- Feb
- 189
- 291
- مدالها
- 2
《 پارت 29 》
بهش گفتم دیگه جلوتر از این نرین و بعد پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم
آروم با چشمام تعقیبش کردم که دیدم نشست پشت میزی که خالی بود و هر چند ثانیه یک بار نگاهی به ساعتش مینداخت خواستم برم تو سوپرایزش کنم که با صحنه ای روبرو شدم و دلم میخواست میمردم و اون صحنه رو نمیدیدم
یه دختر جوون داخل کافه شد و رفت جای میز رادین
رادین از جاش پاشد و دست دختری که دراز شده بود سمتش رو گرفت و لبخند زد بعد نشستن سر جاشون و مشغول صحبت کردن شدن
باورم نمیشد اون رادینه
دیگه کامل روبروی شیشه وایستاده بودم دست و پاهام سُست شده بودن نمیدونم چیشد فقط گوشیمو دستم گرفتم و زنگ زدم به رادین
رادین _ جانم
صدام میلرزید نمیدونستم چیکار باید کنم
رادین _ الو؟
♡_ اون... اون دختره ..کیه کنارت..؟
از چهرش میشد فهمید که از تعجب داره شاخ در میاره
هی این ور اون ورشو نگاه کرد که یهو باهام چشم تو چشم شد
رادین _ تو اینجا چیکار میکنی صبر کن الان میام
گوشیشو قطع کرد و از جاش بلند شد و تند تند از کافه زد بیرون دختره هم با تعجب نگاش میکرد
رسید بهم و من همچنان خیره به دختره بودم
رادین _ سارا اینجا چیکار میکنی؟
هیچی نمیگفتم که شونمو گرفت تا برگردم ولی دستشو با شدت انداختم
رادین کلافه نگام کرد : چرا اومدی.... منو ببین
پشت بهش کردم تا اشکامو نبینه تصمیم گرفتم از اون جا دور شم تا جایی که دیگه هیچ اثری از هیچ کدومشون نباشه
رادین_ سارا اون طوری که تو فکر میکنی نیست اون فقط....
بهش گفتم دیگه جلوتر از این نرین و بعد پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم
آروم با چشمام تعقیبش کردم که دیدم نشست پشت میزی که خالی بود و هر چند ثانیه یک بار نگاهی به ساعتش مینداخت خواستم برم تو سوپرایزش کنم که با صحنه ای روبرو شدم و دلم میخواست میمردم و اون صحنه رو نمیدیدم
یه دختر جوون داخل کافه شد و رفت جای میز رادین
رادین از جاش پاشد و دست دختری که دراز شده بود سمتش رو گرفت و لبخند زد بعد نشستن سر جاشون و مشغول صحبت کردن شدن
باورم نمیشد اون رادینه
دیگه کامل روبروی شیشه وایستاده بودم دست و پاهام سُست شده بودن نمیدونم چیشد فقط گوشیمو دستم گرفتم و زنگ زدم به رادین
رادین _ جانم
صدام میلرزید نمیدونستم چیکار باید کنم
رادین _ الو؟
♡_ اون... اون دختره ..کیه کنارت..؟
از چهرش میشد فهمید که از تعجب داره شاخ در میاره
هی این ور اون ورشو نگاه کرد که یهو باهام چشم تو چشم شد
رادین _ تو اینجا چیکار میکنی صبر کن الان میام
گوشیشو قطع کرد و از جاش بلند شد و تند تند از کافه زد بیرون دختره هم با تعجب نگاش میکرد
رسید بهم و من همچنان خیره به دختره بودم
رادین _ سارا اینجا چیکار میکنی؟
هیچی نمیگفتم که شونمو گرفت تا برگردم ولی دستشو با شدت انداختم
رادین کلافه نگام کرد : چرا اومدی.... منو ببین
پشت بهش کردم تا اشکامو نبینه تصمیم گرفتم از اون جا دور شم تا جایی که دیگه هیچ اثری از هیچ کدومشون نباشه
رادین_ سارا اون طوری که تو فکر میکنی نیست اون فقط....