جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط pen lady با نام [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,041 بازدید, 33 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [عامی خبرکِش] اثر «pen lady(ماها کیازاده)کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
سخنش را خورد و اخمی بر پیشانی بلندش نشاند. مهرداد احساس کرد دیدگان او را لایه‌ای از اندوه و غم پوشاند؛ اما باز به او مربوط نبود. موضوعی که برایش حیاتی بود، نجات از این جهنم‌دره و رفتن پیش آسناتِ شرقی‌چهره بود. عاشق و دلداده‌ی آسنات نبود، بلکه از طریق آن می‌توانست به قدرت غیر قابل تصوری دست پیدا کند. در جواب افسون با بی‌رحمی پوزخندی بر لب نشاند و گفت:
- لابد حقشان است... بگذار درد جنایات خود را بچشند.
روی عجیب افسون برگشت؛ همان رویش که زهرخند بر لبانش نشانده و چشمانش را مخوف می‌کرد. مار با سرعت بیشتری پیش رفت و از مسیری خاکستری ساخته شده در بین درختان خشکیده، گذشت و به کاخ رعب‌آور ملکه نزدیک شد؛ اما دیگر پیش نرفت. مرد با تعجب با پایش گلد محکمی به او زد و گفت:
- برو ای حیوان نادان!
ناگهان مار تکان سختی به خود داد و به طرف او برگشت. چشمانش ترسناک‌تر از قبل شده و با دهانی باز که دو نیش بزرگش را هویدا می‌ساخت، نزدیک شاهزاده‌ای که از تکانش نقش بر زمین شده‌بود، شد. دخترک که هنوز سوارش بود، نوازشش کرد و چیزی به او گفت. مار کم‌کم آرام شد و عقب کشید، افسون از آن، پایین آمد و رو به مرد با خشم غرید:
- شما حق ندارید مار مرا آزار دهید.
شاهزاده با اخم ایستاد و چشم غره‌ی غلیظی به او و مارش رفت، راهش را پیش گرفت تا به‌سمت قصر ملکه برود. دخترک با نیم‌نگاهی به جانور سبزگونش به‌دنبال مرد به راه افتاد، از او جلو زد و گفت:
- در محضر ملکه... اگر جانتان را دوست دارید سخنی نگویید.
مهرداد با تعجب دست او را کشید که باعث توقفش شد. دهان‌کجی کرد و گفت:
- چه می‌گویی نادان؟ او باید برای نجات جانش در برابر خشم من سکوت پیشه کند.
برقی در حلقه‌ی مشکین دخترک به حرکت در آمد، زمزمه کرد:
- نباید سخنی بگویی... .
مرد با غرور کف دستش را مقابل او گرفت و گفت:
- کلامی از دهانت خارج نشود رعیت.
افسون سری تکان داد و به راه افتاد زمانی که به دروازه‌های قصر رسیدند، ناخودآگاه دروازه‌ی سیه، باز شد. مرد با تردید به افسون نگریست؛ اما او بی‌توجه وارد قصر شد. مهرداد به دنبالش رفت. در ابتدا سالن بزرگ و تاریکی را به چشم دید که در هر گوشه‌ و کنارش و روی میز‌های چوبیِ شکسته‌شده، تار عنکبوت بسته بود. مرد گامی برداشت که حشره‌ای بزرگ و سیاه از کنار پاهایش عبور کرد، مهرداد با تهوع خود را عقب کشید و صورتش در‌هم رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
به سختی چشم از اطرافش گرفت و به مقابلش نگریست که تخت اشرافی بزرگ و سیه‌ای به چشم دید؛ تختی که توسط مارهای ریز و بزرگ احاطه شده و زنی روی آن نشسته بود. موهای بلند و مشکین زن تا انتهای دروازه کشیده شده و سرش پایین و سیمایش ناپیدا بود. لباسی شب‌رنگ بر تن داشت که گوشه به گوشه‌اش پاره بود. افسون جلو رفت و بدون تعظیم با نوایی بلند گفت:
- ملکه... نجات‌دهنده‌ی جانتان آمد!
زن با کرختی تکانی خورد؛ به‌طوری که بندبند بدنش شروع به چیریک‌چیریک کردن، کرد. با حرکاتی مکث‌دار سرش را بالا آورد و بی‌حال به افسون نگریست، مرد با دیدن چهره‌ی ملکه از وحشت لب گزید. سیمایی که نصفش چون گوشتی پوسیده، سبز شده‌بود. وحشت‌آور نبود؟ چین‌هایی گوشه‌ی لبان و چشمانش، دیدگان را آزار می‌داد و آن تیله‌گان سیه بی‌فروغ، او را چون مردگان متحرک کرده‌بود. ملکه به سختی ایستاد و گامی به‌سمت افسون برداشت.
- افسون... آمدی؟
صدای خراشیده و گوش‌خراشش اخم‌های مرد را درهم فرو برد. افسون بشکنی زد که ناگهان مارهای درهم پیچیده که کنار تخت پادشاهی ملکه قرار داشتند، به‌سمت مهرداد یورش بردند. مهرداد با وحشت تصمیم به فرار گرفت؛ اما مارهای سیاه به سرعت چون زنجیری به دور او پیچیدند. مرد خود را به شدت تکان داد و فریاد زد:
- مرا رها کنید... دختر چه‌کار می‌کنی؟
افسون صدایش را بالا برد و با لذت خندید، ملکه‌ دو تیله‌ی بی‌حسش را به‌سمت مهرداد سوق داد که جرقه‌ی کوچکی در آن زد. لبخندی کوچک به روی لبان نازک و ترک خورده‌‌‌ی ملکه نشست، با قدم‌های کوچک چیریک‌چیریک‌کنان به مهرداد نزدیک شد. قد بلندش باعث شده‌بود که شاهزاده سرش را بالا ببرد، به طوری که گردنش از درد، تیر کشید. ملکه همچون افسون بشکنی زد که ناگهان پیرزنی مو سفید با تیله‌گانی نامتقارن از تاریکی خارج شد، روی زمین دراز کشیده و دست‌های و پاهایش از شکستگی زیاد مچاله شده‌بود. با حرکت نوک انگشتان دست و پا سریع به افسون نزدیک شده و کیسه‌ی بزرگی که روی کتفش قرار داشت را به زیر پایش انداخت، با صدای خراشیده‌اش سریع‌سریع شروع به سخن گفتن کرد:
- افسون هر روز و هر روز... هر روز مزد گران‌بهاتری از آن تو می‌شود، نکند با این پاداش‌ها در حال جمع‌آوری مایحتاج خود برای ادامه‌ی اقامت هستی.
افسون اخمی ظریف بر پیشانی نشاند، از اشاره‌ی مستقیم پیرزن دهان‌لق خشمگین شده و با گذاشتن پا روی دهانش و فشار آن او را به سکوت دعوت کرد. برگشت و با تکان سر برای ملکه‌ای که از دیدن مهرداد بی‌حد شاد بود، قصد خروج از قصر را کرد. مهرداد با وحشت خود را تکان داد و رو به دختری که سلانه‌سلانه گام برمی‌داشت، داد زد:
- احمق کجا می‌روی؟! مرا رها کنید، من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
ناگهان سوزشی دردناک را در ناحیه‌ی گردنش حس کرد و بعد از آن گرمی خون را، سرش گیج رفت و بی‌حال شد. بی‌اراده چند قدم عقب رفت که مارها او را رها کرده و دور شدند. مرد تلو خوران به‌سمت در حرکت کرد که ناگاه نقش بر زمین شد و زبانش از کار افتاد و چشمان نیمه‌بازش، بسته شد.
***
با شنیدن آوازی موزون و دل‌نشینی چشم گشود، صدای ظریفی گوشش را نوازش می‌کرد:
- لای... لای... لالالالا... .
لبخندی بر لبش نشست و تیله در اطراف چرخاند تا صاحب صدای زیبا را بیابد که خود را در اتاقی بزرگ مشاهده کرد، اتاقی که رنگ‌های سرخ، صورتی و سپید، آن را نقاشی کرده و جلا داده‌ بود. روی تختی شاهانه با نقش‌نگارهای طلایی دراز کشیده و لباس خوابی سفید و نازک بر تن داشت. ایستاد و پرده‌ی توری و سفیدی که دور تا دور تخت بود را کنار زد، به روبه‌رویش نگریست. چشمانش حریصانه زن مو مشکی را رصد کرد که با اندامی ظریف پوشیده در لباسی صورتی به روی صندلی سفید با چرم سرخی نشسته بود‌، زن با طنازی به آینه‌ی بزرگ مقابلش نگاه کرده و موهای بلندش را شانه می‌کرد:
- اوم... اوم... لالالالا... .
مرد متعجب به‌سمتش گام برداشت، پنجره‌هایی پشت سر هم روی دیوار قرار داشت که پرده‌ی سرخ‌شان کشیده شده و اتاق، نورانی به نظر می‌رسید . زن از آینه نگاهی به مرد حیران کرد، با لبخندی ظریف از جایش برخاست و شمرده‌شمرده به‌سمت او قدم برداشت. نزدیکش شد و دو دستش را روی شانه‌ی مرد گذاشت:
- خوب خوابیدید شاهزاده؟
مرد به لباس صورتی او که به پوست سفید و لبان سرخ غنچه‌اش جلوه‌ی زیبا و ملایمی داده‌بود، نگریست. چاک دهانش بی‌اراده باز و زبانش به راه افتاد:
- آری... ولی ای‌کاش زودتر از خواب بیدار می‌شدم... .
زن لبخندی بر لب نشاند که او ادامه داد:
- این زیبارو چه کسی‌ست که افتخار ملاقاتش نصیب من شده‌است؟
زن بلند و زیبا خندید و او را به‌سمت در بزرگ و قهوه‌ایی هدایت کرد.
- ملکه هستم.
مرد متعجب ایستاد، با چشمان گردش به او نگریست و با تردید مِن‌مِن کرد، انگشت اشاره‌اش را به‌سمت او گرفت و گفت:
- م‌‌... ملکه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
ملکه، جلوتر از او به راه افتاد و با عبور از در، وارد راهرویی طویل شد. همان‌طور که سریع‌سریع گام برمی‌داشت، گفت:
- آری، ملکه‌ام.
با دیدن چشمان گرد و دهان باز شاهزاده آرام خنده‌ای کرد و سپس گفت:
- مرا در نا‌آراستگی مشاهده کرده‌اید، اما اصل چهره‌ام این‌گونه است.
مهرداد به گونه‌های برجسته و چشمان مشکی‌اش نگریست. راست می‌گفت ته چهره‌ی همان ملکه را داشت؛ اما چگونه آن‌قدر تغییر کرده بود؟ شاهزاده هم‌گامش شد و با تردید لب باز کرد:
- ملکه... آن دختر دیوانه می‌گفت که شما می‌توانید به من کمک کنید.
ملکه با شنیدن کلمه‌ی دیوانه، سری با تأسف تکان داد و به مرد گفت:
- اگر سخنت به گوش افسون برسد‌، خوراک مار غول‌آسایش خواهی شد و صد البته اگر می‌خواهی زنده بمانی دیگر با او روبه‌رو نشو... افسون، باطنش برخلاف ظاهر زیبایش است.
مرد با تمسخر دهان‌کج کرد، مگر آن دختر یک وجب و نصفی چه‌کار می‌توانست انجام دهد؟ مهرداد نگاهی به ملکه کرد و گفت:
- این‌جا چه جایی‌ست؟ چرا همه ظاهری به آن کریهی دارند؟
ملکه دامن پف‌دارش را با دست بلند کرد و از دری تیره رنگ عبور کرد و با گذر از پله‌های کنار در، وارد زیرزمین شد.
- این‌جا زمین رانده‌شدگان است؛ جایگاه انسان‌های بدذات و منفور، جایگاه امثال من و تو... شکارچیان زمان، خدای این زمین‌اند که با گرفتن روح انسان‌های پلید از زمین آن‌ها را به این دنیا تبعید می‌کنند. هر کَس به اندازه‌ی گناهانش در این‌جا مجازات خواهد شد و بعد از سرزمین رانده‌شدگان خارج می‌شود.
مرد روبه‌رویش ایستاد و با کنجکاوی گفت:
- از این‌جا خارج می‌شوند؟ آیا دوباره به سرزمین خود باز می‌گردند؟
ملکه لبخندی بر لب نشاند و او را کنار زد:
- خیر، بلکه می‌میرند و به نیستی می‌روند. بدی‌های آنان چون حیوان یا در وجودشان یا در خارج از پیکرشان شکل گرفته و چنان به آزار و اذیت آن افراد پرداخته که آرزوی مرگ... آرزوی کوچکشان است.
ظاهر کریه افراد این سرزمین عجیب از جمله ملکه مقابل دیدگانش شکل گرفت؛ اما افسون هیچ عیب و نقصی در ظاهر نداشت. آیا گناه او بسیار ناچیز بود؟ خواست سوالی دیگر بپرسد که زن مقابل در آهنی ایستاد، سپس آن را گشود و مرد را دعوت به ورود کرد. مهرداد نیم‌نگاهی به ملکه انداخت، شک و تردید، او را دودل کرده‌بود؛ اما مجبور بود به این زیبارو اعتماد کند، برای همین با گامی از در گذشت، با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویش لحظه‌ای احساس کرد که در خواب به سر برده و کابوس می‌بیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
مردانی را می‌دید که اندک شماری از آنان تکه لباس کهنه و پاره‌ای به تن داشته و دیگران برهنه بودند و سعی در پوشاندن تن خود با اجسام اطرافشان داشتند. از گرسنگی، گوشت‌هایشان آب شده و استخوان‌هایشان مشخص بود و ریش و موهای بلند، آن‌ها را مثل جنگلیان بومی کرده‌بود، و اما امان از آن کثیفی و بوی بدی که مشامش را آزار می‌داد. مردان با دیدن شاهزاده، کنجکاو و بعضی‌ها حیران و اندکی با تأسف‌ خیره‌اش شدند که ناگهان صدای در به گوش مهرداد خورد. سریع برگشت به دری که بسته شده؛ اما به ملکه‌ی خبیث‌رُخ از پشت آن نمایان بود، نگریست. با وحشت نزدیک شد و محکم به دری که از طرف او مرئی بوده و چهره‌ی زن مشخص بود، کوبید و فریاد زد:
- ملکه در را باز کنید... چرا مرا این‌جا آوردید؟ چه‌کار می‌کنید؟ ملکه!
زن ملکه‌نام پوزخندی زد و با انگشت او را اشاره زد:
- دیگر به درد من نمی‌خوری؛ پس بهتر است تو هم همانند آن‌ها بپوسی و بمیری.
سپس خنده‌ی بلند و شیطانی زد و خوش‌خوشان راه برگشت را پیش گرفت. مهرداد با وحشت، چندین و چند بار به در کوبید و بانگ داد تا این‌که ملکه از دیدگانش ناپدید شد. مرد، حیران و وحشت‌زده برگشت به افراد حاضر در آن‌جا نگریست، انگار که از سرزمینی وارد سرزمین دیگر شده‌بود. مردان مسکوت، خیره‌ی مهرداد بودند و حتی تکانی به تن و پیکر خود نمی‌دادند. مهرداد با ترس نفس‌زنان به آن‌ها نگریست. با خوف دستش را بالا برد و تهدید کنان گفت:
- نزدیک من نشوی... .
اما قبل از کامل کردن سخنش، آن مردان با چشمان گرد و لبانی خندان به‌سمتش هجوم آوردند. شاهزاده با ترس، محکم‌تر به در کوبید و از وحشت داد و هوار به راه انداخت؛ به‌طوری که انگار آن مردان قصد خوردن او را دارند. مردی ریش‌سرخ که زلفانش تا گودی کمر باریکش می‌رسید، با خنده و سوتی کلفت او را در آغوش گرفت و با شادی رو به افراد دیگر که اشک می‌ریختند و اطرافش را گرفته‌بودند، گفت:
- بالاخره روز موعود فرا رسید!
مردان با گریه روی زمین افتادند و شروع به تعظیم در برابر شاهزاده کردند. شاهزاده حیران و نالان به آن‌ها نگریست، مغزش دیگر گنجایش دیدن اتفاق جدیدی را نداشت. مردی که او را در آغوش گرفته‌بود، بر پشت دست شاهزاده بوسه‌ای آب‌دار نشاند و باری دیگر با افتخاری که در چشمان آبی و غوطه‌ور در اشکش هویدا بود، بانگ داد:
- بالاخره اهورامزدا ایشان را فرستاد تا ما را از زندان آن زن سیه‌چهره‌ی پلیدذات نجات دهد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
چشمان شاهزاده نیز لبریز از اشک شد و با ناله‌ای سوزناک گفت:
- آری من آمده‌ام.
مردان با سوز بیشتری گریستند و سرشان را همچون شاهزاده به معنای آری بالا و پایین کردند. موسرخ ناگهان مودش را تغییر داد و با خنده گفت:
- ابلهان شاد باشید... بگویید و بخندید و بنوازید که او بالاخره آمد.
مردان با شادی وصف‌ناپذیری از جای برخاسته و با لبخند شروع به رقصیدن کردند، عده‌‌ای نیز به پشت چند خانه‌ی چوبی رفتند. شاهزاده، سرگردان و ترسیده به آنان نگریست، شک نداشت که از این مکان دیگر نمی‌تواند جان سالم به در ببرد. مردان سیه‌‌چهره از پشت خانه‌های چوبی که هر لحظه امکان ریزش داشتند، بیرون آمدند، در حالی که یکی از آنان صندلی چوبی به دست داشته و دیگری میزی، انگار جشنی در آن‌جا در حال برگزاری بود که شروع به سر و سامان دادن محل زندگی خشک و برهوت خود کردند. شاهزاده به اطرافش نگریست، این مکان، برعکس بیرونش روشن بود. خورشیدی دیده نمی‌شد، ماهی نیز در آن‌جا وجود نداشت؛ اما باز روشن و گرم بود و ابرهایی سفید در آسمان آبیش خودنمایی می‌کردند. کُلش را خاک و شن فرا گرفته و اسکلت انسان و استخوان‌هایی هر گوشه کناری افتاده بود. مردان صندلی و میز را گوشه‌ای گذاشته و شاهزاده را دعوت به نشستن کردند، میز را با گوشت‌های پخته و میوه‌های رنگارنگ زینت دادند. مو سرخ که نامش آرنگ بود، گران‌ترین سرمایه‌اش را که نوشیدنی گران‌قدر در ظرفی زینتی بود را جلوی شاهزاده گذاشت و روبه‌رویش بر زمین نشست. دیگران نیز به تقلید از او روی زمین نشسته و با ذوق خیره‌ی شاهزاده شدند. کمی در سکوت گذشت که آرنگ ظرف نوشیدنی را نزدیک شاهزاده‌ی حیران برد و سپس زیر لبی به او گفت:
- این را زمانی که ملکه اسیرم کرده بود به غارت برده‌ام و برای این روز فرخنده و مبارک نگه داشته‌ام تا با این نوشیدنی مرغوب از شما پذیرایی کنم.
شاهزاده با اخمی متفکر دستش به زیر چانه زد و لب کج کرد، گفت:
- خب؟
مو سرخ با وحشت نقش بر زمین شد و قلبش را گرفت که شاهزاده بی‌حوصله چشم بست و دستی تکان داد، گفت:
- منظورم این است که برایم تعریف کنید این‌جا چه خبر است.
مرد آهانی گفت و با خنده نشست و گفت:
- بالاخره پیش‌گوییِ پیش‌گوی اعظم به حقیقت پیوست و شما آمدید. او سال‌ها پیش، آمدنتان را نوید داد و سپس گفت شما حامی ما مردان بی‌پناه می‌شوی و ما را از دست ملکه نجات می‌دهی... همه‌ی مردان سرزمین را از دست زنان جادوگرصفت‌ این‌جا نجات خواهی داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
شاهزاده اوهومی کرد و با اشاره‌ی دست، او را دعوت به ادامه‌ی سخنش کرد:
- افسون پلید‌زاد اولین کسی بود که پا به این سرزمین گذاشت. او سالیان سال‌ است که در این‌جا زندانی‌ست، بعد او ملکه آمد. ملکه فردی بدذات در طول زندگی‌اش بوده. او به‌خاطر هوس و نشست و برخاست با مردان زیادی به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شد و در این‌جا کردارش، باطن او را چون شیطانی از جنس آتش کرده که اگر خون مردی را نَمَکد، چون پیری فسرده و گوشتش پوسیده می‌شود. البته کم پیش می‌آید که به آن حالت زشت و وقیح برسد چون افسون شیطان‌صفت همیشه در دروازه‌ی ورودی پرسه می‌زند و مردان را نزد او می‌برد.
شاهزاده مقداری از نوشیدنی را نوشید، طعم دل‌نشین آن مایع خون‌رنگ، مزه‌ی دهانش را که از گرسنگی تلخ شده‌بود، عوض کرد. حبه‌ای انگور در دهان انداخت و با اشاره به محتویات میز گفت:
- این‌ها را از کجا به غارت بردید؟
آرنگ که نماینده‌ی آن مردان بود با لبانی کش خورده چهره‌ی خبیثی به خود گرفت و گفت:
- از ملکه، من هنگامی که آذوقه‌مان ته می‌کشد از این‌جا فرار می‌کنم و از قصر ملکه غذا و میوه می‌دزدم. راستش را بخواهید به‌خاطر همین دست کجی به این‌جا تبعید شدم.
شاهزاده با کنجکاوی خم شد و چشم ریز کرد و گفت:
- افسون چه؟
آرنگ با چشمانی گرد و حیران جمله‌ی او را تکرار کرد:
- افسون چه؟!
مهرداد با کلافگی سر تکان داد و بی‌وقفه گفت:
- افسون چرا این‌جاست؟
مردی که کنار آرنگ نشسته بود با ریش و سبیلی که چون خورشید پرتو داده بود، گفت:
- کسی از داستان زندگی او مطلع نیست و کمتر کسی او را می‌‌بیند.
مهرداد تعجب کرده بود؛ افسون کی بود؟ چه کرده بود؟ چرا به این‌جا تبعید شده و چرا کسی از او چیزی نمی‌دانست؟ جمشیدِ ریش خورشیدی با دو دست، خود را نشسته جلو کشید و در حالی که با دست، پاهای او را گرفته بود، مظلومانه گفت:
- ما را نجات خواهی داد؟
مهرداد با چندش پای خود را از دست او جدا کرد و اخم کرده گفت:
- آری، اگر راه فرارتان را نشانم دهید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
آرنگ با شادی برخاست و از مهرداد خواست که همراهش برود، مردان دیگر با زیرکی خود را مشغول انجام کارهای روزمره‌ی خود کردند تا جاسوسان ملکه که بیرون از آن‌جا در کنار دَر ایستاده بودند، شک نکنند. آرنگ وارد اولین خانه شد و سپس از در دیگری که پشت خانه بود، از آن‌جا خارج شد. به‌سمت تپه‌ی بزرگی رفت و پشتش پناه گرفت، شاهزاده نیز به دنبالش رفت. مرد موسرخ نفسی عمیق کشید و روی زمین نشست. کف دو دستش را روی خاک‌ها گذاشت و چشم بست. کمی بعد زمین شروع به ترک برداشتن کرد، ترک ‌کم‌کم بزرگ‌تر شد و چاهی را به وجود آورد. آرنگ با عجله برخاست و گفت:
- سریع بپرید و از این‌جا خارج شوید.
مرد با ابروهای بالا رفته به چاه و بعد به آرنگ نگریست، زمزمه کرد:
- اُه!... جادوگری؟
اما آرنگ جوابی نداد، مهرداد گامی برداشت و به درون چاه نگریست که بازاری را دید، انگار وسط شهر بود. مردمان عجیب‌الچهره در حال رفت و آمد بودند و برخی از آن‌ها نیز مشغول کاسبی، شاهزاده خواست حرفی بزند که موسرخ با اخمی از تردید گفت:
- نجاتمان می‌دهی... درست است؟
مرد نگاهی به چهره‌ی عاجز او کرد؛ سپس رخش را گرداند و به سیمای غمگین مردانی که خیره به او بودند، نگریست. انگار که چیزی او را وادار می‌کرد این سخن را بگوید:
- نجاتتان می‌دهم.
مرد لبخندی تشکر آمیز زد و به تندی او را هل داد که شاهزاده با وحشت و فریاد به درون چاه افتاد، در حالی که چهره‌ی خندان آرنگ را در دهانه‌ی چاه می‌دید. ناگهان ترک بسته شد و او به روی پارچه‌ای که نقش سقف دکانی را داشت، افتاد. ظرف‌‌ها و دیگ‌های مسی بزرگی که در دکان قرار داشتند، افتادند و صدای گوش‌خراشی ایجاد کردند. مهرداد با درد، آخی گفت و از روی دیگ بزرگی که زیرش بود برخاست، سریع قصد فرار کرد قبل آن‌که گیر صاحب دکان بی‌افتد.
به سرعت از محل فرود، فاصله گرفت و با کمردرد و صورتی درهم رفته به اطراف نگریست که در کمال تعجب افسون را دید. افسون با همان ظاهر زیبا و لباس سیاهش روبه‌روی مردی ایستاده و آویزهای مشکی عجیبی از او خریداری می‌کرد. مهرداد با خشم ابرو درهم تنید و به‌سمتش دوید و فریاد کشید:
- افسون؟
افسون حیران برگشت و او را با اخمانی درهم و صورتی سرخ دید، از حرکت ناگهانی او غیر منتظره شروع به فرار کرد. کارش غیر ارادی بود؛ اما حق داشت تعجب کرده و فرار کند. این دیوانه چگونه توانسته بود از زندان مردان ملکه بگریزد؟ از میان دکه‌ها و دکان‌های بزرگ و کوچک دوید؛ اما مهرداد سمج‌تر از او به دنبالش بود. افسون زیرکانه از کنار دکه‌ای گذشت و از درختی خشکیده بالا رفت و به درون خانه‌ای پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
نفس‌زنان گوش سپرد که صدای قدم‌های مرد را شنید، با لبخندی آسوده چشم بست و به دیوار گلی تکیه داد که صدایی در نزدیکی خود شنید:
- باید به او کمک کنی.
افسون حیران و ترسیده چشم باز کرد که صورت پیرمرد کلاه به سرِ ریش‌سفید را در فاصله‌ی یک وجبی صورتش دید. حیران اخمی کرد و از او فاصله گرفت، گستاخانه گفت:
- چرا باید به آن شاهزاده‌ی احمق کمک کنم؟
پیرمرد بی‌مو که کلاه استوانه‌ای و قرمزی به سر داشت، با عصای قهوه‌ایش گامی به سمت او برداشت و زمزمه کرد:
- چون اون کلید نجات تو هست... ‌.
***
مهرداد نفس‌زنان ایستاد و دست به کمر زد. انگار که آن دخترک افسون‌گر آب شده و به درون زمین رفته‌بود، حیران قدم دیگری برداشت و اَه بلندی گفت که نگاه زنان حاضر در آن‌جا به‌سمت او رفت. زنی کچل که لبانش از دو سو چاک خورده بود، حریصانه به او نگریست و با انگشتش به مرد اشاره کرد و خراشیده غرید:
- شکار!
ناگهان زنان کج‌شکل به‌سمت مرد حمله کردند، مهرداد گریان و نالان در خلاف جهت آنان فرار کرد که ناگاه مار افسون روبه‌رویش قرار گرفت. مرد، شگفت‌زده ایستاد که مار سبزرنگ دمش را به دور او پیچاند و آن را به پشت خود، در کنار افسون نشاند. زنِ دهان چاک‌خورده، خشمگین، روبه‌روی مار ایستاد و گفت:
- چه‌کار می‌کنی افسون؟
افسون تیله‌های سیاه‌چاله‌مانندش را به‌سمت او گرداند، اخمی پررنگ بر پیشانی نشاند و غرید:
- چه باعث شده که به خود جرئت دهی و از من چنین پرسشی کنی؟
زن ترسیده و خشمگین به مرد نگریست و تهدیدوار گام پیش گرفت و آن‌جا را ترک کرد. زنان دیگر با اخم و دهان‌کجی پشت او به راه افتادند و رفتند، مهرداد با آسودگی خندید. دستش را گستاخانه بر شانه‌ی نحیف و برهنه‌ی افسون کوبید و گفت:
- انگار که کنار تویِ خائن امنیتم بیشتر است!
چیزی نگفت که او کنجکاوانه به چهره‌ی خنثی دخترک ماه‌رو نگریست و ادامه داد:
- نمی‌خواهی چیزی بگویی؟ یا به‌خاطر اهانتم مرا پیش آن زنان رها کنی؟
انحنای روی لبان افسون نقش بست، ابروهای کمانی‌اش را بالا انداخت و با زیرکی زمزمه کرد:
- نه، مگر خودت بخواهی... جوان، حال بگو چگونه توانستی از قصر ملکه بگریزی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
697
5,950
مدال‌ها
5
مهرداد خنده‌ی بلندی تحویل او داد، با بی‌خیالی به تن ریز و لاغرش تکیه داد و گفت:
- اِه! قصر؟ یعنی نمی‌دانی ملکه‌ی بدشکل مرا به کجا انداخته‌بود؟ در ضمن فکر کرده‌ای راه فرارم را برایت فاش خواهم کرد؟
افسون که به‌خاطر تکیه او خم شده بود، با تنه‌اش مهرداد را هل داده و اخم‌آلود گفت:
- چه‌کار می‌کنی؟
- مگر نمی‌دانی این ملکه‌ی خون‌خوار، خونم را مکیده و حال بسیار بی‌حال و بیمار هستم؟
دخترک به گستاخی و روی زیاد او نگریست، با تأسف سری تکان داد و دهان کج کرد و گفت:
- تو دیگر کی هستی؟!
مرد با لودگی، باری دیگر به او تکیه داد و گفت:
- شاهزاده هستم.
افسون بی‌اختیار خندید و در دل زمزمه کرد:
- وای بر من که با این دیوانه، دیوانه می‌شوم.
مرد با لبخندی محو به خنده‌ی دل‌نشین او نگریست، سپس متفکر، ابرو درهم کشید و با تردید پرسید:
- افسون، چرا به دنبال من آمدی؟
افسون با حالتی مصنوعی گوشه‌ی لبانش را پایین کشاند و با ریز کردن چشمانش گفت:
- نمی‌دانم، ناگهان الهامی به من شد که به تو کمک کنم.
مهرداد ابرو بالا داد و جدی گفت:
- چه چیزی از من می‌خواهی؟
دخترک لب زیرینش را مکید و در فکر فرو رفت. آرام زمزمه کرد:
- من می‌توانم کمک کنم تو از این‌جا خارج شوی.
مرد خندید و با تکان سر به معنای نفی، گفت:
- من دیگر گول و فریب تو را نمی‌خورم.
افسون بی‌توجه به سخن او با چشمانی که انگار کمی نرم شده‌بودند، گفت:
- من می‌توانم به تو کمک کنم و تو نیز می‌توانی به من کمک کنی.
مهرداد تکیه‌اش را از او گرفت و نگاهش کرد، با تعجب پرسید:
- چه کمکی؟
- ابتدا باید از این‌جا خارج شویم.
مار افسون به سرعت خزید و بعد از مدتی از شهر خارج شد و مسیر همواری را پیش گرفت.‌ مهرداد با خستگی باری دیگر به افسون تکیه داد و سر روی شانه‌اش گذاشت. افسون با بی‌حوصلگی شانه‌اش را بالا پراند که باعث شد سر مهرداد تکان شدیدی بخورد. مهرداد از او فاصله گرفت و با خصومت به چهره‌ی بی‌خیالش نگریست، سعی کرد روی مار دراز بکشد که ناگهان از تن دراز مار سُر خورده و سپس از دمش که به‌سمت بالا بود، به هوا رفت و با شدت به زمین پرت شد. مرد با درد ناله‌ای کرد و همان‌طور که به پشت بر زمین افتاده بود، آخی گفت. از اندوه و درد طاقت‌فرسا اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و چشمانش بسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین