موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
سری تکون دادم و دستهایم رو توی دستهایش گذاشتم و به طرف سرد خونه قدم برداشتیم.
هر قدمی که من بر میداشتم، باعث میشد استرس بدی توی سی*ن*هام چنگ بزنه و قلبم درد بگیرد.
ایکاش مامان هم ما رو دوست داشت، یقینا خانوادهی خوبی برای هم میشدیم.
به یکجا رسیدیم، با اینکه درش بسته بود ولی سرمایی که از لای درش بیرون میزد باعث میشد تنم یخ بزنه.
- اینجاست. در رو باز کن مامان رو نشونت بدم.
لرزش دستم رو حس میکردم.
یکحسی بهم میگفت:
- نرو.
یک حسی بهم میگفت:
- برو.
بلاخره حس دومم برنده شد و محکم در رو باز کردم.
با دیدن تموم جنازههایی که تو اینجا بودند، داشت اشکم درمیامد.
آرشیدا دستم رو کشید تا به یکجا رسیدیم.
رو کشش رو باز کرد.
با دیدن چهرهی مامان.
با دیدن چشمهای بستهاش.
اون صورت سفیدش...
صورت بیروحش که نشان میداد مامان من مرده...
صد بار خودم رو لعنت کردم.
اشکهایم مثل بارون میریخت...
مامان خوب شد؟
خوب شد تنهامون گذاشتی؟
خوب شد انقدر باهامون بد شدی که روزگار تو رو به اینجا کشید.
کمکم بدنم سر شد روی زمین پرت شدم.
نگاهم هنوز روی مامان زوم بود
هر قدمی که من بر میداشتم، باعث میشد استرس بدی توی سی*ن*هام چنگ بزنه و قلبم درد بگیرد.
ایکاش مامان هم ما رو دوست داشت، یقینا خانوادهی خوبی برای هم میشدیم.
به یکجا رسیدیم، با اینکه درش بسته بود ولی سرمایی که از لای درش بیرون میزد باعث میشد تنم یخ بزنه.
- اینجاست. در رو باز کن مامان رو نشونت بدم.
لرزش دستم رو حس میکردم.
یکحسی بهم میگفت:
- نرو.
یک حسی بهم میگفت:
- برو.
بلاخره حس دومم برنده شد و محکم در رو باز کردم.
با دیدن تموم جنازههایی که تو اینجا بودند، داشت اشکم درمیامد.
آرشیدا دستم رو کشید تا به یکجا رسیدیم.
رو کشش رو باز کرد.
با دیدن چهرهی مامان.
با دیدن چشمهای بستهاش.
اون صورت سفیدش...
صورت بیروحش که نشان میداد مامان من مرده...
صد بار خودم رو لعنت کردم.
اشکهایم مثل بارون میریخت...
مامان خوب شد؟
خوب شد تنهامون گذاشتی؟
خوب شد انقدر باهامون بد شدی که روزگار تو رو به اینجا کشید.
کمکم بدنم سر شد روی زمین پرت شدم.
نگاهم هنوز روی مامان زوم بود