جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عزیزم فریاد نزن] اثر «pen lady کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط pen lady با نام [عزیزم فریاد نزن] اثر «pen lady کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,717 بازدید, 16 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عزیزم فریاد نزن] اثر «pen lady کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع pen lady
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط pen lady
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
همهمه‌ای کلاس را فرا گرفته‌بود و آن مرد به‌سختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژه‌ی یک ماه خاله‌زنک‌های دانشگاه پیدا شده‌بود چون هر کدام گوشه‌‌ای برای یک‌دیگر پچ‌پچ کرده و نظرات فیلسوفانه‌ای می‌دادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس‌ را روی سر خود گذاشته‌بودند. بهروز اما در هپروت به سر می‌برد و به پشت سرش جایی که دخترک نشسته‌بود، نگاه می‌کرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت می‌کردند که ناگهان بهروز با لحنی متأثر زمزمه کرد:
- مثل یه نقاشی می‌مونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین!
و بی‌اختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بهروز اما نگاه از دخترک سیاه‌پوش برنمی‌داشت. این کار بهروز باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص بهروز بیندازند. دختر کنار پنجره نشسته‌بود و نور ملایمی که از بیرون می‌آمد، صورت کشیده و رنگ‌پریده‌اش را نوازش می‌کرد. چشمان درشت و کشیده‌اش به نقطه‌ای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوخته‌‌اش را باز و سخنی را زمزمه‌وار می‌گفت و گاهی چشمانش را محکم می‌بست. دارا همان‌گونه که خیره‌‌اش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد:
- چه زیبا!
آریا اما با سکوت نگاهش می‌کرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و به‌سوی آریا می‌تابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او می‌کرد. به‌سختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غم‌زده رد و بدل می‌کند. آریا لبخندی کوچک برای دل‌گرمی‌اش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاه‌پوش داشت، انگار که کنجکاوی‌اش را قلقلک می‌داد. دلش می‌خواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شده‌بود که دختری جوان مثل او این‌گونه افسرده و ترسیده شده‌بود؟ می‌خواست دلیل فاصله گرفتن او از اجتماع را بداند و خیلی سؤال‌های دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفته‌بود، بلکه تمام دانشجو‌هایی که او را دیده‌بودند قصد فهمیدن آن‌ها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشه‌نشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بی‌گاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب می‌شد و سعی می‌کرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی خود را از نگاه بقیه در امان نگه‌دارد، رصد می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
چشمان درشتش از هیجان گرد و لرزش تنش لحظه‌ای قطع نمی‌شد. استادشان با تعجب نگاهی به دخترک کرد و گفت:
- اگه حالتون خوب نیست می‌تونید برید بیرون.
نگاه مستقیم و خطاب شدنش توسط استاد بیشتر او را ترساند؛ به‌طوری که از صندلی، خود را به پایین سُر داد و پشت صندلی جلویی قایم شد. همه با حیرت به او خیره شده و باز هم پچ‌پچ‌ها شروع شد. خاطره که به پدر دخترک قول داده‌بود حواسش به او باشد، از جایش برخاست و با تردید به‌سمت او رفت. مانتویش را جمع کرده و روی دو پا نشست و نگاهی به چهره‌ی مظلوم النا انداخت که چون خردسالی، معصومانه اشک می‌ریخت و تیله‌های تیره‌ی زیبا و لرزانش را به زمین دوخته‌بود. آرام دستش را روی شانه او گذاشت که نگاه ترسان النا روی صورت ملیح و لبخند بانمک او نشست. خاطره کمی سرش را کج کرد و زمزمه‌وار گفت:
- عزیزم می‌خوای بریم بیرون یه آبی به دست و صورتت بزنی؟
النا لبان به هم دوخته‌شده‌اش را باز نکرد، عوضش خیره‌ی چشمان عسلی خاطره شد. خاطره به لبخندش وسعت داد و دست از شانه‌ی او برداشته و جلویش گرفت... گفت:
- بریم؟
النا با تردید آرام دستش را بالا آورد و در دست او قرار داد، خاطره از سردی دستش لحظه‌‌ای هنگ کرد. سپس به صورت رنگ‌پریده‌ی او خیره شد، احتمال داد که ضعف کرده‌باشد. دستش را کشید و همان‌طور که از جایش بلند می‌شد، دخترک را با خود بلند کرد. با نگاهی به استاد از او اجازه گرفت و سپس دستش را دور کمر النا حلقه و کمکش کرد تا از کلاس خارج شوند. دانشجو‌ها سکوت کرده و هیچ‌ک.س چیزی نمی‌گفت عوضش تا می‌توانستند دختر تازه وارد را رصد می‌کردند تا در موقعیت مناسب تبادل اطلاعات کنند. خاطره زمانی که در کلاس را بست از جیبش شکلاتی برداشته و آن را باز کرد و مقابل دهان النا قرار داد. النا با تعجب نگاهش کرد، نمی‌توانست به او اعتماد کند. آن‌ها یک‌دیگر را نمی‌شناختند و این توجه‌ها و محبت‌های دخترک برایش ترسناک و گنگ بود. اما وقتی که چهره‌ی مهربان و لبخند ملایم او را دید، بی‌اختیار فاصله‌ای به لبانش داد. خاطره شکلات را در دهان او قرار داد و گفت:
- رنگت پریده عزیزم... می‌خوای بریم یه چیزی بخوریم؟
ترس آن کلاس که همه به او خیره بودند، انرژی و توان بدنیش را گرفته‌بود و کمی احساس ضعف و گرسنگی داشت، اما نمی‌توانست تنهایی جایی برود. برای همین با خجالت سرش را به معنای بله تکان داد، خاطره دستش را گرفت و به‌سمت سلف دانشگاه به راه افتاد در همان حال پرسید:
- اسمت چیه عزیزم؟
نیم نگاهی در انتهای سخنش به دخترک ساکت انداخت، وقتی سکوت ادامه‌دارش را دید با خود خیال کرد که شاید لال یا کر باشد تا این‌که زمزمه‌ی ضعیفی به گوشش خورد:
- النا.
سرش را کامل به‌سمت دختری که خود را النا نامیده‌بود گرداند و نگاهی به او که با خجالت سرش را پایین انداخته‌بود، کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
خاطره با ناز خندید که چال گونه‌ی کوچکی یک طرف لپش ایجاد شد.
- عزیزم... چه اسم قشنگی! منم خاطره‌م خوشبختم از آشنایی با تو.
خاطره... این نام زیبا لرزی به تن نحیفش می‌انداخت، او این نام زیبا و دل‌نشین را دوست نداشت. خاطره! این کلمه ناراحتش می‌کرد و باعث می‌شد یاد خاطره‌هایش بیوفتد. سرش را به سمت چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد:
- نه‌نه... .
خاطره با تعجب نگاهش کرد، دست را روی شانه‌های او قرار و خواست آرامش کند، اما او به شدت خاطره را پس زد و عقب رفت. صورتش به طرز عجیبی سرخ شده‌ و انگار شوک‌عصبی به او وارد شده‌بود. اشک‌هایش بدون کنترلش می‌ریخت و زمزمه‌وار می‌گفت:
- نه... خاطره نه... خاطره نه...‌ .
دخترک از حالات عجیب النا ترسیده و سعی می‌کرد کم‌کم به او نزدیک شود تا او را بگیرد، در همین حال می‌گفت:
- باشه هر چی تو بگی، خاطره نه هر چی دلت می‌خواد صدام کن.
اما النا سخن‌هایش را نمی‌شنید، سرش را به شدت تکان می‌داد و با پنجه‌های کوچکش موهایش را چنگ می‌زد. خاطره به گریه افتاده‌بود، کسی آن‌جا نبود تا از او کمک بخواهد و اشک‌هایش بی‌گدار می‌ریخت. در مسئولیتی که قبول کرده، مانده‌بود و به اطرافش نگاهی می‌کرد تا اگر کسی از آن‌جا رد شد، از او کمک بخواهد. النا نفس‌های بلند و عمیقی می‌کشید به‌طوری که گلویش خرخر صدا می‌داد. انگار که در حال خفه شدن‌، بود. دستش را محکم بند گلو و سی*ن*ه‌اش کرده و چشمانش گرد شده‌بود. خاطره ترسیده جیغی کشید و سیلی محکم بر گوش النا کوبید تا به شوک عصبی او خاتمه دهد و همین‌گونه هم شد. چون چند ثانیه بعد دخترک بی‌حالی روی زمین افتاده و نفس‌هایش‌ کم‌کم ریتم منظمی به خود گرفت. خاطره با گریه روی زمین کنار او نشست و سعی کرد او را بلند کند، النا با بی‌حالی چشمانش را باز کرد و با او نگاه کرد. دوست جدیدش او را در آغوش گرفت و با پشیمانی گفت:
- ببخشید النا، ببخشید که زدم تو گوشت.
النا اما بی‌حال‌تر از آن بود که جوابش را بدهد، برای همین چشمانش را بست و خود را در آغوش او رها کرد. حدود ده دقیقه‌ای گذشت که هم اندکی توان و انرژی به تن بی‌جان النا بازگشت و هم گریه‌ی خاطره بند آمد. خاطره به النا کمک کرد از جا برخیزد و سپس به سمت سلف به راه افتاد. در آن‌جا النا را روی صندلی نشاند و برایش آب‌میوه‌ای گرفت و به خوردش داد، وقتی حال النا بهتر شد با ناراحتی گفت:
- الی منو ترسوندی دختر.
النا اما ساکت و سر به زير چیزی نگفت.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
خاطره نیز برخلاف میلش سکوت کرد، دلش می‌خواست او را سوال‌پیچ کند و جواب انواع سوال‌هایی که در سرش می‌پیچید را بگیرد، اما النا از ابتدا سکوت کرده‌ و راه را برایش بسته‌بود. به صندلی تکیه داد و به او که مشغول نوشیدن آب‌میوه‌اش بود، خیره شد. چند دقیقه گذشت و النا باری دیگر شهامت خود را جمع کرده و زمزمه کرد:
- بریم... کلاس؟
خاطره لبخندی زد و با کمی نگرانی گفت:
- عزیزم... دوباره حالت بد نمیشه بریم اون‌جا ؟
النا همون‌طور که سرش پایین بود، نگاهش کرد و مظلومانه سرش را تکان داد. هر دو از جایشان برخاسته و در سکوت به‌سمت کلاس به راه افتادند و در کلاس آخرین ردیف را برای نشستن انتخاب کردند. انگار که قبل آمدنشان مدیر، استاد را به دفتر دعوت کرده و شرایط النا را برایش توضیح داده‌بود. چون از لحظه‌ی ورود تا انتهای جلسه و خروجش نگاهی به آخر کلاس و دخترک ننداخت. دانشجوها هم سعی در مراعات حال او داشتند، اما بی‌اختیار چشمانشان به‌سمت او می‌رفت و این شامل حال همه‌ی دانشجوها از جمله آریا و دوستانش هم می‌‌شد که مدام به او خیره شده و نظرهایی بین هم رد و بدل می‌کردند. بالاخره کلاس تمام شد و برخی از دوستان آریا که به شام شب دعوت شده‌بودند به تکاپو افتادند. خاطره که یکی از آن‌ها بود کمی‌ این پا و آن پا کرد و رو به النا با من‌من گفت:
- الی؟ راستش من امشب یه جا دعوتم... باید سریع برم خونه. لباسم نخریدم باید سریع یه فکری بکنم برا شب... مجبورم برم خونه تو که مشکلی نداری؟
سر النا به سرعت بالا آمد و با ترس گفت:
- نه... خاطره نه!
این‌قدر معصومانه گفت که خاطره بی‌اختیار در آغوشش گرفت و گفت:
- قربونت برم که این‌قدر مظلومی تو!
النا لبخندی کوچک بر لبانش نشاند که دل خاطره گرم گرفت و ادامه داد:
- عزیزم من برم فردا میام تا یه عالمه با هم وقت بگذرونیم، باشه؟
و برای این‌که با دیدن چهره‌ی دَرهَم النا پشیمان نشود، سریع خداحافظی کرد و رفت و او را تنها گذاشت. بقیه نیز سریع‌سریع از کلاس خارج شدند و او تنها ماند. نگاهی به اطرافش انداخت و به سمت بیرون به راه افتاد تا پدرش را بیابد، رفت و آمد ها او را می‌ترساند و از طرفی برایش تازگی داشت. آرام‌آرام از کنار دیوار گذر می‌کرد، بدون این‌که مقصدش را بداند. پدرش گفته بود در دفتر دانشگاه می‌ماند تا کلاسش تمام شود، ولی او مسیر دفتر مدیر را نمی‌دانست برای همین دور و اطرافش را می‌پایید تا پدرش را بیابد.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
بعد از چند دقیقه دانشگاه در سکوت فرو رفت، بعضی‌ها به کلاس‌ها رفته و بعضی‌های دیگر از دانشگاه خارج شدند و او حیران از این طرف به آن طرف می‌رفت تا پدرش را پیدا کند.
***
در دفتر منتظر ایستاده‌بود و به پدرش نگاه می‌کرد، اما پدرش با اخم سرش را در مانیتور کامپیوتر فرو برده و چیزی نمی‌گفت. بی‌حوصله نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، دیرش شده‌بود و پدرش ول کن معامله نبود. گلویش را با چند سرفه صاف کرد و گفت:
- احدخان شیفت‌کاری من تموم شد.
چشم غره‌ای که احد به او رفت دهانش را به کل بست، سرش را از پشت به دیوار تکیه داد و پوفی کشید و به غرغرهای احد گوش داد:
- بی‌کارِ علاف واسه من از شیفت‌کاری حرف می‌زنه... مردک بی‌عرضه از خودکار سنگین‌تر بلند نکرده الان با سه متر قد برای من وراجی می‌کنه.
لبخندی روی لبش نشست و با بالا انداختن ابروهایش، همان‌طور که روی صندلی نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده‌بود، زمزمه کرد:
- این ادبیات از شما بعیده آقای امیری! استاد مملکت که این‌طور باشه وای به حال بقیه.
و باری دیگر چشم غره‌ی پدرش را به جان خرید. خنده‌اش گرفته بود، اما به جایش جدی شد و گفت:
- بابا دیرم شده نمی‌خوای کارت رو بگی؟
پدرش دلخور درحالی که خود را با کیبورد مشغول کرده‌بود، گفت:
- داداشت کارت داره بهش زنگ بزن.
با تعجب اخمی می‌کند و همان‌طور که گوشی‌اش را از جیبش خارج می‌کند تا چکش کند، می‌گوید:
- افشین؟!
احد جدی زمزمه می‌کند:
-‌ شایان... حالا هم برو بیرون مزاحمم نشو.
آریا که متوجه‌ی دلخوری او شده‌بود، نگاهی به عمویش که بی‌خیال چایی می‌خورد انداخت و از جایش برخاست. به‌سمت پدرش رفت و با گرفتن سرش بوسه‌ی محکم بر روی پیشانی او نشاند. احد همچنان اخم داشت، اما چشمانش از نرمش دلش می‌گفت و آریا که زبان چشمان کشیده‌‌ی او را بلد بود، لبخندی زد و گفت:
- موش بخوردت احد.
و قبل از این‌که احد واکنشی نشان دهد، از اتاق خارج شد. لحظه‌ی آخر صدای (کوفت و احد) پدرش را شنید و آرام خندید، اما هنوز قدم اول را برنداشته که پدر دخترک عجیب‌ِ کلاس‌شان را دید که سراسیمه به سمت دفتر می‌دوید. وقتی به آریا رسید او را کنار زده و وارد اتاق مدیر شد. احد با دیدن آن مردِ پریشان با تعجب و کنجکاوی به‌سمتش رفت و گفت:
- آقای آریایی اتفاقی افتاده؟
مرد هراسان و نفس‌نفس‌زنان نگاهش را نا‌امیدانه در اتاق چرخاند و گفت:
- دخترم نیست... النا نیست. همه جا رو گشتم نیست... کجا رفته؟ لطفاً دوربینا رو چک کنید، اون نمی‌تونه تنهایی جایی بره و وارد اجتماع بشه.
آریا با حیرت دوباره به اتاق پدرش برگشته و به مرد ترسیده نگاه کرد، از او متعجب‌تر پدرش بود که سریعاً به عموی آریا گفت:
- سریع دوربینا رو چک کن.
 
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
احمد، عموی آریا، پشت سیستم نشست و با اخم مشغول شد. آریا نیز به آن‌ها ملحق شد، فیلم‌ها را یکی‌یکی نگاه و سپس رد کردند تا این‌که مرد سریع گفت:
- برگرد... برگرد فیلم قبلی.
احمد ویدیوی قبلی را بخش کرد. آن‌ها با دقت نگاه کردند که دخترک را یافتند. آرام‌آرام قدم برمی‌داشت و‌ به‌طرف ورودی دانشگاه می‌رفت و به اطرافش نگاه می‌کرد، سپس از دانشگاه خارج شد. پدرش وایی گفت و خواست از اتاق رئیس خارج شود که احد صدایش زد:
- صبر کنید تا منم همراهتون بیام.
و بعد رو به برادرش کرد و همان‌طور که به‌سمت در اتاق می‌رفت، گفت:
- حواست به این‌جا باشه.
و رفت. آریا با نگاهش آن‌ها را بدرقه کرد و سپس با خداحافظی از عمویش خود نیز سریعاً به‌سمت ماشینش رفت. سوار ماشینش شد و به موزیکِ ملایمی که از سیستم ماشین بخش شد، گوش‌ داد. با خونسردی شروع به راندن ماشین کرد، اندکی گذشت که چشمش به گوشه‌ی خیابان خورد. سه پسر را دید که بی‌شرمانه می‌خندیدند و دختربچه‌ای را اذیت می‌کردند. کمی که نزدیک‌تر شد، متوجه شد که او دختربچه نیست بلکه همان دختر عجیب و غریب بود که به اصطلاح گم شده. وقتی که صورت ترسیده و گریان دخترک را دید به سرعت ماشین را گوشه‌ی خیابان پارک کرد و به‌سمتش دوید. دخترک بی‌صدا گریه می‌کرد و حتی جیغ هم نمی‌کشید تا دیگران را از احوالش آگاه کند. پسری کوتاه قد قصد داشت دست النا را بگیرد که آریا یقه‌ش را از پشت کشید و وقتی پسرک به او نگاه کرد، آریا محکم با مشت بر فکش کوبید. پسرک با آخی بلند نقش بر زمین شد و آریا با لگدی محکم بر شکم پسری دیگر او را نیز از دخترک دور کرد. پسر سوم دست در جیبش کرد و زمانی که آریا خواست او را هم زیر مشت‌هایش بگیرد، دوستش از پشت گلویش را محکم گرفت و پسری که دست در جیبش کرده‌بود، چاقویی بیرون آورد و آن را در بازوی آریا فرو برد. صورت آریا در هم رفت، اما دستش از پشت بند گردن پسرک کرد و با خم شدن به‌سمت جلو پسرک را با ملق به جلو پرت کرد. پسرک فریادی زد که دوستانش سریع او را بلند کرده و فرار کردند. آریا بازویش را که خون از آن سرازیر بود، گرفت آرام‌آرام چاقو را از آن خارج کرد که از دردش هیسی گفت. ناگهان حواسش به دخترک جلب شد، اویی که ترسیده و نفس‌‌نفس‌زنان عقب می‌رفت و چشمش به زخم آریا دوخته‌شده‌بود. آریا گامی به طرفش برداشت که او با چشمانی گرد شده، زمزمه کرد:
- نه!
متعجب نگاهش کرد و مسالمت‌آمیز دستش را به‌سمتش گرفت و گفت:
- باشه هر چی تو بگی... بیا میریم پیش پدرت.
دختر‌ک نگاهش کرد و مثل بچه‌ها هجی‌کنان گفت:
- با... بام... با... با.
آریا سری تکان داد و با پوشاندن زخمش توسط دستش، گفت:
- آره، بابات... بیا بریم.
دخترک سرش را به چپ و راست تکان داد و عقب‌تر رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

pen lady

سطح
2
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Aug
694
5,847
مدال‌ها
5
آریا بازویش را محکم فشار داد، به‌سمت ماشینش رفت و این‌بار محکم و بی‌ملایمت گفت:
- زود باش بیا سوار شو.
تن صدایش لحن جدی‌اش النا را به سال‌های دوری برد، او هم همین‌گونه حرف زده‌بود:
- هیس! دختر خوبی و باش و جیغ نکش وگرنه... .
انگار که دوباره شده‌بود همان النای شش ساله که با ترس گوشه‌ی کمد کز کرده و سرش را با گریه تکان می‌داد و می‌گفت:
- باش...با...شه... باشه.
آریا سوار ماشینش شد و وقتی چشمش به او خورد که میلی‌متری از جایش جابه‌جا نشده، کف دست سالمش را به فرمان کوبید و با بی‌حوصلگی زمزمه کرد:
- هوف... حالا چی‌کار کنم این بچه رو؟!
در یک لحظه تصمیم گرفت با پدرش تماس گرفته و آدرس دخترک را بدهد که خانواده‌ش به‌دنبالش بیایند، اما در این بین که تلفنش را برمی‌داشت از گوشه‌ی چشم دخترک را دید که چشمانش را بسته و ترسیده چیزی زمزمه می‌کرد. درنگی کرد و با تردید نگاهش را از او به تلفنش سوق داد، ولی وقتی دوباره به النا نگاه کرد، باری دیگر دستش را به فرمان کوبید و غرید:
- یه موجود دو سانتی روزم رو به گند کشید.
بی‌توجه به خونی که از دستش سرازیر بود و درد عجیبش با گام‌های بلندی خود را به النا رساند. النا اما دستانش را به دور خود پیچیده و خود را در آغوش گرفته بود و اشک‌‌هایش پی‌درپی از گونه‌های استخوانی سرازیر بود. آریا دستش را بالا برد تا به روی شانه‌ی او بگذارد، اما دستش همان‌طور در هوا ماند. تردید داشت برای این‌کار زیرا دخترک به کسی اجازه نمی‌داد نزدیکش شود و شاید عکس‌العمل خوبی برای این حرکت آریا نشان نمی‌داد. سخنان عجیب دخترکی که در حال هوای خود بود، چشمان او را از تعجب گرد کرد.
- من... من دختر خوبیم، من جیغ نمی‌کشم... من گریه نمی‌... نمی‌کنم، من دختر خوبیم.
ناگهان به هق‌هق افتاد و چشمانش باز شد. وقتی آریا را متعجب مقابل خود دید، سرش را با چپ و راست تکان داد و گفت:
- تو رو خدا... تو رو خدا با من کاری نداشته‌باش.
آریا هیچی نگفت حیرت مانع سخن گفتنش شده‌بود و هزار سوال را در ذهنش ایجاد کرده‌بود که نمی‌دانست چگونه بیانشان کند. ناگهان درد عمیق دستش او را به خود آورد، آهی کشید و بازویش را گرفت. هنوز خون‌ریزی داشت، اما اکنون سرش هم گیج می‌رفت. دخترک با دیدن او که پلک‌هایش را به هم فشرده و کمی به جلو خم شده‌بود، به خود آمد و ترسیده نگاهش کرد. آریا بی‌حال زمزمه کرد:
- باید بریم بیمارستان، حالم خوب نیست.
النا نگاهش را در چهره‌ی او که از درد جمع شده‌بود، چرخاند. آن سریع هم با همین ترس و تردید عزیزش را از دست داد، نمی‌خواست حال جان دیگری به خاطر او گرفته‌شود. هول شده‌بود و نمی‌دانست چه کار کند، اعتمادی به پسرک خوش سیما نداشت. شک به جانش افتاده‌بود که او در حال فیلم بازی کردن است تا دخترک را تنها به دام بیاندازد و مغزش فرمان فرار از این مخمصه را می‌داد. قدمی به عقب برداشت و خواست فرار کند، اما رنگ پریده‌ی آریا جلویش را گرفت. اگر می‌مرد؟ اگر صدمه جدی دیده‌بود؟ اگر... اگر اتفاقی می‌افتاد مقصر فقط او بود، آریا به خاطر نجات او به این حال افتاده‌بود.
 
بالا پایین