موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
هینی از ترس کشیدم با دیدن پریا و نیش بازش کم کم ترسم ریخت، با ذوق گفت:
- سلام آجیی.
پرهام از پشت سر پریا زمزمه کرد:
- ما دوتا قصد کشت آرشینا رو داریم.
بعد حرفش زیر خنده زد، پریا نوچی زد و روی دسته ی مبل نشست و گفت:
- نه اخه من قصد ترسوندنش رو نداشتم.
بعد به طرفم خم شد و لپم رو بوسید و گفت:
- ببخشیـد.
لپ پریا رو کشیدم و گفتم:
- ایراد نداره دخملک.
بعد با چشم غره به طرف پرهام برگشتم و گفتم:
- کار خودت رو به بچه نچسبون عه.
پارمیس خندهای کرد که پرهام پوکر شده به طرف اتاقش رفت و زیرلب گفت:
- هرهرهر نمک.
زیر لب بی جنبه ای زمزمه کردم و برگشتم به طرف پارمیس و گفتم:
- نظرت چیه من فردا نیام دانشگاه؟ یک وقت بابا نیاد جلو دانشگاه آبرومون بره.
پارمیس هوفی کشید و گفت:
- در کل که باید بیای، چون نمیشه که چندجلسه نیای سر کلاس، برات اخطار میزنن مگه یادت نرفته صدیقی رو؟ پنج جلسه سرکلاس هاشمی شرکت نکرد، دیگه راهشم نداد تو کلاس و اون رو انداخت.
سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم، پس باید برای یک داستان هیجانی و جنجالی خودم رو آماده کنم، صددرصد سامیار و بابا جلوی در دانشگاهمن فردا.
***
- بلند شو دیگه خوابالو.
این صدای پارمیس بود، برای دهمین بار داشت صدام میزد، ولی انقدر خسته بودم که هومی گفتم و پتو رو بغل زدم و گفتم:
- پنج دقیقه دیگه بلند میشم.
بعد گفتن این حرفمم به خواب نازم ادامه دادم، دو دقیقه خبری ازش نشد، یهو با له شدنم از طرف پارمیس هینی کشیدم و دیدم...
- سلام آجیی.
پرهام از پشت سر پریا زمزمه کرد:
- ما دوتا قصد کشت آرشینا رو داریم.
بعد حرفش زیر خنده زد، پریا نوچی زد و روی دسته ی مبل نشست و گفت:
- نه اخه من قصد ترسوندنش رو نداشتم.
بعد به طرفم خم شد و لپم رو بوسید و گفت:
- ببخشیـد.
لپ پریا رو کشیدم و گفتم:
- ایراد نداره دخملک.
بعد با چشم غره به طرف پرهام برگشتم و گفتم:
- کار خودت رو به بچه نچسبون عه.
پارمیس خندهای کرد که پرهام پوکر شده به طرف اتاقش رفت و زیرلب گفت:
- هرهرهر نمک.
زیر لب بی جنبه ای زمزمه کردم و برگشتم به طرف پارمیس و گفتم:
- نظرت چیه من فردا نیام دانشگاه؟ یک وقت بابا نیاد جلو دانشگاه آبرومون بره.
پارمیس هوفی کشید و گفت:
- در کل که باید بیای، چون نمیشه که چندجلسه نیای سر کلاس، برات اخطار میزنن مگه یادت نرفته صدیقی رو؟ پنج جلسه سرکلاس هاشمی شرکت نکرد، دیگه راهشم نداد تو کلاس و اون رو انداخت.
سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم، پس باید برای یک داستان هیجانی و جنجالی خودم رو آماده کنم، صددرصد سامیار و بابا جلوی در دانشگاهمن فردا.
***
- بلند شو دیگه خوابالو.
این صدای پارمیس بود، برای دهمین بار داشت صدام میزد، ولی انقدر خسته بودم که هومی گفتم و پتو رو بغل زدم و گفتم:
- پنج دقیقه دیگه بلند میشم.
بعد گفتن این حرفمم به خواب نازم ادامه دادم، دو دقیقه خبری ازش نشد، یهو با له شدنم از طرف پارمیس هینی کشیدم و دیدم...
آخرین ویرایش: