آیه هیچ وقت به او پشت نخواهد کرد. به سمت اتاق حاجی قدم برداشت و هم زمان گفت:
- برم ببینم میتونم راضیش کنم یا نه.
آیه بدوبدو به سمت آریا رفت و از پشت روی کولش پرید. با دستش موهای آریا را بهم ریخت.
- آخ من قربون تو و این دل مهربونت بشم.
آریا دست آیه را گرفت و او را از روی پشتش پایین انداخت.
- چرا مثل خر تیتاپ دیده رفتار میکنی؟
سپس دستش را روی پشتش کشید و نالید.
- خدا بگم چیکارت نکنه... . از مردی افتادم.
آیه خندید و پلهها را شتابزده بالا رفت.
- مگه اینجا طویلس همیشه اینجا پلاسی؟
نازی لگدی به چمدان زد و نزدیکتر آمد.
- باز چرا جفتک میپرونی بابا. حاجی بهت نگفته چیزی؟ آریا چی؟
آیه پرسشی نازی را نگریست تا ادامهی حرفش را بگوید.
- گویا حاجی میخواد یه شرکت جینگول بزنه. از اینها که توش لباس طراحی میکنن چی میگن بهش؟
آیه هنوز خیره نازی را نگاه میکرد و در جملهی اولش مانده بود. شرکت طراحی لباس؟ حاج محمود رادان و این چیزها؟ نازی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- آهان! یادم اومد. شرکت مد و فشن. بعد قراره سرمایه از حاجی باشه و کار از یکی دیگه.
آیه به خودش آمد کیفش را روی زمین پرت کرد و به پشت خودش را روی تخت انداخت.
- خب این ربطش به اینکه تا کمر تو کمد اتاق من بودی چیه؟
نازی حرصی گفت:
- تو که انقد خنگ نبودی گیسو کمند. تو که معلوم نبود کدوم گوری تشریف برده بودی. این آقا داداشتم که انگار تهران قراره با اولین پرواز ایران رو به مقصد ناکجا آباد ترک کنه. همچین عجله داره که نگو. گفت چمدونت رو جمع کنم که به حق قوهی الهی بری تهران و از دستت راحت بشم.
آیه بلند شد و روی تخت نشست. با تعجب و چشمانی پر از سوال به نازی نگاه کرد.
- خب اینکه حاجی میخواد شرکت بزنه دخلش به من بدبخت چیه؟ من رو میخواد کجا ببره؟
نازی نزدیک رفت و با انگشت اشاره به شقیقهی آیه چند ضربه زد.
- نکنه رفته بودی بالا خونه تو اجاره بدی؟ والا تو که بچه تیزی بودی. خب معلومه میخواد ببرتت که اون کلاسای طراحی رو بری و تموم کنی که بذارتت تو شرکت جدیدش کار کنی.
آیه تازه دوهزاریاش افتاد. تیز بلند شد و سمت در اتاق رفت. بدون توجه به سر و صداهای نازی به پذیرایی رفت و خداخدا میکرد آریا نرفته باشد. با دیدن آریا که روی مبل لم داده بود به سمتش رفت و بیمقدمه گفت:
- گندش در اومد.
آریا با بهت سرش را تکان داد که آیه ادامه داد.
- دروغ کلاس طراحیهام.
آریا پوزخندی زد و گفت:
- اگه اون موقع که خبر مرگت معلوم نبود کدوم گوری رفته بودی که گوشیت رو جواب نمیدادی پیدات میشد من درستش میکردم.
آیه کمی از موضعش پایین آمد و با مهربانی گول زنندهای گفت:
- آیه قربونت بشه. به خدا که نفهمیدم اصلاً زنگ زدی. نمیشه الان درستش کنی؟
کمی چشمانش را خمار کرد و لب پایینش را جلو داد. آریا با دیدن چهرهی مظلوم خواهرش از جا بلند شد و او را کنار زد.
- برو گمشو اونور. چیشد تو که میخواستی منو از دایرهی اعتماد حاجی خارج کنی؟
آیه کمی دیگر خودش را مظلوم جلوه داد و با لحنی به مراتب گلهمند گفت:
- اِ، داداش؟ منو اینجوری شناختی تو؟ من اگه میخواستم بهت نارو بزنم و شیرین بازی در بیارم که همون موقع که فهمیدم همه چی رو میذاشتم کف دست حاجی.
آریا کمی نرم شده بود. خودش هم میدانست آیه هیچ وقت به او پشت نخواهد کرد. به سمت اتاق حاجی قدم برداشت و هم زمان گفت:
- برم ببینم میتونم راضیش کنم یا نه.
آیه بدوبدو به سمت آریا رفت و از پشت روی کولش پرید. با دستش موهای آریا را بهم ریخت.
- آخ من قربون تو و این دل مهربونت بشم.
آریا دست آیه را گرفت و او را از روی پشتش پایین انداخت.
- چرا مثل خر تیتاپ دیده رفتار میکنی؟
سپس دستش را روی پشتش کشید و نالید.
- خدا بگم چیکارت نکنه... . از مردی افتادم.
آیه خندید و پلهها را شتابزده بالا رفت.
آخرین ویرایش: