موضوع نویسنده
- Jan
- 493
- 964
- مدالها
- 2
من نگاهی پر از استرس به ماهرخ جون انداختم، نگاه پر بغضش رو به من دوخت، با بغض گفتم:
- خودتونو ناراحت نکنین ماهرخ جون، حکمته خداعه! حتما میخواسته یه اتفاق بدتر برای زندگیش بیفته، بلند شید خودتونو عذاب ندید.
بغض کرده نگاهم کرد، اهی کشید و گفت:
- بریم دخترم، بریم!
سری تکون دادم، دستم رو گرفت و اروم قدم بر میداشتیم. ارشام با دیدنمون نفسی هوا داد و ماشین رو روشن کرد، من هم زیر لب صلوات میفرستادم.
تو بیمارستان بودیم، ماهک بستری شده بود، منتظر دکتر بودیم که از اتاق بیاد بیرون! ماهرخ جون روی صندلی نشسته بود و دعا میکرد برای ماهک، آرشام گوشه ای ایستاده بود و دست توی موهاش فرو میبرد خیلی استرس داشت، من هم از شدت استرس گریه میکردم و راه میرفتم!
نمیدونم اما حس میکردم حال من از دوتاشون بدتره! با اینکه شاید چند ساعته میشناسم ماهی رو! ولی خیلی علاقه بهش پیدا کرده بودم، هق-هقم بی صدا بود! ماهی خیلی بی گناه بود،
از همین حالا نقشه ی مرگ ماهان رو توی ذهنم می چیدم! باید خشتکش رو پاره کنم و ببرم تو موهاش و با کش خشتکش یه پاپیونم درست کنم! پسرهِ ی نفهم!
تو مردی؟ غیرت داری؟ خب ک*افت میرفتی دکتر میفهمیدی ع*یم نیستی بعد میومدی اون دهنتو باز میکردی و میزدی ماهی رو! پسره ی نفهم عقده ای! اصلا من ببینمش میرم قیچی رو بر میدارم کل بدنش رو تیکه تیکه میکنم! چنان میزنمش که بگه: گو*ه خوردم!
فکر کرده الکی الکیه! دختر مردم رو حامله میکنه بعد میگه من ع*یم بودم با کلی ناسزا که بارش میکنه سایه در کشتن اون طفل معصومی که تو شکم ماهی هست هم داشته! که همون طفل معصوم بچه ی اون بزه!
*
حرصی دستهایم رو مشت کردم و دوباره اشک سمجی گوشه ی گونم پایین رفت! الهی بمیرم حتما تو این سه ماه خیلی زجر کشیده! خدا لعنتت کنه ماهان! خدا ع*یمت کنه (نه که نبود)! ماهرخ جون هم از اینکه ماهی حال خوبی نداشت نگران بود هم از گریه ها و بی قراری های پی در پی من! با چشم های تشکب خیره بهم شد، با صدای گرفته ای گفت:
- آرشینا جان؟ دخترم؟ چرا داری خودت رو عذاب میدی؟ اون دختر کم عذاب کشیده؟ تو هم داری خودتو عذاب میدی که!
سر آرشام به طرفم چرخید با دیدن چشمهای قرمز من ابرویی بالا انداخت و نگران خیره بهم شد سری به نشانه ی خوبی تکون داد! سری به طرفین تکون دادم، نمیدونستم! خوبم؟ معلوم نبود، نمیدونم اما خیلی دلم به حالش سوخت طوری که حس کردم اون ارشیداعه! کپی ابجیم دوستش داشتم...
*
آهی کشیدم و رو به ماهرخ جون گفتم:
- نه! من که خوبم! کجا گریه میکنم؟
کاملا داشتم دروغ میگفتم، کیلو کیلو داشت از چشمام اشک میومد پایین!
ماهرخ جون نگاه خر خودتی بهم انداخت!
آرشام به طرفم اومد دستی به شانه هام کشید و من رو تو بغلش گرفت، به شونه هایش تکیه زدم که...!
- خودتونو ناراحت نکنین ماهرخ جون، حکمته خداعه! حتما میخواسته یه اتفاق بدتر برای زندگیش بیفته، بلند شید خودتونو عذاب ندید.
بغض کرده نگاهم کرد، اهی کشید و گفت:
- بریم دخترم، بریم!
سری تکون دادم، دستم رو گرفت و اروم قدم بر میداشتیم. ارشام با دیدنمون نفسی هوا داد و ماشین رو روشن کرد، من هم زیر لب صلوات میفرستادم.
تو بیمارستان بودیم، ماهک بستری شده بود، منتظر دکتر بودیم که از اتاق بیاد بیرون! ماهرخ جون روی صندلی نشسته بود و دعا میکرد برای ماهک، آرشام گوشه ای ایستاده بود و دست توی موهاش فرو میبرد خیلی استرس داشت، من هم از شدت استرس گریه میکردم و راه میرفتم!
نمیدونم اما حس میکردم حال من از دوتاشون بدتره! با اینکه شاید چند ساعته میشناسم ماهی رو! ولی خیلی علاقه بهش پیدا کرده بودم، هق-هقم بی صدا بود! ماهی خیلی بی گناه بود،
از همین حالا نقشه ی مرگ ماهان رو توی ذهنم می چیدم! باید خشتکش رو پاره کنم و ببرم تو موهاش و با کش خشتکش یه پاپیونم درست کنم! پسرهِ ی نفهم!
تو مردی؟ غیرت داری؟ خب ک*افت میرفتی دکتر میفهمیدی ع*یم نیستی بعد میومدی اون دهنتو باز میکردی و میزدی ماهی رو! پسره ی نفهم عقده ای! اصلا من ببینمش میرم قیچی رو بر میدارم کل بدنش رو تیکه تیکه میکنم! چنان میزنمش که بگه: گو*ه خوردم!
فکر کرده الکی الکیه! دختر مردم رو حامله میکنه بعد میگه من ع*یم بودم با کلی ناسزا که بارش میکنه سایه در کشتن اون طفل معصومی که تو شکم ماهی هست هم داشته! که همون طفل معصوم بچه ی اون بزه!
*
حرصی دستهایم رو مشت کردم و دوباره اشک سمجی گوشه ی گونم پایین رفت! الهی بمیرم حتما تو این سه ماه خیلی زجر کشیده! خدا لعنتت کنه ماهان! خدا ع*یمت کنه (نه که نبود)! ماهرخ جون هم از اینکه ماهی حال خوبی نداشت نگران بود هم از گریه ها و بی قراری های پی در پی من! با چشم های تشکب خیره بهم شد، با صدای گرفته ای گفت:
- آرشینا جان؟ دخترم؟ چرا داری خودت رو عذاب میدی؟ اون دختر کم عذاب کشیده؟ تو هم داری خودتو عذاب میدی که!
سر آرشام به طرفم چرخید با دیدن چشمهای قرمز من ابرویی بالا انداخت و نگران خیره بهم شد سری به نشانه ی خوبی تکون داد! سری به طرفین تکون دادم، نمیدونستم! خوبم؟ معلوم نبود، نمیدونم اما خیلی دلم به حالش سوخت طوری که حس کردم اون ارشیداعه! کپی ابجیم دوستش داشتم...
*
آهی کشیدم و رو به ماهرخ جون گفتم:
- نه! من که خوبم! کجا گریه میکنم؟
کاملا داشتم دروغ میگفتم، کیلو کیلو داشت از چشمام اشک میومد پایین!
ماهرخ جون نگاه خر خودتی بهم انداخت!
آرشام به طرفم اومد دستی به شانه هام کشید و من رو تو بغلش گرفت، به شونه هایش تکیه زدم که...!