جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,065 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- چیه؟ نگاهم میکنی؟ د برو. بخاطر توئه آشغال مامانم متوجه دروغی بودن ماجرا شد، گمشو نمی‌خوام ببینمت.
کم‌کم قطره‌هایی که از چشم‌هام پائین می‌آید رو حس می‌کنم، چشم‌های اشکی‌ام رو به او می‌دوزم که بی‌‌توجه به من، تنه‌ی‌کوتاهی بهم می‌زند و وارد عمارت می‌شه.
هق‌هق‌ام بلند می‌شه، من فکر می‌کردم تنها کسی که سرد نمی‌شه باهام، خود آرشام هست، هه، اشتباه می‌کردم.
پوزخند اعصاب خوردی‌ای زدم و با قدم‌های عصبی وارد عمارت می‌شوم.
صدای جیغ و داد های ماهرخ‌جون رو می‌شنوم که به زمین و زمان فحش می‌دهد.
- آرشام، تو به من دروغ گفتی؟ توو گفتی عاشق آرشینا هستی در حالی که معلوم نیست آرشینا چه دختر آشغالی هست؟ گفت پدر و مادرش فوت کرده در حالی که آقای وثوق پدرش بود، اون دختره‌ی‌خراب رو از توی خونه‌ی‌من بیرون کن.
هق‌هق‌ام بیشتر می‌شود و ناچار قدمی به جلو بر می‌دارم، آرشام کلافه می‌گوید:
- بسه، مامان. بیرونش کردم، دیگه این خونه جای اون نیست، به فکر قلبت باش. بخاطر اون دختره‌ی...
صبرم به سر رسید، خودم رو وارد پذیرایی کردم که نگاه‌های مبهوت‌شون رو روی خودم حس کردم..
پوزخندپر دردی زدم و سری به زیر انداختم، صدایم رو بالا بردم و با نفرت گفتم:
- باشه، شما خوب، من دخترخراب. اما حرف منم بشنوید. از کسی که سؤاستفاده شد، خود من بودم. پسرتون داشت ازم سؤاستفاده می‌کرد، این به کنار. من دخترخرابی نیستم. از وقتی بزرگ شدم توی گوشم خواندن تو باید زن پسر عموت بشوی، عقد دختر عمو، پسر عمو رو در آسمان‌ها بستند. کوچیک بودم هیچ‌چیز نمی‌دونستم، تا اینکه 14 سالم شد. تا بهم می‌گفتند تو باید با پسر عموت، سامیار ازدواج کنی، فرار می‌کردم و به اتاقم پناه می‌بردم. تا الان که 19 سالم شد، نه روز پیش، قرار شد تو اون روز عقد وعروسی من و سامیار باشه. هر چقدر بهشون التماس‌ می‌کردم، من ازش متنفرم. اما کو گوش بدهکار؟
بلاخره روز عروسی‌ام فرار کردم تا با آرشام، پسرتون آشنا شدم. بازم دختر خراب به حساب می‌آیم؟ حرف حق جواب ندارد. اما جای من تو این خونه نیست، ممنون از مهمون نوازی این نه روزتون. خدانگهدار.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با پوشیدن یک ست لباس مشکی خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد، هینی از ترس کشیدم و برگشتم تا ببینم کی هست که...
با دیدن آرشام اخم‌هایم رو تو هم کردم، چشم‌هایم رو از حرص بستم و گفتم:
- پسره‌ی‌نفهم، اصلا به چه جرعت وارد اتاقم شدی؟ اصلا چرا منو بغل کردی؟ بیام بزنمت؟ من خرابم. نزدیکم نش...
با داغ شدن ل*ب هام هینی کشیدم و چشم‌هایم رو باز کردم.
با دیدن آرشام که چشم‌هایش رو با لذت بسته‌بود و داشت ل*ب‌هایم رو می‌بوسید. عصبی شدم و محکم هولش دادم.
- گمشو، نزدیکم نشو میزن...
پوزخندی زد و محکم هولم داد که روی تخت پرت شدم، با پوزخند نگاهی به من که از درد کمر آخ و ناله‌ام بالا رفته بود، کرد.
- چه پوزیشن قشنگی، وایسا ازت عکس بگیرم.
خواستم خودم رو بلند کنم و ناسزایی بارش کنم، که صدای بم و عصبی‌اش بلند شد:
- دراز بکش.
تو یک حرکت سریع با کلید در اتاقم و قفل کرد، که...
که اخم‌هایم رو بیشتر تو هم کشیدم، معلوم نبود می‌خواست چه بلایی به سرم بیارد. دقیق کنار تخت نشست، نگاهی به اخم‌های در همم کرد. دوباره بلند شدم که محکم س*ی*ن*ه*ا*م رو به تخت هول داد. از درد کمرم ناله‌ای سر دادم. توی چشم‌های عصبی‌ام زل زد و در آخر نگاهی به روسری‌ای که سرم کرده بودم کرد، اخم‌هایش در هم رفت. با عصبانیت غر زد:
- هوف، روسری‌ات رو در بیار، آرشینا.
پوزخندی زدم و سرم رو خم کردم و نگاه چپکی به او انداختم:
- چشم قربان، امری دیگه؟
توی یک چشم ‌به هم زدن وزنش و روی من انداخت که چشم‌هایم از تعجب گرد شد.
- چکار داری می‌کنی؟
لبخند کوتاهی زد، سرش رو جلو آورد و گفت:
- به تو چه؟
بوسه‌ای روی شونه‌هایم زد، نفس‌هایم کند شد.
- چ...چکار می‌...خوای بکنی؟
با چشم‌های آبی‌اش به چشم‌های قهوه‌ایم زل زد:
- گفتم به تو چه؟
آروم گره‌ی روسری‌ام رو باز کرد و از سرم در آورد، مثل بچه‌ها سرش و توی موهایم کرد، با عصبانیت ظاهری گفتم:
- بلند شو از رویم. باید برم.
بوسه‌ای به موهایم می‌زند و تخس می‌شه.
- نوچ، من اجازه‌اش رو ندادم.
بعد نگاهی به گردنم می‌کند و با ذوق آب دهنش رو قورت می‌ده.
- آخ جون، گردن خوشمزه‌ی‌من. حملهه.
حمله آخرش رو کشیده می‌گه که تک‌خنده‌ای می‌کنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاهی به چشم‌های خمارش می‌کنم، یک لحظه ترس کل وجودم رو فرا می‌گیرد و انگار که به خودم اومده باشم. شروع به ورجه وورجه می‌کنم تا دست از سرم بردارد. اخم‌هایش رو در هم می‌کند و با عصبانیت به من می‌توپد.
- مسخره بازی‌هایت رو بزار کنار، تا من نخواهم این در باز نمی‌شه. تر نزن بت حال‌من.
انگار برایش مهم نبود که برادر من الان تو کما است، مادر من فوت کرده.
هه، به فکر عشق‌و‌حال خود بود و بس. آهی کشیدم که بی‌توجه به من روم خ*ی*م*ه زد و بوسه ای به پیشونی‌ام زد. بعد دماغ و بعد نگاهش زوم ل*ب های نسبتا صورتی رنگم شد. تا خواست ل*ب هایم رو ببوسه سرم رو کج می‌کنم و حالا نوبت من بود اخم بکنم، نباید دوباره ازم سواستفاده بکنه و من می‌دونم در آخر واقعا مایه‌ی ننگ می‌شوم. مات بهم نگاه می‌کنه، انگار فکر می‌کرد مثل دفعه‌ی قبل مظلوم می‌مانم و او هر غلطی می‌خواهد می‌تونه بکنه. اشتباه می‌کرد.
- من می‌خواستم آروم باشم. اما تو نخواستی.
بعد سرش رو توی گردنم برد و بی مقدمه گاز خیلی محکمی گرفت.
یک لحظه حس کردم نفس کشیدن برایم سخت شده. اما اون بی توجه به من. جای گازش رو م*ک می‌زد و دوباره گاز می‌گرفت. وحشی واقعی او بود. با یکی از دست‌هایش گلویم رو محکم فشار می‌داد.
کم‌کم تقلا می‌کردم تا دست از سرم برداره اما... با دیدنم که در حال تقلا زدنم، تقلاهایم رو به شوخی گرفت و جلو اومد:
- چیه وروجک؟ چرا جیغ می‌کشی؟ باید ببوسمت تا جیغ نکشی هوم؟
بعد ل*ب هایش رو روی ل*ب هایم گذاشت و راه تنفسم رو بست.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اخم‌هایم در هم رفت، محکم با دست‌هایم به سی*ن*ه‌اش ضربه زدم:
- چیه؟ ولم‌کن! برو...برواون‌طرف. میخوام برم.
پوزخندی می‌زنه.
نگاهش جفت چشم‌هایم می‌شه و می‌گه:
- داری لحظه شماری می‌کنی تا سامیار رو ببینی؟ آره؟
ابرویم از نفهم‌بودنش بالا می‌ره.
چقدر خنگ بود و نفهمیده بود من اصلا علاقه‌اى به ساميار نداشتم. محکم هولش می‌دم که از رویم بلند می‌شه.
لباس‌هایم رو درست می‌کنم، انگشتم رو تهدید وار جلو می‌آورم و می‌گم:
- من، علاقه‌ای به سامیار نداشتم و ندارم. بعدشم من بخاطر مرگ مامانم و تو کما بودن برادرم می‌خوام برم. ممنون که این چند روز تحملم کردی. بای!
بعد از در بیرون زدم و بدون اینکه نگاهی به ماهک، ماهرخ خانم بکنم از عمارت بیرون زدم و با دیدن بابا که دست به سی*ن*ه منتظر اومدن من بود، نیش‌خندی می‌زنم و دسته‌ی چمدون رو با دست راستم می‌گیرم.
استرس بدی چنگ انداخته بود به وجودم، خدا آرشا رو به خودت سپردم. قطعا اگه آرشا چیزیش می‌شد، من می‌مردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
چمدونم رو تو صندوق‌عقب ماشین جای دادم و خودم جلو نشستم.
از شدت ترس پوست‌انگشتم که کنار ناخن‌هایم بود رو می‌جویدم.
سرم رو به صندلی تکیه دادم، بابا تو آرامش داشت رانندگی می‌کرد.
یک لحظه به این فکر کردم که اگه بابا دوستمون داش و باهامون مهربون بود، مثل رمان‌ها. چقدر خوب می‌شد. نفسم رو که بخاطر ترس حبس کرده بودم رو بیرون دادم و به پنجره که خیابان، مردم، بچه‌ها، مغازه‌ها رو نمایش می‌داد، زل زدم. نگاهم به بچه‌ای خورد که داشت از دست یکی فرار می‌کرد.
پشت سرم رو نگاه کردم یک ماشینی داشت با سرعت به سمتش میومد. ترس کل وجودم رو فرا گرفت. ناخودآگاه به طرف بابا برگشتم، گفتم:
- بابا؟ توروخدا یک‌دقیقه همین‌جا وایسا...
اما بابا مات مونده بود... یک دقیقه وایستید، من چی گفتم؟ بابا؟ نه!
اما سریع به خودش اومد و ترمز کرد.
دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم و در رو باز کردم و به سمت پسر بچه دویدم. سریع در لحظه‌ای که ماشین داشت به پسره برخورد میکرد، من پسره رو هول دادم.
خودم مونده بودم، هنگ کردم.
اما نگاه نگران بابا رو من زوم شده بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
صدای داد بابا از ترس و نگرانی توی گوشم پیچید که گفت:
- آرشینا، بابا؟ حواست کجااست؟
با این حرف بابا به خودم اومدم و به سمت پسر بچه حرکت کردم که ماشین همون لحظه از کنارمون رد شد.
نفسم رو بیرون دادم، نگاه پسر بچه رو من زوم شده بود. یکدفعه دیدم که من رو بغل کرد.
بهش می‌خورد هفت سالش باشه.
- خاله، مرسی اگه تو نبودی...
دستم رو به معنای سکوت روی لبش گذاشتم، و بوسه‌ای به موهای‌حالت‌دارش زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، هر کسی جز من بود هم باید تو رو نجات می‌داد.
یکدفعه خانم جوانی رو دیدم، که با سرعت به طرف پسر بچه می‌امد.
- آرتین؟ بچه تو کجا رفتی؟
آرتین از بغلم در اومد و نگاهی به خانم کرد و با ناراحتی اون رو در آغوشش گرفت.
بعد سه ثانیه از بغل خانمه بیرون اومد و به من اشاره کرد:
- مامان، یک ماشین داشت با سرعت به طرفم می‌آمد، اگه این خانم نبودند من می‌مردم.
اون خانمه که فهمیدم مامان آرتین هست لبخندی زد و دستم رو توی دست‌هایش گرفت و تو چشم‌های مشکی‌اش زل زدم. با مهربونی به من زل زد و گفت:
- مرسی که آرتین رو نجات دادی، خیلی از لطفت ممنونم:)!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
من هم مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
- به آرتین جان هم گفتم، هر کسی جز من بود این‌کاررو می‌کرد.
سرش رو تکون داد و دست‌آرتین رو توی دست‌هایش گرفت و رو به من گفت:
- راستی...اسمتون چیه؟
لبخندی زدم و نگاهم رو از آرتین گرفتم، تو چشم‌های مامانش زل زدم و گفتم:
- آرشینا، اسم شما چیه؟
- طناز هستم عزیزم، اسمت خیلی قشنگه مثل چهره‌ات.
اگه بگم از تعریفش ذوق نکردم، دروغ گفتم.
خیلی از تعریفش خر ذوق شده بودم و مثل خر که بهم تیتاب داده باشند، گفتم:
- مرسی قشنگم.
تک خنده‌ای زد و تا خواستم ازش خداحافظی کنم، کارتی از جیبش بیرون آورد و به من داد:
- خیلی خوشحال شدم از آشنایی با دختر زیبایی چون شما، توی این کارت شماره من هست، کاری چیزی داشتی بهم زنگ بزن گلم.
با خوش‌حالی سری تکون دادم و رو به آرتین گفتم:
- پسر خوشگل، دیگه دست مامانت رو ول نکنی‌ها!
توی چشم‌هایش زل زدم. چشم‌هایش سبز بود. به مامانش نزده بود. ای روزگار یعنی بچه‌ی منم به من نمی‌زنه؟ تازگی‌ها فکرم به چه چیزهایی می‌خوره‌ها. ارتین لبخندی می‌زنه، مثل مامانش مهربون می‌گه:
- چشم خاله.
از آرتین و طناز خداحافظی می‌کنم، به سمت بابا برمی‌گردم. با یاد آوری این‌که هم من بابا صدایش زدم، هم اون دخترم صدایم زد. حس خوش‌حالی وجودم رو فرا گرفت.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
فکر کنم بابا هم مثل من هول کرده بود، بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو روشن می‌کنه و به سمت بیمارستان رانندگی می‌کنه، اما من فقط در ربع ساعت اتفاقاتی که افتاده بود رو فراموش کرده بودم، انگار نه انگار با آرشامی آشنا شده بودم، انگار نه انگار ماهرخ با من بد تا کرد، انگار نه انگار مامانم تو سرد خونه‌است، انگار نه انگار داداشم تو کما هست و با دستگاه‌های مختلف نفس می‌کشه.
آهی از ته دلم می‌کشم و توی دلم می‌گم:
- خدایا، آرشا رو به خودت می‌سپارم.
هنوزم استرس کل وجودم رو داشت مثل خوره میخورد و عذابم می‌داد.
انقدر پوست ناخن‌هایم رو جویده بودم، خون مرده شده بود.
یک گاز دیگه زدم، که جیغ‌ پر دردم بخاطر سوزشش بلند شد. نگاه بابا روی صورت رنجیده‌ام به دست‌خونی‌ام چرخید، سریع از کاپوت ماشین بیرون داد و به سمتم آورد. با صدایی که نگرانی رو حس می‌کردم، گفت:
- باز افتادی به جون ناخن‌هایت؟ این دستمالو بگیر و دور دستت بپیچ تا خون‌ها بند بیاد.
سری تکون دادم و ممنونی زیر لب زمزمه کردم، دستمال رو برداشتم و دور دستم پیچیدم، که سوزش بیشتری رو حس کردم، از درد دندون‌هایم رو روی هم گذاشتم و.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
حدود نیم‌ساعتی تو راه بیمارستان بودیم و من از درد دندون‌هایم رو می‌فشردم. زیر لب صلواتی فرستادم و دعا کردم اتفاقی برای آرشا نیفتاده باشه. نفسی بیرون دادم و با بابا راهی بیمارستان شدیم، بیمارستان تنها چیزیه که به حد مرگ ازش تنفر دارم، امیدوارم هیچ‌وقت، حتی دشمنتون هم راهی بیمارستان نشه!
با دیدن عمو، ارشیدا، زن‌عمو، سامیار، پشت در ای‌سی‌یو دندون قروچه‌ای زدم. بابا این دندون قروچه‌ام رو حس کرد و گفت:
- آرشینا، سامیار هر چی گفت بهت، هیچی نگو، خب؟
ناچار سری تکون دادم و قدم‌هایم رو به جلو برداشتم.
اولین نفری که حضور من رو حس کرد آرشیدابود. با چشم‌های مشکی‌اش خیره به من شد.
یک‌دفعه اخم‌هایش رو توی هم برد و به سمتم قدم برداشت.
دستش رو برای سیلی زدن به من بلند کرد که از ترس محکم چشم‌هایم رو روی هم گذاشتم.
ده ثانیه‌ای گذشت که خبری از سیلی نشد. یک‌دفعه تو آغوش گرم آرشیدا فرو رفتم.
هق‌هقمون بلند شد و برای بدبختی‌مون زار می‌زدیم.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با بغض گفتم:
- آرشی؟ آرشا چطوره؟
یک فین بلندی کشید که تمام محتویات داخل دماغش بالا رفت، با اون قد کوتاهش تا زیر شونه‌هایم بود. با هق‌هق می‌گفت:
- دک...تر گفته...دعاش...کنیم...حالش خیل...ی بده.
با این حرفش دنیا روی سرم آوار شد، الهی برات بمیرم من آرشا.
یکی تند منو از بغل آرشیدا بیرون برد و قفل دست‌هایش کرد.
با دیدن اون شخص...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اخم‌هایم در هم رفت.
سامیار چشم‌های قهوه‌ای‌اش رو به من دوخت و با حرص بازویم رو فشار داد:
- که از دست من فرار می‌کنی؟
خواستم چیزی بگم که بابا با عصبانیت قدمی به سمت سامیار برداشت و صدایش رو کمی بالا برد:
- دیگه نزدیک آرشینا نبینمت، تو دیگه نامزد آرشی نیستی که اجازه بدم بغلش کنی.
بعد آروم بازوهابم رو از حصار دست‌های سامیار بیرون کشید.
سامی و عمو و زن‌عمو نگاه عصبی‌اشون رو به من دوختند.
بی‌توجه بهشون به سمت شیشه‌ای که آرشا توش بود رفتم.
نمی‌تونستم از این‌شیشه ارشا رو ببینم چون چند نفر دیگه‌ام تو آی‌سی‌یو بودند و مشخص نمی‌شد کدوم تخت، تخت آرشاست. از استرس زیاد قلبم از سی*ن*ه بیرون می‌زد. نگاهی به آرشیدا کردم و گفتم:
- سرد خونه کجاست؟
ابرویش رو بالا داد و توی چشمای قهوه‌ایم زل زد:
- سرد خونه برای‌ چی؟
آهی کشیدم و با یاد آوری نبود مامان، قلبم فشرده می‌شود. هر چه بود، هر چه بدی کرده بود، مادرم بود.
- می‌خوام مامان رو ببینم.
کم‌کم اشک توی چشم‌هایش جمع شد و با گریه گفت:
- بیا با هم بریم، می‌دونم تنهایی بری حالت بد می‌شه.
خوشحال از این‌که تمام حالت‌های من رو حفظ بود و غمگین و دل‌شکسته از نبود مامان.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین