جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,670 بازدید, 170 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط نیایش بیاتی۱۱
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
باز هم از اين مهربوني‌هايش جا مي‌خورم و با خداحافظي از بيمارستان بيرون مي‌زنم.

با ديدن آقا سهراب كه به ماشينش تكيه داده و با نگراني كف زمين رو ضرب گرفته بود، قدمي به سمتش برمي‌دارم.


با شنيدن صداي پاهايم سري بالا مي‌دهد و يك‌دفعه ترس به سمتش هجوم مي‌آورد و تكيه‌اش رو از ماشينش بر مي‌دارد و با ترس مي‌گويد:


- اتفاقي افتاده آرشام؟

سرم رو به چپ و راست تكون مي‌دهم و دستم رو روش شانه‌هايش مي‌گذارم و مي‌گويم:

- نترس آقا سهراب، يك اتفاقي افتاده كه سريع و سة بايد بروم خونه، تو به فكر خودت و آرشيدا خانم باشين.

راوي:
سهراب دستي به موهايش مي‌كشد و ناچار سري تكون مي‌دهد، دلش مثل سير و سركه مي‌جوشيد و دو پاره تنش در بدترين شرايط قرار دارند و زنش هم فردا خاك‌سپاري‌اش هست.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
آرشام خداحافظي از سهراب مي‌كند و با استرس سوار ماشينش مي‌شود و دعا دعا مي‌كند ماهان و دينا توي خونه نباشند، هم اين‌كه ماهك با اين وضعيتي كه داره خيلي خيلي دردناك مي‌شود.

بدون اين‌كه ضبط رو روشن كنه و با سرعت هشتاد رانندگى مي‌كند.

آرشيدا دست بة دعا شده بود براي خواهر و برادر عزيز تر از جانش و التماس مي‌كرد كه برگردند.

- آرشا، آرشينا...توروخدا برگردين، اصلا حتي شده بمب بگذارين توي اتاقم و تموم كتاب‌هايم رو بسوزونيد، فداي سرتون. فقط برگردين.

هق‌هق مظلومانه‌اش دل سنگ رو آب مي‌كرد..

ماهك بدون اينكه حرفي بزند توي اتاقش نشسته بود و نه حرفي مي‌زد، نه جيغي، نه اشكي.

دينا به طرفش مي‌آيد، ماهك با نفرت خيره به دينا مي‌شود و با اشك بلاخره به حرف مي‌آيد:

- خوبت شد؟ بالاخره شوهر من رو تور كردي! خوبت شد بدبختي من مادررو ببيني؟ از تو انتظار نداشتم دينا..

دينا سرش رو جلوي گوش ماهك مي‌آورد و با حرفي كه مي‌زند هم شوكه مي‌شود، هم ديوانه.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
مثل ديوانه‌ها دينا رو هول مي‌دهد و جيغ مي‌زند:
- گمشو ك.ث.ا.ف.ت

دينا با نفرت در حالي كه در اتاقِ ماهك رو با كليد يدك قفل مي‌كرد زمزمه كرد:

- چيه؟ چته؟ دردت اون ت.و.ل.ه.س.گ.ي.ه كه توي شكمت هست؟ چطوره از سرش راحت شي ها؟ ديگه دليلي نداره اسم ماهان ِمن توي شناسنامهِ‌ي توي خ.ر.ا.ب باشد، ماهان بهم گفته بود تو فقط يك دخترك ل.و.س خ.ر.ا.ب يتيم هستي، باور نمي‌كردم.

باورش نمي‌شد، اين همون دختر پاك‌دامني‌است كه رفيق بچگي‌شان بود.

هنوز توي بهت حرف‌هايش بود كه دسته‌اي از موهاي ماهك رو توي دست‌هايش مي‌گيرد كه باعث مي‌شود از درد دستش رو چنگ بزند و شروع كند به ناسزا گفتن به او.

- ول‌كن موهاي من رو، خ.ر.ا.ب تويي دختره‌ي ل.ج.ن دو رو!

مثل اين‌‌كه حرف ماهك به مزاقش خوش نيامد، با حركتي كه دينا زد، چشم‌هاي ماهك سياهي مي‌رود و خون زيادي از بين‌پاهاي ماهك روان مي‌شود.

ماهك بي‌جون لب مي‌زند:
- بچم رو گرفتي، خدا ازت نگذره.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
از جيغ‌هاي پر درد ماهك كم‌كم آرشام و ماهرخ و ماهان و آروشا پشت در داد مي‌زنند و به دينا التماس مي‌كنند تا در رو باز كنند و به داد ماهك بي‌گناه برسند.

"ماه تابانم تویی ،

در شب تارم بتاب

آری مهتابم تویی ،

لحظه ای بر من بتاب"

ماهان با ترس مشت مي‌زد به در و نمي‌دانست مسبب تمام بدبختي هاي ماهك اون بود.

حتي كارش كشيده شده بود به اين‌كه زن آينده‌اش را نفرين مي‌كرد و غصه‌ي زني رو مي‌خورد كه طردش كرده بود.

از قضا بچه‌ي خودش كه در شكم ماهك بود را قبول نداشت كه بچه‌ي خودش، از خون خودش باشد.

- دينا، خدا لعنتت كنه در رو باز كن آ.ش.غ.ا.ل.

ماهرخ جون با زانو روي زمين افتاده بود و براي دختركش، ماهكي كه در بچگي به او پناه برده بود.

اشك مي‌ريخت و التماس مي‌كرد در باز شود.

- دينا، نمك سفرمون رو خوردي و نمك‌دان شكستي؟ دررو باز كن ببينم چه بلايي سر اون بچه و طفلش آمده.

باز هم دينا توجهي نمي‌كند و به ماهك غرق خون كه از درد ناله مي‌كرد و با بي‌جاني طلب كمك مي‌كرد.

دينا به سمت ماهك قدم برمي‌دارد، انگاري امروز اون ديناي سابق نبود و تنها اسيبي كه از طرفش دريافت مي‌كردند اسيب به ماهك و طفل بي‌گناهش بود.

اما با چيزي كه به ذهن كثيقش مي‌آيد، سريع در رو باز مي‌كند و با هل دادن بقيه از خانه فرار مي‌كند.
چه كسي از ذهن كثيف او خبر داشت؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
ماهان هول کرده اولین نفر وارد اتاق می‌شود.

با دیدن ماهك توي اون وضع مرز سكته رو رد مي‌كند، شايد نگران همسرش است يا شايد نگران اون طفل.

با ترس به سمت ماهكي كه از درد ناله مي‌كرد، رفت، ماهرخ با ديدن ماهك در اون وضغ چنگ بر گونه مي‌زند و دينا را نفرين مي‌كند.

- دينا خدا ذليلت بكند، خدا چنان بزنه به كمرت كه نفهمي از كجا خوردي! ظلم اين بچه به تو مي‌رسيد؟

آرشام هول كرده نگاهش رو از ماهك برداشت و به آروشا گفت:

- زنگ مي‌زنم آمبولانس، حواست به ماهك و مامان باشه.

آروشا سر تكون مي‌دهد و با حرف برادرش موافقت مي‌كند، چشم‌هاي اشكي‌اش رو از برادرش مي‌گيرد.

ماهك در حالي كه به زور نفس مي‌كشيد، گفت:

- چه سخ...ت است پايان زندگ...ي طف...ل بي‌گنا...هم، آقا ماها...ن قبول د...ا...ر...يد؟
(چه سخت است پایان زندگی طفل بی‌گناهم، آقا ماهان قبول دارید؟)

ماهان چشم‌هايش رو بر هم مي‌گذارد، يك‌لحظه تعادلش رو از دست مي‌دهد و با فرياد مى‌گويد:

- خفه شو ماهك، يادم نرفته كه تو با ه.ر.ز بازي‌هايت اين طفل به وجود آوردي.

ماهرخ چنگ مي‌زند به دست‌هاي ماهان، نفرينش مي‌كند، داد مي‌زند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
- چه كارش داري ذليل مرده؟ ماهان من شيرم رو حلالت نمي‌كنم اگر بخواهي لاشي‌گري هايت را ادامه دهي.

ماهان پوزخند مي‌زند و آروشا دست ماهك مظلوم را فشار كوچكي مي‌دهد و مي‌گويد:

- به اين مظلوم چه ربطي دارد ماهان؟ تو به جاي اين‌كه زود قضاوتش بكني مي‌رفتي دوباره آزمايش مي‌دادي شايد بيماري‌ات خوب شده باشه، بعد مى‌آمدي آوار مي‌شدي بر سر ماهك.

ماهان رنگ صورتش مي‌پرد.

- خوب...چيزه.

ماهك بي‌حال ديگر جاني براي باز گذاشتن چشم‌هايش نداشت، آخر با نااميدي گفت:

- طفل..كم م...رد، اگ..ر ه..م زن...ده بود به..او بگ...يد ماد...رش خ..يلي وف..ا دار بو..د و پ..درش او ر..و نم.. ي‌خوا..ست.

(طفلكم مرد، اگر هم زنده بود به او بگيد مادرش خيلي وفا دار بود و پدرش او رو نمي‌خواست.)
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
ماهان با این حرف اخم‌هايش در هم مي‌رود و مي‌خواهد چنان بكبوند به دهان ماهك تا خفه شود و حرف از مرگ نزند.

با اين فكر تعجب مي‌كند و بيش از حد از خودش و ماهك خجالت مي‌كشد.

چه شد كه دست به زن پيدا كرد و چه شد آن ماهان و ماهكي كه مثل مرغ عاشق پرپر مي‌زدند.

چنان رابطه‌ي سردي را در اين چند ماه داشتند.

حق با آروشا بود، او بايد قبل اين‌که زود تصميم‌گيري مي‌كرد، سري به دكترش مي‌زد.

با گريه‌هاي مادرش تازه نگاهش به چشم‌هاي بسته‌ي ماهك افتاد، دلش يك لحظه براي ماهك سوخت، اما فقط يك‌لحظه.

از بي‌رحمي خودش، دلش مي‌گيرد.

آرشام با ترس نگاهي به ماهان مي‌دوزد و منتظر عكس‌العمل ناراحت كننده‌اي از او بود، چه جالب!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
فكر مي‌كرد او، مثل قبل براي ماهك جان مي‌دهم.

به قول ماهان، ماهك خودش نخواست و ه.ر.ز.گ.ي را انتخاب كرد.

با ديدن اين خونسردي ماهان، ماهرخ آتشي مي‌شود و با چشم‌هاي سرخ از اشك به سمتش مي‌آيد.

دستش را براي سيلي زدن به ماهان بالا مي‌آورد، ماهان با سردي تمام توي چشم‌هاي مادرش زل مي‌زند.

- هر چقدر تلاش كني ديگر من براي ماهك عزيز دردونت دل نمي‌سوزونم،از اولم احمق بودم و بچگي كردم كه ماهك رو براي شريك ادامه‌ي زندگي‌ام انتخاب كردم.

ماهرخ براي تربيت نادرست فرزندش افسوس مي‌خورد و در آخر سيلي‌ محكمي به او مي‌زند.

- آ.ش.غ.ا.ل من تو رو اين‌طوري تربيت كردم؟

بي‌تفاوت نگاه از مادرش مي‌گيرد.

آروشا نگاه بدي به من مي‌كند و ماهك رو مي‌بوسد.

آرشام با تأسف سري براي من تكون مي‌دهد و با بدخلقي مي‌گويد:

- چي‌شد كه انقدر بي‌رحم شدي ماهان؟ تو يك‌زمان جانت را مي‌دادي براي ماهك.
ماهان با اخم‌هاي در هم نگاه خالي‌از احساسش را به برادرش مي‌دوزد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
- خوبه خودت می‌گويي يك‌زماني، اون‌موقع بچگي ك...

آرشام با عصبانيت به سمت ماهان قدم بر مي‌دارد، اما انقدر ماهان غرق در افكارات خودش بود، نفهميد آرشام چه وقت در يك‌قدمي‌اش قرار گرفت و كي به ماهان سيلي زد.

آرشام در حالي كه از عصبانيت مثل اژدهاي داستان‌ها شده بود، از شدت عصبي‌بودن از گوش‌هايش دود بيرون مي‌زد.

- ك.ث.ا.ف.ت خيلي آ.ش.غ.ا.ل شدي، طوري كه ديگه نمي‌شناسمت!

ماهان به خودش مي‌آيد و محكم برادرش را هول مي‌دهد، محكمِ‌محكم.

آرشام تعادلش را از دست مي‌دهد و منگ زنان به عقب مي‌رود.

انگار ساعات و زمان قطع مي‌شود و همه دست به دست هم داده تا بدبختي خانواده‌ها را بيشتر بكنند.

صداي آيفون شنيده مي‌شود، اما كسي از جايش تكان نمي‌خورد.

آرشام ايستاده بود و با تعجب پلك نمي‌زد.

دستي به سرش كشيد، با ديدن قرمزي دستش چشم گرد مي‌كند.

خون بود؟ اين خون از كجا آمد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
494
1,005
مدال‌ها
2
ماهرخ با ترس لرزي مي‌كند و با قدم‌هاي نامنظم به پسرش نزديك مي‌شود و زمزمه‌وار مي‌گويد:

- فقط اون‌كه توي ذهنم هست، اتفاق نيفتاده باشد، وگرنه ماهان مي‌كشمت...

ماهان دست‌هاي سردش رو در هم قلاب مي‌كند و صلوات مي‌فرستد براي‌ اين‌كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد.

صداي در و كوبيده شدن در شنيده مي‌شود.

لرزي توي وجودم مي‌افتد و با مكث، به رسم قديم مي‌گويم:

- آري، برو در رو باز كن!

آري، انگار كه كر شده باشد، مثل ديوانه‌ها نيم‌نگاهي به من مي‌اندازد، بعد به گريه مي‌افتد:

- چي مي‌گويي تو؟ زنت از دست رفت، نبضش بسيار كند مي‌زند. گ.م.ش.و در رو باز كن.

بدون اين‌كه به اول حرفش توجه كنم، جبهه مي‌گيرم و با بدخلقي مي‌گويم:

- ادبت كجا رفته؟

مثل اينكه بدبختي توي زندگي‌مان بختك انداخته بود، چون جيغ مادرم بلند مي‌شود:

- ماهان، خدا ذليلت كنه..بچم..آرشام، مادر؟
 
بالا پایین