- Aug
- 697
- 5,950
- مدالها
- 5
سخنش را خورد و اخمی بر پیشانی بلندش نشاند. مهرداد احساس کرد دیدگان او را لایهای از اندوه و غم پوشاند؛ اما باز به او مربوط نبود. موضوعی که برایش حیاتی بود، نجات از این جهنمدره و رفتن پیش آسناتِ شرقیچهره بود. عاشق و دلدادهی آسنات نبود، بلکه از طریق آن میتوانست به قدرت غیر قابل تصوری دست پیدا کند. در جواب افسون با بیرحمی پوزخندی بر لب نشاند و گفت:
- لابد حقشان است... بگذار درد جنایات خود را بچشند.
روی عجیب افسون برگشت؛ همان رویش که زهرخند بر لبانش نشانده و چشمانش را مخوف میکرد. مار با سرعت بیشتری پیش رفت و از مسیری خاکستری ساخته شده در بین درختان خشکیده، گذشت و به کاخ رعبآور ملکه نزدیک شد؛ اما دیگر پیش نرفت. مرد با تعجب با پایش گلد محکمی به او زد و گفت:
- برو ای حیوان نادان!
ناگهان مار تکان سختی به خود داد و به طرف او برگشت. چشمانش ترسناکتر از قبل شده و با دهانی باز که دو نیش بزرگش را هویدا میساخت، نزدیک شاهزادهای که از تکانش نقش بر زمین شدهبود، شد. دخترک که هنوز سوارش بود، نوازشش کرد و چیزی به او گفت. مار کمکم آرام شد و عقب کشید، افسون از آن، پایین آمد و رو به مرد با خشم غرید:
- شما حق ندارید مار مرا آزار دهید.
شاهزاده با اخم ایستاد و چشم غرهی غلیظی به او و مارش رفت، راهش را پیش گرفت تا بهسمت قصر ملکه برود. دخترک با نیمنگاهی به جانور سبزگونش بهدنبال مرد به راه افتاد، از او جلو زد و گفت:
- در محضر ملکه... اگر جانتان را دوست دارید سخنی نگویید.
مهرداد با تعجب دست او را کشید که باعث توقفش شد. دهانکجی کرد و گفت:
- چه میگویی نادان؟ او باید برای نجات جانش در برابر خشم من سکوت پیشه کند.
برقی در حلقهی مشکین دخترک به حرکت در آمد، زمزمه کرد:
- نباید سخنی بگویی... .
مرد با غرور کف دستش را مقابل او گرفت و گفت:
- کلامی از دهانت خارج نشود رعیت.
افسون سری تکان داد و به راه افتاد زمانی که به دروازههای قصر رسیدند، ناخودآگاه دروازهی سیه، باز شد. مرد با تردید به افسون نگریست؛ اما او بیتوجه وارد قصر شد. مهرداد به دنبالش رفت. در ابتدا سالن بزرگ و تاریکی را به چشم دید که در هر گوشه و کنارش و روی میزهای چوبیِ شکستهشده، تار عنکبوت بسته بود. مرد گامی برداشت که حشرهای بزرگ و سیاه از کنار پاهایش عبور کرد، مهرداد با تهوع خود را عقب کشید و صورتش درهم رفت.
- لابد حقشان است... بگذار درد جنایات خود را بچشند.
روی عجیب افسون برگشت؛ همان رویش که زهرخند بر لبانش نشانده و چشمانش را مخوف میکرد. مار با سرعت بیشتری پیش رفت و از مسیری خاکستری ساخته شده در بین درختان خشکیده، گذشت و به کاخ رعبآور ملکه نزدیک شد؛ اما دیگر پیش نرفت. مرد با تعجب با پایش گلد محکمی به او زد و گفت:
- برو ای حیوان نادان!
ناگهان مار تکان سختی به خود داد و به طرف او برگشت. چشمانش ترسناکتر از قبل شده و با دهانی باز که دو نیش بزرگش را هویدا میساخت، نزدیک شاهزادهای که از تکانش نقش بر زمین شدهبود، شد. دخترک که هنوز سوارش بود، نوازشش کرد و چیزی به او گفت. مار کمکم آرام شد و عقب کشید، افسون از آن، پایین آمد و رو به مرد با خشم غرید:
- شما حق ندارید مار مرا آزار دهید.
شاهزاده با اخم ایستاد و چشم غرهی غلیظی به او و مارش رفت، راهش را پیش گرفت تا بهسمت قصر ملکه برود. دخترک با نیمنگاهی به جانور سبزگونش بهدنبال مرد به راه افتاد، از او جلو زد و گفت:
- در محضر ملکه... اگر جانتان را دوست دارید سخنی نگویید.
مهرداد با تعجب دست او را کشید که باعث توقفش شد. دهانکجی کرد و گفت:
- چه میگویی نادان؟ او باید برای نجات جانش در برابر خشم من سکوت پیشه کند.
برقی در حلقهی مشکین دخترک به حرکت در آمد، زمزمه کرد:
- نباید سخنی بگویی... .
مرد با غرور کف دستش را مقابل او گرفت و گفت:
- کلامی از دهانت خارج نشود رعیت.
افسون سری تکان داد و به راه افتاد زمانی که به دروازههای قصر رسیدند، ناخودآگاه دروازهی سیه، باز شد. مرد با تردید به افسون نگریست؛ اما او بیتوجه وارد قصر شد. مهرداد به دنبالش رفت. در ابتدا سالن بزرگ و تاریکی را به چشم دید که در هر گوشه و کنارش و روی میزهای چوبیِ شکستهشده، تار عنکبوت بسته بود. مرد گامی برداشت که حشرهای بزرگ و سیاه از کنار پاهایش عبور کرد، مهرداد با تهوع خود را عقب کشید و صورتش درهم رفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: