جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش بیاتی۱۱ با نام [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,060 بازدید, 170 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطرِ موهای فرفری‌ات] اثر «نیایش بیاتی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش بیاتی۱۱
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
من نگاهی پر از استرس به ماهرخ جون انداختم، نگاه پر بغضش رو به من دوخت، با بغض گفتم:
- خودتونو ناراحت نکنین ماهرخ جون، حکمته خداعه! حتما میخواسته یه اتفاق بدتر برای زندگیش بیفته، بلند شید خودتونو عذاب ندید.
بغض کرده نگاهم کرد، اهی کشید و گفت:
- بریم دخترم، بریم!
سری تکون دادم، دستم رو گرفت و اروم قدم بر میداشتیم. ارشام با دیدنمون نفسی هوا داد و ماشین رو روشن کرد، من هم زیر لب صلوات میفرستادم.
تو بیمارستان بودیم، ماهک بستری شده بود، منتظر دکتر بودیم که از اتاق بیاد بیرون! ماهرخ جون روی صندلی نشسته بود و دعا میکرد برای ماهک، آرشام گوشه ای ایستاده بود و دست توی موهاش فرو میبرد خیلی استرس داشت، من هم از شدت استرس گریه میکردم و راه میرفتم!
نمیدونم اما حس میکردم حال من از دوتاشون بدتره! با اینکه شاید چند ساعته میشناسم ماهی رو! ولی خیلی علاقه بهش پیدا کرده بودم، هق-هقم بی صدا بود! ماهی خیلی بی گناه بود،
از همین حالا نقشه ی مرگ ماهان رو توی ذهنم می چیدم! باید خشتکش رو پاره کنم و ببرم تو موهاش و با کش خشتکش یه پاپیونم درست کنم! پسرهِ ی نفهم!
تو مردی؟ غیرت داری؟ خب ک*افت میرفتی دکتر میفهمیدی ع*یم نیستی بعد میومدی اون دهنتو باز میکردی و میزدی ماهی رو! پسره ی نفهم عقده ای! اصلا من ببینمش میرم قیچی رو بر میدارم کل بدنش رو تیکه تیکه میکنم! چنان میزنمش که بگه: گو*ه خوردم!
فکر کرده الکی الکیه! دختر مردم رو حامله میکنه بعد میگه من ع*یم بودم با کلی ناسزا که بارش میکنه سایه در کشتن اون طفل معصومی که تو شکم ماهی هست هم داشته! که همون طفل معصوم بچه ی اون بزه!
*
حرصی دستهایم رو مشت کردم و دوباره اشک سمجی گوشه ی گونم پایین رفت! الهی بمیرم حتما تو این سه ماه خیلی زجر کشیده! خدا لعنتت کنه ماهان! خدا ع*یمت کنه (نه که نبود)! ماهرخ جون هم از اینکه ماهی حال خوبی نداشت نگران بود هم از گریه ها و بی قراری های پی در پی من! با چشم های تشکب خیره بهم شد، با صدای گرفته ای گفت:
- آرشینا جان؟ دخترم؟ چرا داری خودت رو عذاب میدی؟ اون دختر کم عذاب کشیده؟ تو هم داری خودتو عذاب میدی که!
سر آرشام به طرفم چرخید با دیدن چشمهای قرمز من ابرویی بالا انداخت و نگران خیره بهم شد سری به نشانه ی خوبی تکون داد! سری به طرفین تکون دادم، نمیدونستم! خوبم؟ معلوم نبود، نمیدونم اما خیلی دلم به حالش سوخت طوری که حس کردم اون ارشیداعه! کپی ابجیم دوستش داشتم...
*
آهی کشیدم و رو به ماهرخ جون گفتم:
- نه! من که خوبم! کجا گریه میکنم؟
کاملا داشتم دروغ میگفتم، کیلو کیلو داشت از چشمام اشک میومد پایین!
ماهرخ جون نگاه خر خودتی بهم انداخت!
آرشام به طرفم اومد دستی به شانه هام کشید و من رو تو بغلش گرفت، به شونه هایش تکیه زدم که...!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ارشام با صدای گرفته ای گفت:
- چرا گریه میکنی؟
سری زیر انداختم، چی میگفتم؟ میگفتم دلم به حال ماهی میسوزه! چرا گریه کردن من،باید برایش مهم باشه؟ بخاطر همین پیش خودم گفتم:
- نه، ارشینا هیچی نگو! تو هیچی نیستی! بعد یه مدت میگه«خب، خانم خانما خوب خوابیدی و خوردی، بازی تموم شد هری!» آهی کشیدم، نمیدونم چرا یکدفعه احساس کردم قلبم تیر کشید، دستم و روی قلبم گذاشتم، هنوزم درد میکرد...آرشام با نگرانی دستم رو گرفت و دم گوشم پچ زد:
- چت شد تو دختر خوب؟ چرا نبضت کند میزنه؟ چرا یخ شدی؟
چشمام و اروم روی هم گذاشتم، لبخند کوتاهی زدم، خنده ی مصنوعی کردم:
- هیچی بابا چرا خودتو نگران میکنی؟ اوکی اوکی ام! میبینی که سر و مر و گنده جلو روت!نترس نمیمیرم!
اخمی کرد و گفت:
- بار اخرت باشه حرفی از...
با شنیدن صدای دکتر حرف ارشام تصفه موند، اه دکتر الان باید میومدی؟اما با یاد اوری اینکه چرا اصلا اومدیم تو این بیمارستان لعنتی، شاخکام فعال شد، سریع ارشامو پس زدم و زودتر از دوتاشون به سمت دکتر رفتم:
- حالش چطوره دکتر؟

دکتر در حالی که داشت عرق روی پیشونی اش رو پاک میکرد گفت:
- وضعیت خوبی ندارن، هم اینکه ایشون حامله هستن! یک ماه دیگه میشن 4 ماه، اصلا نباید استرس، نگرانی برایشون پیش بیاد، چند بار میگم براشون سمه! کمبود غذا، اب دارن! حتما بهشون برسید! نیم ساعت دیگه سرمشون تموم میشه! اگه قول بدین ازشون مراقب کامل بشه مرخصه!
سری تکون دادیم، با تشکر خیره به دکتر شدم.
ارشام قدردان خیره دکتر شد و گفت:
- دستت طلا دکتر، چشم رو چشم!
دکتر سری تکون داد، وارد اتاق شدیم با دیدن ماهک دوباره اشک تو چشمام حلقه زد، با دیدنم سری تکون داد.
- سلام دختر خوشگل؟ خوب هستی ماهک جان؟
لبخند کسلی زد وگفت:
- عزیزم خوشگل تویی! حال خوبی ندارم ولی شکر خدا، میگذره؛)
آرشام اومد تو، که ماهک با دیدنش لبخندی زد:
- سلام داداش ببخشید زحمت دادیم،بهت ها!
آرشام اخم تصنعی کرد و گفت:
- این چه حرفیه، ابجی!
اهی کشیدم، حس کردم الان ماهرخ جون هم میاد وجود من اضافه است بخاطر همین با یه ببخشیدی از اتاق بیرون زدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
دلم تنگ شده بود برای شیطنت‌هامون، برای ازار دادنای ارشیدا! شاید من قدر همون زندگیمون رو نمیدونستم، قدر خنده هامون، قدر شیطنت‌هایی که ارشا شریک میشد باهام! آهی کشیدم، ای کاش اصلا سامیاری تو بساط نبود و زندگی من به اینجا نمی رسید!سردرد بدی گرفته بودم دستم رو روی شقیقه هام گذاشتم و در حال ماساژ دادن شدم، حدود نیم ساعتی بود که روی صندلی نشسته بودم و خاطرات گذشته رو مرور میکردم، حس کردم دیگه مامان و بابا، بقیه من رو فراموش کردن؛ اره دیگه... خانم خوش خیال وقتی یک تک زنگ نمیزنن بهت! چی فکر کردی! بدون تو خوشحال ترینن! بغض گلوم رو فشرد، کی میگفت دخترای شیطون بغض نمیکنن؟ تازه اونایی که بیشتر میخندنن غم تو دلشون بیشتره! سرم رو با دستام گرفتم، نمیشد! من نمیشد همیشه فراری باشم از اینکه سامیار یا بابا و عمو بفهمن من کجام! بلاخره که چی؟
پیدام میکردند! باصدای پا سرم رو بلند کردم و اشک هام رو پاک کردم!
با دیدن آرشام لبخند محوی زدم و سری برگردوندم.
کنارم روی صندلی نشست، نگاهی به چشمام کرد، اخمی کرد و زیر لب گفت:
- چرا گریه میکنی؟ دیدی که! حال ماهک خوبه!
چشمام و دوبار روی هم گذاشتم، دیدم بخاطر اشکهایی که ریخته بودم تار تار شده بود، نگاهی به ارشامی که با اینکه اخم کرده بود نگران من شده بود، نمیدونم چرا... ولی نگرانیش برام لذت بخش بود
نیشم رو باز کردم، باید میشدم همون ارشینایی که همه از دستشون عاصی بودن! همون ارشینایی که همه از دستش حرص میخوردند... با صدای شیطونی گفتم:
- چیشده کلک؟ خاطر خواهم شدی! البته میدونم خیلی دختر گلیم و همه خاطر خواه منن!
البته لحنم شوخ بود، اما آرشام اخم بدی کرد و گفت:
- اولا همه غلط کردن خاطر خواهت باشن دوما من... چیزه! خب نگرانت شده بودم:)!
یه تای ابرو بالا دادم، چیشده اقا غیرتی شده برا من؟سعی کردم بحث رو ادامه ندم، با یاد اوری اینکه ماهک میاد خونه لبخندی زدم:
- ارشام؟
سری به طرفم برگردوند، نیشش رو باز کرد و گفت:
- جان؟
لبخندی زدم و سعی کردم ذهنم رو به سمت حرفی که میخواستم بزنم بکشونم، چه قشنگ گفت جان.
- ماهک که اومد خونه! چطور میتونی بری به ماهان بگی که این غلطایی که میکرده همه اش اشتباه بوده، اصلا چطور میتونه تو چشم های ماهک دوباره نگاه کنه؟
اهی کشید و گفت:
- راستش خودمم نمیدونم، ولی از دستش عاصی ام! کار خیلی بدی کرده! دقیقا ماهک نمی بخشتش!
سری تکون دادم و... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
لبخند کوتاهی برای اروم کردن من زد، دستی به موهای فرفریش کشید و گفت:
آرشام: آرشینا! مامانم اونموقع که در مورد خانوادت پرسید، ناراحت شدی!
چشم هایم رو گردش دادم، ناراحت که اره. نفسی فوت دادم و گفتم:
من: نه آرشام، ناراحتی من بخاطر اون نیست! حق داشت من هم بودم کنجکاوی میکردم، مهم نیست که... .
سری تکون داد و با لبخند پررضایتش از حرفهام از صندلی بلند شد و رو به منی که داشتم حرکاتش را دنبال میکردم، گفت:
آرشام: میرم صندوق دارو هایی که دکتر داد و بگیرم، تو هم اگه میخوای برو اتاق پیش ماهک و مامانم!
سری تکون دادم و با نگاه پر محبتی بهش زل زدم، خدایی تنها کسی بود که میتونستم بعد ارشا بهش اعتماد کنم، تنها آرشام بود... اگه نبود میخواستم چکار کنم؟
از صندلی بلند شدم و قدم هام رو به سمت اتاق راهنمایی کردم.
با صداهایی که شنیدم، گوشهام رو تیز کردم.
ماهک: خاله جون، اون دختر خوشگله کیه؟
ماهرخ جون: اسمش ارشیناعه، دیدی چقدر نازه؟ اون..
ماهرخ جون: اسمش آرشیناعه، دیدی چقدر نازه؟ آرشام خیلی دوستش داره.
دیگه جایز ندونستم و وارد اتاق شدم، لبخند محوی روی اجزای صورتم ایجاد کردم، توچشمای ماهک برق اشک دیده می‌شد، ماهرخ جون دست من رو گرفت و گفت:
- دخترم؟ آرشام کجا رفت؟
نگاهم به صورت مهربونش افتاد، چی میشد مامان منم یکم مهربونی بلد بود؟
- ارشام رفته داروهایی که دکتر برای ماهک جان تجویز کرده رو بگیره، گفتش بیام پیشتون تا تنها نباشم.
لبخند مهربونی زد و گفت:
- قربون پسر مهربونم بشم!
ماهک یکدفعه بغضش ترکید و تعادلش رو ازدست داد و بلند بلند گفت:
- مگه من با ماهان چکار کرده بودم که این بلا رو سرم اورد؟ چرا من رو ول کرد؟ چرا بهم تهمت های بی جا زد و کتکم زد؟ مگه من نفسش نبودم؟ مگه من همدمش نبودم؟ مگه من رو دوست نداشت که...!
ماهرخ جون سر ماهک رو تو آغوشش گرفت و با چشم های اشکی گفت:
- آروم باش دخترم، آروم! حساب ماهان رو به موقعش میرسم... خودت رو اصلا بخاطر اون نامرد، بخاطر اونی که اسمش رو گذاشتم مرد، ناراحت نکن! اون به موقعش به پات میفته، که اگه نیفته شیرم رو حلالش نمیکنم!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
راوی:
ماهرخ سعی در اروم کردن دخترکی داشت که 19 سال پیش رهایش کرده بودند! سعی در اروم کردن دختری داشت که 19 سال، خودش با چنگ و دندون بزرگش کرد و حالا پسر بی همه چیزش گند زده بود به همه چی! شرمنده بود برای تربیت نادرستی که برای ماهان داشت، آهی عمیق کشید و ماهرخ جون زیر لب گفت:
- دخترکم، اروم باش!
آرشینا با نگاه اشکی خیره به این صحنه شده بود، قلبش به درد امده بود که این دختر چقدر سختی در زندگی اش کشیده، البته خودش هم بی غم نبود، آه عمیقی از ته دلش کشید، آرشینا با بغض رو به ماهک کرد و با حرفی که زد لبخند به روی لب همه اورد:
- دختر خوب، اصلا فکر نکن تنهاییا! من به شخصه خود اقا ماهانتون رو ببینم، خشتکش رو جر میدم و پیشبند رو سرش درست میکنم و پاپیون هم میزنم براش تا دیگه خواهر من رو ناراحت نکنه، باشه؟
ماهک در بین گریه هایش قهقه اش از حرف آرشینا بلند شد، چقدر خوب بود حضور آرشینا... .
ماهرخ جون هم خنده ای کرد که صدای آرشام از پشت سر آرشینا بلند شد... .
- من نبودم چی پیش هم گفتید؟
سرم رو برگردوندم و توی چشمای ابی اش نگاه کردم، چشم‌های مثل دریا بود، آدم در چشمهایش غرق میشد. با خنده‌ی ماهرخ جون دست از نگاه کردن ضایع‌ام برداشتم، سرم رو به نشانه‌ی خجالت پایین انداختم، که صدای مهربون ماهرخ جون باعث شد لبخندی توی صورتم ایجاد بشه، آرشام جلو اومد و من رو تو آغوشش گرفت، عجیب احساس خجالت میکردم، احساس گناه ویک احساس مبهم.
- دخترم ما که غریبه نیستیم، چرا خجالت میکشی؟ آرشام تو هم کم جذاب باش تا انقدر نگاهت نکنه!
ولی از اینکه پسرش رو دسته بالا گرفته بود، نیشخندی زدم اما چون سرم پایین بود متوجه‌نیشخندی که بخاطر حرف مسخره اش زده بودم، نشد، من فقط بخاطر اینکه گاف داده بودم جلوی‌شون خجالت کشیدم، وگرنه این و جذاب؟ نچ‌-نچ!
آرشام دستش رو دور شکمم حلقه کرد که از داغی دستهایش تنم گر گرفت، بی توجه به منی که داشتم از گرمای بدنش داغ میشدم، گفت:
- ارشینا نگاهم نکنه، کی نگاه کنه؟ چه حرفیه میزنی مادر من!
ماهک با لبخند به بحثمون خیره شده بود، اما مشخص بود جسمش در اینجاست و روحش کنار ماهان... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ماهرخ جون تک خنده ای از این حرفِ آرشام زد، با چشمهام برای آرشام خط و نشون میکشیدم ولی او بی تفاوت با لبخند خبیث نگاهم میکرد، سرمِ ماهک هم تموم شد، یکی از پرستارایِ بیمارستان که زن چاق و زشت بود وارد اتاق شد، با اخم های در هم به سمت ماهک قدم برداشت و با صدای کلفتش همه تعجب کردیم:
- سرمت تموم شده؟
ماهک سری به نشانه ی اره تکون داد و به سرمِ خالی اشاره کرد، با اخم گفت:
- نمی‌بینی خالیه؟ چشم‌هات نمیبینه؟ هان؟
همون پرستاره پوزخندی زد و گفت:
- دهنت‌ رو ببند دختره‌ ی خ*ر*ا*ب معلوم نیست به کی سرویس دادی که اصلا عینِ خیالش نیست و تو رو تو این وضعیت تنها گذاشته!
آرشام و ماهرخ جون اخم پررنگی کردن، چشم هایم رو روی اون پرستارهِ زشت زوم کردم، با عصبانیت گفتم:
- قبل از حرف زدن، بفهم چی از دهنت میاد بیرون. دفعه آخرت باشه قلدر بازی در میاری، اوکی؟ اولاً ایشون شوهر دارن و بخاطر یه شرایطی این‌جا نیستند. دوما گورت رو گم کن به یکی از همکارهات بگو سرم‌ماهی رو تعویض کنه!
حس کردم توی چشم‌هایش پشیمونی موج میزنه، با همون صدای کلفتش گفت:
- ببخشید قصد من توهین نبود!
پوزخندی زدم و توی چشم‌های پشیمونش زل زدم، من از اون دخترایی نبودم که زود ببخشم.
- کاملا معلومه، بهتره یکی از پرستارها رو صدا کنی تا سرمِ ماهی رو تعویض کنه!

سرش رو با پشیمونی پایین انداخت و نیم نگاهی به من کرد، نفسی بیرون داد و گفت:
- ببین دختر، خیلی داری بزرگ‌تر از دهنت صحبت می‌کنی! هیچ‌ک.س نتونسته من رو انقدر خرد کنه، تاوان میدی، خیلی بد!
بعد از اتاق بیرون زد. از گوش‌های من بخاطر حرص دود بلند می‌شد.
نگاه آرشام باعث شد سرم رو بلند کنم، با اطمینان به چشم‌های حرصی‌ام زل زد و گفت:
- خودت رو حرص نده، هیچ، هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، با استرس زمزمه کردم:
-ولی من مطمئن نیستم.
بعد از ترخیص شدن از خونه بیرون زدم، نفسم رو با فشار بیرون دادم و هوا رو بلعیدم. هوای بیمارستان، بوی آمپول، بوی درد می‌داد.
ماهرخ جون دست‌های ماهک رو گرفته بود و به سمت ماشین‌ِآرشام می‌برد. آرشام هم بی‌توجه به من در ماشین رو باز کرد و سوار شد.
اما من آروم آروم قدم بر می‌داشتم و فکرم درگیر اتفاق‌امروز بود.
ولي خيلي مطمئن صحبت مي كرد!
مي‌ترسيدم از چيزي كه پیش روی من بود!
دستی به روسری‌ام کشیدم و اون رو جلو اوردم. خانواده‌ما از اون افراد نبودند که مجبور می‌کردند که تو باید یا روسری سرت باشد یا نباشد. هر کسی حجاب خودش رو خودش انتخاب مي‌كرد.
با صداي آرشام به خودم اومدم، سرم رو بالا گرفتم که چهره‌ی اخمویش رو جلوی‌صورتم دیدم. انقدر در فکر بودم که نفهمیدم کی از ماشین پیاده شد و کی جلوی راه من سبز شده بود. دستِ سرد من رو توی دستهایِ نیمهِ داغش گرفت، با ترس گفت:
- آرشینا؟ دختر تو خوبی؟
چشم‌هایم رو با اطمینان روی‌هم بستم.
- آره خوبم، خودت رو نگران نكن. بریم توی ماشین بهمون شك می‌كنند.
سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:
- اگه حالت خوب نبود به‍م بگو!
- باشه.
توی ماشین نشستم، نگاه‌های کنجکاو ماهرخ جون روی من بود.
حس میکردم یك‌طور بدي بهم خیره شده و من رو دختر خ*ر*ا*ب*ی میبینه. از این فکر اخمی کردم و سرم رو به سمت پنجره بردم.
نگاه‌متعجب ماهک و آرشام هم روی حرکات و نگاه‌های خیره ماهرخ جون زوم شده بود. بلاخره صبرم تموم شد و گفتم:
- آرشام، نمیشه راه بیفتی؟ ماهک جون نیاز به استراحت داره!
آرشام هول كرد و با تكان دادن سر اکتفا کرد، خداروشکر نگاهای‌خیره‌شون از رو من برداشته شده بود.
هوفی کشیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم، از بس حرص خورده بودم و گریه کرده بودم، انگار سرم مثل پتک کوبیده می‌شد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
تا رسیدن به خونه‌شون حرفی‌ زده نشد جز صدایِ بوق-بوق ماشین‌هایی که تو ترافیک گیر کرده بودند. تا وارد حیاط عمارت شدیم، با چیزی که دیدم نفسم حبس شد.
ماشین بابا بود، بابا دست به س*ی*ن*ه جلوی ماشین‌ِسمندِسفیدش ایستاده بود.
مثل اینکه آرشام بابا رو می‌شناخت که رو به ماهرخ جون گفت:
- مامان؟ آقای وثوق، همکار بابا.
رنگ‌ام پرید، خدای‌من مصیبت از این بدتر؟
از ماشین پیاده شدیم که با دیدن چشم‌های گردشده‌ی بابا که روی من زوم بود بغض‌بود که مسافر گلویم شد. چونه‌ام شروع به لرزیدن کرد، سرم رو پایین انداختم، انگشت‌های دستم شروع به لرزش کرد، برای این‌که متوجه لرزش‌ِدستم نشوند دست‌هایم رو توی جیبم بردم.
کم-کم نگاه خیره‌ی بابا از روی من برداشته شد و آرشام رو به آغوش گرم‌خودش سپرد. هِه، جالبه هیچ‌وقت مارو بغل‌ نمی‌کرد.
- به‌به! آقای وثوق. چه‌خبر از این طرفا؟
بابا نگاهِ سردی به من کرد و من ترس داشتم از این‌که رسوایم کند.
- هیچی‌پسرم، وقت زیاد برای صحبت‌کردنه! فقط فردا بیا شرکت، کار واجب دارم باهات. الانم برای دیدنِ ماهرخ خانم اومده بودم.
ابرویم بالا اومد، بابا از کجا ماهرخ جون رو میشناخت؟
ماهرخ جون رو دیدم که نیشش شل شده بود و تویِ چشم‌های پدرم زل زده بود. هه، پدرم؟ چه کلمهِ‌ی غریبی!
- ممنون آقا سهراب. من خوبم، ریحانه خوبه؟ بچه ها خوبن؟
دیگه کم‌کم داشتم شاخ در می‌آوردم، اسم بابا رو از کجا می‌دونست؟ حس کردم ماهرخ‌جون با نفرت اسم مامان‌ریحانه رو به زبون میارد و این خیلی عجیب بود.
سرم رو بالا تر بردم که نگاهِ عجیب بابا رو روی ماهرخ جون حس کردم. بابا با این‌که 54 سالش بود، اما شبیه مردهای سی‌ساله جوان بود.
- آر...ه خوبه.
بعد نگاهِ خیرهِ‌اش رو از ماهرخ جون برداشت و رو به آرشام کرد:
- پسرم، میشه من رو یک‌لحظه با این دخترِ جوان تنها بگذاری؟
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
ترس داشتم از این‌نگاه‌های سرد بابا.
ترس داشتم از این‌که باهام دوباره هم‌کلام بشه.
نگاه آرشام رو به من چرخید با مکث کوتاهی گفت:
- بله، بله، چرا که نه؟ آرشینا هم مثل دختر خودتون.
زهرخند بابا رو حس‌کردم که زیر لب طوری که من بشنوم، گفت:
- اون که بله، دختر خوده خودم‌هست.
رنگ صورتم به زردی می‌زد. لرزشِ دستم شروع شد و با چشم‌های اشکی‌ام بهش زل زدم.
کم‌کم ماهک و آرشام و ماهرخ جون هم وارد عمارت شدند و من موندم و بابا.
بابا به سمت‌من اومد و با چهره‌ای که از شدتِ خشم رو به قرمزی می‌رفت، گفت:
- حالا باید دخترم رو توی خونه یک پسر ببینم، هان؟
چونه‌ام شروع به لرزش کرد با دست‌های لرزون‌ام عمارت رو نشونه گرفتم:
- این...عمارت رو می‌بینی سهراب‌ِوثوق؟ من تو این‌جا امنیت رو حس‌میکنم. نه تو خونه‌ی برادر زاده‌ی عزیزت!
من همون دختر بچه‌ایم که از دیوار راست بالا می‌رفت. بزرگ شدم. دیگه برای‌ ادامه‌ی زندگیم شماها تصمیم نمی‌گیرید. من هیچ علاقه‌ای به سامیار ندارم و نداشتم. می‌دونم که اصلا من رو دوست نداری...
دست‌بابا زیر چونه‌ی لرزونم قرار گرفت، سرم رو بالا گرفتم با دیدن چشم‌های ابری بابا تعجبم دو برابر شد، اولین بار بود که گریه‌ی بابا رو می‌دیدم.
- بابا؟نه...نه، عذر می‌خوام! آقای وثوق
یادمه وقتی دو سالم بود، صدایش کردم که بر سرم داد زد و گفت:
- من بابای تو نیستم.
با چشم‌های سرخ از گریه نگاهم کرد، تازه نگاهم به لباس‌های مشکیِ بابا افتاد. هیچ‌وقت بابا لباس مشکی تن نمی‌کرد مگر اینکه کسی فوت کرده باشه، بخاطر همین با صدای لرزونم که بر اثر ترس این‌طوری شد. گفتم:
- چ...را لباس مشکی پوشیدی؟
بابا اخمی کرد و یک‌دفعه صدایش رو بالا برد. بالای‌بالا. محکم با کف دستش‌به س*ی*ن*ه‌ام کوبید وفریاد می‌زد:
- وقتی فرار کردی، مامانت سکته کرد، اومدم خبر مرگش رو بهت بدم. آرشا بعد فهمیدن اینکه مامان سکته کرد، هول شد و می‌خواست به توی‌احمق زنگ بزنه. تصادف کرد می‌فهمی؟ رفت تو ک...ما.
قهقه‌زدم، با خنده به صورت نگرانش زل زدم و گفتم:
- شوخی نکن با... من! آرشای من؟ تو کما؟
هیچ‌چیزی دست خودم نبود، انگار بعد شنیدن حرفش روانی شده بودم، اما بابا خیلی نامرد تر از این حرفا بودو گفت:
- چقدر نمک‌نشناسی. میگم مامانت مردد، برای اون نگرانی نمی‌کنی؟
محکم بر روی زمین خودم رو کوبوندم و با فریاد گفتم:
- آرشا همین یه هفته پیش باهام صحبت کرد. حالش خوب بود. داداش‌من زندست.
خودم رو جلو آوردم و یقه‌ی لباس‌بابا رو توی دست‌های‌لرزونم گرفتم. چونه‌ام شروع به لرزیدن کرد.
- تو...هیچ‌وقت من رو دوست نداشتی، اما تو می‌دونستی نفس‌من به بودن آرشا وصله. چراا مواظبش نبودی؟ چراا مواظبش نبودی؟ هاا؟ اسم تو رو گذاشتن پدر؟ یا ناپدری؟ اگه سالم از اون بیمارستان‌خراب شده بیرون نیاد من تو رو می‌کشم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
بابا هاج‌وواج به چهره‌ی‌گریانم نگاه‌ می‌کرد، خون‌ به صورتش هجوم‌آورد و فریادی از خشم کشید و با عصبانیت گفت:
- دختره‌یِ نمک‌به‌حروم، تو... خیلی ‌آشغال‌ هستی!
من تنها نگاهش می‌کنم لام‌تاکام کلامی نمی‌گویم. راست می‌گفتند جواب ابلهان خاموشی‌ست. بابا تکانی به تنش می‌دهد و یقه‌اش رو از حصار دست‌های لرزانم بیرون می‌آورد و دوباره نگاه خشمگین‌اش را به من می‌دوزد. با خشم می‌پرسد:
- پیش این پسره عشوه می‌اومدی، الان د*خ*ت*ر*و*ن*گ*ی*ا*ت رو حفظ کردی یا نه؟
صورتِ خیس از اشکم بخاطر بی حیا بودن کلامش سرخ شد، باز هم سکوت می‌کنم که من رو کنار می‌زند و با خشم فریادی می‌کشد:
-می‌دانستم آخر مایه‌ی ننگ منی.
بلاخره صبرم به اتمام می‌رسد و نگاه سرخم رو به او می‌دوزم. اگر می‌شد می‌توانستم حرمتِ نون و پنیری که توی سفره‌اش خورده‌ام رو بشکنم و ناسزایی بارش می‌کردم.
پشتش رو به من می‌کند و قدم‌های محکمش رو به سمت داخل عمارت می‌کشاند. تا خواستم ناسزایی بارش کنم با صدای آرشام سنگ‌کوب کردم.
- این‌جا چه خبره؟
بابا با شنیدن صدای آرشام از پشت سرش قدمی به عقب بر می‌دارد و نگاه‌ عصبی‌اش رو به من و آرشام می‌دوزد.
آرشام دقیق دو سه قدم با من فاصله داشت و خودش را به من رساند، دست‌های مردانه‌ی آرشام دور کمرِ لاغرم می‌پیچد که لرزشی در اندامم حس می‌کنم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jan
493
964
مدال‌ها
2
آرشام با خونسردی صورتِ سرخ و عصبی بابا رو نظاره می‌کند.بابا با خشم فریاد می‌زند:
- آرشینا.
پوزخندی بر چهره‌ی سرخش می‌زنم. بابا از این بی‌توجهی سرخ‌تر می‌شود و با عصبانیت می‌گوید:
- من تصمیمم رو گفته بودم، بهتره خودت رو برای ازدواج با سامیار آماده کنی، البته گند هایی هم که به بار آوردی هم فراموشم نمی‌شود. این تصمیمی‌است که من و عموت برای زندگی‌تون گرفته بودیم و تو نمی‌تونی روش نه بیاری، آرشینا.
بعد نگاه عصبانی‌اش روی آرشام می‌چرخد و من از خشم دست‌هایم رو مشت می‌کنم. سامیار آشغال. بابا توی چشم‌های من زل می‌زند و با جدیت می‌پرسد:
- فهمیدی؟
دست‌های آرشام که دور کمرم حلقه شده بود، ناخودآگاه مشت می‌شود.
و حالا نوبت بابا بود که به چهره‌ی خشمگینم پوزخند بزنه. با چند تا نفس عمیقی که می‌کشم به خودم مسلط می‌شوم و با حرصی که تو تک‌تک کلماتی که به‌ کار می‌برم مشخص است، می‌گویم:
- خودتون هم می‌گویید تصمیم خودته نه من، اینو یادت نرفته که همیشه می‌گفتی نه تو توی زندگی‌ام دخالت میکنی نه من توی زندگی‌ات.
پس الان باید بهت یاد آوری کنم، آقای وثوق، من برای ادامه‌ی زندگی‌ام می‌توانم خودم تصمیم بگیرم. من از اون پسره‌ی آشغال نفرت دارم، چرا متوجه نیستی؟
بابا مات به حرف‌هایم گوش می‌داد و رنگ عوض می‌کرد. در آخر نگاهش رو از روی من برداشت و با مکث کوتاهی گفت:
- دخترِ عوضی. اوکی، بلاخره که باید بیای بیمارستان و برادر عزیزت و ملاقات کنی؟
پوزخند مسخره‌ای می‌زند و در آخر می‌گوید:
- تو که نمی‌خواهی برادرت هم مثل ریحانه بمیره؟
دست‌هایم رو مشت می‌کنم و خودم رو از آغوش گرم آرشام دور می‌کنم، قدمی به جلو بر می‌دارم و انگشت اشاره ام رو محکم عقب و جلو می‌کنم، سعی می‌کنم لرزش صدایم رو از بین ببرم که موفق می‌شوم و محکم می‌گویم:
- آقای سهراب وثوق، که می‌شوید پدر بنده. شما حق تهدید کردن من که مثلا دخترتون هستم رو ندارید. خودتون هم می‌دونید مقصر اصلی خودت و عمو سهیل بود و اگه اصرار نمی‌کردید، من اینجا نبودم.
و در آخر نیشخند کوتاهی می‌زنم و با عصبانیت می‌گویم:
- الان هم می‌روم لباسم رو عوض کنم و بیام بیمارستان، البته فقط بخاطر برادرم، آرشا.
تیکه آخر جمله‌ام رو با تأکید بر زبان می‌آورم که متوجه بشه نه بخاطر ریحانه جونش می‌آیم، نه هر چی. فقظ بخاطر آرشا.
آرشام دستی به موهای فرش می‌کشد و نگاه کلافه‌ای به من می‌کند که مثل همیشه توی چشم‌های آبی‌اش غرق می‌شوم.
اما در کمال تعجبم پوزخندی می‌زند و نگاهش سرد می‌شه، قدمی به جلو بر می‌دارد و به س*ی*ن*ه*ا*م می‌کوبد:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین