جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,057 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
VideoCapture_۲۰۲۲۱۰۲۲-۱۹۲۱۳۰.jpg رمان: عطرِ موهایِ فرفریت
نویسنده: نیایش بیاتی
ژانر: طنز، عاشقانه، تراژدی.
عضو گپ نظارت: S.O.W 9
خلاصه: من از عروسی اجباریم فرار کردم و گیر یکی افتادم که از قضا اون هم مثل من از عروسیش فرار می‌کرد، ولی یه مشکل مشترک داشتیم! این‌که فرقی نمی‌کنه با کی ولی باید ازدواج کنیم و این شرط خانواده‌مون برای عاق نکردنمون بود... ‌. طی یه برنامه ریزی دقیق روز بعد من و اون با امضای یه قرارداد ازدواج کردیم و همخونه شدیم و این شروع ماجرای من و اون بود... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,036
مدال‌ها
25
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مقدمه:
گاهی؛ تو میشی تنها دلیلِ زندگیم!
گاهی؛ اسمِ تو بهترین اسم دنیاست!
گاهی؛ عطر موهات بهترین عطره!
که تو شدی همه ی زندگیم!

"عطرِ موهایِ فرفریت"

آغاز:

نفس کم آورده بودم و سریع می‌دویدم، به دلیل گرمای شدید تابستان و دویدن عرق کرده بودم.
اما مهم ترین کاری که تو این زمان باید کرد، فرار است.
کاری که باید خیلی وقت پیش می‌کردم تا به این‌جا نرسه، کاری که نکردم و الان من، از سفره‌ی عقد فرار کرده‌ام.
نمی‌دانم حال مادرم، خواهر و یا برادرم چه‌طور است، اما در این زمان فقط به فکر خود و آینده‌ام بودم.
فرار می‌کنم که از شر این ازدواج زوری خلاص شوم، هر چیزی که زوری نمی‌شود.
صدای دادش را هم می‌توانستم از چند قدمی‌ام حس کنم، عصبی بود، اگر دستش به من می‌رسید زنده نمی‌ماندم.
من تن به این ازدواج نمی‌دهم، حتی اگر پای جانمم وسط باشد.
چشمانم دودو میزد، نفس کم آوردم و یک‌لحظه ایستادم و نگاهی به ماشینی که با سرعت به سمتم می‌آمد، کردم و دستم رو تکان دادم، داد زدم و گفتم:
- لطفا ترمز کن، خواهش می‌کنم.
آن لحظه برای من چیزی جز فرار مهم نبود، این که او کیست.
وقتی ترمز کرد، در صندلی جلو را باز کردم، صدای دادش نزدیک‌تر شد.
با استرس درحالی که به آینه ی پشت نگاه می‌کردم، گفتم:
- میشه من رو از اینجا ببری؟ خواهش می‌کنم.
آن هم بدون آن‌که به من نگاهی کند، با سرعت ماشین را از محله دور کرد.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- وای خداروشکر. دمت گرم.
تازه نگاهم به سر و تیپش افتاد، لباس دامادی به تن داشت و استایل جذابی هم داشت.
نکنه آن هم از عروسی‌اش فرار کرده؟ نه بابا، شاید برای خوش‌گذرانی این لباس را پوشیده. زمزمه کردم:
- من به دلیل عروسی اجباری‌ام فرار کردم، تو چرا داری فرار می‌کنی؟
تک‌خنده ای زد و گفت:
- از ازدواج اجباری‌ام فرار کردم و به تور عروس فراری خوردم، شانسِ ما رو باش.
با ناباوری به او نگاه کردم، خنده‌ی کوتاهی کردم. نیم‌نگاهی بهم کرد و گفت:
- حالا میشه بگی چیشد که فرار کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و آهی دلسوز کشیدم و گفتم:
- دست رو دلم نزار که خون است، شوهرم من رو کتک میزد، بچه‌هام آب و نون برای خوردن نداشتند، به همین دلیل فرار کردم.
شوهرم اسمش اکبر بود، وای نگم برات، برای سیبیل‌هایش جانم را می‌دادم، اتفاقا تنها چیزی که باعث شد، عاشقش شوم، همان سیبیل‌هایش بود.

کمی در فکر فرو رفت و وقتی دوهزاری‌اش افتاد، قهقه‌ای زد و گفت:
- چقدر بانمکی تو.

لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم، کمی جدی شد و گفت:
- نه جدی، واقعا دلیل فرارت چی بود؟

دیگر شوخی بس بود، بهتر بود برایش تعریف می‌کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- یکی بود، یکی نبود... از وقتی کوچک بودم، بابا و عمویم من را نشانِ پسرعمویم کرده بودند، البته من از او چندان خوشم نمی‌آمد، کدام دختری از یک پسر دختربازِ دیوانه خوشش می‌آید؟ هیچ‌ک.س. گفتند وقتی به سن قانونی‌ام رسیدم به عقد پسرعمویم دربیایم.
پسرعمویم سامیار، ده سال ازمن بزرگ‌تر بود، هرسری به خانواده‌ام گفتم، اعتراض کردم... گوششان بدهکار نبود، می‌گفتند وصله‌ی پسرعمو، دخترعمو را در آسمان‌ها بستند، خرافات بود دیگر... حالا هم که فرار کردم و اینجا هستم.

در چشم‌هایم نگاه کرد و سرش رو تکان داد و گفت:
- مانند کتاب‌ها و رمان‌های دختر فراری... چه جالب.

لبم رو کج کردم و گفتم:
- اهوم، تو چرا فرار می‌کردی؟


درحالی که داشت رانندگی می‌کرد، سرش رو چرخوند و گفت:

- داستان من طولانیه، دختر عمه‌‌ام از بچگی بهم علاقه داشت، تلاش داشت خودش رو به من نزدیک بکنه.
اما من هم این اجازه رو بهش نمی‌دادم، چون می‌دونستم عمه‌ام چه آب زیرکاهی ‌است، سر همین همیشه دختره رو پس زدم.
عمه‌ام هم بابام رو تهدید کرد اگه پسرت با یاسمنِ من ازدواج نکنه، من هم دیگر حرمت خواهربرادری‌ام را میشکنم و دیگر اسمت را نمی‌آورم.
برخلاف من و مادرو بقیه اعضای خانواده، بابا تنها کسی بود که از صمیم قلبش عمه‌ام رو دوست داشت. بابام هم من رو مجبور به ازدواج کرد، به اینکه سر سفره‌ی عقد بشینم، اما مادرم من رو از این وضعیت بحرانی نجات داد و بساط فرار رو برایم فراهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چه مادر خوبی داری، خدا حفظش کند. الان معلوم نیست، پدر و مادرم چندهزار بار نفرینم کرده‌اند.

کمی دپرس شد و گفت:
- چرا؟ رابطه‌ات با خانواده‌ات خوب نیست؟

نمی‌دانم چرا، اما سفره‌ی دل را باز کردن پیش این پسر، خیلی حس خوبی داشت.

- ما خانواده‌ای نبودیم که با محبت مادر و حمایت پدر بزرگ بشیم، همیشه با بحث، توهین، ناراحتی ما زندگی را می‌گذراندیم. در جمع خانواده‌ی ما تنها من، داداشم و آبجیم نقش اصلی رو داشتیم.

هوفی کشید و گفت:
- آره اینم خوبه، به نظر من اگر تک‌فرزند بودی نمی‌توانستی تحمل کنی.

سری برای تایید حرفش تکون دادم و با یادآوری آن‌که هیچ پولی به همراه ندارم، گفتم:
- جایی رو داری برای ماندن؟ من یادم رفت پولی بردارم که به هتل برم.

کمی به من خیره شد و گفت:
- آره، دارم. خانه‌ی خودم.

چشم‌هام گرد شد، یعنی باید چند روزی در خانه‌ی او باشم؟ عمرا... نمی‌شود. آن هم وقتی که یک پسر جوان است.

گفتم:
- خانه‌ی خودت؟ نه... نه نمیشه.

خنده‌ای سر داد و زمزمه کرد:
- من هم، دیگر برای ماندن جایی ندارم.

آنکه بروم و در خانه‌ی دوستانم سکونت داشته‌ باشم، بهتر است تا در خانه‌ی یک پسر بمانم.

گفتم:
- میشه من رو ببری به «...»

سری تکان داد، قبل آن‌که از ماشین پیاده بشم، گفت:
- اسمت رو نگفتی.

لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم:
- آرشینا و تو؟

آن هم نیم‌چه لبخندی زد و گفت:
- دوست‌هام من رو آرشام صدام می‌کنن، اما تو من رو مهیار صدا کن.

ابرویی بالا دادم و گفتم:
- باشه مهیار، خوشبختم. خداحافظ.

اون هم دست تکان داد و گفت:
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بعد از آن‌که مهیار رفت، زنگ خانه‌ی پارمیس را زدم، نمی‌دانم کار درستی را می‌کنم یا نه... اما بهترین کار این بود.

شاید در خانه‌ی مهیار نتوانند پیدایم کنند، اما خب، هرچی باشد کار درستی نبود.

صدایِ پرهام، برادر بزرگِ پارمیس آمد که می‌گفت:
- عه آرشینا تویی؟ بیا بالا.

خانه‌ی آن‌ها ویلایی بود، بعد از آن‌که در را باز کردم، پارمیس با دیدن من چشم‌هایش گرد شد و گفت:
- آرشینا... تو مگه الان نباید سر سفره‌ی عقد باشی؟

عرق روی پیشانی‌ام را پاک کردم و لباس عروسم را بلند کردم و گفتم:
- پارمیس... فرار کردم. من رو چند مدتی در خانه‌ات راه میدی؟

جلو آمد و با شوک من را بغل کرد و گفت:
- چرا که نه دیوانه. بیا بریم داخل.

سرم را پایین انداختم و داخل شدم.

خاله منیژه با دیدن من، گل از گلش شکفت و من را در آغوش گرفت و گفت:
- بلاخره فرار کردی آره دختر قشنگم؟ من صدبار به صدف گفتم... ان‌قدر به دخترت سخت نگیر... بگذار با هر که می‌خواهد ازدواج بکند و زیر یک سقف برود. آخر هم گوش به حرفم نداد. اما آرشینا، دخترم... کار خوبی کردی، من سامیار را می‌شناسم، پسر چشم‌چرانی‌ هست. خوب کردی که زیر بار ازدواج نرفتی.

لبخندی به مهربانی خاله منیژه زدم، پارمیس با شیطنت گفت:
- وای وای! منیژه جون؟ شما مادر منی یا مادر آرشینا؟

خاله منیژه خنده‌ای کرد و گفت:
- دختر حسود منی که.

از صمیمیت بین خاله منیژه و پارمیس لبخندی روی لبام نقش بست، ای‌کاش مامان من هم با بچه‌هاش رابطه‌ی خوبی داشت.

شاید به این‌جا نمی‌رسید، من فرار نم
ی‌کردم، شاید ازم دفاع می‌کرد و می‌گفت:
- ازدواج که زوری نمیشه، من نمی‌زارم دخترم به زور ازدواج کنه.

آهی از ته دل کشیدم. خاله منیژه با لبخند به پارمیس گفت:
- دخترم آرشینا رو به اتاقت ببر، من برای عصرونه صداتون می‌کنم پایین بیاید.

پارمیس سری تکان داد و گفت:
-چشم مامان جون.

پارمیس دستم رو گرفت و گفت:
- بریم اتاق؟

از خدا خواسته سرم رو تکان دادم، با پارمیس به اتاقش رفتیم، روی تختش نشست و گفت:

- عکس‌العمل خانواده‌ات الان دیدنیه آرشی.

سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره الان سامیار و باباش و بابام در به در دنبال منن، مامان و زنعمومم دارن قبرم رو می‌کنن، صد درصد بیخیالشون آبجی آرشیدا و آرشاس.

پارمیس سری تکان داد و گفت:
- حداقل به آرشیدا پیام بده بگو خونه‌ی من اومدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم، راست می‌گفت، حتما تا الان دل نگرانم شده بودن، به آرشیدا پیامک دادم:

- سلام عزیزدل آبجی، خوبی؟ آرشیدا طبق قرارمون من فرار کردم که خودتم می‌دونی، یک مدت خانه‌ی پارمیس می‌مونم، برای باقیش هم تصمیم می‌گیرم، گفتم بهتون خبر بدم تا نگران نشید، به آرشا هم سلام من رو برسون، فعلا خدافظ.

بعد از این‌که پیامم رو ارسال کردم، دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و گفتم:
- می‌دونی با کی اومدم؟

ابرویی بالا داد و با تعجب پرسید:
- با کی؟

گفتم:
- یک پسری که از دامادیش فرار کرده بود اونم مثل من به زور میخواستن بدن ازدواج کنه. اما اون مامانش فراریش داد.

غمگین شدنش رو حس کردم، خیلی عجیبه اما من هیچوقت محبت مادرانه رو حس نکردم، هیچوقت نشد مامان به فکر ما باشه.

پارمیس زمزمه کرد:
- حالا میخوای چه کار کنی آرشی؟ نمیتونی که کلا فرار کنی.

سردرگم گفتم:
- نمیدونم. پارمیس ولی فقط این رو میدونم اگه برم خونه، بابا من رو به عقد سامیار در می‌آره.

پارمیس سرش رو تکان داد و گفت:

- آره خب ولی بابات قصدش فقط ازدواج توعه... تا تورو سر سفره عقد نشونه ول کن نیست. به نظر من اون فقط میخواد که تو ازدواج کنی و اینکه با کی ازدواج میکنی زیاد براش مهم نیست.

دستم رو روی سرم گذاشتم، پارمیس حق داشت، بابای من تا من رو سر سفده‌ی عقد نشونه ول کنم نیست. اما یعنی چی؟ از ازدواج زوری به ازدواج تقلبی؟

بااخم گفتم:
- تازه ۲٠ سالم شده، کلی کارها مونده که انجام بدم... ازدواج کشکه بابا.

زیر خنده زد و گفت:
- این یک بازیه، ازدواج تقلبی عزیزم. اما خب انقدر بدشانسی کسی رو نمیتونی پیدا کنی که اونم بخواد فرار کنه از یک ازدواج و بخواد تقلبی ازدواج بکنه.

هوف کلافه ای کشیدم و نگاه کلافه ام رو به فرش دوختم؛ با ناراحتی گفتم:
- نمیدونم چی بگم پارمیس! ولی واقعا الان تو این شرایط ازدواج اخه؟ این یهو از کجا دراومد؟

پارمیس که انگار عصبی شد گفت:
- دختر دیوونه، تنها راه خلاصی تو از ازدواج با سامیار همینه یا اینکه بری کره ماه که دستش بهت نرسه یا خودت رو بکشی یا اینکه ازدواج بکنی با یه نفر دیگه یا اینکه دم به تله سامیار بدی و دستی دستی خودت رو بدبخت کنی. چهار تا انتخاب داری! اما آرشینا واقعا باید عقلتو به کار بندازی، این سامیار پسر چشم چرون و دختر بازی هست، خودتم که میدونی اوازه‌ی گری اش کل شهر پیچیده، نکنه بخوای دیونه بشی بری باهاش ازدواج کنی ها.
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
مهیار:

- داداش، دم مامانت گرم حاجی. اما به نظر من بابات و عمه‌ات ول کنت نمیشن، گفتی اسم اون دختر فراری چی بود؟

دستم رو پشت سرم گذاشتم و نگاهی به عرفان کردم و گفتم:

- آرشی، آرشینا بود اسمش... اون‌که صدرصد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
روی مبل لم داده بود و من رو به بیست‌سوالی کشیده بود.

فکرم پیش دختر امروزی‌ بود و جسمم پیش این خل‌مغز.

عرفان سرش رو از توی گوشی‌اش بیرون آورد و گفت:

- گشنه‌ات نیست؟ من که خیلی گشنمه.

اخم‌هام رو الکی توی هم بردم و با شوخی گفتم:
- از بس حرف زدی دیگه.

عرفان تک‌خنده ای کرد و با مشتش به بازوم کوبید و گفت:
- نداشتیم آقا مهیار.

خواستم چیزی بارش کنم که صدای گوشی‌م بلند شد، نگاهی به تلفن کردم که اسم مامان نمایان شد. عرفان هم بلند شد و سمت آشپزخونه و بعد سمت یخچال رفت و با داد گفت:

- من برات یک نیمروی عرفان پز درست می‌کنم عشقم، تو جواب تلفنت رو بده.

لبخند محوی گوشه‌ی لبم نشاندم و دیوونه‌ای زمزمه کردم و تلفن و وصل کردم و گفتم:

- سلام به بهترین مامان دنیا.

چهره ی مهربونش، لبخندی که روی لبش نشست رو از پشت گوشی میتونم حس کنم.

با همون صدای زیباش زمزمه کرد:
- سلام آرشام(اسم دیگش مهیاره)، خوبی مامان؟ کجایی الان؟ عمه‌ات که تلفنت نزد؟

لبی تر کردم و خواستم بگم خانه‌ی عرفان هستم که عرفان شیرین زبونی کرد و گفت:

- سلام به بهترین خاله دنیا، خوبی؟ بابا دمت گرم، این مهیار رو از شر اون عفریته نجات دادی، من میگم تو الگوی منی میگی مسخره بازی در نیار. خاله مهیار پیش منه، جاش امن امنه نمی‌خورمش!

با پام محکم کوبیدم به پاش و گفتم:

- هیس دیوونه

مامان هم از حرف‌های عرفان غش‌غش میخندید و گفت:
- باشه پسرم، ممنونم. جدی؟ باور کنم نمی‌خوریش؟ خب خیالم راحت شد.

تک خنده ای زدم ، مامان علاوه بر مهربونی اش شوخ طبع بود .

مامان بعد از این‌که خنده اش تموم شد گفت :
- عرفان، چند روزی آرشام پیش تو بمونه اوضاع که خوب شد برگرده به خونه، فعلا اوضاع قاراشمیشه.

عرفان هم نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
- نه خاله دور از شوخی مهیار رو سر من جا داره تا هر روز که میخواد میتونه بمونه خونه من.

آرشینا:

دستم رو زیر سرم گذاشته بودم و توی فکر رفته بودم ، هنوز نمی دونم چی درسته چی غلط.

نکنه کار اشتباهی کردم که با سامیار ازدواج نکردم؟

با ازدواج نکردن من هم بابا و عمو دوباره دعوا میفتن ، هوف دختر احمق دیدی با ازدواج نکردنت چه گندی به بار آوردی؟ یک بارم از عقلت استفاده کنن آرشینا.

تلفنم رو برداشتم تا به آرشا زنگ بزنم و بگم: پشیمونم،میخوام برگردم، هرچه بادا باد.. همین طور هم مزاحم پارمیس نشم.

به سه بوق نرسیده جواب داد، مثل این‌که رفته باشه توی اتاقش و یواشکی صحبت می کرد:
- جونم آرشی؟ کم و کسری چیزی داری؟

پوست لبم رو بخاطر استرس کندم و گفتم:
- میخوام بپرسم اوضاع چطوره اما خودم میدونم اوضاع خیلی خوب نیست، میگما نظرت چیه برگردم با سامیار ازدواج کنم چون تا اخر عمر که نمیتونم فرار کنم ،هر موقعم برگردم بابا منو ب عقد سامیار در میاره‌...

آرشا با توپ پر صداش رو کمی بالا برد و گفت:
- غلط می کنی برگردی، دیوونه ای ؟ به زور فرار کردی حالا میخوای برگردی خودت رو دستی دستی بدبخت کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ناراحت زمزمه کردم:
- آخه داداش... الان به خاطر من به دعوا می افتن بابا و عمو، خودت زنعمو رو میشناسی چحور فتنه ای هست، میترسم باعث بشه حرفا و کنایه هاش مامان رو اذیت کنه، این به نفع همه‌س.

ارشا ناراحت زمزمه کرد:
- حال بابا و مامان برات مهمه به جز حال خودت! آرشینا حواست هست که بابا به زور داشت تورو سر سفره عقد می نشوند و مامان هم همراهیش می کرد و اصلا طرف تو نبود؟ پس توهم باید حال خودت، آینده ی خودت برات مهم باشه آرشینام، ببین بزار این اوضاع درست بشه توام برمیگردی، اما نه الان، وقتی بابا سر عقل بیاد و بفهمه سامیار پسر درستی نیست... آبجی، انقدر که به فکر بقیه‌ای به فکر خودت هم باش.

لبخندی از حرف‌هاش زدم، چقدر به فکر بود، گرم صحبت شده بودم و حاضر نبودم یک لحظه هم تلفن رو قطع بکنم.

به خاطر کنجکاویم پرسیدم:
- بیخیال این‌ها، اوضاع چطوره؟

ارشا نفس عمیقی کشید و گفت:
- راستش رو بخوام بگم اوضاع خوبی نیست، مامان که همش غش و ضعف میره و نگران تو شده، باور می‌کنی هممون تعجب کرده بودیم بخاطر این نگرانی مامان، چندبار هم با بابا دعوا کرد و گفت:«تقصیر تو شد، تقصیر توعه که بچه‌ام فرار گرد، معلوم نیست الان کجاست، تقصیر تو و داداشته»

با تعجب ابرویی بالا دادم، باورم نمیشد، مامان نگران من شده بود، مامانی که تا الان که عمر کرده بودم بهم اهمیت نمی‌داد! یک لحظه لبخندی روی لبم اومد، پرسیدم:

- اینکه مامان نگران من شده باشه شاید نشونه خوبی باشه، شاید یادش اومده فرزندایی هم داره، بابا چکار کرد؟

آرشا هومی گفت، صداش یکم مضطرب شد، گفت:
- امم، خب... بابا.

ناگهان ترسی توی دلم ریشه کرد، نکنه بابا چیزیش شده باشه؟

نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟ وای خدا.... آرشینای دیوونه میبینی با این کارات چه بلایی به سر خانواده ات آوردی.

با ترس زمزمه کردم:
- بابا چیزیش شده؟
- نه هیچیش نشده، فقط تو رو طرد کرد، گفت دیگه بچه‌ای به اسم آرشینا ندارم.

راستش انتظار این حرکت رو هم از بابا داشتم، نیشخندی زدم و توی دلم گفتم«انتظار چی داشتی پس از بابات، با ناز و نوازش بیاد دنبالت برت گردونه خونه؟ یا اینکه بگه اونم بچمه و اذیتش نکنم؟»

با خونسردی تمام زمزمه کردم:
- میدونستم اینکارو میکنه، بابا برای من پدری نکرد، مهرومحبت پدری رو ازش نچشیدم، فقط سردی‌اش بود برای ما و خوش خوشانش با مامان و بقیه خانواده‌اش، برام مهم نیست دیگه آرشا، به مامان بگو پیش پارمیسم.

آرشا باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد، دستم رو روی صورتم گذاشتم، خدایا چرا من؟ چرا من نباید از پدرم مهر و محبت ببینم؟

هوف کلافه ای کشیدم و به سمت در اتاق پارمیس رفتم؛ اومدم خونشون، مزاحمشم شدم، زشته فقط بشینم تو اتاق که.

به طرف آشپزخونه رفتم که صدای پخ از پشت سرم باعث شد جیغی بکشم، با ترس برگشتم و پرهام رو پشت سرم دیدم که با لبخند شیطونی بهم زل زده بود، دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم:
- کی میخوای آدم بشی پرهام؟ قلبم اومد تو دهنم.

پرهام نیشش رو باز کرد و رفت به سمت ظرفشویی و لیوانی برداشت و گفت:

- تو ام کی قراره عادت کنی به کارهام؟ بابا ریلکس باش دیگه یه پخ که ارزش ضعف و غش نداره.

لیوان آبی رو پر کرد و به طرفم گرفت و گفت:
- بخور تا غش نکردی.

پرهام برادر بزرگ پارمیس بود، 22 سالش بود، پسر شوخ طبع و مهربونی بود. پارمیس بچه وسطیشون بود، پریا هم آبجی کوچیکه پارمیس بود که 17 سالش بود و پارمیس هم که مثل من ۲٠ سالش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لیوان آب رو از دست پرهام گرفتم و گفتم:
- مرسی بابت آب.

سرش رو تکون داد و از آشپزخانه بیرون زد و گفت:
- از پسرعموی دیوونت چه خبر؟

نفسم رو بیرون دادم و با یادآوری سامیار اخمی کردم و گفتم:
- امروز عقدم بود.

چشم‌هاش رو گرد کرد، حس کردم یهو رگ گردنش باد کرد و تن صداش بالاتر رفت:
- چـی گفتی؟ عقـدت بوده امروز؟ انقـدر بابـات و عمـوت به فکـر پولن که تورو مجبـور به ازدواج با یک پسر عیاش و دخترباز کردن آرره؟ تـو چکـار کردی؟! نگـو باهاش ازدواج کـردی آرشینـا!

با انگشتم ور رفتم و با تعجب گفتم:
- اگه ازدواج کرده بودم که خونه‌ی شما چکار داشتم؟ فرار کردم دیگه، حالا تو چرا یهو قرمز شدی؟

این رو گفتم و لیوان آبی که الان خالی شده بود رو شستم، حس کردم داشت حرف قبلیش و عصبانیتش رو جمع و جور می‌کرد.

- امم، خب خوب کاری کردی کـه فرار کردی، اصـلا اینجا خونه ی توام هست تو فرار نکنی کی فرار کنه، اصلا باشه خوش اومدی من رفتم.

بعد پا به فرار گذاشت، خنده‌ام گرفته بود این چه وضعش بود؟ این کارا و رفتاری هول هولکی‌اش برای چی بود؟!

***

روی مبل نشسته بودم و با پارمیس مشغول درس خوندن بودیم، فردا کوئیز داشتیم، اهم اهم، یادم رفت بگم که من آرشینا احمدی، ۲٠ سالمه، ترم دوم دانشگاهم، رشته‌ام هم فنی حرفه‌ایه، موهام رنگش خرماییه روشنه، دماغمم عمل کردم چون شکسته بود. الان تو بقیه رمانا آره دماغم خدادادی عمله، نه بابا ما از این شانسا نداریم، چشم‌هامم قهوه ایه، چشم و ابرومو دوست دارم لبهامم زیباست (خیلی تعریف کردم بسه دیگه، ملکه نیستم که عه) راستش یه خواهر و یک برادر دارم، داداشم هجده سالشه، اسمش آرشاعه، موهاش روبه‌بالاعه بعضی اوقات حالت دار میشه، چشم‌هاش سبزه به بابا رفته، داداشم دافه کلا، اینم بگم که پایه همه کارهامه، یک آبجی ام دارم اسمش آرشیداعه، دوقلوایم(دوقلوی‌همسان، با اخلاق ناهمسان) آبجیم خیلی مهربونه ولی امان از روزی که عصبی بشه، کل دنیا رو میریزه بهم، آبجیمم موهاش فرفری و جذابه اصلا به من نرفته، من زشتم ولی آرشا و آرشیدا خوشگلن.

یهو یکی دستش رو گذاشت جلو چشمم که...
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین