موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
چشمهایم رو روی هم گذاشته بودم و داد میزدم:
- ولمکن لعنتی، نزدیکم نشو، چندش کثیف، بیحیا، بیآبرو.
محکم با دست به من سیلی میزنه و من رو روی کف بیمارستان میخوابوند. لگدی به کمرم میزنه ولی من احمق نگاهم روی آرشامی هست که مات به حرکات سامیار زل میزند و یک اشک از گوشهی پلکش پایین اومده بود.
سامیار سرش رو به صورت من نزدیک میکنه و میگه:
- ادای تنگا رو در نیار، وگرنه تو همین بیمارستان، رو کف بیمارستان ج*ر*ت میدهم.
اما من از درد دوباره بیهوش میشم و در آخر فریاد بابا و آرشام از عصبانیت بود و داد حرصیسامی.
- آرشام -
مامان نگاهکلافهاش رو از من میگیرد و به ماهک میدوزد، با پشیمونی سری به زیر میاندازد.
حرفی برای گفتن نداشت.
صدایزنگ گوشیام بلند میشود، با دیدن شمارهی " سهرابِوثوق " چشمگرد میکنم و دستم رو به نشانهی سکوت روی بینیام میگذارم:
- هیس، بابایارشیناست.
گوشی رو بر میدارم، که صدای آقای وثوق توی گوشم پخش میشود.
- سلام خوبی، آرشام؟ از این ور که ریحانه مرد... از این ور آرشا که لاغر و بیحس گوشهی آی سی یو هست و از این ور آرشینا که بیهوش شده.
- ولمکن لعنتی، نزدیکم نشو، چندش کثیف، بیحیا، بیآبرو.
محکم با دست به من سیلی میزنه و من رو روی کف بیمارستان میخوابوند. لگدی به کمرم میزنه ولی من احمق نگاهم روی آرشامی هست که مات به حرکات سامیار زل میزند و یک اشک از گوشهی پلکش پایین اومده بود.
سامیار سرش رو به صورت من نزدیک میکنه و میگه:
- ادای تنگا رو در نیار، وگرنه تو همین بیمارستان، رو کف بیمارستان ج*ر*ت میدهم.
اما من از درد دوباره بیهوش میشم و در آخر فریاد بابا و آرشام از عصبانیت بود و داد حرصیسامی.
- آرشام -
مامان نگاهکلافهاش رو از من میگیرد و به ماهک میدوزد، با پشیمونی سری به زیر میاندازد.
حرفی برای گفتن نداشت.
صدایزنگ گوشیام بلند میشود، با دیدن شمارهی " سهرابِوثوق " چشمگرد میکنم و دستم رو به نشانهی سکوت روی بینیام میگذارم:
- هیس، بابایارشیناست.
گوشی رو بر میدارم، که صدای آقای وثوق توی گوشم پخش میشود.
- سلام خوبی، آرشام؟ از این ور که ریحانه مرد... از این ور آرشا که لاغر و بیحس گوشهی آی سی یو هست و از این ور آرشینا که بیهوش شده.