جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,938 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
**
ماهان اخمش پررنگ‌تر می‌شود و با حرصی که توی تک‌تک کلامش معلوم بود، زمزمه می‌کند:

- ببین بحث رو از کجا به کجا می‌کشونی؟ من اونموقع بچه بودم خوب و بد رو تشخیص نمی‌دادم و بدون درک ماهک رو شریک زندگیم انتخاب کردم، الانم پشیمو...

پیش خودم فکر کردم چقدر آدم بی‌عقل و پرو می‌تواند باشد، اگر من به‌جای مادرش بودم، دهن ماهان رو پاره می‌کردم تا انقدر خزعبلات از دهانش بیرون نیاید.

بیخیال!
گوش سپردم به ادامه‌ی حرفشون، فضولی بود؟ نه.. بحث متعجب کننده‌ای داشتند و آدم رو مشتاق گوش دادن می‌کرد.

ماهرخ دستش رو برای سیلی زدن به پسرش بلند می‌کند و شترق!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
توی دروازه، اوف..

دمت گرم ماهرخ گل، خیلی حال کردم.



آخه این بچه‌است که بزرگ کردی؟

درسته من پروام، اما دیگه این ماهان دست هر پرو رو از پشت بسته..



بازم بیخیال، ماهرخ طوری پسرش رو نگاه می‌کرد، مثل گاوی که جلوش پارچه سیاه پهنه...(خودت فهمیدی چی گفتی؟) نه نویسنده، نفهمیدم.



داشتم می‌گفتم مثل گاوی (جدی باش!) باشه باشه..



پرستار برای بار صدم بهشون تذکر می‌داد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماهرخ دستش رو پایین آورد و نگاهی به پرستار کرد، هوف کلافه‌ای کشید و گفت:

- خانم، یک‌دقیقه دندان به جگر بگیر، به چشم می‌رویم، ای بابا....

پرستار چشم‌غره‌ای به ماهرخ می‌رود و با پشت چشمی از مکان دور می‌شود.

ماهان سرخ شده از عصبانیت به مادرش چشم می‌دوزد و شمرده شمرده زمزمه می‌کند:


- به...من...سیلی...زدی؟ تو؟ تو کی هستی که به من سیلی می‌زنی هان؟

بعد محکم روی دستش می‌زند و دادش بالا می‌رود.

- این دست نمک ندارد، من خر رو بگو، گفتم کارت عروسی‌ام رو بیایم به توی مادر بدهم و بی‌ادبی نشود.


ماهرخ چشم‌هایش گرد می‌شود و سکوت می‌کند.

چرا سکوت می‌کنی ماهرخ؟ برو بزن تو دهنش!

ماهان با بدخلقی ادامه می‌دهد:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- ولی مثل این‌که یچی بدهکار شدم!؟ هی می‌گویی ماهک، ماهــک.. میری راست، ماهـک!

ماهک آخرش رو با داد زمزمه می‌کند.


- میری چپ...ماهـــک! ماهان کجا بود؟ هاان؟

الهی، فکر کنم خیلی عقده‌ای شده و دیگه باید پسر عقده‌ای صدایش کنم.

پسر عقده‌ای(ماهان) صدایش رو پایین اورد.

- از اول طوری به ماهک محبت کردی که خودم وجود خودم رو توی قلبت، توی زندگیمون فراموش کردم..

یک‌دفعه پسر عقده‌ای (ماهان) عربده زد:
- اصلا تو چرا انقدر به اون یتیم بها می‌دادی؟

وای، وای، وای!
این چرا انقدر نفهمه؟
به ماهک می‌گوید یتیم؟
خب یتیم باشد، مگه او یتیم بودن رو انتخاب کرده؟

پسر عقده ای:
- من کور بودم..به حرف تو بها دادم و چشم‌هایم رو بستم و ادای عاشق‌ها رو در اوردم و با اون ماهک یتیم زشت ازدواج کردم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
وای خدای من!
الهی بمیرم برای این ماهک... بدبخت الان توی اتاق عمل است و این پسر عقده‌ای داره به او توهین می‌کند؟

ماهرخ جیغش بالا می‌رود و مشتش رو به بازوی پسرش می‌زند و نفرینش می‌کند:

- الهی خیر نبینی بچه، الهی ذلیل بشی، شیرم رو حلالت نمی‌کنم!

بعد اشک‌هایش رو پاک می‌کنه و خودش رو روی صندلی پرت می‌کندو سرش رو بالا می‌گیرد:

- خدا این چه بدبختی هست که گریبان گیر ما شد؟ این اون پسر دست گلی بود که بزرگش کردم؟ همون که نه به خانوادش و نه به ماهک از گل کمتر نمی‌گفت؟

بعد با ترس بلند شد و به سمت ماهان قدم برداشت، دیوانه‌وار پسرش رو تکون داد و با مکث کوتاهی گفت:

- نکنه چیز خورت کردن؟ هاان؟ هفت ماهه که رفتی و نه از خانوادت و نه از ماهک بیچاره و طفلش خبر نگرفتی!

ماهان قهقه‌ای زد و نگاه چپکی به مادرش کرد:

- چیز خورم کرده باشند بهتر از این‌که این چند سال با یک ذهن مریض و یک زندگی اشغال‌دونی می‌گذروندم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بعد با چندشی صورتش رو جمع کرد و مامانش رو پس زد.

- برو اونور ننه، بوی گندت پخش شده، اسم اون ل.ج.ن خ.ر.ا.ب رو پیش من نیار، رفته ز.ی.ر چند نفر خ.و.ا.ب.ی.د.ه بعد پرو پرو می‌آید به من می‌گه ازت حاملم؟

چشم‌هایم گرد می‌شود و قلبم به درد می‌آید، الهی بمیرم برایت ماهک، تو چطور این همه سال کنار این بی‌شعور زندگی‌ات رو می‌گذارندی و دم نزدی؟!

دیگر صبرم به سر آمد و با اخم بلند شدم و به سمت ماهان قدم برداشتم.

موهای فرم رو از کنار صورتم کنار زدم و یقه‌ی ماهان رو توی دست‌های لرزونم گرفتم.

با چشم‌های مشکی‌ام توی چشم‌های آبی‌اش زل زدم، چشم‌هایش کپی ماهرخ، آرشام بود..

ماهان با اخم توی چشم‌هایم زل زده بود، یک‌دفعه با بدخلقی بهم توپید:

- هوی، چته؟ یقه‌ام رو ول کن، افسار پاره کردی ضعیفه؟ ننت بهت یاد نداده خودت رو به نمایش نگذاری و خودت رو جلوی پسر نندازی؟

جیغی از حرص می‌زنم.
اون یک آ.ش.غ.ا.ل. به تمام معنا بود..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- ببین خوشگله..

ضربه‌ای به س*ی*ن*ه اش می‌زنم و با حرص ادامه می‌دهم:

- من مثل ماهک بی‌گناه نیستم که دم نزنم و هیچی نگم، اولا شما مردا، ما دخترا رو کوچک کردین. ضعیفه خودتی، فهمیدی؟ اونی که امثال شما مردا رو به‌دنیا آورد یک زن بود، نه مرد! پس اونی گه ضعیف می‌باشد تویی نه من! بعد گ.و.ه اضافی می‌خوری که به اون خوشگل خانم توهین می‌کنی، نفهـــم اون داره بچه‌ی تو رو حمل می‌کند بعد داری می‌گویی این بچه مال تو نیست؟ چرا اصلا آزمایش نمی‌دهی؟ چرا نمی‌روی پیش دکتر تا مطلع بشوی واقعا ع.ق.ی.م.ی یا درمان شدی؟

رنگ از روی صورتش می‌پرد ولی با عصبانیت خواست چیزی زر زر کند که...

ماهرخ چنگی به شانه‌ی ماهان می‌زنه و با اخم می‌گوید:

- همین حالا برو پیش دکترت.

ماهان اخمش پر رنگ تر می‌شود و ابرویی بالا می‌دهد:

- دیگه چی؟ نوچ!

ماهرخ با عصبانیت پایش را روی زمین می‌کوبد و با حالت ناله می‌گوید:

- آخه من چه گناهی کردم که تو بچه‌ی من شدی، ای کاش می‌مردم ولی تو پسر من نبودی و انقدر اذیتم نمی‌کردی..

ماهان با این حرف اخم‌هایش باز می‌شود.
دست ماهرخ رو توی دست‌هایش می‌گیرد.
- مامان، هیچ‌وقت حرف مرگ نزن خودت میدونی روت حساسم..
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- مامان، هیچ‌وقت حرف مرگ نزن. خودت می‌دونی روت حساسم، باشه می‌روم پیش دکتر احمدی.

ماهرخ با بغض توی چشم‌های ماهان زل زد تا خواست پسر عقده‌ای رو بغل کنه که انگار با یاداوری این‌که ماهان چه پشمکی خورده بود.

پشیمون شد و به طرف من اومد:

- آرشینا هم بعد فهمیدن حال ماهک مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و ماهان رو نفرین می‌کرد، مثل این‌که الان تو به‌جاش دست‌به ‌کار شدی دختر.

با تخسی توی چشم‌هایش زل می‌زنم و سری تکون می‌دهم:

- اهوم، قضیه رو بفهمه، به قول خودش که همیشه می‌گوید شلوارش رو پاره می‌کند و توی سرش می‌پیچونه و پاپیون برای آقا پسرتون می‌بنده.

ماهان رفته بود و با خیال راحت داشتم نقشه‌ی مرگ اون پسر عقده‌ای‌اش رو می‌کشیدم.

یک‌دفعه ماهرخ هول زده به پشت سرم نگاه کرد.

برگشتم، نگاه به پشت سرم کردم، با دیدن دکتری که ماهک رو عمل کرده بود.

شاخک‌هایم فعال شد و ترسی توی وجودم لونه کرد، وای..

خدا بچش زنده باشه..
خودشم زنده باشه!

ماهرخ به طرف دکتر پرواز کرد و با ترسی که توی تک‌تک اجزای کلامش معلوم بود، پرسید:
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
- دخترم.. دخترم چطوره؟

دکتر توی چشم‌های ماهرخ جان زل می‌زند و با خستگی می‌گوید:

- دخترتون بی‌هوش است و دو ساعت دیگه به‌هوش می‌آید، اما..

استرس توی وجودم رخنه زده بود، وای...
خدایا...بچه‌ی بی‌گناهش زنده بمونه:)!

ماهرخ اشک روی گونه‌اش رو پس می‌زند و با تعجب می‌پرسد:

- چی‌شده دکتر؟ اتفاقی برای طفلش افتاده؟ توروخدا بگویید من طاقت شنیدنش رو دارم دکتر.

دکتر سرش رو پایین می‌اندازد و با ناامیدی و تاسف می‌گوید:

- متاسفم، بچه مرده به دنیا اومده، چهارماهی است که بچه مرده‌است، ولی مثل این‌که دوباره خانم حامله می‌شوند و جنین تازه به وجود امده کنار جنین مرده بوده و حالا ضرباتی که به خانم خورده باعث مرگ جنین شده. متأسفانه مادر دو بچشون رو از دست دادند.

اشکم روی گونه‌ام سرازیر می‌شود، الهی بگردم..

نگاهم به ماهرخ کشیده می‌شود.
مبهوت به دکتر چشم دوخته بود و حرکتی انجام نمی‌داد، یک‌دفعه با صدای بلند زیر گریه می‌زند.

- وای خدایا.. الهی مادر برایت بمیرد ماهک.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماهرخ نگاه اشکی به دکتر کرد و یک‌دفعه چشم‌هایش سیاهی می‌رود و زیر لب ماهک را صدا می‌کند:

- ماهک.. ماهک!
پاهایش سست می‌شود و برروی زمین افتاده می‌شود.

چقدر این صحنه سخت و دردناک بود، می‌دونم ماهك بعد این‌که بفهمد طفلش فوت کرده.

به سمت ماهرخ قدم بر می‌دارم و بازویش رو توی دستانم می‌گیرم و پرستار را صدا می‌کنم، پرستار ماهرخ رو به اتاقی می‌برد و به او سرم وصل می‌کند.

در جست‌وجوی بابا بودم، با صدای بابا از پشت سرم، دستم رو روی قلبم می‌گذارم و با چشم‌های نگران به سمت صدا برمی‌گردم.

اخمی بین ابروهایم ایجاد می‌کنم و با ناراحتی می‌گویم:

- بابا؟ می‌دونی چقدر دل نگرانت شدم؟!
(اره جون عمت، دو دقیقه هم نشده که دنبال باباتی!)
حالا هر چی...

بابا نگاه خر خودتی بهم می‌کند و با خنده می‌گوید:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین