موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
- چیه؟ نگاهم میکنی؟ د برو. بخاطر توئه آشغال مامانم متوجه دروغی بودن ماجرا شد، گمشو نمیخوام ببینمت.
کمکم قطرههایی که از چشمهام پائین میآید رو حس میکنم، چشمهای اشکیام رو به او میدوزم که بیتوجه به من، تنهیکوتاهی بهم میزند و وارد عمارت میشه.
هقهقام بلند میشه، من فکر میکردم تنها کسی که سرد نمیشه باهام، خود آرشام هست، هه، اشتباه میکردم.
پوزخند اعصاب خوردیای زدم و با قدمهای عصبی وارد عمارت میشوم.
صدای جیغ و داد های ماهرخجون رو میشنوم که به زمین و زمان فحش میدهد.
- آرشام، تو به من دروغ گفتی؟ توو گفتی عاشق آرشینا هستی در حالی که معلوم نیست آرشینا چه دختر آشغالی هست؟ گفت پدر و مادرش فوت کرده در حالی که آقای وثوق پدرش بود، اون دخترهیخراب رو از توی خونهیمن بیرون کن.
هقهقام بیشتر میشود و ناچار قدمی به جلو بر میدارم، آرشام کلافه میگوید:
- بسه، مامان. بیرونش کردم، دیگه این خونه جای اون نیست، به فکر قلبت باش. بخاطر اون دخترهی...
صبرم به سر رسید، خودم رو وارد پذیرایی کردم که نگاههای مبهوتشون رو روی خودم حس کردم..
پوزخندپر دردی زدم و سری به زیر انداختم، صدایم رو بالا بردم و با نفرت گفتم:
- باشه، شما خوب، من دخترخراب. اما حرف منم بشنوید. از کسی که سؤاستفاده شد، خود من بودم. پسرتون داشت ازم سؤاستفاده میکرد، این به کنار. من دخترخرابی نیستم. از وقتی بزرگ شدم توی گوشم خواندن تو باید زن پسر عموت بشوی، عقد دختر عمو، پسر عمو رو در آسمانها بستند. کوچیک بودم هیچچیز نمیدونستم، تا اینکه 14 سالم شد. تا بهم میگفتند تو باید با پسر عموت، سامیار ازدواج کنی، فرار میکردم و به اتاقم پناه میبردم. تا الان که 19 سالم شد، نه روز پیش، قرار شد تو اون روز عقد وعروسی من و سامیار باشه. هر چقدر بهشون التماس میکردم، من ازش متنفرم. اما کو گوش بدهکار؟
بلاخره روز عروسیام فرار کردم تا با آرشام، پسرتون آشنا شدم. بازم دختر خراب به حساب میآیم؟ حرف حق جواب ندارد. اما جای من تو این خونه نیست، ممنون از مهمون نوازی این نه روزتون. خدانگهدار.
کمکم قطرههایی که از چشمهام پائین میآید رو حس میکنم، چشمهای اشکیام رو به او میدوزم که بیتوجه به من، تنهیکوتاهی بهم میزند و وارد عمارت میشه.
هقهقام بلند میشه، من فکر میکردم تنها کسی که سرد نمیشه باهام، خود آرشام هست، هه، اشتباه میکردم.
پوزخند اعصاب خوردیای زدم و با قدمهای عصبی وارد عمارت میشوم.
صدای جیغ و داد های ماهرخجون رو میشنوم که به زمین و زمان فحش میدهد.
- آرشام، تو به من دروغ گفتی؟ توو گفتی عاشق آرشینا هستی در حالی که معلوم نیست آرشینا چه دختر آشغالی هست؟ گفت پدر و مادرش فوت کرده در حالی که آقای وثوق پدرش بود، اون دخترهیخراب رو از توی خونهیمن بیرون کن.
هقهقام بیشتر میشود و ناچار قدمی به جلو بر میدارم، آرشام کلافه میگوید:
- بسه، مامان. بیرونش کردم، دیگه این خونه جای اون نیست، به فکر قلبت باش. بخاطر اون دخترهی...
صبرم به سر رسید، خودم رو وارد پذیرایی کردم که نگاههای مبهوتشون رو روی خودم حس کردم..
پوزخندپر دردی زدم و سری به زیر انداختم، صدایم رو بالا بردم و با نفرت گفتم:
- باشه، شما خوب، من دخترخراب. اما حرف منم بشنوید. از کسی که سؤاستفاده شد، خود من بودم. پسرتون داشت ازم سؤاستفاده میکرد، این به کنار. من دخترخرابی نیستم. از وقتی بزرگ شدم توی گوشم خواندن تو باید زن پسر عموت بشوی، عقد دختر عمو، پسر عمو رو در آسمانها بستند. کوچیک بودم هیچچیز نمیدونستم، تا اینکه 14 سالم شد. تا بهم میگفتند تو باید با پسر عموت، سامیار ازدواج کنی، فرار میکردم و به اتاقم پناه میبردم. تا الان که 19 سالم شد، نه روز پیش، قرار شد تو اون روز عقد وعروسی من و سامیار باشه. هر چقدر بهشون التماس میکردم، من ازش متنفرم. اما کو گوش بدهکار؟
بلاخره روز عروسیام فرار کردم تا با آرشام، پسرتون آشنا شدم. بازم دختر خراب به حساب میآیم؟ حرف حق جواب ندارد. اما جای من تو این خونه نیست، ممنون از مهمون نوازی این نه روزتون. خدانگهدار.