جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MARYM.F با نام [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,392 بازدید, 37 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق شهادت] اثر«مریم فواضلی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MARYM.F
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
***
سرش زیر پتو بود،فکرش درگیر بود
درگیر چی؟
درگیر این‌نگاه زیبا بود،خودشیفته این‌نگاه‌پاک شد.
هزار بار خودش را نهی زد که نباید فکر کند
به یک نامحرم
اما نمی تواند،دست خودش نبود
شاید بود!
محمد چشم هایش را بست،شروع کرد صلوات فرستادن که ناگهان صدای مسج موبایل بالا رفت،محمد به موبایل نگاه کرد،صفحه را روشن کرد،(اعلان روبیکا بود)
یک پیام از طرف ناشناس بود؛پیام را باز کرد
-سلام.
اولین کاری که کرد به پروفایل نگاه کرد،یک قلبی که وسط قلب نام امام علی(ع)بود. نمی توانست بفهمد آیاطرف موًنث یا مذکر است.
دل به دریا زد؛
محمد جواب داد:
-سلام،شما؟
آن فرد ناآشنا با بدون هیچ معطلی پیام را سین کرد:
-خوبید،یک غریبه!
محمد بادیدن کلمه 《غریبه》هنگ می کند
یعنی چی؟
کی هست؟
حتما سلمان،علی یا یکی از دوستان
جواب داد:
-خب،غریبه نام ندارد؟
طرف:
-چرا،شهیدگمنام.
تعجب محمد دوبرابر شد،مطمئن شد،پسرا نبودند.
-خب گمنام،امرتون؟
شهید گمنام:
-خوبید؟
محمد:
-ممنون،شما؟
محمد ذهنش دور شد از چشم هایی که درگیرش کرده بود.
مشغول صحبت کردن با شهید گمنام شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
چند دقیقه طول نکشید،که محمد با این غریبه که شهید گمنام نام دارد صمیمی شد.
محمد تا دیروقت بیدار نمی ماند،اما این شب برای محمد خاص بود،این بار با چند شب های گذشته فرق دارد .
صحبت کردن با این گمنام برایش جذاب بود.
محمد:
-شهید جان،فردا صبح کلی کار دارم،باید بخوابم،فعلا یاعلی.
و آفلاین شد.محمد دعای زیارت عاشورا را خوند و چشم هایش گرم شدند و به عالم دیگری رفت.
***
صبح با صدای آواز گنجشک ها چشم هایش را به اجباری باز کرد.
بلند شد،و پیراهن قهوه ایی تیره اش را به تن کرد.
از اتاق بیرون اومد،کسی خانه نبود.
دنبال مادرش را گشت اما نبود.
در یخچال را باز کرد اما کاسه آش نبود،حتما مادرش رفته خونه فاطمه خانم.
تکه نان را برد و به سمت حیاط رفت
باد ملایم به موهایش زد،چشم هایش را بست و هوا را با نفس عمیقی استشمام کرد.
لبخندی زد.زانو زد و تکه نان ها را به قسمت های کوچک تقسیم کرد.
و روی حوض دایره ایی شکل گذاشت.
گنجشک ها دست از آواز کردن کشیدند شروع کردند به خوردن
محمد با لذت به خوردن گنجشک ها نگاه می کرد.
صدای گوشی بلند شد،گنجشک ها با شنیدن زنگ موبایل به پرواز در آمدند محمد بلند شدو موبایل را از جیب شلوارش را در آورد
به صفحه موبایل نگاه کرد
اسم سلمان‌نمایان شد.
جواب داد:
-الو،سلام علیکم.
سلمان:
-علیکم السلام و رحمه الله وبرکاته،خوبی ؟
محمد:
-شکر خدا خوبم،اول می خوام برم مسجد کمک حاج احمد،بعدش بازار وسایل می خرم.
سلمان:
-اِ باشه بابا،خدافظ.
محمد خندید و نوچی؛نوچی کرد. سلمان قطع کرد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
هنگام ورود به مسجد کفش های سیاه شیخ احمد را دید،وارد شد.
بچه های نوجوا‌ن‌و خردسال دور شیخ احمد جمع شده بودند،شیخ احمد هنگامی که‌محمد را دید به قیافه پاک‌ومعصوم محمد لبخند زد،صدای همهمه کودکان بالا بود.
محمد تسبیح اش را داخل جیبش‌گذاشت و باصدای بلند سلامی کرد،
بلندی صدایش بالا بود وبه گوش بچه ها و نوجوانان رسید و همه سکوت کردند و به صاحب صدا برگشتند.
محمد با شیخ احمد دست داد:
-احوالتان شیخ احمد؟
شیخ احمد لبخند زد:
-خوش حال شدم با دیدنت.
محمد کنار شیخ احمد نشست،و همه سکوت کرده اند و به محادثه شیخ احمد و محمد گوش می دادند.
شیخ احمد روبه بچه ها کرد وگفت:
-معرفی می کنم آقا محمد،هستند و قرار است در امور مقاله،دوره های کلاسی به ما کمک کند.
محمد با لبخند به صورت تک تک بچه ها خیره شد.
ساعتی می گذرد،ومحمد مشغول بحث در امور دینی با نوجوانان بود.
ته دلش خوشحالی وصف ناشدنی بود،او شاد بود می تواند ثوابی در پیش خدا بگیرد.
او با رهنمایی اش نوجوانان به راه راست هدایت می شوند.
***
در راه بازار بود،شلوغ بود
هوا خیلی سرد شده بود،کت سیاهش را پوشید و دست هایش را داخل کتش فرو برد.
پوتین سربازی گرفت،هیجان قابل گفتنی نیست که دارد.
لب هایش خشک شدند،تشنه اش شد و به سمت سوپرمارکت رفت.
وارد سوپرمارکت شد شلوغ بود.
صدای گریه ی بچه ایی توجه اش را جلب کرد و به دنبال صدا رفت.
دخترک،روی زمین نشسته بود و تند تند اشک هایش را پاک می کرد.
محمد قبل از اینکه دستش را دراز بکشد به سمت دختر.
دست کشیده ایی روی کتف دخترک قرار داد
محمد چشم هایش را بالا آورد که... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
《از زبان سوم شخص،شیدا》
صدای گریه مهدیه بالا بود،شیدا باتعجب به بهار نگاه کرد بیخیال به خریدش ادامه داد.در دلش گفت:عجب مادری،دخترش وسط مغازه گریه می کند و خودش بیخیال!
به سمت مهدیه رفت.
دستش را روی کتف مهدیه گذاشت و زانو زد:
-خاله جون،این همه گریه بخاطر چی؟
شیدا سنگینی نگاهی را احساس کرد سرش را بالا آورد و به چشم های آبی نگاه کرد.
تعجب کرد؛
همان مردی که با بردارش درگیر بود.شیدا مهدیه را در آغوش گرفت و آن را بلند کرد و برگشت،به سمت بهار رفت.
برگشت و بهش نگاه کرد،اگر اون روز نمی رسید حتما آن مرد الان روبه رویش قرار نمی گرفت؟
شاید اره
سرش را برگرداند و به مهدیه نگاه کرد:
-خاله جون،شکلات بخرم برات.؟
مهدیه سرش را تکون داد و بینی اش را پاک کرد.
شیدا مهدیه را روی زمین می گذارد و به سمت شکلات می رود و برایش شکلات می آورد.
《از زبان‌راوی》
محمد خشکش زده بود و به حرکات شیدا خیره شده بود،نمی تواند چشم از آن بردارد
هنگامی که می داند نگاهش به نامحرم خطاست اما او این احساس را نمی تواند درک کند.
حسی که هنگام دیدن شیدا متسلط می شود بر عقلش
شیدا،قلبش در سی*ن*ه اش محکم می تپد
یواشکی دید می زد این چشم هایی که گرفتارش شد
آیا این عشق است؟
عشق از نگاه اول
عشقی که در دل هر دو نهفته شده است؛
عشقی که هر دوی شان از آن بی خبر هستند
محمدی که هیچ وقت چشم تو چشم به نامحرم نگذاشته.
یا شیدایی که نمی تواند این احساسات را درک کند.
نگاه هر دو جای دیگری بوده اما حواس و فکر های هم پیش همدیگر بودند.
محمد بدون هچ معطلی از سوپرمارکت خارج می شود
و دل را بی قرار می گذارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
《ادامه رمان،از زبان سوم شخص(شیدا)》

هنگام خروج محمد،شیدا نفس عمیقی کشید‌و به حالت قبلی خود برگشت،
مهدیه دست شیدا را کشید و با خود به سمت خوراکی ها هدایت کرد و با صدای معترضی گفت:
-یا برام چیپس می خری،یا می شینم و گریه می کنم.
شیدا به جثه کوچک مهدیه نگاه کرد،در دلش گفت: یا خدا این هنوز چهار ساله ش و اینطوری می کنه بزرگ میشه چه کارهایی نمی کنه.
و به حرفاش خندید،مهدیه با دیدن خنده شیدا لبخند با مزه ایی زد و زمزمه کنان گفت:
-ای جونم،برنده شدم
شیدا، چیپس به مهدیه داد؛
مهدیه با خوشحالی پاکت چیپس را باز کرد و شروع کرد به خوردن.
بهار با عصبانیت به شیدا و مهدیه نگاه کرد،
شیدا به آرامی که فقط خودش می شنید گفت:
-باز کفرش شد این.
بهاز نزدیک شان شد و از تن صدایش مشخص بود خیلی عصبی است:
-دو ساعته منتظرم حساب کنه،آخرش می گه صاحب مغازه بیاد.
شیدا:
-اِ،خب عصبی نشو برات خوب نیست.
بهار:
-بریم سوپرمارکت دیگه.
و به مهدیه نگاه کرد که با اشتها می خورد.
ادامه داد:
-باز به حرف این بچه گوش دادی،براش ضرر داره.
شیدا باخنده گفت:
-یه ماه یک بار بخوره هیچش نمی شه،بیا بریم.
بهار با شکم گنده اش،مهدیه را در آغوش گرفت.
از سوپر مارکت بیرون رفت،شیدا کاکائو و چیپس را حساب کرد و دنبال بهار رفت.
شیدا:
-مهدیه رو بده،تو نمی تونی بلندش کنی.
بهار هیچ اعتراضی نکرد،نمی توانست با این شکم گنده،چادرش بتواند مهدیه را حمل کند.
بهار:
-مهدیه خسته شد،خودت برو
داروها را بگیر،بعدش برو خونه من میام دنبالت.
شیدا نزدیک دوساعت بود،دنبال بهار تو بازار می گشت و خسته شده بود بدون هیچ تعارفی باشه ایی گفت و با مهدیه به سمت داروخانه رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
***
صدای جیغ وداد امیرعباس همه خونه را برداشته بود.
شیدا با ناراحتی به مادرش خیره شده بود و نمی تواند کاری کند.
مهدیه و بهار یک گوشه نشسته بودند،تکون نمی خوردند.
امیرعباس:
-من،اجازه نمی دم مادرم با این سن کار کند.من مرد خونه هستم،خودم هرغلطی می کنم که نون شب رو سفر می زارم.
شیدا این سکوت را شکوند گفت:
-با دزدی؟
امیرعباس با ناراحتی و عصبی به شیدا نگاه کرد،عزیزدل داداش بود و نمی توانست چیزی بهش بگوید.
سکوت خانه را فرا گرفت،
هر یک از اعضای خانواده به غمی که در دلش بود فکر می کند.
بهار بالاخره سکوت را شکوند گفت:
-من،کار می کنم
و به زنی که شکستی و پیری در صورتش داد میزد نگاه کرد‌.
شیدا:
-خواهر،توحامله هستی،نمیشه با این وضعت کار کنی من دنبال کار می گردم،امیرعباس برمیگرده به درساش هم پول بیمارستان تو را جمع میکنم هم داروهای مامان می خریم.
امیرعباس به خواهر هایش نگاه کرد،دلش درد گرفت
نمی توانست کار پیدا کند،هنوز به سن قانونی نرسیده بود اما غیرتش راضی نبود خواهر هایش مادرش کار کنن.
بلند شد:
-عصبیم نکنید،هیچ زنی کار نمی کنه،من هنوز زنده هستم خودم کار می کنم.
و محل را ترک کرد،جایی که نمی تواند این بغض را بشکوند.
او نمی تواند غمی که در چشم های مادرش بود را ببیند.
شیدا بلند شد و کنار مادرش نشست:
-ماه بانو،ناراحت نشه، من باعباس حرف میزنم.
ماه بانو به دختر کوچکش نگاه کرد و لبخندی زد.
او اگر می تواند یک همسر برای دخترش پیدا کند و او را عروس کند،تا بتواند دخترش را از این غم و ناراحتی نجات بدهد.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
ماه بانو یاعلی گفت و بلند شد و به سمت تک اتاق شان رفت.شیدا و به رفتن مادرش خیره بود.چقدر شکستِ تر شده مادرش.
بهار نگاهی به شیدا انداخت او با آمدنش به این خونه خرج خانه را بیشتر کرده وگفت:
-من فردا دنبال کار می گردم.
شیدا از در چوپی قهوه ایی چشم برداشت و به بهار نگاه کرد موج صداش غمگین بود شیدا:
-نگران‌نباش من با امیرعباس حرف میزنم،من کار می کنم.
بهار:
-ولی نمیشه امیرعباس خیلی کوچکه.
شیدا:
-نه،فقط سنش کوچکه اما‌اون بزرگ شده.
بهار یک‌آهی کشید،که دل را می سوزانه.
مهدیه بلند شد و به سمت آشپزخانه خانه که تنها دو سه وسیله دارد رفت.
شیدا متوجه رفتن‌مهدیه شد و دنبال مهدیه رفت:
-خاله،گرسنته؟
مهدیه:
-اله،عیلی.(خیلی)
خندید،تکه نان و با پنیر قاطی کرد.
با اندوه به خوردن مهدیه خیره بود،باید می رفت دنبال امیرعباس.
مهدیه را در آغوش گرفت.و به بهار داد
چادر سیاهش را پوشید.
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
کوچه به کوچه در تاریکی دنبال امیرعباس می گشت.
دلش بی قرار بود،نمی توانست در این وقت شب داداشش را پیدا کند.
صدای از کوچه می اومد،کوچه تاریک بود
وارد کوچه باریک شد جزء نور ماه
نوری نبود.
نزدیک دو مرد شد،به جثه دو مرد نگاه کرد
که فهمید یکی از اینها داداشش نیستند.
راهش را گرفت.
در دلش ذکر فاطمه الزهرا(ع) را تکرار کرد.
خدایا مواظب داداشم باش
که قدم های پشت سرش را شنید،دلش لرزید
ترسیده بود،این وقت شب وسط کوچه تنهاست
با ترس قدم هایش محکم تر از قبل گذاشت
نباید بایسته
قدم های پشت سرش زیاد ازش دور نبودند.
صدای ماشین ها و همهمه مردم حاکی از رسیدن به خیابان اصلی بود.
خوشحال شد که صدایی اومد،
که خودش ایستاد.
به صاحب صدا برگشت،از تاریکی برق چشم هایش را می توانست تشخیص بدهد.
نزدیکش شد.
شیدا خجالت زده سرش انداخت پایین که محمد گفت:
-این وقت شب چرا بیرونی؟
 
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
شیدا:
-دنبال داداشم می گردم.
محمد:
-مگه کجاست؟
شیدا در موج صدای محمد تعجب رافهمید وگفت:
-ناراحت از خونه زد بیرون،نگرانشم.
محمد:
-بهتره بری خونه من دنبالش می گردم.
شیدا:
-نمی تونم داداشم را تنها بذارم‌.
محمد دستی به موهای که شباهتی به زردی خورشید بودند می زد و گفت:
-باشه پس من باهات میام.
شیدا چیزی نگفت و کنار محمد قدم می زد.
در عالم دیگری بود،قلبش محکم در سی*ن*ه اش می کوبید،نگران بود محمد صدای دلش را بشنود.
سی*ن*ه اش بالا و پایین می آمد.
هم قد محمد نبود،محمد بلند تر از او بود با فاصله کوتاهی می توانست محمد را دید بزند
او می دانست گناه است!
دید زدن نامحرم
اما دلش به سوی محمد حرکت می کند.
لبش را گاز گرفت ودر دلش گفت:
-خدایا،این نَفَس را نمی تونم کنترل کنم،مرا به دام گناه می اندازد.خدایا این دیگه چه امتحانیه؟
حال و هوای هر دو خراب بود.
هر دو گیر کرده اند بین عشق و گناه
کدام برنده می شود؟
گناه بر دل ؟
نفسی که نمی تواند با وجود یار کنترل بشود!
شیدا سرعتش را بیشتر از محمد کرد.
محمد از پشت شیدا را دید می زد،لب های خوش فرمش به رنگ صورتی بودند که دل محمد بی قرار تر از هر دفعه شد.
اندامش زیر چادر گم شده بود،دلش چقدر می خواهد موهای شیدا را ببیند
یعنی موهایش مانند چشم هاش هستند؟
و به خیابان اصلی رسید.
محمد پشت سر شیدا راه می رفت.
که امیرعباس شیدا را دید وعصبی به سمتش می رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MARYM.F

سطح
0
 
پروانک(:✓
کاربر ممتاز
Sep
2,671
7,019
مدال‌ها
2
امیرعباس از زیر چادر دست شیدا را گرفت و که متوجه حضور محمد شد و با صدای نسبتاً کوتاهی که فقط شیدا بشنود گفت:
-این با تو چه میکنه؟
شیدا منظورش را فهمید اما چیزی نگفت،چشم های عصبانی امیرعباس زیر چراغ ها می درخشند.
شیدا:
-کجا بودی؟ دوساعته دنبالت می گشتم؟
امیرعباس:
-مگه بچه ام؟
شیدا:
-نگرانت بودم.
امیرعباس از صدای شیدا فهمید که دلخوره.جوابی نداد و به محمد منتظر بود نگاه کرد و محمد متوجه نگاه های بی گاه امیرعباس بود وگفت:
-دیروقتِ بهترِ برید خونه.
خواهر و برادر سکوت کردند وجوابی ندادند.
و به سمت خونه حرکت کردند.
محمد پشت سرشان‌قدم زنانه می زد.
***
{از زبان سوم شخص، محمد}



شیدا وارد خونه شد،امیرعباس برگشت و گفت:
-خب؟
محمد:
-بیا زیر درخت بشینیم،مردانه صحبت‌کنیم.
امیرعباس جلوتر حرکت کرد و روی صخره کوچک نشست.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین