جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,966 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
نگاهم رو از اري به مادر مي‌دوزم.

آري، من بد شانس ترين آدم روي زمين بودم، آرشام رو كه هول داده بودم حواسم به ميخ روي ديوار نبود و برادرم با سر رفته بود توي ميخ! چقدر بي احساس شده بودم تازگي‌ها، از رفتارخودم متنفر شده بودم.

شانه‌ام رو بالا دادم و با بي‌تفاوت ترين لحن ممكن مي‌گويم:

- مي‌خواست حواسش جمع باشه، انقدر هم منگ نزنه.

بعد به طرف در مي‌روم، با اين‌فاصله مي‌توانم نفرين‌هاي مامان رو بشنوم.

- خداي من، چقدر اين پسر نفهم و احمق شده!

شانه‌ام رو بالا مي‌اندازم و در رو باز مي‌كنم، كي آمبولانس خبر كرده؟(آخه احمق، حتما مي‌خواستي ماهك توي اون حال بمونه و بميره؟) خوب بميره، مگر ديگر براي من مهم بود، يكي از مرد ها گفت:

- آقا بهمون زنگ زدند، خبر دادند يكي باردار هست و الان توي بدترين شرايط هستند، درسته؟

سرم رو تكان مي‌دهم و انگشت‌هايم رو توي موهايم فرو مي‌كنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- مي‌شه اتاق رو بهمون نشون بديد؟

نوچي مي‌زنم، با حرص توي چشم‌هايم زل مي‌زنه. دوباره شده بودم، ماهانِ‌تخسِ‌لجباز.

- آقا يك‌نفر دارد مي‌ميرد، مسخره بازي كه نيست.

شونه‌هايم رو بالا مي‌دهم و با اخم توي چشم‌هاي عسلي‌اش زل مي‌زنم:

- خوب بميره، مگه من منشي شركت مرگ و مير هستم كه بهم اطلاع ميدي؟

يكي ديگه از مرد ها دستش رو روي شونه‌هاي مرد چشم‌عسلي مي‌گذارد:

- احسان، ولش كن. بريم داخل حتما اتاقش رو پيدا مي‌كنيم.

اون مرد چشم عسلي كه فهميدم اسمش احسان هست.

سرش رو به چپ و راست تكون مي‌دهد و دستش رو روي شانه‌هاي‌من مي‌گذارد:

- پسر، به تيمارستان يك سري بزن.

اين حرف رو مي‌زند و از كنارم رد مي‌شود، نديد كه چطور آتشي مي‌شوم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
راوی:

سهراب با دلهره نگاهش رو به دکتر می‌دوزد و چشم‌های اشکی‌اش رو با دست پاک می‌کند.


منتظر دکتر است تا بفهمد آرشینا کی بهوش می‌آید و حالش چطوره، توی این حال تنها چیزی که او رو خوشحال می‌کرد خبر سلامتی یکی از این دو فرزندانش بود.

دکتر نگاه خونسردش رو به سهراب می‌دوزد، دیگر این نگاه‌ها، این چشم‌هاي‌اشکی برای این دکتر ها عادی شده بود، همراهان هربیماری، این عکس‌العمل رو داشتند.

- نگران نباشید، دخترتون رو به بخش منتقل کردیم و دو ساعت دیگر بهوش می‌آیند، فقط استرس و نگرانی برایش سمه.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشیدا و سهراب با این حرف چشم‌هایشون برق می‌زند، آرشیدا با بغض پدرش رو توی آغوش می‌گیرد و می‌گوید:

- بعد این همه مدت، فقط این خبر می‌تونست خوشحالم بکنه پدر.

سهراب دستش رو دور کمر دخترش می‌گذارد و اشك شوق می‌ریزد، ابرویش را بالا می‌دهد و نگاهی به دکتر می‌کند:

- وضعیت آرشا وثوق، پسرم چطوره؟

دکتر دستی به چونه‌اش می‌کشد وتوی چشم‌های مشکی سهراب زل می‌زند:

- فعلا علائم هوشیاری تو حرکاتش ندیدیم، فقط باید دست به دعا باشید و برای سلامتی پسرتون دعا کنید تا خدا بهتون برگردونتش.
سهراب آهی می‌کشد و به همراه دخترش روی صندلی می‌شیند. نیم ساعتی گذشته بود، آرشیدا با دیدن دو تختی که پرستار ها حمل می‌کنند و خانواده‌ی آرشام...
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
از دور گریه‌کنان به این سمت می‌آیند؛ آروشا چنگ می‌زند بر گونه‌اش و با گریه می‌گوید:

- ماهك، فداتشم، دووم بیار، آروشا برات بمیرد خواهر.

آرشیدا یا خدایی زمزمه می‌کند و نگاه بر ماهك بی‌حال غرق خون می‌کند و اشک‌ می‌ریزد و با بغض رو به مادر آرشام می‌گوید:

- چی‌شده؟ چه بلایی سرش اومده!؟
ماهرخ گردنش رو به سمت آرشیدا می‌چرخوند و چشم‌ ریز می‌کند:

- تو چقدر آشنایی دختر.

آرشیدا توی چشم‌های آبی ماهرخ زل می‌زند و با تعجب زمزمه می‌کند:

- من خواهر ارشینا و آرشا هستم.

ماهرخ چشم‌های اشکی‌اش پر از بهت می‌شود، با نگرانی می‌پرسد:

- آرشا؟ الان حالش چطوره؟ آرشینا کجاست؟

آهی می‌کشم؛ از این نگرانی‌هایش تعجب می‌کنم ولی وقتی نگاهم به آرشامی که دستش رو روی سرش گذاشته و ناله می‌کند و روی برانکارد خوابیده، تعجبم بیشتر می‌شود.

- مفصله، آرشا تو بخش مراقب‌های ویژه
هست، آرشینا رو به بخش منتقل کردند.

- چرا آرشینا توی بخش هست؟ مگه اتفاقی برایش افت...

وقتی می‌بینه حوصله برای پاسخ دادن ندارم، سکوت رو به وراجی ترجیح می‌دهد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دستی بین موهایم می‌کشم و سرما تموم وجودم رو فرا می‌گیرد، بی‌درنگ منتظر به‌هوش آمدن خواهر زیبایم بودم.

جانم به جانش وصل بود، با این‌که بعضی اوقات به خون هم تشنه بودیم، اما خب...

خواهرم بود؛ جونم بود!

آرشا برادر خوشگلم...

آه غم‌انگیزی می‌کشم و نفسم رو فوت می‌کنم روی دستانم تا کمی از سرمای بدنم کاسته شود.

با شنیدن صدای عصبی ماهرخ سر بالا می‌گیرم و نگاهم رو به مادر و پسری که در حال جنگ با يك ديگر بودند، می‌اندازم.

شاید بحثشان برایم زیادی جذاب بود، کنجکاو شده بودم تا ببینم ته این دعوا و جدال به کجا می‌رسد؟!

مثل همیشه مادر کوتاه می‌آید؟!

پسر کوتاه می‌آید؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
اما ماهان بد قلق تر از این حرفا بود و با اخم‌های در هم، به مادرش زل زده بود.

ماهرخ دست‌هایش رو از شدت حرص مشت کرده بود و لبش رو توی دهانش از شدت عصبانیت فرو برده بود و صورتش سرخ شده بود..

صبرش کم‌کم تمام شد و با چشم‌های سرخش به ماهان زل زد، فریاد عصبانی‌اش بالا می‌رود و تموم بیمارستان را به لرزه در می‌آورد:

- پنبه را از توی گوشت در بیار، ماهان، ماهك پاک پاکه... منم نمیدونم دینا چرا این کار رو کر..

ماهان دستی به بالا می‌اورد و با بی‌حوصلگی روی صندلی لم می‌دهد.

باحرص پلک می‌زند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- دینا پاک‌تر از هر چیزیه، حتما ماهک یه دلیلی برای این‌کارش داشته... از کجا معلوم که این فیلم‌شون نباشد؟

مادرش از شدت تعجب چشم‌هایش رو گرد کرده بود و به پسرش نگاه می‌کرد.

تاسف می‌خورد و از یک طرف پشیمان بود برای تربیت نادرست فرزندش...

هیچ‌وقت ماهان، به این حد نفهم و آ.ش.غ.ا.ل نشده بود..

ماهرخ رو می‌بینم که در چشمان آبی‌اش حلقه‌ی اشک موج می‌زند و با لرزش صدایی می‌گوید:

- این اون پسری که بزرگش کرده بودم، نیست. تو انقدر سرد نبودی!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماهان با چشم‌های بی‌روحش به مادرش زل می‌زند و با بی‌تفاوتی زمزمه می‌کند:

- حالا که شده‌ام، که چی؟ می‌خوای چی بگی مثلا؟ مهربون و شوخ طبع بودم می‌گفتید:«مرد نباید سبک باشد!» حالا که سرد شده‌ام می‌گویی:«تو بی‌تفاوت و سرد نبودی؟!»

بی تفاوت سر تکون می‌دهم و دستم رو توی گوشم می‌گذارم تا صداهای اطرافم رو نشنوم.

چه بحث‌های مزخرفی در بین اعضای خانواده وجود دارد، یعنی که چی؟!

با این‌که از چیزی سر در نمی‌آورم، نمی‌دانم در چه مورد بحث می‌کردند.

بحث‌ کسل‌کننده‌ای بود، بابا با لبخند اضطراب‌آوری زد و با اطمینان گفت:

- مثل این‌که نیم‌ساعت دیگه آرشینا به‌هوش می‌اید.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
چشم‌هایم از ذوق برق می‌زند و با خوش‌حالی بلند می‌شوم و خودم رو در اغوش پدرم پرت می‌کنم.

با شوق می‌خندم و اشک ذوق می‌ریزم، حس می‌کنم توی این چند روز نتونستیم حتی طمع یک لبخند را بچشیم.

آرام خودم رو از آغوش پدرم بیرون می‌کشم، با دیدن پدرم که شونه‌هایش می‌لرزد.
تعجب می‌کنم!

پدر من، مغرور...

سهراب وثوق...

دارد گریه می‌کند؟
دست پدرم رو توی دستانم می‌گیرم و با ذوق می‌گویم:

- بابا نگران نباش، آرشا هم خوب می‌شود.

بابا آهی می‌کشد و دستم رو بالا می‌آورد و بو*س*ه‌ای رویش می‌زند
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین