جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق دوست داشتنی من] اثر «مو فرفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط مو فرفری با نام [عشق دوست داشتنی من] اثر «مو فرفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 954 بازدید, 32 پاسخ و 4 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق دوست داشتنی من] اثر «مو فرفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع مو فرفری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 19 》
قرار شد که کاترین هیچی از مرگ مادرش نفهمه و همه نقش بازی کنن چون کاترین جونش به جون مادرش وصل بود و اگه میفهمید حتما سکته میکرد
سارا برای اینکه مشکوک نشه رفت داخل اتاق
♡_ خوبی؟
☆_ از مامانم خبری نشد؟
♡_ اممم چیزه نه خبری نشد
☆_ 4 ساعته خبری نشده؟🙄
♡_ امم خب نه حالا ولش کن بیا برات آبمیوه بریزم هیچی از صبح نخوردی گلوت خشکه
کاترین زیر چشمی نگاهی کرد
از اون طرف مارتین و الکس که گوش وایستاده بودن‌ وقتی دیدن سارا داره خراب میکنه رفتن داخل
مارتین _ حالت خوبه خواهری؟چیزی می خوای برات بخرم
☆_ چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده
_ نه خواهر من چه اتفاقی گفتم چون بیهوش شده بودی فشارت اینا نیفتاده باشه همین
معلوم بود که کاترین باور نکرده
♤_ کاترین بهتره بری خونه یکم استراحت کنی
☆_ نه😠
همه تعجب کرده بودن که کاترین در برابر الکس اینطوری گفت
مارتین_ اممم خب کاترین تو از کی اینجایی سارا هم به نظر خسته هست بهتره با سارا بری خونه تا یکم استراحت کنین وگرنه دوباره حالت بد میشه
☆_ گفتم که نه اگر سارا خسته اس میتونه بره منم مهم نیستم مامانم واجب تره
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 20 》
داشت از جاش بلند میشد که مارتین عصبانی و با اخم گفت: همین که گفتم با سارا میری خونه فهمیدی؟
کاترین لب ورچیند و : با من درست صحبت کن تو حق نداری اینجوری اونم جلوی جمع باهام صحبت کنی....من میرم خونه اما نه به خاطر حرفه تو
کاترین از روی تخت بلند شد ولی یه دفعه سرش گیج رفت و افتاد زمین
☆_ آخ پام ... پام
سارا نگران به کاترین نگاه میکرد ولی وقتی دید خورد زمین سریع رفت سمتش
♡_ چیشد خوبی؟پات درد میکنه؟ میخوای بگم پرستار بیاد؟
☆_نه... فقط میشه کمکم کنی پاشم؟
سارا سرش رو به معنی آره تکون داد و دستشو گرفت
کاترین هم آروم بلند شد و زیر لب ممنونی گفت
بعد نیم نگاهی به مارتین که نگران داشت بهش نگاه میکرد و الکس که داره به سرعت به بیرون از اتاق میره کرد
لباسش رو با دست تکوند
اون طرف الکس به مامان و باباش گفت که به عمو تام بگن جوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده چون نمی خوان فعلا کاترین بفهمه
بعد الکس از بیمارستان خارج شد و به سمت ماشینش رفت
کاترین و سارا هم از اتاق خارج شدند
کاترین به خیال خودش وقتی باباشو دید که منتظره خیالش راحت شد و با سارا از بیمارستان خارج شدن
سارا داشت کاترینو میبرد سمت ماشین الکس که کاترین گفت: بس کن تو رو خدا سارا من می خوام با هم تنها باشیم
♡_ خب چی بهش بگم؟
☆_ چمیدونم برو یجوری راضیش کن دیگه
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 21 》
سارا از کاترین جدا شد
کاترینم روی نیمکتی که همونجا بود نشست و در افکار خودش غرق شد
☆_زبونم هزار بار لال اگه مامانم یه چیزیش بشه من خودکشی میکنم
اصلا خودمو نمیبخشم
صدای درون_ مگه تقصیر تو بوده که مامانت اینجوری شده🤨
☆_ خو اگه من حواسم بهش بود و گفته بودم آروم تر از پله ها بیاد پایین اینجوری نمیشد
صدای درون_ ربطی نداره که آروم بیاد پایین اون اگه با سرعت مورچه هم میومده بازم سرش گیج میرفته می افتاده
☆_ ول کن اصن ایششش
سارا اومد جای کاترین و : حله بریم
بعد دست همو گرفتن و از بیمارستان دور شدند
جای خیابون ایستادن تا ماشین کرایه کنن اما انگار نه انگار هر ماشینی که رد میشد حتی یکم توجه نمیکرد
برای همین چون خسته هم شده بودن تصمیم گرفتن با اتوبوس برن
پس رفتن تو ایستگاه اتوبوس که فقط یه مرد بود نشستن و منتظر اتوبوس شدن
اما هر اتوبوسی که میومد به مسیرشون نمیخورد
♡_ کلا امروز همه دنیا با لجن😒
چرا مسیر خونه شما نمیاد اه
☆_ مگه می خوای بریم خونه ما؟
♡_ آره دیگه
☆_ نه نمیشه بریم خونه شما ؟ آخه خونه خودمون یاد مامانم میوفتم
♡_ عه کاش زودتر میگفتی اتوبوس قبلیه مسیر خونه ما بود
همین طور در حال صحبت بودن که یه ماشین مشکی که به نظر گرون میومد جلوی ایستگاه ایستاد و چند تا بوق زد
☆_ این کیه دیگه
♡_ نمیدونم شاید مزاحم باشه
☆_ شایدم با اون آقاست
همون لحظه اتوبوس اومدو اون آقا سوارش شدو رفت
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 22 》
سارا و کاترین بهم نگاهی انداختن که شیشه ماشین رو اون کسی ‌که تو ماشین بود داد پایین
_ سارا؟
سارا با تردید از جاش بلند شد و رفت سمت ماشین
♡_ وای مایکل ( پسر عمو سارا ) اینجا چیکار میکنی
تک خنده ای کرد و : خوشحالم که میبینمت
♡_ منم همین طور
ولی نگفتی اینجا چیکار میکنی تو الان باید آلمان باشی
مایکل_ اوهوم ولی کار داشتم اومدم اینجا راستی اون دختره کیه کنارت بود
♡_ آها اون دوستمه
کاترین از جاش پاشد و اومد سمت ماشین
☆_ سلام
مایکل _ سلام
سارا رو به مایکل گفت : کاترین رفیقم
و بعد به کاترین : پسر عموم مایکل
مایکل_ خوشبختم از دیدنت بانو
☆_ همچنین
مایکل_ سارا من داشتم میومدم خونتون اگه میخواین برین خونه سوار شین باهم بریم
♡_ یعنی الان اگه اونجا نخوایم بریم میزاریمون همینجا و میری؟😌
خنده ای کرد و گفت: منظورم این نبود حالا میخواین سوار شین یا نه
سارا در عقب رو باز کرد اول کاترین نشست تو و بعد خودش داشت در رو میبست که مایکل گفت: سارا خانم الان ما شدیم غریبه رفتی عقب بغل دوست جونت🤨
سارا خندید و رفت جلو نشست
مایکل_ خب بالاخره نگفتی کجا میخواین برین
♡_ خونه ما دیگه
 
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 23 》
ضبط رو روشن کرد
[ سارا ]
عقبو نگاهی انداختم
کاترین سرش رو تکیه داده بود به پنجره و آروم آروم اشک میریخت
دلم خیلی واسش میسوزه الان که نمیدونه مامانش فوت کرده اینجوریه وقتی بفهمه چی میشه
♡_ راستی مایکل الان کسی خونمون نیست ها
مایکل_ عه یعنی چی پس کجان
♡_ اممم جریانش طولانیه بعد برات تعریف میکنم
و بعد آروم به کاترین اشاره کردم
مایکل_ آها
داشتم به مایکل آدرس میدادم که گوشیم زنگ خورد مامان بود
♡_ جانم مامان
○_ سلام دخترم کجایین رسیدین
♡_ سلام نه هنوز تو راهیم راستی مامان یه چیزی میگم باورت نمیشه
○_ چی؟
♡_ مامان مایکل اومده پاریس الانم با اون داریم میایم خونه
○_ خب اینو که میدونستم ولی چجوری الان با اونین؟
♡_ جدا؟ از کجا
○_ خودش گفته بود
♡_ بعد اون موقعه به من نگفتین🙄
○_ خب یادمون رفته بود . کاترین خوبه؟
♡_ آها آره خوبه
○_ باشه ولی من بازم میگم باید بهش بگین اون حق داره بفهمه
♡_ حالا ببینیم چی میشه
○_ باشه عزیزم من زنگ زده بودم بهت بگم برین خونه خودمون ما با مارتین و باباش میایم خونه
♡_ باشه مامانی خدافظ
○_ خدافظ
 
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 24 》
هنوز گوشیو قطع نکرده بودم که صدای کاترین اومد : چیشد؟ مامانم چیزیش شده؟حالش خوبه؟بابام کجاست؟ مارتین چی؟مامانت چی گفت ؟ بگو دیگه جون به لبم کردی
♡_ آرام خواهر من یکم نفس بگیر بعد یکی یکی بپرس
☆_ مامانت زنگ زد برای مامانم؟
♡_ نوچ زنگ زد بگه بریم خونه ما اوناهم با پدر و برادر جنابعالی میان
☆_ یعنی این همه حرف زدین واسه همین بود
♡_ تقریبا و بقیش هم صحبت های خانوادگی بود عسیسم
کاترین زیر چشمی نگاهی بهم انداخت
مایکل_ همینه؟
♡_ پ ن پ بقلیشه . دوتا بوق بزن
مایکل_ چرا؟
♡_ خدایا ....بزن
دوتا بوق زد که بعد از چند دقیقه ای توماس ( سرایدار ) در رو باز کرد
♡_ حالا فهمیدی؟ برو تو
خنده ای کرد و ماشین رو برد تو و پارک کرد
هنوز ماشین خاموش نشده بود که کاترین در رو باز کرد و محکم پشت سرش بست و رفت داخل خونه
♡_ این چش شد
مایکل شونه بالا انداخت و : راستی خونتون مبارک باشه
پوزخندی زدم و : خسته نباشی البته حقم داری 2 سال پیش که به خاطر درسات نیومدی مهمونی به خاطر خونه جدیدمون
اوهومی گفت و ماشین رو خاموش کرد و بعد از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل خونه که وسط باغ بود
به مایکل نگاهی انداختم که از چشماش معلوم بود داره خونه رو آنالیز میکنه
♡_ اگه ایشا... آنالیز کردنتون تموم شد بشین برات شربت درست کنم و بعد به مبل راحتی های جلوی تلویزیون اشاره کردم
 
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 25 》
مایکل همون طور که روی مبل لم داد گفت : خونه قشنگیه ولی عجیب اینه تویی که دست به سیاه و سفید نمیزدی حتی آب رو برات میاوردن بعد میخوای شربت درست کنی؟ و زیر زیرکی خندید
یه لحظه دلم خواست ریز ریزش کنم
ولی چون نمیدونستم چی بگم با حالت قهر صدامو بچگونه کردم و : اصن پاسو خودت دلُست کن
قشنگ معلوم بود داره جلوی خندشو میگیره اما یه دفعه از خنده پکید
♡_ هر هر هر رو آب بخندی بی ادب
مایکل_ باشه ببخشید لوس خانم
♡_ چی نشنیدم؟
با صدایی که خنده قاطیش بود گفت: حالا برو شربت درست کن ببینم خوردم ونمردم شاید بهش فکر کردم که بهت یه ببخشید ساده بگم😂
♡_ همه از خداشونه یه کسی مثل من براشون شربت بیاره اونوقت تو.... هه همه پسرعمو دارن ماهم پسرعمو داریم
و بعد رفتم تو آشپزخونه که صداش اومد
مایکل_ همه آرزوشونه یه کسی مثل من بهشون بگه برام شربت بیار ... هه همه دختر عمو دارن ماهم دختر عمو داریم
از این حرفه خودمو بهم برگردوند بشدت عصبی شدم
♡_ دیشب بغل خیارشور خوابیدی؟
مایکل_ قدر نمیدونی که
تک خنده ای کردم و به سینی و لیوان هایی که آماده کرده بودم نگاهی انداختم بعدم شربتو درست کردم و ریختم تو لیوان ها بردم بیرون
که دیدم مایکل محو تلویزیونه و متوجهم نشده با فکری که به سرم زد لبخند خبیثانه ای زدم و آروم یکی از لیوان های شربت رو بر داشتم و آروم تر رفتم سمتش همین که دستمو بردم بالا که رو سرش خالی کنم مچ دستم تو یه ثانیه گرفت و آورد پایین
مایکل_ میخواستی چیکار کنی؟😑
 
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 26 》
♡_ امم چیزه لیوانو برداشتم بدم بهت
مایکل_ مطمئنی ؟ بعد وقتی خواستی بدی میبری بالا سرم که دستمو دراز کنم بگیرم نه؟
با استرس سرمو بالا و پایین به نشانه تایید تکون دادم
مایکل لبخند ترسناکی زد و : می خوای بریزم روت😈
با جیغ گفتم : نهههههههههههههههههههه
که دستشو گذاشت رو گوشش و : دیوونه کر شدم
♡_ سلاح دخترا جیغشونه😌
مایکل 'کوفتی' نثارم کرد بعد دستمو ول کرد و شربتو ازم گرفت و سر کشید : اممم خب نمردم باید اعتراف کنم بدک نبود البته چون تو درست کردی عالیه چون دست به سیاه و سفید نمیزدی
ایششش کشداری گفتم و لم دادم رو مبل بغلی و شربتمو داشتم میخوردم گفت : راستی این دوستت کاترین کوش؟
شربت پرید تو گلوم : خاک تو سره خر اصلا به کل یادم رفته بود ازش
سری از تاسف تکون داد: چیکار به خره بدبخت داری آخه از خودت مایه بذار و بعد خندید
اداشو در آوردم و یک لیوان برداشتم پاشدم رفتم از پله ها بالا
♡_ کاترین کوشی ؟ موشی ؟ مُردی آیا ؟
صدای گریش اومد
طفلی دلم براش کباب میشه
آروم در اتاقمو باز کردم دیدم رو زمین نشسته و سرش رو تخته و داره گریه میکنه و مثل اینکه متوجه اومدن من نشده بود
خدایا آخه این دختر چه گناهی داشت که این طوری کردی با مادرش
آروم رو تخت نشستم و دستمو نوازش وار روی سرش کشیدم که سرشو آورد بالا
♡_ دورت بگردم اینجوری فقط به خودت آسیب میزنی
و بعد با شصتم اشک هاشو پاک کردم : دیگه نبینم گریه کنی ها رفیق من باشیو ضعیف؟نوچ نوچ نوچ
 
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 27 》
لبخندی زودگذر زد که به سرم زد مرگ مادرشو آروم آروم بگم
پس شروع کردم به مقدمه چینی : کاترین هر کسی تو زندگیش چه دیر و چه زود عزیزانش رو از دست میده
☆_ سا..را... ما..مانم
وای تر زدم
♡_ نه عزیزم فکر بد نکن همین جوری دارم میگم
داشتم میگفتم مثلا من.....رادینو از دست دادم( و این رو با حس بدی گفتم )
کاترین دستمو گرفت : سارا اون خودش خواست تو رو از دست بده نه تو پس نباید ناراحت باشی چون اون ضرر کرده
لبخنده غمگینی زدم و تو ذهن خودم گفتم : مثلا اومدم اینو دلداری بدم این منو دلداری میده ... خدایا
♡_ من فراموشش کردم کاترین و دیگه واسم مهم نیست اما...
سرمو انداختم پایین
کاترین با دست چونمو گرفت و آورد بالا بغض بدی داشت خفم میکرد همون لحظه اشکی روی گونم چکید
☆_ بعد خانم به ما میگه قوی باش اماچی سارا؟
♡_ اما.... قلبم هنوز.. فراموشش نکرده💔
یهو کاترین منو در آغوش گرفت
یه لحظه از این کارش شوکه شدم اما الان تنها دلخوشیم همین بغل بود
{ فلش بک به 1 الی 2 سال قبل }
با خوشحالی توی مغازه به ساعتها مردونه نگاه میکردم که چشمم خورد به یه ساعت خیلی شیک و خوشگل وقتی قیمتشو پرسیدم تعجب کردم آخه خیلی زیاد بود و من فقط نصف این پولو با خودم داشتم پس تصمیم گرفتم از کاترین قرض بگیرم
..‌...
بعد کلی التماس تونستم خرش کنمو پول کافی رو بدست بیارم با خوشحالی گفتم برام کادوش کنن
اون روز تو پوست خودم نمیگنجیدم تا وقتی که اون لحظه رو دیدم...
 
موضوع نویسنده

مو فرفری

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
189
291
مدال‌ها
2
《 پارت 28 》
سریع از مغازه ساعت فروشی زدم بیرون بعد ماشین گرفتم و رسیدم جای خونه رادین
گلی رو که وسط راه خریدمو تو دستم جا به جا کردم
بعد از حساب کردن کرایه خودمو پشت درخت قایم کردم و زنگ زدم بهش
♡_ الو رادین؟
رادین _ سلام جوجه خوبی؟
♡_ صد بار گفتم بهت بهم نگو جوجه
تک خنده ای کرد که تو دلم هزار بار قربون و صدقش شدم
♡_ کجایی؟
رادین _ دارم حاضر میشم برم بیرون
لبخندی روی لبم نقش بست
♡_ اون وقت تنهایی؟
رادین _ قرار دارم باید برم سر قرار
♡_ هان؟؟ باکی🙄
رادین_ بعدا بهت میگم جوجه کاری نداری
تموم ذوقم بر باد هوا رفت با لب و لوچه آویزون گفتم: خوش بگذره بهت خروس خدافظ
و بلا فاصله قطع کردم
اما با فکرم لبخنده گله گشادی زدم و منتظر ایستادم تا از خونه بیاد بیرون .... دیگه کم کم داشتم خسته میشدم که ماشین رادین از پارکینگ اومد بیرون
کامل رفتم پشت درخت تا نبینتم
آروم سرک کشیدم که دیدم نیست
♡_ ای وای خاک عالم و تا جایی که تونستم دویدم سمت خیابون که چشمم به ماشینش افتاد پس سریع یه ماشین کرایه کردم بهش گفتم تو فاصله ای که ما رو نبینه دنبالش کنه
راننده که پسر جوونی بود از آیینه نگاهی بهم انداخت و با یه لبخند چندش گفت : دنباله دوست پسرتی؟
چشمام داشت چهار تا میشد از پرویش : به کسی مربوط نیست آقا لطفا حواستون باشه که یه وقت گمش نکنین
پوزخندی زد و دیگه نگاهی بهم نکرد
بعد از نیم ساعت دیدم جلوی یه کافه خیلی شیک و باکلاس پارک کرد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین