- Aug
- 694
- 5,847
- مدالها
- 5
همهمهای کلاس را فرا گرفتهبود و آن مرد بهسختی نگاه از دخترش گرفت و قصد رفتن کرد. انگار که سوژهی یک ماه خالهزنکهای دانشگاه پیدا شدهبود چون هر کدام گوشهای برای یکدیگر پچپچ کرده و نظرات فیلسوفانهای میدادند. استاد که انگار قصد آمدن نداشت و دانشجوها از فرصت استفاده کرده و کلاس را روی سر خود گذاشتهبودند. بهروز اما در هپروت به سر میبرد و به پشت سرش جایی که دخترک نشستهبود، نگاه میکرد. دارا و آریا در مورد مهمانی که شب قرار بود برگذار کنند، صحبت میکردند که ناگهان بهروز با لحنی متأثر زمزمه کرد:
- مثل یه نقاشی میمونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین!
و بیاختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بهروز اما نگاه از دخترک سیاهپوش برنمیداشت. این کار بهروز باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص بهروز بیندازند. دختر کنار پنجره نشستهبود و نور ملایمی که از بیرون میآمد، صورت کشیده و رنگپریدهاش را نوازش میکرد. چشمان درشت و کشیدهاش به نقطهای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوختهاش را باز و سخنی را زمزمهوار میگفت و گاهی چشمانش را محکم میبست. دارا همانگونه که خیرهاش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد:
- چه زیبا!
آریا اما با سکوت نگاهش میکرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و بهسوی آریا میتابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او میکرد. بهسختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غمزده رد و بدل میکند. آریا لبخندی کوچک برای دلگرمیاش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاهپوش داشت، انگار که کنجکاویاش را قلقلک میداد. دلش میخواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شدهبود که دختری جوان مثل او اینگونه افسرده و ترسیده شدهبود؟ میخواست دلیل فاصله گرفتن او از اجتماع را بداند و خیلی سؤالهای دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفتهبود، بلکه تمام دانشجوهایی که او را دیدهبودند قصد فهمیدن آنها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشهنشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بیگاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب میشد و سعی میکرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی خود را از نگاه بقیه در امان نگهدارد، رصد میکرد.
- مثل یه نقاشی میمونه... نقاشی یه مونالیزای غمگین!
و بیاختیار لبخند کوچکی در انتهای سخنش بر لب چسباند. آریا و دارا با تعجب به او خیره شدند، بهروز اما نگاه از دخترک سیاهپوش برنمیداشت. این کار بهروز باعث شد که دوستانش هم سربرگردانده و نیم نگاهی به نقاشی مخصوص بهروز بیندازند. دختر کنار پنجره نشستهبود و نور ملایمی که از بیرون میآمد، صورت کشیده و رنگپریدهاش را نوازش میکرد. چشمان درشت و کشیدهاش به نقطهای از میز دوخته شده و موهای مشکی کوتاهش، صورتش را در برگرفته بود. انگار که در این دنیا نبود... گاهی لبان به هم دوختهاش را باز و سخنی را زمزمهوار میگفت و گاهی چشمانش را محکم میبست. دارا همانگونه که خیرهاش بود، خطاب به دوستانش با لحن سفت و سختش زمزمه کرد:
- چه زیبا!
آریا اما با سکوت نگاهش میکرد، لرز ریز تن دخترک از نگاهش در امان نماند. غم انگار چو پرتوهایی از وجودش خارج شده و بهسوی آریا میتابید و حس ناامیدی و اندوه را مهمان دل او میکرد. بهسختی نگاهش را از او گرفت که ناگهان دلبر را دید، دلبر با تعجب نگاهش را بین او و دخترک غمزده رد و بدل میکند. آریا لبخندی کوچک برای دلگرمیاش زد و به میزش خیره شد. میل عجیبی برای نگاه کردن دوباره به آن بانوی سیاهپوش داشت، انگار که کنجکاویاش را قلقلک میداد. دلش میخواست پرده از راز نهفته در قلب او بردارد، چه شدهبود که دختری جوان مثل او اینگونه افسرده و ترسیده شدهبود؟ میخواست دلیل فاصله گرفتن او از اجتماع را بداند و خیلی سؤالهای دیگر که تنها در ذهن او شکل نگرفتهبود، بلکه تمام دانشجوهایی که او را دیدهبودند قصد فهمیدن آنها را داشتند. بالاخره بعد از تأخیر طولانی استاد وارد کلاس شد و بلافاصله شروع به تدریس کرد، اما انگار نظر استاد نیز به دختر گوشهنشین کلاس، جلب شده بود. چون گاه و بیگاه نگاه حیرانش را به او دوخته و او را که معذب میشد و سعی میکرد و با خم کرد خود و فرو رفتن به زیر صندلی خود را از نگاه بقیه در امان نگهدارد، رصد میکرد.
آخرین ویرایش: