جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,065 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سری تکون دادم و دست‌هایم رو توی دست‌هایش گذاشتم و به طرف سرد خونه قدم برداشتیم.
هر قدمی که من بر می‌داشتم، باعث می‌شد استرس بدی توی سی*ن*ه‌ام چنگ بزنه و قلبم درد بگیرد.
ای‌کاش مامان هم ما رو دوست داشت، یقینا خانواده‌ی خوبی برای هم می‌شدیم.
به یک‌جا رسیدیم، با اینکه درش بسته بود ولی سرمایی که از لای درش بیرون می‌زد باعث می‌شد تنم یخ بزنه.
- اینجاست. در رو باز کن مامان رو نشونت بدم.
لرزش دستم رو حس می‌کردم.
یک‌حسی بهم می‌گفت:
- نرو.
یک حسی بهم می‌گفت:
- برو.
بلاخره حس دومم برنده شد و محکم در رو باز کردم.
با دیدن تموم جنازه‌هایی که تو این‌جا بودند، داشت اشکم درمیامد.
آرشیدا دستم رو کشید تا به یک‌جا رسیدیم.
رو کشش رو باز کرد.
با دیدن چهره‌ی مامان.
با دیدن چشم‌های بسته‌اش.
اون صورت سفیدش...
صورت بی‌روحش که نشان می‌داد مامان من مرده...
صد بار خودم رو لعنت کردم.
اشک‌هایم مثل بارون می‌ریخت...
مامان خوب شد؟
خوب شد تنهامون گذاشتی؟
خوب شد انقدر باهامون بد شدی که روزگار تو رو به اینجا کشید.
کم‌کم بدنم سر شد روی زمین پرت شدم.
نگاهم هنوز روی مامان زوم بود
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
صدای جیغ آرشیدا بلند شد، صدایم می‌زد. گریه می‌کرد، زجه‌می‌زد.
اما من مات روی چهره‌ی بی روح مامان مونده بودم.
کم‌کم بابا و سامی، عمو، زن‌عمو...چند نفر از پرستارهای بیمارستان جمع شدند.
صدای یک پرستار رو می‌شنیدم که می‌گفت:
- به دخترتون شوک وصل شده، باید بستری‌شون کنیم وگرنه ممکنه سکته کنند.
نه، من نمیزارم...
من باید برم پیش مامانم...
برم پیش آرشا...
سرم رو پایین انداختم، با گریه دست‌های سرد مامان رو گرفتم.
از سردی‌اش، دلم گرفت.
- مامان؟ دورت بگردم. بلند شو. ببین من اومدم. مگه منتظرم نبودی؟ اصلا بیا من رو بزن. بیا نفرین‌کن من رو. بیا فحشم بده. ولی نرو... من رو تنها نز...
یکدفعه روی دست‌های آرشیدا بیهوش شدم و از دنیایی که پر از ترس، ناراحتی‌است بی خبر شدم..
آرشام:
از وقتی که آرشینا از خونه بیرون زده بود، پنج ساعتی میگذرد.
هوف کلافه‌ای می‌کشم، که در باز می‌شه و چهره‌ی پشیمون مامان نمایان می‌شود.
- آرشام؟ من بد با آرشینا صحبت کردم؟
پوزخندی می‌زنم و با یاد آوری تمام فحش‌هایش تک‌خنده‌ای می‌کنم:
- مامان، تو هم بلد بودی به یک مظلوم فحش بدی و توهین کنی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مامان با قدم‌های‌ آروم به سمت من قدم بر می‌دارد و نگاه پشیمونش رو به من می‌دوزد و من از چشم‌های آبی‌اش تموم ناراحتی و پشیمونی‌اش رو می‌خونم.
نوچی می‌کنم و سرم رو چند بار به طرفین تکون می‌دهم تا ذهنم از اون چشم‌های قهوه‌ای خوشگلِ آرشینا و اون ل*ب های هوس‌انگیزش بیرون بیاید.
- من، یک لحظه اشتباه فکر کردم و
سری به نشانه‌ی موافقت تکون دادم، حق با او بود، با این‌که زیاده‌روی کرده بود و خیلی تند رفته بود، اما من هم نباید از او پنهون می‌کردم رابطه‌‌ی دروغین من و آرشینا رو.
- آرشام، بنظرت دوباره بر می‌گرده؟
نمی‌دونم چرا، اما از این‌که هیچ‌وقت بر نگرده ناراحت شدم، نه.. آرشام، تو همون بودی که باهاش بد رفتاری کردی و تو باید ازش متنفر باشی و به اون فکر نکنی.
پوزخندی می‌زنم و سعی می‌کنم با خودم کلنجار نرم، نگاهم رو به مامان می‌دوزم، بی‌حوصله می‌گویم:
- مگه بودن یا نبودنش مهمه؟ یک مدت بود و به او عادت کردی، سعی کن با نبودنش کنار بیای!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مامان اخمی می‌کنه و با قدم‌های محکم به سمت من حمله‌ور می‌شه:
- پس تو غلط کردی اون شب بغلش کردی نفهم، چشم‌ من رو دور دیدی؟ ها؟ یادت نیست فردایش ارشینا با اخم نگاهت می‌کرد؟ فکر کردی من اون‌موقع نفهمیدم همه‌چی الکیه؟ بدو شماره‌اش رو بگیر ازش معذرت خواهی کنیم.
بی‌حوصله با دست‌هایم سرم رو می‌گیرم، نیم نگاه کلافه‌ای به چشم‌های ابی‌اش میکنم، در آخر نگاهم رو به تخت می‌دوزم و همه اتفاقات اون شب برایم یادآوری می‌شه.
از سادگی مامان نیش‌خندی می‌زنم، دستم رو از موهای فرم بر می‌دارم و می‌گم:
- مامان؟ من شماره‌ی آرشینا رو از کجا بیارم؟
نگاهش رنگ تعجب می‌گیرد، دست‌های لرزونش رو مشت می‌کنه و متر، متر اتاق رو قدم بر می‌داره و گیج می‌گه:
- آرشام، آرشام... از دست تو چه غلطی بکنم؟
پوفی می‌کشم، در باز می‌شه و ماهک وارد می‌شه و یجورایی من رو از این مخمصه با آمدنش بیرون می‌کشد.
با تعجب نگاهی بهمون می‌کنه و می‌گه:
- من چند ساعت گرفتم خوابیدم که آرشینا نیست؟ اصلا چرا همتون اینجا دوره کردید؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشینا:

با درد شدیدی که توی قلبم پیچید، چشم‌هایم رو باز کردم و نیم‌ نگاهی به اتاقک انداختم، با یاد آوری این‌که مامان مرده و آرشا تو کما است، خواستم بلند بشم با دیدن سرم دستم آهی کشیدم، من مثل رمان‌ها قدرت این‌که سرم رو از رگم بیرون بکشم و خون هم فواره بزنه رو نداشتم. بخاطر همین منتظر بودم تا پرستار بیاید و سرمم رو بکشه.
دو دقیقه بعد در باز شد و خانم رو پوش‌سفید که پرستار هست به سمتم قدم برداشت و نگاه نگرانش رو به من دوخت.
- حالت خوبه؟
سری تکون می‌دهم، لبم رو با زبونم تر می‌کنم و می‌گم:
- بد نیستم، میشه سرم رو بکشید؟ بعد می‌تونم که آب بخورم؟
نگاهم رو به چشم‌های سبزش می‌دوزم، که لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- آره، می‌تونی آب بخوری، فقط زیاده روی نکن.
بعد از کشیدن سرم، از جایم آروم بلند می‌شوم، از اتاق بیرون می‌زنم و می‌خواهم به سمت‌ آی سی یو قدم بردارم که کمرم از پشت کشیده می‌شه و..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
هینی از ترس می‌کشم، که دست‌ها دور کمرم محکم تر حلقه می‌شه و اون یکی دستش رو جلوی دهنم قرار می‌ده تا جیغی نزنم، اما من که از ترس، تعجب هیچ‌کاری نمی‌تونستم بکنم.

من رو به سمت خلوت ترین قسمت بیمارستان کشوند که انگار تازه به خودم اومدم، با اخم‌های در همی چشم‌هایم رو باز می‌کنم، با دیدن سامیار هم پوکر می‌شوم، هم عصبی.

اما من دوست داشتم، آرشام به‌جایش...
هیس، آرشینا، تازگی‌ها خیلی حرف‌های جدیدی می‌زنم.
گاز محکمی از دستش می‌گیرم و محکم با دستم به سی*ن*ه‌اش ضربه‌ای می‌زنم که از درد پلک‌هایش رو روی هم می‌گذارد و زیر لب به من که اخم کرده بودم، گفت:

- دختره‌ی وحشی.
بی‌توجه به اون می‌خوام از زیر نگاه‌هایش در بروم و برای این‌که جویای حال آرشا شوم، پیش بابا برم.

اما اون مچ دستم رو می‌گیره و توی چشم‌هایم زل می‌زند، انگار می‌خواست از چشم‌هایم چیزی رو بخونه.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
کم‌کم نیشخندی می‌زنه، دستی به ته‌ریشش می‌زنه و می‌گه:
- چطور جرعت کردی فرار کنی؟ هان؟ اگه فرار نکرده بودی، تو الان خانم من، مال من، تموم و کمال بودی، اما نخواستی! بد کردی، بد.
از حرف‌هایش خنده‌ام می‌گیره، سرم رو پایین می‌اندازم و قهقه به حرف‌های مسخره‌اش می‌خندم.
واقعا پیش خودش چطور فکر کرده بود من با او ازدواج می‌کنم؟
با دست‌هایش شونه‌هایم رو میگیره و با عصبانیتی که توی صدایش هم مشخص است، غر می‌زند.
- می‌خندی؟ حرفم خنده دار است؟
پلک‌هایم رو دوبار روی هم می‌گذارم، تا بر اعصابم مسلط باشم و ناسزا بارش نکنم. محکم سرم رو بالا می‌آورم و توی چشم‌های قهوه‌ای‌اش زل می‌زنم و با عصبانیت می‌خواهم تموم حرص‌هایم رو بر سر او خالی کنم، و چه بهتر از او. چون ناراحت شدنش برای من یکی مهم نبود.
- آره، می‌خندم، به شما چه ربطی داره؟ اصلا کی‌من هستین که به شما جواب پس بدم؟ ننمی؟ بابامی؟ داداشمی؟ دوست پسرمی؟ نامزدمی؟ شوهرمی؟ ببخشید اما شما ع*ن من هم نیستید و بهتره مزاحم من نشوید و وقت من رو تلف نکنید، با تشکر
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نیم نگاهی به من می‌کند و با حرص دندون قروچه‌ای می‌کند، جلو تر می‌اید طوری که تنها سه قدم با هم فاصله داریم که در حلق هم برویم.
نگاهم رو از او می‌گیرم و به سمت راستم زل می‌زنم که با دست‌چپش چونه‌ام رو توی دست‌هایش می‌گیرد و نگاهش زوم ل*ب‌هایم می‌شه.
دستش رو پشت گردنم می‌گذارد و سعی می‌کنم او رو از خودم جدا کنم. اخم‌هایم رو بیشتر در هم می‌کنم. از نگاه‌های خمارش به ل*ب‌هایم اصلا راضی نبودم.
با یک تصمیم نهایی نیم‌چه لبخندی می‌زنم و می‌خوام با پاهام ضربه‌ای به آنجایی که نباید، بزنم. که انگار متوجه شد و با پاهایش پاهای من رو جفت کرد و توی چشم‌هایم زل زدو غرید:
- اگه می‌خواهی دست از سرت بردارم و دیگه به سمتت نیام، من رو تو یک ربع بوس کن و به بوسه‌هایم جواب بده. دیگه نه تو سامیاری می‌شناسی، نه من آرشینایی، حله؟
چشم‌هایم رو گرد می‌کنم و از بی‌حیایی‌اش هوفی می‌کشم.
- نه توروخدا، کمت نیاد؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- نه. نمی‌خوای دیگه؟ باشه پس هفته‌دیگه سر سفره‌ی عقد می‌بینمت. می‌دونی که من هر چی رو خودم بخواهم می‌توانم بگیرم. هر جور که شده.
مغزم بهم می‌گفت: نه، اون بازی‌جدیدش است و می‌خواهد تو رو به تله بنذازد.
قلبم می‌گفت: یک ربع می‌باشد دیگر، صحبت یک‌عمر زندگی که نیست.
بعد پنج دقیقه کلنجار رفتن با قلب و مغزم، قلبم برنده شد.
توی چشم‌هایش زل زدم، سعی کردم تموم حس‌های بد رو از خودم دور کنم و با گفتن " فقط پانزده دقیقه‌است" خودم رو راحت کنم.
اما قافل از این‌که فراموش کرده بودم، سامیار چه پسر آشغالی است و سرنوشت، چه چیزی برای من رقم زده بود.
دست‌هایم رو مشت می‌کنم و توی چشم‌های قهوه‌ای‌اش زل می‌زنم، می‌گویم:
- باشه، پانزده دقیقه و تموم. روی قولت بزنی نامرد هستی.
پوزخندی می‌زنه و مشکوک لبخندی به من می‌زنه.
- اوکی.
اما زیر لب طوری که من نشنوم، می‌گه: - کور خوندی.
اما شنیدم. با ترس ازش جدا می‌شوم که، با شکاکی حرکات من رو زیر نظر می‌گیرد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دست‌وپای خودم رو گم می‌کنم، هول کرده می‌گم:
- من یک‌دقیقه برم و بیایم.
سری تکون می‌دهد که نیشخندی‌ می‌زنم و پاهایم رو بالا می‌آورم و به‌ زیر شکم‌او ضربه‌ی محکمی می‌زنم که داد بلندی از درد می‌زند و من بخاطر این‌که کسی نیاید، دستم رو جلوی دهنش می‌گذارم که بی‌توجه به دردش از پشت کمرم رو می‌گیره و سرم رو خم میکنه. نگاهش به پشتم بر خورد می‌کنه و من در حال تقلا بودم که از بغل سامی عوضی بیرون بیایم. طی یه تصمیم نهایی ل*ب هایش رو روی ل*ب هایم می‌گذارد و با ولع می‌بوسد.
از بوسه‌هایش چندشم می‌شود و اخم می‌کنم.
ولی بی‌توجه به من گردنم رو توی دست‌هایش فشار می دهد و از یک طرف زبونش رو توی حلقم می‌کنه که اوقی می‌زنم.
نگاهی به منی که اخم کرده بود کرد که یکدفعه با دیدن کسی که روبروی من و سامی بود، چشم‌هایم گرد شد و ضربان قلبمم بالا رفت.
پوزخند تلخی می‌زنه و به حرکات سامی زل می‌زنه.
سامی بی توجه به من به سمت گردنم می‌ره و محکم گاز می‌گیره که عربده‌ام گوش‌فلک رو کر کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین