جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,072 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
چشم‌هایم رو روی هم گذاشته بودم و داد می‌زدم:
- ولم‌کن لعنتی، نزدیکم نشو، چندش کثیف، بی‌حیا، بی‌آبرو.
محکم با دست به من سیلی می‌زنه و من رو روی کف بیمارستان می‌خوابوند. لگدی به کمرم می‌زنه ولی من احمق نگاهم روی آرشامی هست که مات به حرکات سامیار زل می‌زند و یک اشک از گوشه‌ی پلکش پایین اومده بود.
سامیار سرش رو به صورت من نزدیک می‌کنه و می‌گه:
- ادای تنگا رو در نیار، وگرنه تو همین بیمارستان، رو کف بیمارستان ج*ر*ت می‌دهم.
اما من از درد دوباره بی‌هوش می‌شم و در آخر فریاد بابا و آرشام از عصبانیت بود و داد حرصی‌سامی.
- آرشام -
مامان نگاه‌کلافه‌اش رو از من می‌گیرد و به ماهک می‌دوزد، با پشیمونی سری به زیر می‌اندازد.
حرفی برای گفتن نداشت.
صدای‌زنگ گوشی‌ام بلند می‌شود، با دیدن شماره‌ی " سهراب‌ِوثوق " چشم‌گرد می‌کنم و دستم رو به نشانه‌ی سکوت روی بینی‌ام می‌گذارم:
- هیس، بابای‌ارشیناست.
گوشی رو بر می‌دارم، که صدای آقای وثوق توی گوشم پخش می‌شود.
- سلام خوبی، آرشام؟ از این ور که ریحانه مرد... از این ور آرشا که لاغر و بی‌حس گوشه‌ی آی سی یو هست و از این ور آرشینا که بیهوش شده.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
با تعجب ابرویی بالا می‌دهم و با گفتن این‌که آرشینا بی‌هوش شده، حس بدی بهم دست می‌ده و بی‌توجه به پرسش های مامان و ماهک سوار ماشین می‌شوم و به سمت بیمارستان راهی می‌شوم.
اهنگ (تیغ_پوبون) پخش می‌شه و من باهاش زیر لب می‌خونم:

- گفتم یکی دیگه
گفتی بگو نمیگیره جامو اون
گفتی بغضم‌ عینه تیغه تو گلوم
بیا بزن تیره آخره تموم
خاطره ها میانو
من با فکر تو بیدارم
خواستم فراموشت کنم خیلی راحت
می‌خوام ولی یاد چشات نمیذارن
ما که میدونستیم جداییه آخر
سخته برام ندارمش باور
دیگه نگو دوست دارم
وقتی حتی خودتم نمیرسی به دادم
وقتی نزدیکمی من از خودم دور میشم
دیگه چیزی نمیبینم و کور میشم
شاید نمونه اینجوری نه
شاید نمونه اینجوری نه
گفتم یکی دیگه
گفتی بگو نمیگیره جامو اون
گفتی بغضم‌ عینه تیغه تو گلوم
بیا بزن تیره آخره تموم
نوری نمیاد تا پره دل تو از تاریکی
داری تو زندگیت خودت اینو راه میدی
تیغو بزن نه رو بدنتو دستات
بزنش وسط افسردگیاتو نا امیدیت
خوبه واسط بعضی وقتا تنها شی
کجا برم منتظرم نباشی
خاطره ها میانو
واستم فراموشت کنم خیلی راحت
می‌خوام ولی یاد چشات نمیذارن
ما که میدونستیم جداییه آخر
سخته برام ندارمش باور
دیگه نگو دوست دارم
وقتی حتی خودتم نمیرسی به دادم
نوری نمیاد تا پره دل تو از تاریکی
داری تو زندگیت خودت اینو راه میدی
تیغو بزن نه رو بدنتو دستات
بزنش وسط افسردگیاتو نا امیدیت
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
به سمت بیمارستان قدم بر می‌دارم و با دیدن بابای آرشینا(وثوق) ابرویی بالا می‌دهم و به سمت‌او می‌روم. با دیدنم لبخندی می‌زند، اما من سریع می‌پرسم:
- آرشینا کجاست؟
ابرویی بالا می‌دهد و برادرش سهیل پاسخ می‌دهد:
- نمیدونم، بستری بود. سامیار هم رفته پی‌اش. ولی ده دقیقه‌است که سامی برنگشته.
حس بدی از این حرف به تموم وجودم نزدیک می‌شود و با گفتن این‌که من بر می‌گردم، راهی می‌شم تا اثری از آرشینا پیدا کنم.
آرشینا، تنها کسی که باعث شد من بهش جذب بشم، خود او بود.
با دیدن یک‌دختر که پشتش به من بود و یک پسر هم روبروش بود، ابرویی بالا دادم، پسره با خشونت دستش رو دور کمر دختره حلقه می‌کنه و نگاه پسره تا به من می‌خوره و دختر تقلا می‌کنه تا از بغلش بیرون بیاد، معلوم بود اصلا حسی به اون پسر ندارد. سریع پسر ل*ب هایش رو روی ل*ب های دختره می‌گذارد و من قدمی به جلو بر می‌دارم. دختره با پا به ساق پای پسر ضربه می‌زنه اما دریق از یک‌تکان.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
پسره دستش رو دور گردن دختره حلقه می‌کنه، و دختره رو این‌ور اون‌ور می‌کنه با دیدن اون دختر نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود و با چشم‌های اشکی‌اش، مات و گریان به منی که با چشم‌های گرد زل زده بودم به این صحنه، نگاه می‌کرد.
هنوز هم در حال و هوای خودم بودم وگرنه می‌رفتم گردن اون پسره‌ی ک*ث*ا*ف*ت ب*ی*ن*ا*م*و*س رو می‌شکستم، حتم داشتم، این پسر، سامیار هست.
سامیار بی‌توجه به این‌که من شوکه‌وار نگاه‌شون می‌کردم و بی‌اهمیت به گریه‌ها و تقلا‌های ارشینا به سمت گردنش‌ می‌رود که اخم‌هایم در هم می‌رود، یکدفعه صدای داد درد مند آرشینا بلند می‌شه که قلبم فشرده شد.
سامیار ک*ک*ش گردنش رو گاز گرفته بود، نمی‌دونم چرا، اما رگ گردنم باد کرده بود...
ارشینا چشم‌هایش رو روی هم گذاشت و جیغ کشید:
- ولم‌کن لعنتی، نزدیکم نشو، چندش کثیف، بی‌حیا، بی‌آبرو.
از یک طرف از فحش‌هایی که یک‌هو در دو ثانیه به او داده بود خنده‌ام می‌گیرد، از یک طرف کلافه شده بودم و داشتم بغض می‌کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
سامیار با صورتی سرخ‌شده از خشم و چشم‌های خمار از ش*ه*و*ت خیره به آرشینا می‌شود، لبش رو با زبونش تر می‌کند و دست‌های پر پشمش بالا می‌رود و سیلی به صورت آرشینای شیطون‌من می‌زند.
آری، آرشینای‌شیطون‌من، چون وقتی من لب‌هایش رو می‌بوسیدم، به من فحش نمی‌داد و فقط اخم می‌کرد.
آخ، دستت بشکند ای پسره‌ی شلغم، آه روزگار چه شده است من این‌طور شده‌ام، نگاه‌ اشکی‌ام رو به شلغم و مارمولک می‌اندازم. شلغم=سامی، مارمولک=آرشینا...
چشم گرد می‌کنم و می‌بینم آرشی‌ رو بر زمین خوابونده‌است و در حال لگد زدن به کمرش است. آرشی بدون حرفی نگاه به چشم‌های آبی‌ام که بخاطر اشک دریایی شده بود، می‌کرد و لب گزید، ای‌کاش می‌تونستم بگم، نکن، گازش نگیر.
سامیار ب*ی*ن*ا*م*و*س سرش رو به سر آرشینا نزدیک می‌کنه که آرشینا عقب می‌کشه، سامیار با جدیت می‌گه:
- ادای تنگا رو در نیار، وگرنه تو همین بیمارستان، رو کف بیمارستان ج*ر*ت می‌دهم.
اخم‌هایم پر رنگ می‌شود و صبرم تموم میشه و فریادم بلند می‌شه که نگاهم به آرشینایی می‌افتد که بی‌هوش شده‌ است.
- ب*ی*ن*ا*م*و*س چه گوهی میخوردی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
راوی:

سامیار به سمت بابای آرشینا قدم بر می‌دارد و فریاد می‌زند:

- اون ج*ن*د*ه و بلند کن، فیلم‌همیشگی‌اش هست. بهش بگو، عقدش می‌کنم، چه راضی باشه، چه راضی نباشه. ادای تنگا رو برای من در میاره من که می‌دونم اون قفل نیست و بازه با...

این حرفش با سیلی که آرشام به سامیار می‌زند تموم می‌شود و بابای آرشینا لگدی به کمر سامیار می‌زند و آرشام چشم‌های سرخ رو از اشک، خشم به سامیار می‌دوزد و می‌گوید:


- ، مثلا دختر عمویت هست، گو*ه خوردی در مورد آرشینا این‌طور صحبت می‌کنی. برو گمشو هول‌.

مشت محکمی به صورت سامیار می‌زند و داد پر از خشمی سرش می‌کشد :

- اخه توی ک*ک*ش چی داری که آرشینا زن تو بشه؟

کم‌کم همه دورشون جمع می‌شوند، مامان سامیار سیلی به صورت خودش می‌زند و با اخم نگاهش رو به آرشام و بابای آرشینا می‌کند و با عصبانیت می‌گوید:

- اینجا چه‌خبره؟ اقا سهراب رسمش نبود که بچه‌ی من رو بزنید.

بابای آرشینا نگاه خشمگینش رو از سامیار بر می‌دارد روی مامان سامیار می‌دوزد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید؛

- ساکت شو شهلا، چی‌میگی تو؟ پسر ک*ث*ا*ف*ت تو داشته به دختر من دست درازی می‌کرده.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بابای آرشینا نگاه خشمگینش رو از سامیار بر می‌دارد روی مامان سامیار می‌دوزد و با صدای گرفته‌ای می‌گوید؛

- ساکت شو شهلا، چی‌میگی تو؟ پسر ک*ث*ا*ف*ت تو داشته به دختر من دست درازی می‌کرده.

شهلا رنگ از صورتش می‌پرد و بدون این‌که توجه کنه به جسم بی‌جونی که روی زمین افتاده و اون دختر، دختر جاری‌اش می‌باشد، پوزخند می‌زنه و سعی می‌کنه خودش رو بی‌تقاوت و مظلوم نشان دهد. او مار هفت خطی بود که کسی خبر نداشت.

- چی میگویی تو آقا سهراب؟ پسر من؟ پسر پاک من؟ که یک‌بار حتی دستش به آرشینای شما نخورده؟

بابای آرشینا پوزخندی می‌زند و به سمت شهلا قدم بر می‌دارد.
سهیل هم خیره به این دعوا بود، تنها کسی که به آرشینا محل گذاشته بود و اون رو از زمین بلند کرده بود، آرشام بود،آرشیدایی که با گریه نگاه کرده بود به صورت مظلوم دخترکی که در بغل آرشام، بی‌حال افتاده بود.
آرشام نگاه سرخش رو به آرشیدا دوخت و با صدای لرزونی که از ترس، می‌زان نبود، گفت:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- بدنش داره یخ می‌شه، برو پرستار خبر کن.

آرشیدا با ترس سری تکون می‌دهد و به سمت پرستار می‌رود.

بابای آرشینا با پوزخند غلیظی شهلا رو نگاه می‌کند و می‌گه:

- دیگه این رو که نگو، شهلا. عمه‌ی من نیست که دم به دقیقه آرشینا رو بغل می‌کند. یک‌چیز رو بگو که جور در بیاید.

بعد بی‌توجه به شهلا به سمتمون میاید و نگاه نگرانش رو به آرشینایی می‌دوزد که در بغل من دارد له‌له می‌زند و بدنش یخ‌ می‌شود.

- آرشینا خوبه؟ چرا انقدر صورتش بی‌روح شده؟

سرم رو با تأسف تکون می‌دهم و کف بیمارستان رو با پاهایم ضرب می‌گیرم.

بابای ارشینا از این عکس‌العملم بو می‌برد که حال خوبی ندارد.

به سمت سامیار قدم بر می‌دارد و با فریاد می‌گوید:

- دعا کن حالش خوب باشه.

سریع یک پرستار به سمتمون قدم بر می‌دارد و با استرسی که می‌تونستم از حرکاتش بخونم، آرشینا رو آروم روی تخت می‌گذارد و نگاه اخمی به ما می‌کند و می‌گه:

- اینجا بیمارستانه، داد نزنید.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
راوی:

حدس‌زدن این‌که چرا آرشام هراسان است، سخت و نامفهوم نبود.

آرشینا لباس آرشام رو چنگ می‌‌زند و چشم‌های بی‌جونش رو باز می‌کند.

به زور لب‌های خشکیده‌اش رو از هم باز می‌کند و با بغض که گلویش رو می‌فشرد، گفت:
- آرشـا، من رو ببر پیشش.

چه سخت بود نبود مادرش، که برایش مادری نکرد.
چه سخت بود برادر عزیز تر از جانش را در حال دست‌وپنجه نرم کردن با مرگ ببیند.


آرشام پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت، کاش می‌توانست کاری می‌کرد و آرشینا رو در این حال نمی‌دید.
**

آرشام:
- حال بیمارتون روبه‌راه نیست، اگه یکم دیر تر خبر می‌دادید، از دستشون داده بودیم.

چشم‌های نگرانم رو از دکتر برداشتم، صدای قدم‌های محکمی از پشت سرم باعث شد سکوت اتاق دکتر بشکند.

اقای وثوق بود، پدر آرشینا.
نگاهش که به چشم‌های نگرانِ‌من افتاد، هراسان جلو اومد و دست‌هایش رو روی شانه‌ام گذاشت و با ترس گفت:

- دکتر چه گفت؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
به چشم‌های نگرانش خیره شدم، دستی توی موهای فرم کشیدم و از صندلی بلند شدم.

می‌ترسیدم از این‌که بگویم حال آرشینا خوب نیست، مکثی می‌کنم و به چشم‌های مشکی‌اش زل می‌زنم و می‌گم:
- خب...هیچی!

ابرویی بالا می‌دهد و یک‌ تیکه از لب‌هایش رو به نشانه‌ پوزخند بالا می‌آورد و نیم‌نگاهی به دور و برش می‌کند و در آخر دوباره چهره‌ی من رو زیر تیغ ذره‌بین می‌گذارد، اخمی‌ می‌کند و با حرص می‌گوید:

- هیچی؟ من رو مسخره خودت کردی، پسر؟

سعی می‌کنم، ذهنش رو از این‌که جویای حال ارشینا باشد منحرف کنم و به یک سمت دیگر بکشانم.

خیلی سخت بود عزیز تر از جانت رو در بدترین شکل ببینی و هیچ‌کار ازدستت بر نیاید، جز اینکه برای سلامتی‌اش دست به دعا بشی.

آهی می‌کشم که چشم‌های مشکوکش روی من زوم می‌شود و با ترس دست‌هایش رو روی موهای مشکی‌اش می‌گذارد، نسبت به سنش جوان می‌زد. با صدای لرزونی می‌گوید:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین