جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سرین با نام [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,150 بازدید, 58 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق به سبک تصادف] اثر «سرین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سرین
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سرین
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
آرتام شروع کرد به توضیح دادن از سیر تا پیاز ماجرا همه اش را گفت حتی یکی شون رو هم جا نداخت از چهره ی بابا معلوم بود که خیلی عصبی شده وقتی حرف های آرتام تموم شد ساسان گفت
ساسان: سرین چرا چیزی نگفتی به ما
- ببخشید ترسیدم
ساسان: قربونت بشم از چی ترسیدی
- از اینکه راجبم فکر بد کنید
ساسان: هی خدا آخه من به شماها چی‌بگم
چشمم به مامان و بابا افتاد که ساکت نشسته بودن به پدر و مادر آرتام نگاه کردم که خیلی خونسرد به نظر می‌رسیدن انگار که از قبل میدونستن
پدر آرتام: آرتام از قبل تمام ماجرا رو برای ما تعریف کرده بود منتها ما نمیدونستم که این دختر خانوم خوشگل کی بوده که دل آرتام و برده
با تعجب به آرتان نگاه کردم چی یعنی آرتام منو دوست داشت باورم نمی‌شه یه لبخند ملیح زدم که مامان گفت
مامان: ماشاالله دخترن دختر های قدیم تا اسم خواستگار میومد هزار تا رنگ عوض می‌کردن
با این حرف مامان همگی زدیم زیر خنده
مامان آرتام: خوب پس آقای سلطانی مبارکه دیگه
بابا: اگه همو دوست دارن اگه می‌تونه دختر منو خوشبخت کنه و همیشه پشتش باشه و هیچ وقت تنهاست نذاره...مبارکه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
صدای دست زدن بلند شد هنوزم باورم نمی‌شه
آرام: خوب دیگه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌عروسمون و بدین ببریم
باین حرف آرام همه زدیم زیر خنده بابا با ته مونده‌ی خنده‌اش گفت
بابا: دختر جون شیطونی‌هات هم مثل سرین خودمه حالا نه به باره نه به داره انشالله بعد از شام راجبش صحبت می‌کنیم
بابای آرتام: انشالله...
بابا رو به مامان گفت: خانوم شام‌ات آماده است؟
مامان: آره آماده است الان میز و میچینیم
بعداز خوردن شام جمع شدیم تا درباره‌ی ازدواج ما حرف بزنیم
بابا: خوب می‌رسیم به بحث ازدواج سرین‌جان و آرتام‌جان از اونجایی که سمین سرین
دوقلو هستن و سمین بزرگ‌تر است و یه خواستگار هم داره که قراره چند روز بعد بیان و اگه موافق هستین یه نشونی چیزی بمونن تا بعد ازدواج سمین انشالله شما هم بعد عروسی‌تون میرین سر خونه و زندگی‌تون نظرتون چیه؟
پدر آرتام: خوب اینکه عالیه به قول معروف آسیاب به نوبت اول نوبت سمین خانوم و بعد هم نوبت سرین‌خانوم من که موافقم انشالله خوشبخت بشین
بابا روبه من: نظرت چیه سرین‌جان؟
- هرچی شما بگین
بابا رو به آرتام : و تو چی داماد آینده نظر تو چیه؟
آرتام : هرچی شما بگین
بابا : پس مبارکه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
( یک ماه بعد )

من و بیتا یه گوشه‌ای نشسته بودیم و درحال جنگ کردن بودیم
بیتا: چه شانسی داری تو
- چطور
بیتا: همین طوری
- بنال ببینم منظورت چیه؟
بیتا: هیچی منظورم همین شوهر موهره دیگه ترشیدم رفت
- منم می‌گم دوساعته می‌خوای چه زری بزنی نترس برای توام یکی پیدا می‌کنم
بیتا: خودم یکی رو زیر نظر دارم
- عه کیه توام شیطون بودی من نمی‌دونستم حالا بگو ببینم اون بدبخت کیه؟
بیتا: یوخ‌بابا بدبخت خیلی هم دلش بخواد
با اومدن عروس داماد که سمین و فرهاد بودن بحث ماهم نصه موند عروس و داماد سر سفره‌ی عقدشون که من و آرام و مرجان پدرمون در اومد تا درستش کنیم
بعد از تموم شدن مراسم عقد سمین و فرهاد مادر شوهر سمین ، سمین رو به خونشون برد قرار شد که ماه بعد عروسی بگیرن
بالاخره مهمون‌ها هم به خودشون زحمت دادن که برن جمع دوستانه شد
سامان ، آرتام ، آرام ، من ، آرمین ، آفرین ، بیتا
دور هم نشسته بودیم و جفنگ می‌گفتیم و می‌خندیدیم خواب زده بود به سرمون گیج و منگ بودیم
بیتا: من دارم میرم خانواده ام نگران میشن کاری نداری
- بودی حالا
بیتا: نه دیگه دیروقته انشالله که خوشبخت بشن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
- مرسی انشالله برای تو با کی‌میری؟
بیتا: اگه برام آژانس بگیری ممنون می‌شم!
- نه وایستا من می‌برمت
آرمین: نمی‌خواد ما الان میریم سر راه بیتا خانوم هم می‌رسونیم
بیتا: نه ممنون زحمت می‌شه من خودم میرم
آرمین : نه چه زحمتی
بیتا زیر گوشم گفت: تورو خدا یه کاری کن بابام ببینه با یه پسر اومدم زنده‌ام نمی‌زاره
من رو به آرمین: آرمین‌جان من خودم می‌برمش کلا این‌طوری بهتره
آرمین هم که انگار منظورم و فهمید فقد سری تموم داد آرمین و آفرین داشتن می‌رفتم موقع رفتن آرمین کمی روی بیتا زوم کرد بعد رفت سمت ماشینش آرتام و آرام هم می‌خواستن برن من و بیتا هم داشتیم راهشون می‌انداختیم که برن و بعد هم من بیتا رو تا خونشون برسونم
آرتان زیر گوشم گفت: فردا نه پس فردا منتظرم باش میام برای خواستگاریت خانوم خوشگلم بعد هم از پیشونیم بوسید و به سمت ماشینش رفت
- توام مراقب خودت خیلی خیلی باش
آرتام: چشم
وقتی که همگی رفتن من هم به سمت ماشین رفتم تا بیتا رو برسونم
بیتا: فردا نه پس فردا آرتام میاد برای خواستگاریت؟
- آره
بیتا: خوشبخت بشی سرین کی باور می‌کرد تو با کسی که تصادف کردی ازدواج کنی وای خدا چه داستانی برای بچه‌هاتون بشه
بیتا رو جلوی در خونشون پیاده کردم بعد از خداحافظی با بیتا و تحویل دادن به پدر عزیزش خودمم راهی خونه شدم تا یکم کپه‌ی مرگمو بذارم بمیرم دارم از خستگی بیهوش می‌شم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
(دوهفته ی بعد )

امروز عقدم بود یه دلشوره‌ی عجیبی داشتم، داشتم از استرس خفه می‌شدم توی خواستگاری انقدر استرس نداشتم
توی آرایشگاه زیر دست این آرایشگر چغندر داشتم جون می‌دادم وحشی موهامو کند
انگار مال باباشو ازم طلب داره عفریته
وقتی که نکبت کارش تموم شد جهنم شد رفت اونور تا من قیافه‌ی خوشگلمو زیارت کنم وای خدا این منم چقدر قیافه‌ام عوض شده بود درگیر خودم بودم که بیتا و آرام و مرجان و سمین هم اومده بودن و داشتند خودشون و خوشمل می‌کردن
مرجان: وای بمیری که این جوری دل پسر عموی منو بردی
بیتا: وای چقدر جیگر شدی سرین
آرام: آره دیگه زن داداش خودمه دیگه
سمین: باشه بابا حالا هیچ توفه‌ای هم نیستش که خیر سرش
ما نامزد نموندیم قرار شد که عقدمون رو توی تالار برگذار کنیم از اون ور هم بریم سر خونه و زندگی‌مون آرتام از قبل خونه‌رو آماده کرده بود البته من خونه رو ندیدم یعنی آرتان نذاشته بود مثلا می‌خواست سورپرایزم کنه
به صفحه‌ی گوشیم نگاه کردم آرتان بود
- جانم؟
آرتام: آماده‌ای خانومم؟
- من آره آماده‌ام
آرتام: پس بیا پایین که دلم برات یه‌ذره شده
- باشه اومدم
عروس لباسم برام خیلی بلند بود از دامنش گرفتم ‌و رو به بچه‌ها گفتم
- ما که رفتیم آقامون پایین منتظر هستن
بیتا: اه اه حالم بهم خورد برو ماهم کارمون تموم شد میایم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
تورو هم خواهیم دید بیتا خانوم ما که رفتیم خاطراتمان بماند
سمین: برو کم جفنگ بگو اون بدبخت پایین منتظر نذار
از پله‌ها پایین اومدم و اینکه آسانسور یک ساعت پیش خراب شد شانس ما رو ببین ای وای خدا جونم نفسم مرد یعنی اینکه رفت پنج طبقه رو با پله اومدم پایین به جلوی در که رسیدم در و باز کردم دوتا چشم دیدم که براشون‌جون میدادم آرتام همون جور بهم زل زده بود حتی پلک هم نمی‌زد چند بار دستم و جلوی صورتش تکون دادم تا که به خودش اومد
آرتام: سرین خودتی واقعان؟
- نه پس عمهمه حرف‌هایی میزنی‌ها پس می‌خواستی کی باشه


( آرتام )

با دیدن سرین چشم‌هام چهار تا شد این واقعان سرین من بود ماه بود ماه‌تر هم شده بود طاقت نیاوردم و خم شدم از *ل*ب* هاش *ب*و*س*ی*د*م * که صدای فیلم بردارها در اومد
فیلم بردار: آقا داماد اینجا خانواده نشسته هاا
سرین با اون دست‌های قشنگش چند تا مشت روی *س*ی*ن*م * کوبید
سرین: آبرومون رفت آرتام ببین چه کارهایی می‌کنی
- فدای سر زنم به کسی ربطی نداره زنمی دوست دارم
چون لباس‌اش بلند بود براش میدونستم که داره ازیت می‌شه و کمک‌اش کردم تا سوار ماشین بشه هنوز هم داشت غرغر می‌کرد
سوار ماشین شدم و روبه سرین گفتم: من زن غرغرو نمی‌خوام
سرین: به جهنم که نمی‌خوای آبرومون رفت
- سرین شب برات سورپرایز دارم
سرین: یا ابلفض خدا خودش به دادم برسه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
- نترس چیز بدی نیست درضمن راجب اون ب*و*س*هم زنمی دوست دارم اصلا دوست دارم دوباره تکرار کنم
خواستم سرم و جلو ببرم که آنچنان با دسته گل زد تو سرم که دوساعت فقد گیج و منگ بودم
- آخ سرین سرم درد گرفت موهامو بهم ریختی باشه الان که کاری ندارم ولی شب که نمی‌تونی از دستم در بری
جوابی از جانب سرین نشنیدم ماشین و به سمت آتلیه حرکت دادم

( سرین )

وای خدا جونم این بشر چرا انقد بی‌تربیت و پروعه اگه یکم دیگه ادامه می‌داد قطعآیه تارمو روی سرش نمی‌ذاشتم کارمون که توی آتلیه تموم شد به سمت تالار حرکت کردیم وای خدا سرسام گرفتم چقدر این فیلم بردارها پدر درمیارن کلافه‌ام کردن اگه یکم دیگه دستور میدادن این کارو کنید اون کارو کنید این دسته گل و می‌کردم توی چشم هاشون وقتی که به تالار رسیدیم همه اومدم به پیشوازمون و به ما خوش آمد گویی گفتن این مرجان هم دود این اسفند و کرد توی حلقمون آخر هم این آرتام بدبخت به سرفه افتاد بچم داشت خفه می‌شد
- خوبی آرتام؟
آرتام: اگه این مرجان بذاره عالیم
از طرز حرف زدنش خندم گرفت بالاخره این مهمون‌ها به ما اجازه‌ی ورود دادن
رفتیم به سمت جایگاه عروس و داماد نشستیم که آرتان در گوشم گفت
آرتام: این مرجان هم هرچی چشم بد بود رو از ما دور کرد با این اسفند دود کردنش
آرام: به چی‌می‌خندین شیطونا؟
آرتام: به قیافه‌ی دلقک تو
آرام: خیلی بیشعوری آرتام
آرتان بعد از چند دقیقه بلند شد و به سمت تالار آقایون رفت آخه تالار خانوم‌ها و آقایون از هم جدا بود بخاطر راحتی خانوم‌ها
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
بعد از رفتن آرتام بیتا به سمتم اومد
بیتا: چطور مطوری عروس خانوم؟
- خوبم بیتا یه زحمتی برات داشتم گلوم خشک‌شده می‌تونی برام آبی شربتی چیزی بیاری؟
بیتا: آره چرا که نه الان میرم
وقتی که بیتا برام شربت آورد یه نفس سر کشیدم
- آخ دستت درد نکنه داشتم از تشنگی می‌مردم
بیتا: نوش جونت عروس خانوم
وای بالاخره عروسی تموم شد مردم از خستگی این مرجان ‌‌و وسمین انقدر ورجه ورجه کردن منم انداخته بودن وسط نه اونا خسته می‌شدن نه می‌ذاشتن که من بشینم چشمام داشت کور می‌شد انقدر که خوابم میومد جلوی در خونه از بقیه خداحافظی کردیم و وارد خونه‌ی مشترکمون که به سلیقه‌ی بقیه‌زیبا چیده‌شده بود
دهنم وا مونده بود واقعان هم خیلی قشنگ بود واقعان سورپرایز شدم
آرتام: از خونه خوشت اومد خانومی؟
برگشتم به سمتش
- آره خیلی قشنگیه دستت درد نکنه این چند وقت خیلی ازیت شدی؟
آرتام: این چه حرفیه سرین‌جان وضیفه‌ام هست فقد یه مسئله‌ای هستش که خیلی وقت پیش‌ها باید بهت می‌گفتم سرین من قبلا، من قبلا، آخ چه طوری بگم بهت آخه
- هر جور که راحتی بگو عزیز دلم
آرتام: من قبلا عاشق یه دختر دیگه بودم که الان نیست یعنی بر اثر یه تصادف از دستش دادم سرین ببخشید من باید خیلی‌وقت پیش‌ها اینو بهت می‌گفتم معذرت می‌خوام ولی باور کن الان فراموشش کردم
- میدونم از قبل همه چیز و می‌دونم اگه الان فراموشش نکرده بودی هیچ وقت نمی تونستی عاشق من بشی و با من ازدواج کنی
آرتام: کی بهت گفته ؟
- آفرین و فاطمه، حالا بگو سوپرایزت چیه؟
آرتام: یه بوس خوشگل
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سرین

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
1,401
26,217
مدال‌ها
2
( پنج سال بعد )

زود باش دیگه آرتان الان ما آخر از همه می‌رسیم
آرتام: انقدر حرص نخور خانومی اومدم اومدم، تو و سوین آماده هستین
- ما دوساعته که آماده هستیم
امروز تولد پسر سامان و فاطمه هست بله این داداش سامان ماهم با خواهر آقا فرهاد ازدواج کرد و یه پسر دوساله به اسم سامیار داره
راستی بیتا و آرمین هم باهم ازدواج کردن و بیتا یه دختر هفت ماهه حامله است سمین و فرهاد هم یه پسر چهار ساله به اسم فرهود دارن
فرهود از سوین فقد دوماه بزرگتره و سوین هم دختر یکی‌یدونه‌ی من و آرتامه که هنوز به چهار سالگی نرسیده
آرتام: بریم خانومی
- خدارو شکر که اومدی
آرتام: غر نزن خانومی
باهم سوار ماشین آرتان شدیم و به سمت خونه‌ی سامان رفتیم وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم طبقه‌ی بالای خونه بابام اینا واسه سامان بود
همه بودن فقد ما دیر کرده بودیم فرهود بدو بدو به سمتمون اومد
فرهود: سلام خاله جون چرا دیر کردین
- سلام عزیز دلم عمو آرتام دیر کرد ببخشید
سهیل: گفتم آخه چرا انقدر خوشگل کرده
سهیل ده سالش شده بود ولی بازم آدم نشده بود
خلاصه انقدر گرم گفت‌وگو بودیم که متوجه نشدیم که کی وقت کادوها رسید همه کادو هاشون‌رو دادن ماهم کادومون رو دادیم خلاصه تولد که تموم شد همگی راهی خونه‌هامون شدیم شب خوبی بود خیلی خوش گذشت
سوین خانوم هم انقدر شیطنت کرده بود خوابش برده بود
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم که آرتام گفت
آرتام: خیلی خوش گذاشت
- عالی بود
آرتام: یه اعترافی بکنم سرین؟
- آره بگو عزیزم گوش می‌کنم
آرتام: عشق به سبک تصادف برام خیلی شیرین و جذاب بود خوشحالم که اون روز با ماشینم تصادف کردی و الان دارمت و ثمره‌ی عشق‌مون هم این دختر خانوم ناز و خوشگله...



پایان

امید وارم از رمانی که نوشته‌ام خوشتون بیاد
با آرزوی بهترین‌ها برای شما عزیزان دل
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین