- Jan
- 1,494
- 5,531
- مدالها
- 5
نفسم رو آروم بیرون دادم و خوشحال بودم از اینکه سامیار به روبهرو نگاه میکنه. انگار یه جورایی بخاطر گذشته شرمگین بودم.
- به مدت دوماه با هم ارتباط داشتیم که یه روز تو رستوران از من خواستگاری کرد. نه از اون خواستگاریها که زانو میزنن، چه میدونم حلقه در میارن و از اینجور کارا؛ خیلی خشک بهم گفت با من ازدواج میکنی؟ کور و کر شده بودم، به لحن و طرز گفتنش کاری نداشتم اما همین که کلمه ازدواج رو ازش شنیدم سریع بله رو دادم.
سامیار دستمال رو جلوم گرفت. کنار دستمال، گلدوزی کوچیکی به شکل گل رز بود. به سامیار نگاه کردم.
سامیار: اشکات رو پاک کن. اگر میبینی اذیت میشی نمیخواد بگی.
نفهمیدم کی اشکهام جاری شده بود. هر وقت به گذشته فکر میکنم اشکهام تصمیم میگرفتن ببارن.
- اذیت که میشم اما میدونم اگر بگم سبک میشم.
آروم سرش رو تکون داد و من دوباره شروع کردم.
- نزدیک سه ماه باهاش بودم یه بارم نگفت دوستم داره اما با خودم میگفتم حتماً از اون مردهاست که غرورشون نمیذاره چیزی بگن و من خل کارهای معمولیش رو عشق تلقی میکردم. تا اینکه به روز یه زن بهم زنگ زد و گفت میخواد چیز مهمی بهم بگه باید با هم قرار بذاریم. منم قبول کردم و تو پارک قرار گذاشتیم. یه دل گرفتگیه خاصی داشتم و نمیدونستم منشأش از کجاست. با این حال به اون پارکی که گفته بود رفتم و از دور دیدم یه زن که شبیه فرزاده، داره نزدیکم میشه. اول نمیدونستم کیه اما وقتی اومد پیشم گفت خواهر فرزاد.
نگاهم رو به سامیار دوختم.
- میدونی بعدش بهم چیگفت؟
نگاهم کرد.
سامیار: چی گفت؟
صداش گرفته بود. انگار گرد غصههام رو صداش تاثیر گذاشته بود. خنده عصبیای کردم.
- بهم گفت فرزاد زن داره. گفت حتی دو تا بچه داره و با زنش قهر کرده. برای اینکه بخواد اونها رو برگردونه اومده سراغ تو تا غرور زنش رو جریحهدار کنه بلکه برگرده. داد زدم و گفتم دروغ میگی، گفتم فرزاد دوسم داره و دوسش دارم اما اون سند و مدرک برام رو کرد و صدام رو تو گلوم خفه کرد.
دوباره به بچههایی که با هم بخاطر تاب دعوا میکردن نگاه کردم.
- به مدت دوماه با هم ارتباط داشتیم که یه روز تو رستوران از من خواستگاری کرد. نه از اون خواستگاریها که زانو میزنن، چه میدونم حلقه در میارن و از اینجور کارا؛ خیلی خشک بهم گفت با من ازدواج میکنی؟ کور و کر شده بودم، به لحن و طرز گفتنش کاری نداشتم اما همین که کلمه ازدواج رو ازش شنیدم سریع بله رو دادم.
سامیار دستمال رو جلوم گرفت. کنار دستمال، گلدوزی کوچیکی به شکل گل رز بود. به سامیار نگاه کردم.
سامیار: اشکات رو پاک کن. اگر میبینی اذیت میشی نمیخواد بگی.
نفهمیدم کی اشکهام جاری شده بود. هر وقت به گذشته فکر میکنم اشکهام تصمیم میگرفتن ببارن.
- اذیت که میشم اما میدونم اگر بگم سبک میشم.
آروم سرش رو تکون داد و من دوباره شروع کردم.
- نزدیک سه ماه باهاش بودم یه بارم نگفت دوستم داره اما با خودم میگفتم حتماً از اون مردهاست که غرورشون نمیذاره چیزی بگن و من خل کارهای معمولیش رو عشق تلقی میکردم. تا اینکه به روز یه زن بهم زنگ زد و گفت میخواد چیز مهمی بهم بگه باید با هم قرار بذاریم. منم قبول کردم و تو پارک قرار گذاشتیم. یه دل گرفتگیه خاصی داشتم و نمیدونستم منشأش از کجاست. با این حال به اون پارکی که گفته بود رفتم و از دور دیدم یه زن که شبیه فرزاده، داره نزدیکم میشه. اول نمیدونستم کیه اما وقتی اومد پیشم گفت خواهر فرزاد.
نگاهم رو به سامیار دوختم.
- میدونی بعدش بهم چیگفت؟
نگاهم کرد.
سامیار: چی گفت؟
صداش گرفته بود. انگار گرد غصههام رو صداش تاثیر گذاشته بود. خنده عصبیای کردم.
- بهم گفت فرزاد زن داره. گفت حتی دو تا بچه داره و با زنش قهر کرده. برای اینکه بخواد اونها رو برگردونه اومده سراغ تو تا غرور زنش رو جریحهدار کنه بلکه برگرده. داد زدم و گفتم دروغ میگی، گفتم فرزاد دوسم داره و دوسش دارم اما اون سند و مدرک برام رو کرد و صدام رو تو گلوم خفه کرد.
دوباره به بچههایی که با هم بخاطر تاب دعوا میکردن نگاه کردم.
آخرین ویرایش: