جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,060 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
هینی از ترس کشیدم با دیدن پریا و نیش بازش کم کم ترسم ریخت، با ذوق گفت:
- سلام آجیی.

پرهام از پشت سر پریا زمزمه کرد:
- ما دوتا قصد کشت آرشینا رو داریم.

بعد حرفش زیر خنده زد، پریا نوچی زد و روی دسته ی مبل نشست و گفت:
- نه اخه من قصد ترسوندنش رو نداشتم.

بعد به طرفم خم شد و لپم رو بوسید و گفت:
- ببخشیـد.

لپ پریا رو کشیدم و گفتم:
- ایراد نداره دخملک.

بعد با چشم غره به طرف پرهام برگشتم و گفتم:
- کار خودت رو به بچه نچسبون عه.

پارمیس خنده‌ای کرد که پرهام پوکر شده به طرف اتاقش رفت و زیرلب گفت:
- هرهرهر نمک.

زیر لب بی جنبه ای زمزمه کردم و برگشتم به طرف پارمیس و گفتم:
- نظرت چیه من فردا نیام دانشگاه؟ یک وقت بابا نیاد جلو دانشگاه آبرومون بره.

پارمیس هوفی کشید و گفت:
- در کل که باید بیای، چون نمیشه که چندجلسه نیای سر کلاس، برات اخطار میزنن مگه یادت نرفته صدیقی رو؟ پنج جلسه سرکلاس هاشمی شرکت نکرد، دیگه راهشم نداد تو کلاس و اون رو انداخت.

سرم رو تکون دادم و آره ای گفتم، پس باید برای یک داستان هیجانی و جنجالی خودم رو آماده کنم، صددرصد سامیار و بابا جلوی در دانشگاهمن فردا.

***

- بلند شو دیگه خوابالو.

این صدای پارمیس بود، برای دهمین بار داشت صدام میزد، ولی انقدر خسته بودم که هومی گفتم و پتو رو بغل زدم و گفتم:

- پنج دقیقه دیگه بلند میشم.

بعد گفتن این حرفمم به خواب نازم ادامه دادم، دو دقیقه خبری ازش نشد، یهو با له شدنم از طرف پارمیس هینی کشیدم و دیدم...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
و دیدم پارمیس خودش رو روی من گذاشته و با لبخند بهم خیره شده و تندتند پلک میزنه، نفس عمیقی کشیدم، من هم بهش لبخند زدم، از خونسردیم تعجب کرد، یهو بلند شدم که با کله به زمین خورد و گفت:

- آخ، بیشعور نامرد، کله ی قشنگم رو ترکوندی، برات متاسفم آرشی، بهت اعتمادکردم اومدم روت ولی تو از جلو بهم خنجر زدی این بود رسم رفاقت؟ هی داداش، سیگار بده بکشیم که سیگما تر از من کسی نیست.

بعد کلش رو مالشی داد، پوکر بهش نگاه کردم، هرلحظه ممکن بود از خنده جر بخورم، ایا این دختر مشکل روانی داشت؟ بله!

دوباره به چرت و پرت هاش ادامه داد و گفت:
- به نظرم تو اصلا ازدواج نکن آرشی، وگرنه یک روز نکشیده طلاقت میده.

بعد از رو زمین بلندشد و با قر به طرف دستشویی قدم برداشت، دست هام رو بالا بردم و گفتم: خدایا یه عقلی به این بده و یه خوشبختی ام به ما.

هوفی کشیدم و با یادآوری اینکه لباسی ندارم بپوشم بیام دانشگاه، دستم رو کوبیدم به صورتم و داد زدم:
- پارمیس.

پارمیس هم از دستشویی داد زد:
- جانم

با ناراحتی که از نبود لباسها و وسایل مربوطه ام بهم سرایت کرده بود زمزمه کردم:
- نه لباس دارم، نه وسایل دانشگاه، چه خاکی بریزم توی سرم؟

از دستشویی اومد بیرون و چشم‌هاش رو نازک کرد و بعد چندثانیه گفت:
- خب آرشیدا مگه نمیاد دانشگاه؟

سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره، یکم دیگه اماده میشه میاد.

پارمیس اومد نزدیکم و از روی تختش پتو رو برداشت و گفت:
- بهش پیام بده، بگو وسایلتو جمع کنه بیاره دانشگاه، توی دستشویی فوقش میپوشی، اینطوریم کسی شک نمیکنه، فعلا خودم یک مانتو بهت میدم بپوشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشینا:
با گردن درد شدیدی از خواب پریدم، خواستم تکونی به خودم بدهم که جسم سنگینی روم بود... !
چشم‌هایم رو گرد کردم، یعنی اون کی بود؟ با حرص چشم گردوندم با دیدن آرشام، تموم کارهایی که دیشب کرده بود یادم اومد ... .
وای خدای من ! دیشب آرشام داشت چیکار میکرد؟ چرا جلوگیری نکردم؟ از کِی این همه بی حیا شده بودم که یک پسر غریبه ... حتی با یاد آوری کارهایش تنم گر میگیرد .
باید ازش فاصله بگیرم وگرنه معلوم نیست کارهایش تا چه حد پیش میرود، پسر است دیگر... .
آروم تکونی به خودم دادم، زیر لب غریدم:
- آرشام !
جوابی نشنیدم، دوباره محکم بر سی*ن*ه اش کوبیدم، بلند تر غریدم:
- هوی، بلند شو ببینم ! مردک نفهم ! تو به چه جرعت روم خوابیدی؟ باید بلند شی و بهم بگی چرا دیشب اون غلط رو کردی !
نمیدونم چیشد ولی تنم لرزید، تازه فهمیدم این آرشام سوسک داره میخنده !
یکدفعه جسم سنگینش از رویم بلند شد و اخم تظاهری کرد:
- اصلا خوب کردم، باید مهر من میبود که چشم کسی بهشون نخوره ! قبل اومدنت اگه میخوای مامان سین‌جینت نکنه یه لباس کلفت و یقه‌اسکی بپوش تا شاهکار هایم رو نبینه !
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با این حرفش‌ تعجب برم داشت، یعنی چی؟ منظورش چیه که میگه لباسم رو چطور بپوشم ! با اخم های در هم به او زل زدم، دیشب به حد کافی نزدیکم شده بود و کـِیفِش کوک بود، و منم از این قضیه اصلا راضی نبودم .

- منظورت چیه؟ لباس پوشیدن من به تو چه؟ اصلا چرا دیشب این همه بهم نزدیکی میکردی؟ چرا دیروز به مامانت گفتی عاشق همیم؟ من عاشقِ چی تو شده باشم، هاان؟

دستهایش رو توی موهای فرفریش برد، مکث کوتاهی کرد، انگاری دنبال یک جمله بود، گفت:
- تو آینه خودت رو ببین، من هم باید برم پایین ! من به کمکِ تو نیاز دارم، تو هم به کمکِ من ! باید به فکر هم باشیم... .

سرسری باشه ای گفتم، خیلی کنجکاو بودم که ببینم چه بلایی سر چهره ام اومده، لبهام و گردنم به سوزش افتاده بود، دعادعا میکردم که کبودی نباشه !

از اتاق با لبخند کوتاهی بیرون رفت، قبل بیرون رفتنش با حرفی که زد، ناباور شدم... یعنی چی؟ نمیتونستم اخم کنم و دلیلش را نمیدونستم.
- خیلی گردن خوش بویی داری !
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماهک:

دستم رو به دستگیره یِ اتاق رسوندم، حالت تهوع امانم رو بریده بود، چشمهایم بخاطر اشکهایی که ریخته بودم می‌سوخت . زیر لب با بغض گفتم:
- یعنی‌ بدون من خوشحاله؟
مثل همیشه، جوابی نداشتم برای این حرفم، کسی که باعث بدبختیم شده بود رو باز هم می‌پرستیدم!
نگاهی از توی آینه به چهره ی رنگ پریدهِ ام انداختم، قبلنا خوشگل بودم، نه مثل الان که رنگ بر چهره ندارم و مثل مرده ی متحرک زندگی میکنم! گاهی وقتا با خودم میگم، اگه بچه ای توی زندگیم وجود نداشت... هیچ وقت به زندگیم ادامه نمی دادم. بچه ای که سه ماهه شده بود، بچه ای که حاصل ازدواج من و اون لعنتی بود!
حتی نمیتونستم اسمش رو به زبانم بیارم، اون من رو خیلی دوست داشت... مطمئنم بچه، بچه ی خودشه !
یادمه همیشه ماهان، عشقِ من؛ کسی که سه ماهه ترکم کرد، بهم تهمت زد، چقدر کتکم زد، چقدر التماسش دادم، چقدر گفتم بهش، که این بچه، بچه ی خودشه! اما...
#فلش_بک
نمیدونم چرا دلشوره داشتم، حس بد.. انگار در کنار خوشحالی که توی وجودم بود... یه حس دلشوره ی عجیبی داشتم...
بعد از کلنجار رفتن با خودم، با صدای کلیدی که توی در رفت...
دلشوره ام عمیق تر شد! لبخند تصنعی توی چهرم بوحود اوردم...
نگاهی به ماهان کردم...
پسر قد بلند، چشمهای ابی اش،چشمهای دریایی او که من رو هرروز بیشتر شیفته ی خودش میکرد، موهای حالت دارش...=)
با دیدن منی که لبخند تصنعی به لب داشتم، ولی لرز وجودم رو گرفته بود، نگران به سمتم اومد؛ دستهایش رو دور شونه هایم حلقه کرد بوسه ای به موهای خرمایی رنگم زد، با صدایِ مهربونش من رو از مبهوتی در اورد:
- چیشده ماهی من؟ چیشده دردت به جونم؟ چرا میلرزی؟
نگاه پر بغضی بهش کردم، لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:
- ماهان؟
توی چشمام زل زد، بوسه ای به چشام زد و گفت:
- جون ماهان؟
نفسی فوت کردم، بلاخره که باید میگفتم. میدونستم خیلی خوشحال میشه، ولی انگار دنیا، یه سرنوشت دیگه ای برای من، ماهکی که عاشقانه ماهان رو دوست داشت! رقم زده بود...
- ماهان، امروز رفتم سونوگرافی، میدونی چیشد؟
اخم کوتاهی کرد، با صدای گرفته ای گفت:
- خب؟ چه دلیلی داره تو بری تو اون سونوگرافی بی صاحاب؟
بغضم پر رنگ تر زد، با صدایی که دقیقا میلرزید، گفتم:
- خب، چند روزی بود هی حالت تهوع داشتم؛ میخواستم برم سونوگرافی ببینم چمه؟ رفتم دکتر معاینم کرد گفت، حاملم... وای خیلی خوشحــ...
با دیدن چشمای قرمزش خفه شدم، چرا خوشحال نیست؟ کم-کم پوزخندی بین لبهایش ایجاد شد، ههه ای زمزمه کرد... نگاه بدی به من کرد و گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماهان:اونوقت خانمِ من از کدوم پدر سگی حامله‌است؟
چشمهایم رو گرد کردم، این حرفش چه معنی ای میده؟ چرا پوزخند میزنه؟ چرا انقدر بد نگاهم میکنه؟ خدای من! داری با زندگیم چکار میکنی؟
- ماهان؟ چی میگی؟ شوهر من تویی؟ انتظار داری از کی حامله باشم؟ منظورت ازپوزخند های پی در پیت، از چشم های قرمزت و نگاه بدت چیه؟ من زنتم، همونی که عاشقش بودی، ماهکتم؛ چذا خوشحال نشدی؟
دستی توی موهایش فرو برد، دستهایش رو بالا برد، بد سوختن گونه ام تعادلم رو از دست دادم و روی زمین پرت شدم، چی؟ نه؟ امکان نداره! ماهان روی من دست بلند نمیکنه.
ماهان: خفه شو؛ اخه چی برات کم گذاشتم ها؟ من عقـیـ*م بودم تو چجوری حامله شدی ها؟ چی برات کم گذاشتم رفتی زیـ*ر خو*ب یکی دیگه شدی؟ زیر این ماهک مظلوم یه دخترِ هرز*ه است اره؟ این بود عشق و عاشقی که تو میگفتی؟ حالم ازت بهم میخوره! نمیدونستم تو هم مثل جـ*ـده ها هستی! خوب بلدم با این دخترا رفتار کنم، بلند شو یالا... .
هق هقی پر از درد کردم، حق من یکی این نبود! نباید اینجوری دلم رو میشکست؛ تقاص کدوم گناهِ نکردم رو داشتم پس میدادم؟ منی که از بچگی توی خونه های مردم کنیزی میکردم برای دو هزار پول تا بتونم یه نونی برای خوردن داشته باشم، من از اون دخترایی نبودم که دختر باباییشون باشه، یا همدم مامانشون، ناموس برادرشون، آبجی خواهرشون؛ ازوقتی بدنیا اومدم توی یه پرورشگاه... یه پرورشگاهی که خانوادم همون موقع های دو ماهگیم من رو به اونجا بردند، مثل اینکه من نون خور اضافیشون بودم:)
با دردی که توی چهار ستون بدنم پیچید جیغی زدم و...
#حال
با یاد اوری گذشته اشکهام پایین میومد، یه روزی میشه که ماهان میاد به پام میفته و میگه؛
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- ببخشید، غلط کردم که غرورتو شکستم، ببخشید که اذیتت کردم.
اما اون روز خیلی دیره، یقینا اگه بر گرده به راحتی نمیبخشمش!
دوباره حالت تهوع به سراغم اومد، اوقی زدم و وارد سرویش بهداشتی شدم! حالت زارم رو هر که میدید دلش برایم می سوخت. کسی رو نداشتم تا بروم و سفره ی دلم رو برایش باز کنم. با یاد اوری برادر ماهان، که زیادبا هم جور نبودند بشکنی زدم، به هر حال باید یه طوری از این مخمصه بیرون بیام!
خودم رو با کلی دردسر به پذیرایی اتاق رسوندم، دفترچه تلفن رو برداشتم، منتظر اسم، شماره اش بودم! آرشامِ تهرانی؛ لبخند محوی زدم، همین حالا باید به او زنگ میزدم.
راوی:
ماهک، مادرِ کوچکمون پر از استرس شماره ی برادرِ ماهان، آرشام رو گرفت!
آرشام، با شنیدن صدای زنگ گوشیش؛ ابرویی بالا داد.
با خودش گفت:
- کی این موقع کار داره با من؟
پوف کلافه ای کشید رو گوشی اش رو برداشت، با دیدن شماره ابروهایش در هم رفت! ( منزل ماهان) دستش رو روی اتصال گذاشت، با حرص سلامی کرد که با شنیدن صدای بی حال ماهک تعجبش دو برابر شد:
ارشام: سلام؟ ماهان؟
ماهک: الو؟ اقا ارشام؟
آرشام: چیشده ماهی؟ اتفاقی افتاده؟ ماهان کجاست؟
همین حرف باعث شد بغض ماهک بشکنه، کجایی آرشام ببینی سه ماهه دارم تک و تنها با بچه ی برادرت زندگی میکنم و برادرت عین خیالش نیست؟
ماهک: آرشام، کجایی ببینی اون ماهی شیطون، دیگه اون ماهی قبل نیست، کجایی ببینی برادر بی مرامت ولم کرد؟ کجایی؟
آرشام نگران دستی به موهایش کشید.
آرشام: چیشده ماهی؟ درست حرف بزن ببینم چه اتفاقی افتاده؟ تو الان کجایی که ماهان بی همه چیز بغضت رو میبینه اما چیزی نمیگه؟ د جون بکن! من میدونم با اون ماهان چکار کنم!
ماهک: آرشام، من... من باید ببینمت،کجایی؟ بخدا خسته‌م!
آرشام: کجا با این حالت میخوای بیای؟ میام دنبالت، همین حالا، نگران نباش!
ماهک: مرسی، اگه تو نبودی نمی دونستم چکار میکردم.
**
آرشینا:
با دیدن نگرانی های پی در پی آرشام من هم نگران شدم، پی بردم که داشت با زن داداشش صحبت میکرد، یعنی داداش داشت؟ اگه..
هوف، بیخیال.
اون الان اینجوری داره گریه میکنه تو داری پی چی و میگیری؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشام سریع تلفنش رو خاموش کرد، نگاهی به چشم های نگران من و ماهرخ جون کرد. لبخند کوتاهی زد و گفت:
- میام بهتون میگم، قراره دوباره ماهی رو ببینی مامان جون.
حس کردم نم-نم اشک تو چشمای ماهرخ جون ظاهر شد، به سمت آرشام قدم برداشت و گفت:
- راست میگی مادر؟ دوباره میتونم صدای خندیدنش رو تو این عمارت بشنوم؟
آرشام سری تکون داد، و از خونه بیرون زد. ماهرخ جون، خیلی تغییر کرده بود، حس میکردم ماهی،ماهکشون یه اشنایی غیر از عروسش باهاش داشته. به سمت ماهرخ جون قدم برداشتم، دستم رو توی دستهایش گذاشتم، عجیب بوی مادر میداد. برعکس مادری که بجای اینکه برای من، آرشا، آرشینا مادری کنه! همش پاش تو آرایشگاها،عروسیهای مختلف بود و حتی یبار هم تو آغوشمون نگرفت!
برایم عجیب بود چطور اسم مادر رو روش گذاشته بودند، پدرم هم از صبحی که توی خونه میومد اخم هایش در هم بود تا موقع خواب، یبار طمع محبتشون رو نچشیدم.
برعکس در کنار ماهرخ جون بودن، یه حس عجیبی داشتم، دوستش داشتم! ولی حس عذاب وجدان رهایم نمیکرد. ما داشتیم دور میزدیم یه مادررو!
خیلی از این میترسیدم، از روزی که بفهمه ما همه ی این اتفاقا یک بازی بوده! از اینکه بفهمه ما نقش بازی میکردیم. از اینکه ازم متنفر شه، از اینکه بفهمه این همه مدت اون رو بازیچه قرار داده بودیم و بهش پی در پی دروغ میگفتیم.
ولی عجیب در کنار ارشام بودن، در کنار ماهرخ جون بودن، یه حس عجیبی بهم دست میداد.
فردای پریروز، نه، نه... صبح فردای پریروز، چی میگم برای خودم؟ فردای همون شبی که آرشام... حتی دوباره فکرش هم عذابم میده! ( نه که تو خوشت نیومده بود)
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
که دو روز پیش بود، ازش خیلی خجالت میکشیدم، ماهرخ جون فکر کرده بود ما قهریم و گفت:
- چیشده؟ همش از هم فاصله میگیرید؟ دیشب که خوب پیش هم خوابیده بودید نکنه صبح دعواتون شده؟
آرشام با دیدن صورت سرخ شده ی من ازخجالت نیمچه لبخندی زد، هم جمله ای برای این حرف ماهرخ جون نداشت.
- خب.. مامان!
ماهرخ جون اخم تصنعی کرد، دستهای ما دو تا رو گرفت و بلندمون کرد:
- عیبه قهر، دخترم! پسرم، هیچی تو دلش نیست! هر چی بوده بزارید کنار! حالا هم جلوی من همدیگر رو بغل کنید تا بفهمم اون قهر تموم شده رفته!
آرشام ابرویی بالا داد و من بودم دوباره سرخ شدم، هم از اینکه دیرور ما رو دیده بوده، هم اینکه میخواست جلوی چشمایش من، ارشام رو بغل کنم! عذابم میداد

اروم توی چشمهایش زل زدم، با شیطنت عجیبی خیره به من شده بود و حرفی نمیزد، نمیدونم چرا! اما از اینکه دیشب بهم نزدیک شده بود...
اصلا ناراحت نشدم، فقط ازش خجالت میکشیدم، یقینا اگه ک.س دیگه ای بودم دندونی تو دهنش نمیزاشتم و جایی سالم توی بدنش! ( پس چرا گذاشتی آرشام بهت نزدیکی کنه، طوری که کاری باهاش نداشتی فقط با کلام حلش کردی؟) خودم هم نمیدونستم و این عذابم میداد
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از عاقبتی که پیش روی من بود هراس داشتم، نمیدونستم چی پیش روی منه؟ خوشبختی یا بدبختی؟ عذاب یا شادی؟ خنده یا گریه؟ بگذریم، داشتم میگفتم، وقتی همدیگه رو بغل کردیم،قلقلکم اومد که گردنم تو صورت آرشام رفت،اروم تو گوشم گفت:
- انقدر جم نخور دختر! نکنه میخوای جلو روی مامانم دوباره گردنتو کبود کنم؟
وای از من! اونموقع چهره من دیدنی بود، خوبیش این بود چهره ی من به ماهرخ جون دید نداشت و من پشت ماهرخ جون بودم.
تازه یادم رفت بگم، آروشا! خواهر ِ آرشام بود، و منی که چند وقت حرص میخوردم، قراره که چند روز دیگه بیاد اینجا! طبق گفته های آرشام، آروشا یه دختر شر و شیطونیه! و من میدونم ببینمش، با هم مچ میشیم و رفیقای اوکی‌ای برای هم میشیم.
#حال
با صدای بوق-بوق ماشین آرشام قدمی به سمت در برداشتم، یه خوشحالی عجیبی توی وجودم غرق شده بود.
سریع در رو باز کردم، با دیدن دختری که با چشمای طوسی خوش‌رنگش بهم زل زده بود، حس میکردم صورتش باد داشت، اصلا حال خوبی نداشت، سریع ناراحتی به صورتم هجوم اورد.
نکنه ماهان، برادر آرشام کسی بود که باعث شد این بلا برسر ماهک بیاد؟
لبخند کوتاهی بهم زد و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟
صداشم مثل صورتش قشنگ بود، حیف زیباییش که باید این بلا بر سرش می‌ومد.
در حالی که اشک توی چشمام حلقه زده بود سری به زیر انداختم و از جلوی راهش رد شدم، شرمنده زمزمه کردم:
- سلام گلم، خوش اومدی!
ممنونمی زمزمه کرد، یک‌دفعه حس کردم ماهرخ جون می‌دویید! با دیدن دوییدن ماهرخ جون به سمت ماهک ابرویی بالا دادم، ماهک سریع با قدم‌های بی حال به سمت ماهرخ جون رفت، با اشک، با صدای خیلی بی حالی زمزمه کرد:
- خاله ماهرخ، دلم برات تنگ شده بـ...
یکدفعه بی هوش شد و روی دستهای ماهرخ جون افتاد، من و ارشام سریع به خودمون اومدیم و به سمت ماهک دویدیم

ماهک بی حال روی زمین افتاده بود، آرشام در حالی که سعی داشت بغض توی گلویش رو پنهان کنه، میگفت:
- مامان، ماهک بارداره! میگفت توی این سه ماه تنها یه وعده غذایی داشته و همه اش با یاد اوری ماهان گریه میکرده، ماهان بعد شنیدن بارداری ماهک، اون رو کتک میزنه و بهش تهمت های بیجا میزنه و ول میکنه! بخاطر اینکه ماهان ک*افت فکر میکنه هنوز ع*یمه!
ماهرخ جون با هق‌-هق تن بی جون ماهک و توی اغوشش گرفت، باورم نمیشد این دختر چقدر سختی کشیده، بی جون گفت:
- دور مظلومیش بگردم، از همون بچگیش بی ک.س بود، همین مظلومیش به دلم نشست که اوردمش پیش خودم! اصلانم نباید به ماهان میدادمش! ماهان همیشه غد بود و نفهم!
آهی کشیدم، آرشام ماهک رو توی آغوشش گرفت و راه حیاط رو در پیش گرفت!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین