جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [طغیان یک سودا] اثر«سپیده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Sepideh_ با نام [طغیان یک سودا] اثر«سپیده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 950 بازدید, 11 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [طغیان یک سودا] اثر«سپیده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sepideh_
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

نظرتون در مورد رمان و قلمش چیه؟

  • موضوعش خواننده رو جذب نمیکنه

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Sepideh_

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
42
250
مدال‌ها
2
وارد اتاقش شد و در را به هم کوبید. نازی که تا کمر داخل کمد لباس آیه فرو رفته بود در جایش پرید و دست روی قلبش گذاشت. جیغی کشید که آیه با ترس به در چسبید. چند ثانیه به نازی زل زد و بعد تمام خشمش را در صدایش ریخت.
- مگه این‌جا طویلس همیشه این‌جا پلاسی؟
نازی لگدی به چمدان زد و نزدیک‌تر آمد.
- باز چرا جفتک می‌پرونی بابا. حاجی بهت نگفته چیزی؟ آریا چی؟
آیه پرسشی نازی را نگریست تا ادامه‌ی حرفش را بگوید.
- گویا حاجی می‌خواد یه شرکت جینگول بزنه. از این‌ها که توش لباس طراحی می‌کنن چی می‌گن بهش؟
آیه هنوز خیره نازی را نگاه می‌کرد و در جمله‌ی اولش مانده بود. شرکت طراحی لباس؟ حاج محمود رادان و این چیزها؟ نازی دستش را در هوا تکان داد و گفت:
- آهان! یادم اومد. شرکت مد و فشن. بعد قراره سرمایه از حاجی باشه و کار از یکی دیگه.
آیه به خودش آمد کیفش را روی زمین پرت کرد و به پشت خودش را روی تخت انداخت.
- خب این ربطش به این‌که تا کمر تو کمد اتاق من بودی چیه؟
نازی حرصی گفت:
- تو که انقد خنگ نبودی گیسو کمند. تو که معلوم نبود کدوم گوری تشریف برده بودی. این آقا داداشتم که انگار تهران قراره با اولین پرواز ایران رو به مقصد ناکجا آباد ترک کنه. همچین عجله داره که نگو. گفت چمدونت رو جمع کنم که به حق قوه‌ی الهی بری تهران و از دستت راحت بشم.
آیه بلند شد و روی تخت نشست. با تعجب و چشمانی پر از سوال به نازی نگاه کرد.
- خب این‌که حاجی می‌خواد شرکت بزنه دخلش به من بدبخت چیه؟ من رو می‌خواد کجا ببره؟
نازی نزدیک رفت و با انگشت اشاره به شقیقه‌ی آیه چند ضربه زد.
- نکنه رفته بودی بالا خونه تو اجاره بدی؟ والا تو که بچه تیزی بودی. خب معلومه می‌خواد ببرتت که اون کلاسای طراحی رو بری و تموم کنی که بذارتت تو شرکت جدیدش کار کنی.
آیه تازه دوهزاری‌اش افتاد. تیز بلند شد و سمت در اتاق رفت. بدون توجه به سر و صداهای نازی به پذیرایی رفت و خداخدا می‌کرد آریا نرفته باشد. با دیدن آریا که روی مبل لم داده بود به سمتش رفت و بی‌مقدمه گفت:
- گندش در اومد.
آریا با بهت سرش را تکان داد که آیه ادامه داد.
- دروغ کلاس طراحی‌هام.
آریا پوزخندی زد و گفت:
- اگه اون موقع که خبر مرگت معلوم نبود کدوم گوری رفته بودی که گوشیت رو جواب نمی‌دادی پیدات می‌شد من درستش می‌کردم.
آیه کمی از موضعش پایین آمد و با مهربانی گول زننده‌ای گفت:
- آیه قربونت بشه. به خدا که نفهمیدم اصلاً زنگ زدی. نمی‌شه الان درستش کنی؟
کمی چشمانش را خمار کرد و لب پایینش را جلو داد. آریا با دیدن چهره‌ی مظلوم خواهرش از جا بلند شد و او را کنار زد.
- برو گمشو اون‌ور. چی‌شد تو که می‌خواستی منو از دایره‌ی اعتماد حاجی خارج کنی؟
آیه کمی دیگر خودش را مظلوم‌ جلوه داد و با لحنی به مراتب گله‌مند گفت:
- اِ، داداش؟ منو این‌جوری شناختی تو؟ من اگه می‌خواستم بهت نارو بزنم و شیرین بازی در بیارم که همون موقع که فهمیدم همه چی رو می‌ذاشتم کف دست حاجی.
آریا کمی نرم شده بود. خودش هم می‌دانست آیه هیچ وقت به او پشت نخواهد کرد‌. به سمت اتاق حاجی قدم برداشت و هم زمان گفت:
- برم ببینم می‌تونم راضیش کنم یا نه.
آیه بدو‌بدو به سمت آریا رفت و از پشت روی کولش پرید. با دستش موهای آریا را بهم ریخت.
- آخ من قربون تو و این دل مهربونت بشم.
آریا دست آیه را گرفت و او را از روی پشتش پایین انداخت.
- چرا مثل خر تیتاپ دیده رفتار می‌کنی؟
سپس دستش را روی پشتش کشید و نالید.
- خدا بگم چی‌کارت نکنه... . از مردی افتادم.
آیه خندید و پله‌ها را شتاب‌زده بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • گل
واکنش‌ها[ی پسندها]: NIRI

NIRI

سطح
7
 
خانمِ نیری.
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,023
26,555
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین