مقدمه:
گاهی؛ تو میشی تنها دلیلِ زندگیم!
گاهی؛ اسمِ تو بهترین اسم دنیاست!
گاهی؛ عطر موهات بهترین عطره!
که تو شدی همه ی زندگیم!
"عطرِ موهایِ فرفریت"
آغاز:
نفس کم آورده بودم و سریع میدویدم، به دلیل گرمای شدید تابستان و دویدن عرق کرده بودم.
اما مهم ترین کاری که تو این زمان باید کرد، فرار است.
کاری که باید خیلی وقت پیش میکردم تا به اینجا نرسه، کاری که نکردم و الان من، از سفرهی عقد فرار کردهام.
نمیدانم حال مادرم، خواهر و یا برادرم چهطور است، اما در این زمان فقط به فکر خود و آیندهام بودم.
فرار میکنم که از شر این ازدواج زوری خلاص شوم، هر چیزی که زوری نمیشود.
صدای دادش را هم میتوانستم از چند قدمیام حس کنم، عصبی بود، اگر دستش به من میرسید زنده نمیماندم.
من تن به این ازدواج نمیدهم، حتی اگر پای جانمم وسط باشد.
چشمانم دودو میزد، نفس کم آوردم و یکلحظه ایستادم و نگاهی به ماشینی که با سرعت به سمتم میآمد، کردم و دستم رو تکان دادم، داد زدم و گفتم:
- لطفا ترمز کن، خواهش میکنم.
آن لحظه برای من چیزی جز فرار مهم نبود، این که او کیست.
وقتی ترمز کرد، در صندلی جلو را باز کردم، صدای دادش نزدیکتر شد.
با استرس درحالی که به آینه ی پشت نگاه میکردم، گفتم:
- میشه من رو از اینجا ببری؟ خواهش میکنم.
آن هم بدون آنکه به من نگاهی کند، با سرعت ماشین را از محله دور کرد.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- وای خداروشکر. دمت گرم.
تازه نگاهم به سر و تیپش افتاد، لباس دامادی به تن داشت و استایل جذابی هم داشت.
نکنه آن هم از عروسیاش فرار کرده؟ نه بابا، شاید برای خوشگذرانی این لباس را پوشیده. زمزمه کردم:
- من به دلیل عروسی اجباریام فرار کردم، تو چرا داری فرار میکنی؟
تکخنده ای زد و گفت:
- از ازدواج اجباریام فرار کردم و به تور عروس فراری خوردم، شانسِ ما رو باش.
با ناباوری به او نگاه کردم، خندهی کوتاهی کردم. نیمنگاهی بهم کرد و گفت:
- حالا میشه بگی چیشد که فرار کردی؟