جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده عاشقی به وقت نقاشی اثر مبینا مغازه‌ای

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ترنم مبینا با نام عاشقی به وقت نقاشی اثر مبینا مغازه‌ای ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 862 بازدید, 13 پاسخ و 8 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع عاشقی به وقت نقاشی اثر مبینا مغازه‌ای
نویسنده موضوع ترنم مبینا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ترنم مبینا
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
نفسم رو آروم بیرون دادم و خوشحال بودم از این‌که سامیار به روبه‌رو نگاه می‌کنه. انگار یه جورایی بخاطر گذشته شرمگین بودم.
- به مدت دوماه با هم ارتباط داشتیم که یه روز تو رستوران از من خواستگاری کرد. نه از اون خواستگاری‌ها که زانو می‌زنن، چه می‌دونم حلقه در می‌ارن و از این‌جور کارا؛ خیلی خشک بهم گفت با من ازدواج می‌کنی؟ کور و کر شده بودم، به لحن و طرز گفتنش کاری نداشتم اما همین که کلمه ازدواج رو ازش شنیدم سریع بله رو دادم.
سامیار دستمال رو جلوم گرفت. کنار دستمال، گلدوزی کوچیکی به شکل گل رز بود. به سامیار نگاه کردم.
سامیار: اشکات رو پاک کن. اگر می‌بینی اذیت میشی نمی‌خواد بگی.
نفهمیدم کی اشک‌هام جاری شده بود. هر وقت به گذشته فکر می‌کنم اشک‌هام تصمیم می‌گرفتن ببارن.
- اذیت که میشم اما می‌دونم اگر بگم سبک میشم.
آروم سرش رو تکون داد و من دوباره شروع کردم.
- نزدیک سه ماه باهاش بودم یه بارم نگفت دوستم داره اما با خودم می‌گفتم حتماً از اون مرد‌هاست که غرورشون نمی‌ذاره چیزی بگن و من خل کار‌های معمولیش رو عشق تلقی می‌کردم. تا این‌که به روز یه زن بهم زنگ زد و گفت می‌خواد چیز مهمی بهم بگه باید با هم قرار بذاریم. منم قبول کردم و تو پارک قرار گذاشتیم. یه دل گرفتگیه خاصی داشتم و نمی‌دونستم منشأش از کجاست. با این حال به اون پارکی که گفته بود رفتم و از دور دیدم یه زن که شبیه فرزاده، داره نزدیکم میشه. اول نمی‌دونستم کیه اما وقتی اومد پیشم گفت خواهر فرزاد.
نگاهم رو به سامیار دوختم.
- می‌دونی بعدش بهم چی‌گفت؟
نگاهم کرد.
سامیار: چی گفت؟
صداش گرفته بود. انگار گرد غصه‌هام رو صداش تاثیر گذاشته بود. خنده عصبی‌ای کردم.
- بهم گفت فرزاد زن داره. گفت حتی دو تا بچه داره و با زنش قهر کرده. برای این‌که بخواد اون‌ها رو برگردونه اومده سراغ تو تا غرور زنش رو جریحه‌دار کنه بلکه برگرده. داد زدم و گفتم دروغ میگی، گفتم فرزاد دوسم داره و دوسش دارم اما اون سند و مدرک برام رو کرد و صدام رو تو گلوم خفه کرد.
دوباره به بچه‌هایی که با هم بخاطر تاب دعوا می‌کردن نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- بازم من گیج باور نکردم و رفتم سراغ خود عوضیش. صاف تو روم نگاه کرد و گفت فائزه راست میگه زن و بچه دارم و حتی خیلی دوسشون دارم. من هیچ وقت عاشقت نشدم. گفتم دروغ میگی تو هم عاشقمی اما گفت... .
از شدت گریه به هق‌هق افتادم.
- اما گفت من حتی یه بارم بهت نگفتم عاشقتم. اون موقع بود که چماق حماقتم تو سرم خورد و نابود شدم. از اون زمان دو سال گذشته اما هر وقت به گذشته فکر می‌کنم دلم می‌خواد به خاطر حماقتم یه بلایی سر خودم بیارم.
انگار صبر سامیار تموم شد که من رو بغل کرد و سرم رو روی سینش گذاشت. جریانی از آرامش مثل خون وارد رگ‌هام شد و آروم شدم. هق‌هقم به گریه معمولی تبدیل شد.
سامیار: می‌دونم بهت سخت گذشته اما گذشته‌ها گذشته، دیگه نمی‌خواد تا وقتی که من هستم بهش فکر کنی. دیگه نمی‌خوام از چشم‌های رنگ شبت یه مرواریدم بچکه. این‌جوری قلبم وایمیسده.
بعد به شوخی گفت:
سامیار: آخه می‌دونی دیگه قلبم با باتری کار می‌کنه.
و من تازه فهمیدم عشق واقعی چه شکلیه. می‌خواستم برای یه بار دیگه اعتماد کنم و دل بدم به مردی که دلداده بود.
سامیار: تا حالا به این موضوع فکر کردی که بخوای ازش انتقام بگیری؟
سرم رو از روی سینش برداشتم و نگاهش کردم.
- نه نمی‌خوام به این جور چیز‌های مزخرف فکر کنم. بالای سرم خدایی هست که می‌تونه حق بگیره.
لبخندی زد.
سامیار: من چه‌قدر خوشبختم که با تو آشنا شدم.
***
از روزی که با سامیار تو پارک حرف زدم دو ماهی می‌گذره. تو این دوماه اون‌قدر من رو این‌ور او‌ن‌ور برد که کلافه شده بودم از دستش اما با این حال تازگیا حس‌های خیلی ریزی نسبت بهش پیدا کرده بودم.
- الو؟
سامیار: سلام مروارید. می‌تونم امروز ببینمت؟
صداش عصبانیت رو فریاد می‌زد.
- چیزی شده سامیار؟
سامیار: ببینمت بهت می‌گم. نیم ساعت دیگه پایین باش.
بدون این که بذاره حرفی بزنم قطع کرد. هنوز تو جام گوشی به دست وایستاده بودم که چشمم به ساعت افتاد. سریع به سمت کمد رفتم و هر چی دستم اومد پوشیدم. داشتم به سمت در می‌رفتم که توسط مامان دستیگر شدم.
مامان: کجا میری مامان‌جان؟
برگشتم سمتش که تو آشپزخونه وایستاده بود.
- مامان سامیار قراره بیاد، زیاد صداش خوب نبود می‌خوام ببینم چی شده.
مامان: آهان، باشه مامان جان من و بی‌خبر نزار.
- چشم.
و بدو به سمت در حیاط کوچیکمون رفتم. هر چه‌قدر بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر فکر‌های ناجور به ذهنم می‌اومد. آخه سامیار زیاد عصبانی نمی‌شد، اگر هم میشد ماجرا خیلی مهم بود. همون‌طور که با خودم درگیر بودم سامیار با موتورش جلوم ایستاد. کلاه سرش بود و چیزی دیده نمی‌شد که شیشه جلوی کلاه رو بالا زد. احساس کردم یه لحظه تو چشم‌هاش خنده موج زد. اما سریع چشم‌هاش سرد شد.
سامیار: دکمت رو درست ببند نقاش خانم.
سریع خودم رو نگاه کردم که دیدم دکمه‌ها رو کاملاً اشتباه بستم. یکی بالا، یکی پایین، چند تاش رو که کلاً نبسته بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
- همش تقصیر توعه که هول کردم. نمی‌خوای بگی چی شده؟
با سر به موتور اشاره کرد و با لحن عصبانی گفت:
سامیار: بپر بالا بهت میگم.
سریع رفتم و تو ترک موتور نشستم. سامیار هیچی نمی‌گفت و با سرعت مسیر ائل گلی رو می‌رفت. اون‌قدر فکر کرده بودم که فیوز مغزم پریده بود. بعد از نیم ساعت روندن رسیدیم. اون جایی که بودیم خیلی خوشگل بود. هر وقت می‌اومدم این‌جا بخاطر فضای سبز و بر دار و درختش هوش و حواس برام نمی‌موند. اگر از سکو به پایین نگاه می‌کردی استخر زیر پات بود و اکثراً کسی اون اطراف پرسه نمی‌زد اگر هم بود بیشتر جوون‌ها بودن. سامیار از موتور پایین اومد و روبه‌روم ایستاد. بهش نگاه کردم.
سامیار: اون چه کاری بود که انجام دادی؟
با شُک نگاهش کردم. صداش کاملاً عصبانی بود و من نمی‌دونستم چه کاری کردم که به مزاج آقا خوش نیومده بود. اما اون وسط چیزی که جالب بود، بغض توی گلوم بود که داشت خفم می‌کرد. با صدای بغض آلودگی گفتم:
- چی‌کار کردم مگه؟
خنده عصبانی کرد و دست‌هاش رو به دو طرف باز کرد و به پشت چرخید و دوباره به طرفم برگشت. چشم‌هاش قرمز شده بود؟
سامیار: حالا میگه چی‌کار کردم!
انگشت اشارش رو به سمتم نشونه گرفت.
سامیار: هر چی ازت پرسیدم رو باید فقط‌ و فقط با بله و خیر جواب بدی، فهمیدی؟
همون‌جوری نگاهش می‌کردم که با دادش درخت‌ها لرزید و برگاشون ریخت چه برسه به من.
- بله.
سامیار: هفت ساله هم رو می‌شناسیم درسته؟
- بله.
سامیار: یه بار ازت خواستگاری کردم، درسته؟
صدام می‌لرزید.
- بله.
سامیار: جوابت به من نه بود درسته؟
درسته‌هاش رو با داد می‌گفت:
- بله.
دادی بلند‌تر از دفعات قبل زد.
سامیار: من و دوست داری درسته؟
اصلاً حواسم به حرف‌هاش نبود و منم دیگه تحملم تموم شده بود. برای همین منم داد زدم.
- آره.
تازه فهمیدم چی گفتم. هنوز داشتم با دهن باز نگاهش می‌کردم که از سمت راستم صدای ساز بلند شد. به اون‌طرف نگاه کردم که دیدم اکثراً دوست‌هامون و سایه و هلنا و حتی مامانامون اون‌جا جمع شدن و دست می‌زنن و یه گروه نوازنده بینشون چشمک می‌زد. سامیار با خنده و خوش‌حالی جلو اومد و دست‌هام رو که از دو طرف آویزون بود گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنم مبینا

سطح
3
 
کاربر ویژه
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,494
5,531
مدال‌ها
5
سامیار: منظورم عاشق شدنم بود که تو باعثش شدی بودی. به خاطر این‌که این‌جوری خواستگاری کردم من رو ببخش چون صد در صد اگر محترمانه ازت خاستگاری می‌کردم جوابت نه بود.
شُکم تبدیل به عصبانیت شد طوری که دست‌هام رو از دستش بیرون آوردم و یه سیلی مهمونش کردم. صدا اون‌قدر بلند بود که اکو شد و بقیه ساکت شدن. حالا جاهامون برعکس شده بود. این‌دفعه اون شکه شده بود و من عصبانی. مثل خودش انگشت اشارم رو جلوش تکون دادم.
- دفعه بعدی سرم داد بزنی خودم حسابت رو می‌رسم که هیچ مهریه‌م رو ازت می‌گیرم، فهمیدی؟
دستش رو صورتش مونده بود. یه لحظه دلم سوخت برای همین سریع بغلش کردم. اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن. انگار سامیار هم از شک خارج شد که دست‌هاش رو دورم مثل پیچک پیچوند.
سامیار: من غلط بکنم داد بزنم.
دوباره صدای دست و ساز بلند شد ولی این‌دفعه صدای خنده هم قاطیشون بود. از هم دیگه جدا شدیم که دیدم مامان و خاله نرگس نزدیکمون شد.
مامان: سامیار، مامان جان دفعه بعدی این‌جوری داد بزنی مطمئن باش زندت نمی‌زاره.
سامیار خندید طوری که چال گونش مشخص شد.
سامیار: همون طور که گفتم غلط بکنم دوباره داد بزنم. این دفعه استثنا بود.
مامان هم خندید و اومد من رو بغلم کرد.
مامان: تبریک میگم مامان جان انشالله به پای هم پیر بشین.
من هم سفت بغلش کردم.
- ممنون مامان.
از بغلش در اومدم و با عجز گفتم:
- اما کاش بهم می‌گفتی که چیز درست و حسابی می‌پوشیدم این چیه اخه؟
راستم می‌گفتم آخه کی رو دیدین تو روز مهم زندگیش شلوار سرمه‌ای گل‌گلی با مانتو خردلی جلو و باز و شال آبی بپوشه؟
مامان قهقه زد. جوری که عقب رفت و خم شد. خاله نرگس هم من رو بغل کرد و گفت که بهش مامان بگم. سایه و هلنا هم جلو اومدن و دوربینی رو نشونم دادن.
سایه: خواستگاری باحالی شده ببین.
بعد دیدم این دو تا پت و مت ازمون فیلم گرفتن. با این‌که خوشحال بودم اما از یه طرف بخاطر لباسم و اون سیلی که زدم بودم و همش ضبط شده بود ناراحت بودم.
سامیار: عشقم نگران نباش این فرمالیته بود فکر می‌کنی من همچین خواستگاری رو لایق عشقم می‌دونم؟
نگاهش کردم. یه دقیقه سامیار رو با فرزاد مقایسه کردم که دیدم واقعاً چه‌قدر خر بودم که سامیار رو نادیده گرفته بودم.
- می‌دونی دارم از چهرت نقاشی می‌کشم؟
چشم‌هاش برق زد.
سامیار: جدی؟
- اهم و می‌دونی چه‌قدر عاشقتم؟
پایان
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین