جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده عاشقی به وقت نقاشی اثر مبینا مغازه‌ای

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ترنم مبینا با نام عاشقی به وقت نقاشی اثر مبینا مغازه‌ای ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 862 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع عاشقی به وقت نقاشی اثر مبینا مغازه‌ای
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
16-1.png
نام اثر: عاشقی به وقت نقاشی
نویسنده: مبینا مغازه‌ای
ژانر: درام، عاشقانه
ناظر: @MHP
خلاصه:
یکی بود، یکی نبود. در روزگاری که مردمانش عادت به بد بودن و دل شکستن دارن؛ دختر ساده‌دل و با محبت ما، غرق در دنیای نقاشی‌هاست. در یکی از روز‌های خوب خدا پسری سنگ‌دل، قلب دخترک قصه رو خرد می‌کنه و با پا گذاشتن روی تیکه‌های قلبش به زندگیِ خودش ادامه می‌ده اما نمی‌دونه دختر هنرمند ما چه‌طور قراره با قلب پینه خورده‌اش زندگی کنه...!
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
تاييد داستان کوتاه.png



بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نویسنده‌ی ارجمند بسیار خرسندیم که انجمن رمان‌بوک را به عنوان محل انتشار اثر دل‌نشین و گران‌بهایتان انتخاب کرده‌اید.
پس از اتمام اثر خود در تایپیک زیر درخواست جلد دهید.
.
.
.
درخواست جلد
.
.
.


راه‌تان همواره سبز و هموار

•مدیریت بخش کتاب•
 
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
مقدمه​
می‌دانی چرا عاشق نقاشی هستم؟ چون دوست دارم تصویری که از تو به یادم مانده است را بر روی بوم سفید نقاشی، به تصویر بکشم. با تمام جزئیاتش، با تک‌تک خطوطی که روی صورتت وجود دارد. می‌خواهم نقاشیت را بکشم تا به خلاق و هنرمند بودن خدا پی ببرم. واقعاً خدا برای خلق کردنت چه‌قدر وقت گذاشته است؟ من قبل از دیدنت آن‌چنان نقاش ماهری نبودم. درست بعد از دیدنت توانستم، چنان اثر خلق کنم که همه مردم برای خریدن تابلو‌هایم سر و دست بشکنند. چون قبل از تو من عاشقی کردن را بلد نبودم. به همین خاطر عشقت برایم عاشقی به وقت نقاشی بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
(فلش بک)
تو چشم‌هایی که روزی همه‌ی دنیام بود، نگاه کردم و با لحن ملتمسانه گفتم:
- خواهش می‌کنم ازت این کار رو با من نکن. بهت گفته بودم زندگی بدون تو برام سخته. می‌دونی چه‌قدر عاشقتم.
از جاش بلند شد و پشتش رو به من کرد و دست‌هاش رو توی جیبش گذاشت. چه‌قدر دلم می‌خواست الان برم مقابلش بایستم، دست‌هاش رو بگیرم. تو چشم‌هام نگاه کنه، بغلم کنه و بگه همش دروغ و یه شوخی بی‌جا بود!
مرد: کاش می‌تونستم عاشقت بشم و باهات تا آخر عمر زندگی کنم، اما باور کن نبودن من خیلی بهتر از بودنمه برات. من متعلق به تو نیستم. من عاشق یکی دیگه‌ هستم
***
(حال)
هلنا: مروارید به نظرم بهتره این نقاشی رو یه جا دیگه بذاری.
طرفش برگشتم.
- آره این گوشه، روی پایه به صورت سه گوشه بذاریم خوب می‌شه. من برم به بقیه سر بزنم.
هلنا: باشه گلم برو.
براش سر تکون دادم به بقیه دوست‌هام که برای برگذاری این نمایش‌گاه کمک می‌کردن سر زدم. تقریباً با نصفشون تو کلاس‌های نقاشی آشنا شده بودم و بعضیاشون از دوست‌های قدیمیم بودن.
- ندا جان این نقاشی کمی کجه یکم صافش کن.
نقاشی رو کمی به سمت راست برد.
ندا: ببین خوب شد؟
یه بار دیگه دقیق نگاه کردم. یکی از عادت‌های بدم، وسواسی که نسبت به کج بودن وسایل داشتم، بود.
- آره عالی شد.
ماریا: مروارید جان، کارت دعوت‌ها آماده هستن، شروع کنیم به پخش کردن؟
به دستش نگاه کردم. کارت‌های صورتی رنگی که ذوق و شوق زیادی برای انتخابشون خرج کردم.
- آره‌آره، به همه یه چندتایی کارت بده که به هرکسی خواستن بدن.
ماریا: باشه پس حلش می‌کنم.
شدیداً سرمون شلوغه. چون قراره فردا نمایش‌گاه افتتاح بشه، به‌ همین‌خاطر هممون به هول افتادیم. جلوی یکی از نقاشی‌هام ایستادم و دست‌هام رو روی سی*ن*ه به هم قفل کردم. من عاشق طبیعت بودم. برای همین می‌تونم بگم نصف نقاشی‌هام از طبیعته. یه حس خاصی به آدم القا می‌کرد، حسی مثل آرامش. زمانی که اعصابم خرابه و یا ناراحتم با نقاشی کشیدن سعی می‌کنم حواسم رو پرت کنم تا بتونم کمی از دنیای اطرافم دور بشم.
هلنا: گلم موبایلت داره زنگ می‌خوره.
از فکر و خیال در اومدم و تازه تونستم آهنگ ترکیه‌ای که حاصل زنگ خوردن گوشیم بود بشنوم. به طرف هلنا برگشتم و گوشی رو ازش گرفتم.
- مرسی عزیزم.
سری تکون داد و رفت. کلمه مامان بهم چشمک می‌زد.
- الو بله؟
مامان: سلام مامان جان خوبی؟
- سلام مامان خوشگلم من که عالیم تو چی، خوبی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
مامان: عزیزم کجا خوب باشم قربون چشم‌های سیاهت بشم. قرار بود امروز صبح بیای پیشم.
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. دومین عادت بدم حواس پرتی بود.
- آخ مامان من ببخشید، باور کن اون‌قدر سرمون شلوغه و از اون طرف اون‌قدر شوق نمایش‌گاهم رو دارم که یادم رفت به شما قول دادم.
مامان: مامان جان جوری می‌گی که شوق دارم انگار بار اولته نمایشگاه می‌زنی.
راست می‌گفت بار اولم نبود. اولین نمایش‌گاهی که ذوق زیادی داشتم، اما شروعش با شروع بدبختی‌هام یکی بود. همیشه صحبت کردن با مامانم بهم آرامش می‌داد اما این‌دفعه برعکس شده بود.
- مامانی اگر مشکلی نداری من بعداً زنگ بزنم، کار دارم.
مامان: باشه مامان جان کی می‌آی؟
کمی اخم‌هام رو تو هم کشیدم.
- امشب می‌ام. مامان باید برم خداحافظ.
مامان: خداحافظ مامان جان.
سریع گوشی رو قطع کردم و با قدم‌های تند به سمتشون رفتم.
- این نقاشی چرا کثیف شده؟
جلوی نقاشی ایستادم و طلب‌کار دست‌هام رو روی کمرم گذاشتم. هلنا از اون طرف اومد.
هلنا: چی شده گلم؟
با دست به نقاشی اشاره کردم.
- ببین روی آبشارش سیاه شده.
هلنا اومد نزدیک‌تر و با دقت نقاشی رو وارسی کرد.
هلنا: آره گلم راست می‌گی. حتماً تو انبار که بوده چیزی خورده بهش کثیف شده.
با حالت غرولند گفتم:
- اَه! الان باید بذارم تو انباری به جای فروش.
هلنا سعی کرد خندش رو قورت بده.
هلنا: خوب گلم جوری غر می‌زنی انگار همین یه دونه نقاشی رو برای فروش داری. نزدیک سی تا نقاشی این‌جا هست.
دستم رو روی هوا تکون دادم.
- منظورم اون نیست. منظورم اینه نقاشی که روش این‌قدر زحمت کشیدم باید بره انباری.
روی این نقاشی نزدیک به پنج ماه کار کرده بودم. انصافاً کار فوق العاده‌ای بود و من مطمئن بودم با قیمت بالا به فروش می‌ره.
هلنا: حالا نمی‌تونی درستش کنی؟
دستم رو زیر چونم مشت کردم و تابلو رو با خیرگی نگاه کردم.
- نمی‌دونم، باید روش کار کنم.
یکی روی شونم زد. مثل سکته‌ایا به پشت برگشتم و خواستم اموات کسی رو که این‌جوری صدام کرده رو مورد عنایت قرار بدم که با دیدن طرف خفه شدم.
- سایه؟!
با هیجان که مطمئن بودم از چشم‌هام معلوم بود، نگاهش کردم. لبخند نمکینی زد.
سایه: سلام خانم نقاش.
بغلش پریدم و محکم فشارش دادم. مطمئن بودم الان دادش در میاد آخه از بغل کردن بی‌زار بود.
سایه: برو اون‌ور دختر، نمی‌دونی از این کار نفرت دارم؟
از بغلش جدا شدم و خندیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- مگه میشه ندونم، خیلی خوبم می‌دونم.
سایه یکی از بهترین دوست‌هام بود. همسایه بودیم و با هم بزرگ شدیم، حتی تو یه دانشگاه درس خوندیم اما وقتی به تبریز، شهر مادریم بعد از مرگ بابام رفتیم دیگه نتونستم ببینمش. چپ‌چپ نگاهم کرد و من دوباره شوقم برگشت.
- وای سایه می‌دونی چند وقته تو رو ندیدم؟
دستش رو روی سی*ن*ه به هم قفل کرد و یه تا از ابروش رو بالا انداخت.
سایه: شما بی‌معرفت شدین دیگه زنگ نزدین. منم تو رو از روی... .
نمایش‌گاه رو از چشم گذروند و تو اون حال ادامه داد.
سایه: کارت دعوتی که به دوستم داده بودین پیدا کردم.
دست‌هام رو به هم کوبیدم. فکر کنم یکی از بچه‌ها از کارت دعوت‌های قبلی به دوستش داده بود که از قضا دوست سایه هم بود.
- چه خوب که تو رو دوباره دیدم.
صورتم رو از نظر گذروند.
سایه: آره واقعاً.
بعد به نقاشی‌هام اشاره کرد.
سایه: خیلی محشرن.
منم یه دور نقاشی‌هام رو از نظر گذروندم میشه گفت از سی نقاشی بیست و پنج‌تاش طبیعت بود.
- آره خیلی براشون وقت گذاشتم. بلاخره رفتم سراغ علاقم. حالا بیا بریم دفتر با هم یه چایی بخوریم اون‌جا بقیه حرف‌هامون رو می‌زنیم.
سایه: بریم
همراهیش کردم و با هم به دفتر رفتیم. دفتری که دیوار‌هاش یاسی رنگ بود. رنگ مورد علاقم. یه استکان کمر باریک برداشتم و از چای تازه دم براش ریختم.
- بفرمایید، اینم به چایی دبش.
بنا به عادت قبل، از دور برام بوس فرستاد.
سایه: مرسی عزیزم.
خندیدم و سرم رو به نشونه تأسف، به چپ و راست تکون دادم.
- هنوز این عادتت رو ترک نکردی؟
نیشش رو تا ته باز کرد.
سایه: نوچ.
همون‌طوری که داشت چاییش رو می‌خورد منم هیز بازی درآوردم. سایه دختری تقریباً قد کوتاه با اندامی لاغر بود. موهاش طبیعی نسکافه‌ای و چشم‌های به رنگ قهوه‌ای داشت که وقتی دماغ کمی قوز دارش رو با لب‌های نازکش رو با هم ببینی با یه چهره ناز مواجه میشی. وقتی که من حواسم به دید زدن بود سایه سوال پرسید.
سایه: راستی از فرزاد چه‌خبر؟
خواستم چایی که سرد شده بود بردارم و سر بکشم که با حرفش خشکم زد. یادم رفته بود سایه از چیزی خبری نداره. برای همین سعی کردم بحث رو عوض کنم چون نمی‌خواستم فعلاً در اون مورد حرف بزنم.
- بی‌خبری؛ از دوست‌های دانشگاه چه‌خبر؟
انگار که داغ دلش رو تازه کرده باشم، با عصبانیت گفت:
سایه: هیچی، نامردا رفتن پشت سرشونم نگاه نکردن درست مثل تو بی‌معرفت از آب در اومدن.
خندیدم.
- دست شما درد نکنه. من بی‌معرفت، تو هم سراغی نگرفتی که.
بیخیال به صندلی تکیه داد و شونش رو بالا انداخت.
سایه: خوب سر منم شلوغ بود.
به جلو خم شدم.
- اون وقت میشه بگی چرا سرت شلوغ بود؟
یه دفعه گونش سرخ شد و خواست با دست‌هاش گونش رو قایم کنه که یهو فکری به سرم زد.
- نکنه سینا اومد خواستگاریت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
خندید و سعی کرد هیجان زیادش رو پنهون کنه.
سایه: آره بعد از عمری اومد خواستگاریم و الان نامزدیم.
خوش‌حال شدم و خواستم برم بغلش کنم که از همون‌جا منظورم رو فهمید به همین‌خاطر دستش رو جلوش گرفت.
سایه: اومدی نیومدی ها!
از شدت خنده به جلو خم شدم.
- حتماً به اون سینا بدبختم میگی بغلت نکنه.
با ناز موهاش رو داخل روسریش کرد.
سایه: اون فرق می‌کنه.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و از روی میز کارت دعوت‌ها رو برداشتم.
- بیا این سه تا کارت رو بگیر دو تاش که مال خودت و آقا سینا هست. این هم برای هر کی خواستی بده.
بلند شد و کارت‌ها رو گرفت و با ادا خم شد.
سایه: با کمال میل.
***
از ساعت چهار منتظر اومدن مهمان‌ها بودیم و مطمئن بودم امروز فرصت سر خاروندن هم پیدا نمی‌کنیم.
سایه: سلام بر خنگ‌ترین نقاش دنیا.
چون دیروز دیوونه بازی درنیاورده بود، ایمان داشتم امروز حتماً در می‌اره.
- سلام بر دوست خل و چل خودم.
سمت چپ سایه زو دیدم که سینا وایستاده بود. همون‌ شکلی بود و تغییری نکرده بود. چشم‌های قهوه‌ای سوخته با موهای صاف سیاه. لاغر اندام با قدی نزدیک 165. خیلی به سایه می‌اومد.
- ببین کی رو این‌جا می‌بینم. آقا سینا درس خون‌ترین شاگرد دانشگاه.
دستش رو به عینکش زد و گفت:
سینا: سلام مروارید خانم خوشحال شدم از دیدنتون و تبریک می‌گم بابت نمایشگاه.
بعد دسته گل رو به طرفم گرفت.
- وای دستتون درد نکنه. مرسی سایه مثل همیشه گل رز با لیلیوم.
و سریع بوسش کردم تا مانع این کارم نشه. انگار که چیز چندشی به صورتش چسبیده با دست پاک کرد. این کارش رو نادیده گرفتم و گفتم:
- کسه دیگه‌ای رو دعوت نکردی؟
سایه: چرا اما گفت کمی دیر می‌اد به همین خاطر منتظرش نموندیم گفتیم زود بیایم.
- بسیار خب، بفرمایید نقاشی‌ها رو ببینین.
سایه و سینا سراغ نقاشی‌ها رفتن و من دسته گل رو توی گلدون گذاشتم و اتاقم رو با اون تزئین کردم. تا ساعت شش درگیر بودیم که سایه صدام کرد.
سایه: مروارید مهمونم اومد.
برگشتم طرفشون و به پسر کنار سایه نگاه کردم. می‌تونم بگم برای دومین بار از دیدن کسی خیلی خوشحال شدم.
- سلام سامیار چه‌طوری پسر؟ می‌دونی چند وقته ندیدمت؟
خنده‌ای کرد که من ایمان آوردم با این موهای فرفری و چال گونش میشه یه اثر خارق العاده خلق کرد.
سامیار: سلام مروارید خانم چه عجب چشممون به جمال شما روشن شد. تبریک می‌گم بهت بابت موفقیتی که تو کارت کسب کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- ممنونم، خوش‌حال شدم دوباره دیدمت.
سامیار از موقع اومدن با خیرگی نگام می‌کرد و من می‌دونستم این کارش منظور داره. همون موقع که به خونه هم دیگه رفت و آمد داشتیم بهم ابراز علاقه کرده بود. اما من اون روز‌ها به ازدواج فکر نمی‌کردم چون اعتقاد داشتم هنوز برام زوده. برای همین سعی کردم سریع از زیر نگاهش فرار کنم.
- شما بفرمایید از نمایش‌گاه دیدن کنید. من یه کاری باید انجام بدم، ببخشید.
و سریع ازشون دور شدم. نمی‌خواستم دوباره درخواستش رو مطرح کنه. می‌ترسیدم. می‌ترسیدم دوباره به کسی اعتماد کنم و ضربه بخورم. ضربه‌ای که قبلاً خورده بودم اون‌قدر کاری بود که بتونه باعث بشه اعتمادم نسبت به دیگران سلب بشه. تا آخر وقت نمایش‌گاه، سامیار چند بار خواست نزدیکم بشه اما من هر دفعه به یه روشی ازش فرار می‌کردم.
هلنا: گلم میشه اون پوشه رو بیاری خانم ستاری ببینن؟
- باشه عزیزم الان می‌ارم.
سعی کردم با این کفش‌های هفت سانتی کرمی رنگم، خودم رو به اتاق برسونم. اون‌قدر هلنا از من خواست که این‌ها رو بپوشم، مجبور شدم قبول کنم.
سامیار: چرا از من فرار می‌کنی؟
تو جام وایستادم و به پشتم برگشتم. تقریباً به میز چوبی رنگ بزرگم نزدیک بودم و سامیار تو اتاق اومده بود. سعی کردم با مانتوم دست‌های خیس از عرقم رو خشک کنم.
- نه، چرا فکر کردی دارم فرار می‌کنم؟
به در، با شونه چپش تکیه داده بود و با همون خیرگی گفت:
سامیار: از اون‌جایی که تو شدی جن و من شدم بسم‌الله.
لبم رو زیر دندون‌هام فشردم و خیرگیش رو به لبم رسوند.
سامیار: چرا از من فرار می‌کنی؟
نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.
- چون می‌ترسم دوباره بهم درخواست بدی.
و سریع دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
نگاهش به آنی سرد شد و تکیش رو از در گرفت و پوزخند زد.
سامیار: نترس، دیگه نمی‌گم. آخه من اون سامیار گذشته نیستم.
از اون جایی که اومده بود برگشت. از در باز دیدم که سراغ سایه رفت و بعد از کمی حرف زدن از در نمایش‌گاه بیرون زد. پشیمون شدم از گفتن حرفم و سریع سراغش رفتم. کار من شکستن دل مهربون سامیار نبود. از در بیرون رفتم و دیدم داره روی موتور آبی رنگش سوار میشه. با دست‌هام جلوی مانتوی بازم گرفتم و بدو به سمتش رفتم.
- سامیار، وایسا.
خودم رو بهش رسوندم. کلاه کاسکت تو دستش بود و با چشم‌هایی که دلخوری رو فریاد می‌زد، نگاهم کرد.
- ببخشید.
این‌دفعه پوزخند نزد.
سامیار: این دومین دفعه هست که دلم رو شکستی.
با خجالت سرم رو پایین انداختم و اصلاً به روم نیاوردم که فهمیدم منظورش از اولین دفعه، جواب نه من به خاستگاریش بود.
- برای این‌که من رو ببخشی، فردا با هم ناهار بخوریم؟
و بعد نگاهش کردم.
سامیار: کجا؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
انتظار نداشتم قبول کنه. فکر می‌کردم الان باید خودم رو برای راضی کردنش حاضر کنم.
- برات آدرس رو می‌فرستم.
می‌خواستم برم که صدام کرد. طرفش برگشتم.
- بله؟
از موتور پایین اومد و به طرفم راه افتاد. انصافاً تیشرت آبی چسبون، با شلوار لی سیاه خیلی بهش می‌اومد و همیشه گ خوش‌تیپ بود. دوباره چشم‌هاش مهربون شده بود.
سامیار: دختر خوب وقتی شمارم رو نداری به کی می‌خوای بفرستی.
خندیدم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم.
- حواسم نبود. بگو شمارت رو.
سامیار: بنویس.
***
دیروز نزدیک ساعت هشت به خونه رسیدم. اولین چیزی که به مامان گفتم دیدن سایه و سامیار بود که اونم خوشحال شد و ازم خواست شماره خاله نرگس، مامان سایه رو بگیرم. من می‌خواستم با این حرف، قضیه دیر اومدنم رو ماست مالی کنم که نشد و مامان مثل همیشه غرهاش رو شروع کرد. بعد یه شام مامان پز و خوشمزه خوردم و آخر سر با آرامش خوابیدم. انصافاً خستگی این چند روز از تنم رفت.
سامیار: سلام. دیر که نکردم؟
از فکر خیال در اومدم و از جام بلند شدم.
- سلام. نه منم پنج دقیقه هست که رسیدم.
صندلی جلوم رو کشید و نشست. منو رو جلوش گذاشتم.
- منتظر موندم که بیای تا سفارش بدیم.
منو رو از دستم گرفت و بعد از چند دور نگاه کردن، رو بهم کرد و گفت:
سامیار: تو کباب کوبیده می‌خوری، نه؟
سرم رو تکون دادم و از این‌که می‌دونست چی دوست دارم تعجب نکردم. دستش رو تکون داد و گارسون رو صدا کرد.
سامیار: لطفاً دو پرس کوبیده با دو تا نوشابه سیاه بیارین، همراه با مخلفات.
گارسون: حتماً.
بعد از رفتن گارسون من هم‌چنان مصر بودم که به دست‌هام نگاه کنم.
سامیار: گلدوزی کردن روش نه؟
با گیجی نگاهش کردم.
- چی؟
با چشم‌هاش رومیزی رو نشون داد.
سامیار: رومیزی رو میگم. آخه مثل این‌که خیلی بهش علاقه پیدا کردی.
یه خنده نصف و نیمه زدم و نه آرومی گفتم. بخاطر این‌که برای ناهار دعوتش کرده بودم پشیمون بودم. انگار بعد از گذشت سه سال تازه بخاطر نه‌ای که گفتم خجالت می‌کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سامیار: چه‌طور شد از آقا فرزاد جدا شدی. مگه عاشقش نبودی؟
نگاهش کردم. نتونستم از چشم‌های سیاهش چیزی رو بخونم. دلم نمی‌خواست بهش جریان و بگم. نمی‌خواستم بعد از گفتن ماجرا گاه‌گاه بخنده و بگه به‌خاطر دلی که شکوندی این‌جوری تقاص پس دادی.
سامیار: می‌دونم مثل همیشه همه غم و غصت رو تو دلت نگه داشتی. نظرت چیه بعد از ناهار بریم پارک برای درد و دل کردن؟
چه اشکالی داشت می‌گفتم؟ واقعاً این‌قدر تو این مدت حرف‌هام رو تو دلم نگه داشته بودم غم‌باد گرفته بودم به همین‌خاطر آروم سرم رو تکون دادم و باز هم تعجب نکردم از این‌که من رو خیلی خوب می‌شناسه. تو این پانزده سال اون‌قدری که من رو شناخته، من نشناختمش. ناهار رو در سکوت خوردیم و من بعد از تموم شدن غذا، بلند شدم تا حساب کنم.
- سامیار تو برو، من برم حساب کنم بیام.
کیف پولم رو از دستم گرفت.
سامیار: لازم نکرده دست تو جیبت کنی. قبلاً هم این‌جوری بودی. صددفعه بهت گفتم وقتی با منی حق نداری چیزی حساب کنی.
و به سمت صندوق رفت تا حساب کنه. دیشب که با سایه صحبت می‌کردم حرف به حول شغل سامیار چرخید که گفت کارش تو مبل فروشی که تازه باز کرده خوب گرفته. شونم رو بالا انداختم و به سمت خروجی رفتم و خودم رو لعنت کردم به‌خاطر این‌که امروز ماشین نیاورده بودم و الان نمی‌دونم باید با چی بریم.
سامیار: موتور اون‌وره بیا بریم.
با شک نگاهش کردم.
- با موتور؟
سامیار: بله با موتور.
بعد آروم چیزی گفت که متأسفانه شنیدم.
سامیار: دیگه باید عادت کنی با موتور این‌ور اون‌ور بریم.
خودم رو زدم به نشنیدن و پشتش راه افتادم. حالا بماند که با چه سختی به پارک رفتیم. اما از حق نگذریم بدجور کیف داد. با هم دیگه رفتیم و روی نیمکتی که روبه‌روش بچه‌ها فارغ از دنیا بازی می‌کردن نشستیم. قبل از این‌که سامیار چیزی بگه خودم شروع کردم.
- وقتی که برای اولین بار تو نمایش‌گاهم دیدمش دلم برای جذبه و غرورش رفت. اون زمان فکر می‌کردم شوهر یعنی خوشگلی، خوشتیپی، پول و ثروت؛ اما شدیداً اشتباه می‌کردم. اصلاً این چیز‌ها ملاک نیستن ولی چه کنم که خام بودم. وقتی بعد از دو روز پشت سر هم به نمایشگاهم اومد. رفتم پیشش و ازش درباره نقاشی‌ها نظر پرسیدم. به هر حال اونم استاد نقاشی بود! فرزاد بعد از تعریف گفت بهتره با هم در ارتباط باشیم این‌جوری می‌تونه چند تا فن مختص نقاشی بهم بگه. من که کلاً رو ابر‌ها بودم سریع قبول کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین