جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,042 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
داستان کوتاه : عامی خبرکِش

نویسنده: pen lady (ماها کیازاده)
ویراستار: @Arezoo.h و @F.S.Ka
ژانر: فانتزی، تاریخی، عاشقانه
عضو گپ نظارت (4)S.O.W

negar_1723236397302_kc7.png

خلاصه:
طلسمی گریبان‌گیر‌ منفورترین ولیعهد تاریخ شد که آن‌ها را بیدار ‌کرد. ولیعهد که معنای عشق را نمی‌دانست، زمانی که برای آوردن همسر زیبارویش راهی رُم می‌شود؛ در دام آن‌ها افتاده و به سرزمین عجیبی تبعید ‌می‌شود. سرزمینی که خبر‌کِشی از جنس آتش و ظاهری از جنس لطافت در آن زندگی می‌کند! خبرکشی که... .

* عام کلمه‌ای هست که برای رعیت‌زاده و افراد معمولی (عموم) به‌کار میره و خبرکش به معنای خبرچین هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ASHOB

سطح
5
 
˶⁠کاربر ویژه انجمن˶⁠
کاربر ویژه انجمن
May
2,068
6,797
مدال‌ها
6
1720886768603.png
-به‌نام‌کردگارهفت‌افلاک-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.


🚫قوانین تایپ داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما حداکثر 2۰ و حداقل ۱۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



°تیم مدیریت بخش کتاب°
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
مقدمه:
درون رگ‌هایش علاوه بر خون اصیل‌زادگان، سیاهی وجود داشت و در کالبدش، زشتی نهفته بود.
اما وقتی سیاهی باطن شاهزاده از بین رفت که با قلب نفرین‌شده‌ی او آشنا شد.
اویی که درونش از سیاهی هم سیاه‌تر بود!
اویی که اصیل و اشراف‌زاده نبود؛ اما توانست زشتی کالبد ولیعهد را از بین ببرد و معنای عشق حقیقی را در سرزمین عجیب‌الخلقه‌ی رانده‌شدگان به او بیاموزد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
زبانش از تشنگی بند آمده‌بود. چشمانش را به‌خاطر نور شدیدی که به روی رخش می‌تابید، ریز کرد و با دقت به روبه‌رویش نگریست. هیچی جز شن و ماسه‌ و تپه‌های شتری‌رنگ مشاهده نکرد؛ قطرات عرق از پیشانی بلندش، شر‌شر می‌ریخت و پاهایش سست و ضعیف شده‌بودند. دستش را سایه‌بان صورتش کرد و قدمی برداشت که ناگهان از خستگی نقش بر زمین شد، با صورتی درهم رفته، ناله کرد و در جایش به پشت دراز کشید. نفس‌ دردناکی از دهانش خارج شد و شروع به تهدید سربازانی کرد که آن‌جا حضور نداشتند.
- وقتی به پایتخت بازگشتم، شما را به دار می‌آویزم؛ بی‌عرضه‌های احمق!
لبان درشتش از تشنگی خشک شده و به سفیدی می‌زد. چشمانش را که تار می‌دیدند، بست و به سختی زیر لب سخن گفت:
- مجازات سختی در انتظارتان است!
پرتوهای نور در آن ظهرِ تابستان صورتش را مورد هجوم قرار داده و جانش را ذره‌ذره می‌گرفت. با بی‌حالی صورتش را برگرداند که سه موجود شنل‌پوش دید. دور بودند، خیلی دور؛ اما شمرده‌شمرده به سمتش قدم برمی‌داشتند. چشمانش را ریز کرد؛ ولی نتوانست چهره‌ی آن سه را تشخیص دهد. نه ماده بودنشان مشخص بود و نه نر بودنشان! شاید هم جن و پریِ این صحرای بی‌سر و ته بودند که قصد گمراهی او را داشتند. پوزخندی بر لب نشاند و رو برگرداند، احتمال داد سراب باشد. از همان سراب‌هایی که تا لحظه‌ای پیش می‌دید و به طمع آب، به‌سمت آن تصاویر دروغی می‌دوید؛ اما دست از پا دراز‌تر برگشته و به راهش ادامه می‌داد. چشمانش بسته شد و هوشیاری‌اش اندک‌اندک به فنا رفت، عالم خواب بر او چیره شده و قصد داشت او را همراه خود ببرد که ناگاه، دو بازویش توسط پنجه‌گانی لاغر محاصره و به سهولت او را از جای بلند کردند. چشمانش با بی‌حالی باز شد که همان سه موجود را دید. با دیدن‌ سه شخص مقابلش، تعجب کرد و چشمان درشتش، گرد شدند. در آن شنل‌های سیه و بزرگ، هیچ صورتی هویدا نبود‌، انگار که شنل‌های بزرگ توسط باد حرکت می‌کردند. خالیِ‌خالی بودند که ناگهان دستی سیاه با ناخن‌های بلند آبی از زیر آن پرده‌ی مشکی‌رنگ خارج شد. شاهزاده با تیله‌‌هایی که از ترس می‌لرزید، به آن فرد نگاه کرد و با صدای که به سختی به گوش می‌رسید، گفت:
- چه‌کار می‌کنید؟ رهایم کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
آن دست به‌سمتش نشانه رفت، سکوت حاکم در صحرای بی‌سر و ته به ترس شاهزاده افزود و باعث شد نفس‌های سریع و کوتاه ولیعهد به گوش بخورد. اندک زمانی گذشت که دودی سفید، ولی محو از بدن شاهزاده خارج شد. شاهزاده به خود آمد و سعی کرد آن دستانی که او را در برگرفته‌اند، رها سازد. خود را به شدت تکان داد و با تیله‌هایی که دودو می‌زد، بانگ داد:
- رهایم کنید... من ولیعهدم! رهایم کنید و جانتان را از تیزی شمشیرم نجات دهید.
رنگ سفید دود به سمت خاکستری و سپس آبی رفت و با شدت بیشتری از تن ولیعهد خارج شده و به کف دست موجود مقابلش ختم می‌شد. انگار که نیروی شاهزاده کَم‌کَم از تن درشتش خارج شده و وارد تن جادوگر روبه‌رویش می‌شد. شاهزاده با فریاد خود را تکان داد و سعی کرد بگریزد که ناگهان احساس کرد انرژی و نیرویش گرفته و پاهایش بی‌حس شدند. روی زانوهایش فرود آمد. با حیرت و ترس به صحنه‌ی مقابلش نگریست. صحنه‌ای که روحش چون دودی نیلی‌رنگ از تنش خارج می‌شد. بی‌حال شده‌بود و ترسیده! مدام زمزمه می‌کرد:
- نه‌، نه‌، نه... رهایم کنید... نه!
انگار تازه به خود آمده، شاید زمان مرگش فرا رسیده و آنان فرشته‌ی مرگ بودند و قصد خارج کردن روح از پیکرش را داشتند. صورتش، دستانش و سپس پیکرش بی‌حس شدند و تن بی‌روحش بر روی زمین افتاد.
***
با بی‌حالی سعی در باز کردن پلک‌هایش کرد، اما هر بار تلاشش با شکست مواجه می‌شد. خسته و آزرده بود؛ گویی دو سنگ عظیم بر دیدگانش گذاشته بودند و تن از جنگ برگشته‌اش، توانش را از دست داده‌بود. باری دیگر توانش را به کار گرفت و چشم گشود، در آغاز صفحه‌ی سفیدی در مقابل دیدگانش جان گرفت. صفحه‌ای سفید که تار و عجیب بر مقابل چشمانش جولان می‌داد و سپس رنگ‌هایش کم‌کم نمایان شد. آسمان سیاهی می‌دید که گوی آتشین در آن می‌درخشید! تار می‌دید و نمی‌توانست جایگاهش را کنکاش کند. سعی در نشستن کرد، سرش گیج رفته و ضعف در وجودش آشکارا خودنمایی می‌کرد. به روبه‌رویش نگریست که در کمال تعجب مسیری خاکی را مشاهده کرد، مسیری تیره و بنفش‌رنگ که انتهایش مشخص نبود. در اطرافش برهوتی قرار داشت که جز خار و درخت‌های خشکیده در آن، چیزی به چشم نمی‌خورد. حالش که به‌سمت بهبودی می‌رفت، نیرو را به تنش باز گردانده‌بود. با حیرت از جای برخواست. زمزمه کرد:
- این‌جا دیگر کجاست؟
اگر آن سربازان بی‌مسئولیتش متفرق نمی‌شدند، او در آن صحرا به بی‌راهه نمی‌رفت و اکنون در راه رُم برای آوردن آسنات، پرنسس ماه‌رخ خود بود تا برای مراسم سور آماده شده و تاج‌گذاری کند. فقط چند قدم تا رسیدن به تخت پادشاهی ایران فاصله داشت و حال حیران و سرگردان مانده‌بود. ناگهان صدایی او را به خود آورد:
- پس تو قربانی جدید شکارچیان زمان هستی؟
با تعجب سر برگرداند تا بداند این صدای زنانه که بیش از حد ظرافت را در خود جای داده، از کجا می‌آید؛ اما چیزی ندید جز چند صخره و درختانی پوسیده که پشتش قرار داشتند. باری دیگر آن نوای دل‌انگیز که خنده درونش هویدا بود، به گوشش خورد:
- چه بر و رویی داری ای جوانک! نکند این بار پذیرای شاهزاده یا اصیل‌زاده‌ای هستیم؟
مرد، چشم گرد کرد و با هیزی، باری دیگر نظاره‌گر دور و اطرافش شد و این‌بار با شنیدن خنده‌ی ملایم، سرش را بالا برده و به یکی از صخره‌های کوچک نگریست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
تیله‌گانش را به دخترکی با امواج بلند سیه دوخت که به روی لبه‌ی صخره نشسته و با لذت به او خیره بود. مرد نگاه خیره‌اش را روی نقطه‌نقطه‌ی تن او گرداند؛ دخترکی بود با لباس‌های بلند سیه و پوستی سفید، تیله‌گان مشکینش، شرارت را فریاد زده و لبخند سرخش کمی دل را از هراس می‌لرزاند. زیبا بود و در عین‌حال مرموز و شیطان‌‌مانند! دخترک با مهارت از روی قسمتی از صخره‌ که دارای شیب تندی بود، سُر خورد و به‌سمت شاخه‌ای از درخت خشکیده‌ای پرید و از آن آویزان شد. بدون درنگ به روی زمین فرود آمد و به‌سمت مرد قدم برداشت. با حیرت آستین لباس سفید و اشرافی مرد را گرفت و به آن چشم دوخت. شاهزاده با خشم آستینش را کشید؛ اما او بی‌توجه، دور مرد چرخید و پشتش قرار گرفت، سرش را از پشت به او نزدیک کرده و در گوش مرد زمزمه کرد:
- درست حدس زدم جوان... حال شاهی یا شاهزاده؟
شاهزاده اخمی بر ابروان کلفتش نهاد و پیراهن سفید و پر زرق و برقش را تکاند، گفت:
- نه شاهم و نه شاهزاده... من ولیعهد ایران زمینم که قرار است شاهنشاه شود، نامم مهرداد است و قرار بود بعد از آوردن آسناتم، تاج‌گذاری کنم و شاهنشاه این کشور شوم.
دخترک دهان‌کجی کرد، یقه‌ی طلایی مرد را کشید و روبه‌رویش قرار گرفت:
- اما دیگر قرار نیست بازگردی؛ ولیعهدی که قرار بود شاهنشاه شود!
مرد خواست یقه‌اش را درست کند؛ اما با شنیدن سخن دخترک سیه‌مو، متوقف شد. تیله‌گانش از حیرت به لرزه افتاد و بهت در صدایش آشکارا شد.
- چه گفتی؟ مگر می‌شود؟ من ولیعهدم... .
دخترک پوزخند محوی زد و به او نزدیک شد؛ به گونه‌ای که فاصله‌ی چندانی نداشتند:
- تو مُرده‌ای! شکارچیان زمان تو را به اسارت گرفته و تو ناچاری تا ابد در این‌جا باقی بمانی... زمان زندگی‌ات در جایی که آن‌ها تو را یافته‌اند به اتمام رسیده؛ تو تبعید شده‌ای... .
و باز هم نزدیک‌تر شد و با شرارتی که آتش در چشمانش شعله‌ور می‌کرد، زمزمه کرد:
- تو به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شده‌ای... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
سردرگم و حیران، اخم درهم کشید و به دخترک که لبخندی شیطانی بر لب داشت نگریست. آیا واقعاً آن‌ها شعله‌ی آتش بودند که در تیله‌گان مشکین دختر مقابلش جولان می‌دادند؟ بی‌اختیار قدمی عقب رفت؛ او تبعید شده‌بود؟ چه کسی جرئت چنین عملی را داشت؟ خشم‌، اندک‌اندک وجودش را در برگرفت، صورت کشیده‌اش به سرخی رفت و صدایش خراشیده شد:
- چه سخنی بر زبان آوردی؟
دهان‌کجی دخترک ماه‌چهره، خراشی بر دیدگانش ایجاد کرد. قدمی از شاهزاده‌ی خشمگین دور شد و خریدانه نگاهش کرد، زیر لب با خود گفت:
- خوب است! مشتلق کلانی از آن من خواهد شد.
مرد با شگفتی ابرو درهم پیچاند و پرسید:
- چه می‌گویی رعیت‌زاده‌ی... .
با صورتی درهم شده به پیراهن بلند مشکین دختر سفیدرخ، خیره شد. لباس پاره و کهنه‌اش از بازو دریده و شانه‌های نحیفش، برهنه بود. دخترک انحنای بر لبان نازکش نهاد و با اغرار گفت:
- سرورم، من می‌توانم شما را از این مهلکه رها سازم تا... .
طعنه‌ای در سخنش نهاد سپس ادامه داد:
- آسنات خود را آورده و با این بزرگ‌وار، مراسم سور را انجام دهید و شاهنشاه ایران زمین شوید.
گوشه‌ی دهان شاهزاده بالا رفت و چشمانش اختر‌باران شد، با غرور سری تکان داد و رو به دخترکِ مرموز گفت:
- مرحبا دخترک درویش حال‌! سخنی گفتی که به مزاجم بسیار شیرین آمد و بی‌تردید پاداش نیکی از آن تو خواهد شد... حال بگو چگونه مرا از این برهوت گرم و خشک به پایتخت خواهی رساند؟
باری دیدن غنچه‌ی صورت دخترک کج شد و زهرخند نثار مرد کرد، با مرموزی کمر خم کرد و با احترام به شاهزاده تعظیم کرد.
- والا مقام! ملکه‌ی رانده‌شدگان می‌تواند به شما یاری رساند.
سمت مخالف قدمی برداشت که شاهزاده مچ دستش را گرفت؛ ناگهان باد خشکی وزید و موهای دخترک را به پرواز در آورد. در آن سیاهی شب فقط نور گوی آتشین درون آسمان بود که می توانست برق نهفته در دیدگان دخترک را نشان دهد. ولیعهد با حیرت دستش را کشید و گفت:
- کجا می‌روی دخترک؟ من چگونه ملکه‌ی این جهنم را پیدا کنم؟ ناخوشم و گرما توانم را گرفته. زود باش به سرورت خدمت کن و او را به حضور این ملکه‌ ببر.
دخترک با نمایش، باری دیگر خم شد و با شادی گفت:
- برای من ناچیز مایه‌ی افتخار است خدمت به سرورم!
مرد باری دیگر با غرور، خنده بر لب نشاند و جلوتر از او به راه افتاد. مقصدشان انتهای آن راه طویلی بود که آخرش به چشم نمی‌خورد. شاهزاده که ده گام برنداشته بود، با اخم زیر لب غرید و دخترک را مورد حمله‌ی سخنانش قرار داد:
- دخترک احمق! باید برای شاهزاده اسب و کالسکه‌ای می‌آوردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
دخترکِ مسکوت، لب‌هایش را غنچه کرد و از مسیر خارج شد. به‌سمت سنگی عظیم‌الجثه رفت. شاهزاده با تعجب به او نگریست که سوت بلندی زد، ناگهان جانوری بزرگ با فرزی تمام از پشت سنگ خارج شد و در حالی که می‌خزید، به‌سمت دخترک حرکت کرد. شاهزاده با دیدن آن جانور طویلِ بی‌دست و پا فریادی زد و با دهانی باز به‌سمت مخالف دوید، خواست همراه خود را تنها بگذارد تا شکار آن موجود شود و او جان سالم به در ببرد. لحظه‌ای به پشت نگاهی کرد که آن حیوان سبزرنگ و عظیم را در حال پیچیدن به دور دخترک دید، با مشاهده‌ی آن صحنه، به سرعت گام‌هایش افزود. رفت و رفت تا جایی که به سه راهی رسید، نفسش به سختی از دهانش خارج شده و کف پاهایش نبض می‌زد. لحظه‌ای خم شد و کف دستانش را بر روی زانوانش گذاشت که ناگهان آن موجود را دید که با سرعت به‌سمتش آمد و روبه‌رویش قرار گرفت. مرد با تیله‌گانی که از ترس می‌لرزید، قدمی به عقب برداشت. با دستانی لرزان به آن مار عظیم که با چشمان زردش به او خیره بود، نگریست. مار به‌سمتش خم شد و زبان دو تکه و سیه‌اش را به بیرون هدایت کرد، ناگهان صدای خنده‌ی دلنوازِ دخترک به گوشش خورد:
- آهای، سرور بزرگ‌وار من! بیاید تا با سواری شما را به حضور ملکه ببرم.
شاهزاده مهرداد نگاهی آمیخته‌ به تهدید نثارش کرد و با اکراه گامی به پشت برداشت:
- گمان می‌کنی عقلم را از دست داده و از جانم سیر شده‌ام که نزدیک این جانور وحشی شوم؟
مار غول‌آسا با چشمان خطی و رعب‌آورش خیره به شاهزاده شد و دمش را تکان داد. مهرداد آب دهانش را قورت داده که دخترک خم شد و در نزدیکی سر حیوان، خیره به شاهزاده زمزمه‌ای کرد. نجوایش ‌به گوش مهرداد نرسید؛ اما انحنای پلیدگونه‌ای که روی صورت دخترک نگاشته شد، ترس را در وجودش به فوران در آورد. خواست بازگردد که ناگاه دم باریک مار به دور پایش پیچید و با قدرت به هوا پرتاب شد، فریادش زلزله‌ای بر پیکر صحرا نشاند. به گونه‌ای بالا رفت که احساس کرد به ابرها نزدیک شده و اکنون می‌تواند آن توده‌های ابریشمی را لمس کند؛ اما ناگهان با نهایت سرعت به پایین فرود آمد و از ترس، چشمانش مچاله شد. قبل از فرش شدن بر زمین، به روی کمر مار و در کنار دخترک فرود آمد. مار شروع به خزیدن کرد؛ اما مرد از ترس کلامی بر زبان نیاورد. انگار که تکلمش به باد فنا رفته و خود در خلاء بود. دخترک زمانی که دستان لرزان او را دید، زهر‌خندی بر لب نشاند و به روبه‌رو خیره شد. مار به سرعتش افزود و با پیچ و تاب از میان درختانِ کوتاه و بلندِ خشکیده و سنگ‌هایی که کم‌شباهتی با صخره نداشتند، گذشت. مرد با دستان لرزان به پولک‌های بزرگ مار، چنگ زد و با حیرت به آن حیوان نگریست، لبانش تکان خورد و با نوای لرزان گفت:
- هی‌... دخترک دیوانه... تو... تو یک مار داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
ناگهان مار ایستاد و سرش را برگرداند. نگاه اخطارآمیزش سبب شد قلب شاهزاده از جا کنده و تلپی بر زمین بی‌افتد. دخترک با افتخار دست نوازش بر تنه‌ی حیوانش کشید و گفت:
- ای جوان اصیل‌زاده! باری دیگر به من ناسزا بگویی میان‌وعده‌ی دختر من می‌شوی. از من گفتن بود که در آن زمان کاری از دست کسی ساخته نیست.
شاهزاده، حیرت‌زده چشم گشاد کرد و زیر لب نالید:
- دخترِ تو؟!
ولوم نوایش را بالا برد و با وحشتی که آن را نهان می‌کرد، پرسید:
- نامت چیست ای دختر؟
دخترک با طنازی گردنی تاب داد و با لذت به مسیر روبه‌رویش که جز شن و خاک چیزی نداشت، نگریست. با ادا لب کج کرد و گفت:
- افسون هستم.
مرد با دهان‌کجی کمی از او دور شد و تا رسیدن به مقصدشان سکوت کرد، در کمال حیرت، آسمان، پیراهن سیه بر تن داشت و قصد در آوردن آن را نداشت و گوی آتشینی که در وسط پرده‌ی مشکین، خودنمایی می‌کرد، بر حیرت مرد افزود. صبح بود یا شب؟ چیزی مشخص نبود. با خود زمزمه کرد:
- این‌جا دیگر چه جهنمی‌ست؟!
در افکارش غوطه‌ور بود که ناگهان با گذشت از صخره‌ای دهانش باز ماند، انگار که جهنم واقعی را تازه می‌دید. دو زن که حلقه‌ای از آهن بر گردن داشتند، با سری بی‌مو و پوششی وقیح، کنار دروازه‌ای باز ایستاده بودند. حلقه‌های آویزان بر گردنشان آتشین بوده و چشمان خشنشان، شکارچی‌مانند به شاهزاده دوخته شده‌بود. مار از دروازه عبور کرده و وارد شهری بزرگ، محصور از دیواری بلند و بالا که انتهایش ناپیدا بود، شد. مرد ترسان به چهره‌ی مصمم و خونسرد افسون نگریست، در آن حال، دست از وقاحت برنداشت و محکم دست دخترک را اسیر کرد. افسون بدون نگاه به او گفت:
- ولیعهد ایران زمین... به سرزمین رانده‌شدگان خوش آمدید!
چیزی که در روبه‌رویش هویدا بود را باور نمی‌کرد، سرزمینی خشک و گرم و وسیع که مردمانی شیطانی در آن‌جا می‌زیستند. یکی شاخ‌های سیاهی بر سر داشت و دیگر سم اسب به جای پا! دخترانی همچون مار، زبان دو تکه و سیه‌شان را بیرون‌ آورده و روی زمین می‌خزیدند و پسران جوانی چون زنان شیطانی، لباس‌های وقیحی بر تن داشتند. مردی را گوشه‌ای از خانه‌ی سنگی دید که زهر بالا می‌آورد و انگار انتهای عمرش است؛ اما به ناگاه سرحال می‌شد و اندکی بعد همان آش و همان کاسه! کودکانی با خباثت از مغازه‌هایی که گوشت و میوه‌ی فاسد می‌فروختند، دزدی کرده، ولی گیر فروشندگان می‌افتادند و تا حد مرگ به باد کتک گرفته‌می‌شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
شک نداشت که آن‌جا جهنم است! جهنمی که از اعمال و گناهان انسان‌ها ساخته شده‌بود. مارِ افسون دمش را تکان داد و خزید که ناگاه سکوتی سهمگین حاکم آن مکان شد. همه با حیرت گامی عقب رفته و سر تعظیم فرود آوردند. زنانی که چند مرد قفل و زنجیر شده به دنبالشان راهی بود، حریصانه به شاهزاده نگریستند و لبخندهای مضحک و شیطانی بر لبان سیاه‌شان نشاندند. شاهزاده این‌‌بار با وحشت دست افسون را فشرد و زمزمه کرد:
- چرا این‌گونه به ما خیره شده‌اند؟ چرا تعظیم کردند؟
افسون با غرور، امواج مشکینش را به پشت راند و زمزمه کرد:
- چون آنان تاکنون ولیعهدی ندیده‌اند، حال بگذارید خوش باشند و بدانند که ولیعهدها چه سیما و رخی دارند.
مرد لبی کج کرد و قانع‌شده سرش را تکان داد، گفت:
- خوشا به کلامت شیرین سخن! راست می‌گویی. من که قرار است به سرعت این‌جا را ترک کنم، پس بگذار که خوب چهره‌ی بزرگ‌ترین شاهنشاه تاریخ را به‌خاطر بسپارند.
افسون سخنی نگفت و اجازه داد تا او با افتخار، سی*ن*ه سپر کرده و دست روی سر مار بگذارد و با ژست‌های مضحکش دلش را خوش کند. دیگران با دیدن او نیش‌خندی زده و سری از تأسف تکان دادند. شاهزاده به روبه‌رویش خیره شد که کاخی عظیم‌الجثه و مشکین دید، دودهایی سیه و براق به دور کاخ پیچیده و درختانی مشکین، اطرافش را فرا گرفته‌بودند. شک نداشت که آن‌جا قصر ملکه است. در شهر، هوا با آتش‌هایی بزرگ که هر گوشه کناری روشن بود، رو به زردی می‌رفت؛ اما قصر نهفته در خارج شهر در سیاهی فرو رفته‌بود. هر چه بیشتر پیش می‌رفتند، ملت بیشتری برای تماشای آن‌ها وارد صحنه می‌شد. اخم شاهزاده از دیدن آن زنان عجیب و شیطانی‌رخ که مردان را به قل‌ و‌ زنجیر گرفتار کرده و دنبال خود می‌کشیدند، درهم رفت. حیرت، سراسر وجودش را فرا گرفت. مگر گناه آن مردان چه بود که اکنون به این حال رقت‌انگیز افتاده‌بودند؟ سعی کرد بی‌توجهی پیشه کند. به او چه که آن‌ها در چه حال بودند! این جمله را چند بار زیر لب زمزمه کرد. افسون که با گوش‌های تیزش سخن او را دریافته‌بود، زمزمه کرد:
- آن‌ها به نتیجه‌ی کردارشان رسیده‌اند؛ اما مهم آن است که بعد از مجازات از این سرزمین خارج می‌شوند، نه مثل... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین