(فلش بک)
تو چشمهایی که روزی همهی دنیام بود، نگاه کردم و با لحن ملتمسانه گفتم:
- خواهش میکنم ازت این کار رو با من نکن. بهت گفته بودم زندگی بدون تو برام سخته. میدونی چهقدر عاشقتم.
از جاش بلند شد و پشتش رو به من کرد و دستهاش رو توی جیبش گذاشت. چهقدر دلم میخواست الان برم مقابلش بایستم، دستهاش رو بگیرم. تو چشمهام نگاه کنه، بغلم کنه و بگه همش دروغ و یه شوخی بیجا بود!
مرد: کاش میتونستم عاشقت بشم و باهات تا آخر عمر زندگی کنم، اما باور کن نبودن من خیلی بهتر از بودنمه برات. من متعلق به تو نیستم. من عاشق یکی دیگه هستم
***
(حال)
هلنا: مروارید به نظرم بهتره این نقاشی رو یه جا دیگه بذاری.
طرفش برگشتم.
- آره این گوشه، روی پایه به صورت سه گوشه بذاریم خوب میشه. من برم به بقیه سر بزنم.
هلنا: باشه گلم برو.
براش سر تکون دادم به بقیه دوستهام که برای برگذاری این نمایشگاه کمک میکردن سر زدم. تقریباً با نصفشون تو کلاسهای نقاشی آشنا شده بودم و بعضیاشون از دوستهای قدیمیم بودن.
- ندا جان این نقاشی کمی کجه یکم صافش کن.
نقاشی رو کمی به سمت راست برد.
ندا: ببین خوب شد؟
یه بار دیگه دقیق نگاه کردم. یکی از عادتهای بدم، وسواسی که نسبت به کج بودن وسایل داشتم، بود.
- آره عالی شد.
ماریا: مروارید جان، کارت دعوتها آماده هستن، شروع کنیم به پخش کردن؟
به دستش نگاه کردم. کارتهای صورتی رنگی که ذوق و شوق زیادی برای انتخابشون خرج کردم.
- آرهآره، به همه یه چندتایی کارت بده که به هرکسی خواستن بدن.
ماریا: باشه پس حلش میکنم.
شدیداً سرمون شلوغه. چون قراره فردا نمایشگاه افتتاح بشه، به همینخاطر هممون به هول افتادیم. جلوی یکی از نقاشیهام ایستادم و دستهام رو روی سی*ن*ه به هم قفل کردم. من عاشق طبیعت بودم. برای همین میتونم بگم نصف نقاشیهام از طبیعته. یه حس خاصی به آدم القا میکرد، حسی مثل آرامش. زمانی که اعصابم خرابه و یا ناراحتم با نقاشی کشیدن سعی میکنم حواسم رو پرت کنم تا بتونم کمی از دنیای اطرافم دور بشم.
هلنا: گلم موبایلت داره زنگ میخوره.
از فکر و خیال در اومدم و تازه تونستم آهنگ ترکیهای که حاصل زنگ خوردن گوشیم بود بشنوم. به طرف هلنا برگشتم و گوشی رو ازش گرفتم.
- مرسی عزیزم.
سری تکون داد و رفت. کلمه مامان بهم چشمک میزد.
- الو بله؟
مامان: سلام مامان جان خوبی؟
- سلام مامان خوشگلم من که عالیم تو چی، خوبی؟