جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,068 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- چی‌شده؟ دکتر چی‌گفت؟ حال ارشینا خوبه؟

توی مغزم دنبال جواب قانع کننده‌ای می‌گشتم.

- آرشینا، حالش اصلا خوب ن...

نگذاشت ادامه‌ی حرفم رو بزنم و دست‌هایش لرزش گرفت.

دیدم که چشم‌های مشکی‌‌اش نم‌دار شد.

کی‌ می‌گفت مرد گریه نمی‌کند؟
کی می‌گفت مرد احساس نداشت؟

او هم احساس داشت.

آهی کشید و در حالی که سعی داشت صدای گرفته‌اش که ناشی از گریه بود رو پنهون کنه و به من بفهموند اصلا گریه نکرده و بهانه‌های قدیمي.

پوفي مي‌كشم كه نگاه نگرانش دوباره روي من كشيده مي‌شود، لب مي‌گزد و دستى توي موهايش مي‌كشد.

- آرشام، اگه دوباره ساميار اين سمتي اومد، اجازه‌ي دخول نده! من هر چقدر به او رو دادم، پرو و پروتر شد طوري كه مي‌خواست به دخترعمويش تعرض بكند.

با يادآوري ساميار اخم‌هايم رو در هم مي‌برم و دندون قروچه‌اي مى‌كنم، دوست داشتم همون موقع مي‌زدم دندان‌هايش رو توي حلقش خورد مى‌كردم تا آرشينا رو فراموش كند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
خودم هم از غيرت گه‌گاهم كه روي آرشينا داشتم تعجب كرده بودم.

نگاه پر تعجب باباي آرشينا روي من بود، با ياد اوري اين‌كه راجب حرفش چيزي نگفتم، توي دلم چند تا فحشي به خودم دادم.

دستي به پيشوني‌ام كشيدم و براي اين‌كه بيش از حد مشكوك نباشم، نيشم رو تا خشتكم باز كردم و دندون‌هايم رو به نمايش گذاشتم، نمي‌دونم چهره‌ام چقدر خنده‌آور بود كه خودش رو روي صندلي كه اول من نشسته بودم، انداخت و قهقه زد.

مثل دخترهايي كه عشوه مي‌آيند لبم رو گزيدم و موهاي بلند نداشته‌ام رو نمايشي زير گوشم انداختم و با ناز گفتم:

- واي حاج آقا؟ اين‌طوري نخنديد آخه دلم براتون رفت.

با اين حرفم بيشتر به خنده افتاد.
**
- يعني چي بابا؟ يعني چي معلوم نيست كي بهش مي‌ايد؟

نگاهم رو از آرشيدا، خواهر آرشينا برداشتم، براي بار هزارم داشت از آقا سهراب اين سوال رو مي‌پرسيد و هر دفعه جواب‌هاي سر بالا مي‌شنيد.

شهلا بعد اين‌كه آقا سهراب اون‌طوري باهاشون صحبت كرد، خيلي محترمانه گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- به چ.پ.م، جون دخترت برامون ارزش نداره!

همون موقع دست اقا سهيل و ساميار رو گرفت و از اون‌جا برد، قشنگ حدس مي‌زدم كه آقا سهيل از شهلا مثل سگ مي‌ترسه و ازش حساب مي‌برد.

البته به گفته‌ي ساميار، اون عاشقه آرشينا هست و هر طور كه شده اون رو مال خودش مي‌كند، حتي گفتنش هم خنده داره چه برسه به واقعيت.

آقا سهراب همون‌جا با آقا سهيل اتمام حجت كرد و گفت:

- اگه دوباره بحث ازدواج آرشينا پيش بيايد و تو اسم ساميار رو بياري، تموم حرمت برادري اين چند وقت رو ناديده مي‌گيرم.

آقا سهيل اخلاق و رفتارش نسبت به شهلاي عفريته خيلي بهتر بود و با حرف آقا سهراب موافقت كرد و خيلي راحت گفت:

- از اولم من نمي‌خواستم، شهلا مي‌خواست چون مي‌گفت مي‌تونه آرشينا رو ازين طريق اذيت كنه و توي زندگى آينده خودش و ساميار مشكل بندازه، تا طلاق بگيرند و در آخر اوني كه خراب مي‌شود فقط آرشينا بود.

شهلا با چشم و ابرو براي آقا سهيل خط و نشان مي‌كشيد، آرشيدا سه‌بار هم از آرشيدا سيلي خورد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- اولين سيلي رو از طرف خودم بهت مي‌زنم، آش...غال، تو پسر عموي مايي، با اين‌كه قرار بود به آرشينا، تك خواهر من تعرض كني تا دستي دستي خودكشي كنه و به قوله نسل‌هاي قبل ما ننگ بهش بزنيم؟ در آخر اوني كه كوچك مي‌شد خود احمقتي.

آخه احمق، به تو از اين به بعد ننگ تجاوزگر مي‌زدند و كسي تف بهت نمي‌انداختند.

- بازدارم خودم رو نگه‌مي‌دارم تا نكشمت!
سيلي دوم رو از طرف آرشا، برادر باغيرتم مي‌زنم، بي‌شك اگه اون اين‌جا بود تو رو با دست‌هايش خفه مي‌كرد، چطور يك‌عمر نمي‌دانستيم با چه آش.غالي زندگى مي‌كنيم؟ احمق بوديم كه تو رو مرد با وقار و فهميده مي‌دونستيم، سيلي سوم رو از طرف مامانم، كه الان تو سرد خونه‌است و قراره زير خروار، خروار خاك بره، مي‌زنم، چون مامانم تو رو از بقيه بچه‌هايش بيشتر دوست داشت و به تو بيشتر از كسايي كه از گوشت و خونش بود، اهميت مي‌داد. يقينا اگه مامانم بود بجاي يك‌سيلي چند سيلي به توي ت.ج.ا.و.ز.گ.ر مي‌زد! اميدوارم ديگه تو رو نبينم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
فلش بك به زمان حال:

آهي مي‌كشم كه دوباره صداي قدم‌هاي آرشيدا رو مي‌شنوم، كلافه دستي توي موهاي فرفري‌ام مي‌كشم كه با اون موهاي فرفري‌بلندش كنارم مي‌شيند كه از حالتش خنده‌ام مي‌گيرد.

خيلي تخس و لجباز بود، اصلا به آرشينا نزده بود.

دستش رو توي موهاي پيچ‌پيچيش فرو مي‌كند كه دستش گير مي‌كند و با تخسي نچي مي‌كند و به سختي فراوان سعي مي‌كند دستش رو از اسارت موهاي خيلي فرش بيرون بياورد.

دست به سينه نشسته بودم تا ازم طلب كمك بكند، مي‌دونستم با تخسي كه آرشيدا دارد عمرا از من بخواهد به او کمک کنم.

حدود پنج دقيقه درگير بود و از درد موهايش آخ، اوخش به هوا رفته بود و من مثل آدم‌هاي بي‌رحم با خنده به اين صحنه خيره شده بودم، ديگر طاقت نياورد و با چشم‌هاي تخسش بهم نگاهي كرد و گفت:

- مي‌توني انگشتم رو از توي موهايم در بياري؟

ابرويي بالا مي‌دهم، ديديد گفتم؟ او تخس‌تر از اين حرفا بود، با بدخلقي رو از او گرفتم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
مي‌خواستم ازم خواهش كنه، اما شدني نبود.

بخاطر همين اين لوس بازي‌ها رو كنار گذاشتم، بهش كمك كردم تا انگشتش از پيچش موهايش آزاد شد.

با اين‌كارم با قدرداني بهم خيره شد و انگار چيزي يادش بيايد، بغض مي‌كند و با چونه‌اي لرزون مي‌گويد:

- آرشينا و آرشا دوتاشون وضعشون بده، اگه خدايي نكرده يك اتفاقي براي يكي‌شون بيفته، من مي‌ميرم.

با يادآوري آرشينا آهي مي‌كشم، ابرويم رو بالا مي‌دهم و مثل خودش تخس مي‌گويم:

- وقتى من مي‌گم خوب مي‌شون، حتما خوب مي‌شن اوكي؟

با صداي زنگ گوشيم نگاه از او مي‌گيرم با ديدن شماره‌ي مامان لبخندي مي‌زنم، اما با ياد آوري اين‌كه چند تا ميس‌كال رو جواب نداده بودم و بي‌خبر از خونه خارج شدم.
محكم با دستم به پيشوني‌ام كوبيدم، سعي كردم با دو تا نفس عميقى روي خودم مسلط بشم و بتونم كلى گريه و فحش رو تحمل كنم.

دستم رو روي اتصال گذاشتم كه صداي گريه‌ي مامان باعث شد تنم يخ بزنه.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- مامان؟ چي‌شده دورت بگردم؟ چرا گريه مي‌كنى؟

مامان فين‌فيني كردو دماغش رو با يك حركت بالا كشيد.

- چي بگم مادر؟ از اين‌ بدبختي كه توي زندگي‌مون جا باز كرده بگم؟

صداي همهمه مي‌آمد و مامان درست حرفش را نمي‌زد.

اخم كوچكي رو چاشني صورتم مي‌كنم و با استرس پاهايم رو تكون مي‌دهم، به كف زمين ضربه مي‌زنم.

- مادر من، مي‌گى چي‌شده يا مي‌خواهي من رو سكته بدهي؟

مامان دوباره هق‌هقش اوج مي‌گيرد، با تشر اسمم رو صدا مي‌زند:

- آرشام، نگو اين حرف رو. مادر برايت بميرد، چي بگم آخه؟ آروشا برگشته، خواستم اين خبر خوب رو بهت بدم، اما نديدي كه من چه بدبخت شدم، نبودي و نديدي شكستن كمر ماهك رو، بدبختيِ ما رو.

با شنيدن اين‌كه آروشا برگشته، لبخندي توي لبم جا گرفته بود.

اما مامان مبهم حرف مي‌زد و مقصود اصلي‌اش رو به من نمي‌رساند.

- مامان، انقدر مبهم صحبت نكن، بگو چه خاكي بر سرمون شده است؟

آهي مي‌كشد و با صداي گرفته‌اي كه از ته چاه در مي‌آمد، گفت:

- يه كارت رسيد به دستمون، همين دو ساعت پيش.

- خب، توي اون كارت چي بوده؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- كارت عروسي ماهان و دينا.

چشم‌ گرد مي‌كنم و به حرفي كه گوشم شنيده اطمينان نمي‌كنم.

- مامان، شوخي نكن با من، بگو چه كارتي بود؟

مي‌تونستم خم شدن كمر ماهك و مامان رو حس كنم، ماهان ك.ث.ا.ف.ت. توضيحي از ماهك نخواست و دستي دستي خودش رو انداخت توي چاه.

دينا رفيق بچگى ماهك و ماهان بود، یه دختر خوشگل و مهربون بود، هميشة و تو همة‌ي شرايط بة همه كمك مي‌كرد. مي‌دونم ماهك ديگر اون ماهك قبل نميشه.

خيلي بده كه كارت عروسي شوهرت به دستت برسه و هيچ كاري نتوني بكني، جز اين‌كه بسوزي و بسازي. ماهان و ماهك مثل مرغ عشق همديگر رو مي‌پرستيدند و يقينا چشم‌شان كرده بودند.

گريه‌ي مامان رو مي‌شنوم، در آخر گوشي ميفته و صداي يا خدايي كه شبيه به آروشا بود به گوش رسيد.

توف توي شانسم زمزمه مي‌كنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با ياد آوري چهره‌ي آروشا لبخند محوي مي‌زنم.

يه دختري كه حدود صد و چهل و شش قدشه و خيلي بغليه.

عاشق پاستيله و چشم‌هاي طلايي تيله‌ايش به بابا آرمان خدا بيامرز زده.

لب‌هاي غنچه‌اي كه داشت چهره‌اش رو گوگولي تر كرده بود، وزنش حدود پنجاه و پنجه با اين‌كه 18 سالش هست.

خواننده‌ي مورد علاقش: تتلو، شايع، وانتونز، خلسه، سهراب پاكزاد هست.
غذاي مورد علاقه‌اش جوجه‌است، هميشه بهش مي‌گفتيم:

- آري جوجه!

اگه خواهرم نبود خودم قطعا خواستگارش بودم و باهاش ازدواج مي‌كردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دينا دختر خيلي خوبي بود و من سال‌ها مي‌شد كه او رو نديده‌ام و مطمئن هستم خيلي عوض شده است.

نفسم رو به سختي بيرون مي‌دهم كه صداي نگران آرشيدا باعث مي‌شود برگردم و بهش نگاه كنم.

توي چشم‌هاي مشكي‌اش نگراني اوج مي‌زد، بالاخره غرور لعنتي‌اش رو براي يك‌ثانيه كنار گذاشت و گفت:

- چيزي شده آقا آرشام؟ حالتون خوبة؟

لبم رو با زبونم تر مي‌كنم و دستي توي موهاي فرفري‌ام مي‌كشم.

سخت بود، از اين دور هم مي‌تونم حالت ماهك رو تصور كنم و دلم ريش مي‌شود.

دخترك بي‌چاره، ماهان خدا به زمين گرم بزنتت پسر.

اين كار بود كه با اين دختر كردي آخه نامروت؟

اگه مي‌تونستم با دست‌هاي خودم، ماهان رو مي‌كشتم تا انقدر بي‌عقلي نكند.

از فكر بيرون مي‌زنم و تو چشم‌هاي مشكي‌اش زل مي‌زنم.

- آرشيدا خانم، يك اتفاقي افتادة كه من بايد حتما به خانه بروم، هر اتفاقي كه افتاد به پدر بگيد به من اطلاع بدهند و من رو بي‌خبر نگذارند.

سرش رو تكون مي‌دهد و پاي راستش رو روي پاي چپش مي‌گذارد و دستش رو روي سرش مي‌گذارد.

- باشه، مراقب خودتون باشيد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین