جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ترنج با نام [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,614 بازدید, 47 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عطر فدک] اثر «سیده فاطمه موسوی نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ترنج
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۰۱۲۴_۱۱۰۰۰۶.png ☆به‌نام او که از اویم☆
نام رمان: عِطر فدک
به قلم: سیده فاطمه موسوی *ترنج*
ژانر: معمایی، مذهبی، پلیسی، درام، جاسوسی
ناظر: @نهال رادان
منتقد همراه: @نهال رادان
خلاصه‌ای از اثر:
باغ فدک، باغی بود که به اعتقاد ما شیعیان از حضرت فاطمه غصب کردند. قبل از پیامبر، متعلق به یهودیان بود. حال، یهودیان طغیان کرده‌اند برای گرفتن ناحق فدکی با چشمه‌های خروشان و درختان سرسبز به نام ایران! این‌بار این فدک بی‌نگاهبان نیست! این‌بار؛ دختران فاطمه (س) به‌پا ایستاده‌اند تا نگذارند بار دیگر غاصبان فدک مقدس را غاصب شوند. زاهده، یکی از این نگهبان‌هاست که از طریق خواهرش، پایش به این عرصه باز شد و شد سرباز گمنام امام زمان. او تای پای جان در کارهایی که به او سپرده می‌شود فداکاری می‌کند و مسئولیت‌پذیر می‌ماند. تا پای جان در این عرصه خواهد ماند... .
 
آخرین ویرایش:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
به نام خدا
به حول و قوه الهی، شروع می‌کنیم رمانی که می‌خواد معرفی کنه خیلی‌ها. رو بشناسونه خیلی چیزها رو...
با نوای بسم الله و یا حیدر آغاز می‌کنیم.
بسم الله
یا علی مددی




‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌۲۰ آذر ماه سال ۱۴۰۰
‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌۶ جمادی‌الاولی ۱۴۴۳
‌ ‌ ‌‌۱۲ دستامپر ۲۰۲۱
‌‌‌‌
مقدمه:
بوی طراوت گل‌های نرگس به‌جانم می‌نشیند و آرامم می‌کند. دسته‌های چادر گلدارم را می‌گیرم و زیر گل‌ها چرخ می‌زنم. چشمانم را می‌بندم و به سیمای قمر گونه‌اش فکر می‌کنم... .
اما لحظه‌ای زمان می‌ایستد.
قلب زمان می‌ایستد.
قلب من هم می‌ایستد.
ماه و زمین از حرکت در می‌مانند و عقربه‌های ساعت هم می‌ایستد!
انگار شنیدند همه خبر معجزه تو را!
صدای چیک‌چیک دوربین‌عکاسی و تق‌تق میکروفونم آرامم می‌کند!
آن‌ها هم فهمیدند خبر آمدن و معجزه تو را!
همه از حرکت ایستاده و حیرت زده‌اند!
قلبم را آرام و رام کردی... . آرامِ آرام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
با آن سر و وضع اسف‌بار، به سرعت نور می‌دویدم. برفی که آرام و با طمامینه می‌بارید مثل من عجله نداشت و زیبا بر زمین می‌نشست اما من کلمه شتاب و عجله را هم شکست داده بودم مثل روحی سرگردان در بامداد تاریک شهر بودم. خوب بود که در ساعت پنج و نیم صبح، کسی بیرون نبود و مرا نمی‌دید وگرنه قطعا سر و کارم با پلیس روبه‌رو می‌شد‌ و آن‌وقت، به جای این که بگذارند شرح دهم، حسابم با کرام‌الکاتبین بود. مدام ورد لبم، آیت الکرسی و نام چهارده معصوم و الله بود. هوا داشت روشن می‌شد و من همچنان می‌دویدم..‌‌‌.‌ انگار ایستادن دیگر معنی نداشت. تمام توانم را در پاهایم ریخته بودم، اما باز هم توان کم می‌آوردم و نفسم لحظاتی برنمی‌گشت. پهلوهایم که به سرما به شدت حساس بودند درد می‌کردند و زخم کهنه کودکی‌ام را زنده می‌کردند. صدای شلیک گلوله هنوز در گوشم می‌پیچید. چند لحظه یک‌بار، چادرم به‌ پایم پیچ می‌خورد و زمین می‌خوردم و دست و پایم را زخم و زیل می‌کرد و زخم‌هایم که هنوز سرنبسته بودند را خونی! اما از دویدن دست برنمی‌داشتم. شقیقه‌هایم زق‌زق می‌کرد اما من باز هم می‌دویدم‌‌‌. نگاهی گذرا و صد البته از سر ترس به اطراف انداختم و کم‌کم کوچه‌ها برایم نا آشنا می‌شدند، اما من همچنان می‌دویدم‌؛ تا چشمم به به تابلو سرکوچه‌ افتاد، سرجایم میخکوب شدم! دیگر دستشان به من نمی‌رسید اما انگار ریه‌ام از کار افتاده بود. ضربان قلبم بالا بود، به طوری که انگار می‌خواست قفسه‌ سی*ن*ه‌ام را بشکافد و به یک‌هو، بیرون بزند‌. لحظه‌ای حس کردم نبضم رفت، نفس کم می‌آوردم چشمانم اطراف را می‌جست و هنوز صدای شلیک گلوله در مغزم اکو می‌شد. از دویدن زیاد تشنه شده بودم و سرگیجه وحشتناکی امانم را بریده بود. بند دلم کم‌کم داشت رشته باز می‌کرد. ترس، دلشوره، غم، نگرانی... همه و همه با هم مخلوط شده بودند و جسم و جان مرا پریشان می‌کردند نه؛ نه. واژه پرشانی واژه مناسبی نیست اما بهتر از آن نیافتم که نیافتم.
انگار همه‌چیز و اسم آن کوچه مرا مسئول کرده بودند و خودشان مسئول حال بد دل من بودند. آری من مسئول بودم! مسئول امنیت شهرم، مسئول جان خواهرم، مسئول آن اسناد. لحظه‌لحظه پاهایم سست‌تر می‌شد و ناگهان زمین خوردم. چادر خاکی‌ و پاره‌ام از سرم افتاد و گوشه پاره مقنعه مشکی رنگم معلوم شد. به یاد لحظه‌ای افتادم که مهرداد به شهرزاد گفت:
- قرارمون، کوچه ۴۱ پریگل.
و من، الان دقیقا در همان نقطه قرار داشتم. دست‌های لرزانم را بلند کردم و داخل جیب‌های پالتوی نیلی رنگم فرو بردم. با شک و تردید، جیب‌هایی را که از سرما یخ‌زده بودند را گشتم و لحظه‌ای بعد گل لبخند، روی لبم نقش بست. لبخند که نه، فقط کمی گوشه لبم کش آمد. خدا را شکر گوشی را در کیفم نگذاشته بودم و در جیبم بود.‌ کمی از برف‌های روی چادرم را کنار زدم و با دستانی لرزان، گوشی را در آوردم. انگشتانم از بس یخ‌زده بودند توانایی گرفتن شماره نداشتم. با دیدن اسم زهره در منوی مخاطبین گوشی، هاله‌ای از اشک در چشمانم حلقه زد و گوشی را به مقنعه مشکی اما خاکی‌ام چسباندم. به خانواده‌ام که نمی‌توانستم زنگ بزنم، بعد از دوهفته بی‌خبری! نمی‌دانستم چه کنم. لرزان، منوی مخاطبین گوشی را زیر و رو می‌کردم تا چشمم خورد به یک خودی... . چشمانم از شوق برقی زد و دکمه وصل را برقرار کردم. بار اول جواب نداد، بار دوم جواب نداد اما بلاخره که باید پاسخ می‌داد؟! شک نداشتم که پس از یک شب درس خواندن(که بهتر است از واژه فیلم ترسناک دیدن استفاده کنیم) الان خوابِ خواب است. سه‌باره و چهارباره گرفتم که بلاخره بار پنج جوابم را داد:
- هان؟ تو کی هستی؟ اصلا چه مرگته ساعت ۶ صبح؟
آرام و با صدایی ترسیده و لرزنده و بریده‌بریده جواب دادم:
- فائزه... آ‌...روم ب‌... ا... ش. منم... زا... هده! زاهده‌.
اما فائزه، دوباره با صدایی بلندتر جواب داد:
-مزاحم لعنتی! تو دیگه کی هستی؟! گزارشت رو به پلیس فتا میدم خانوم مزاحم! شش صبح زنگ زدی که چی بشه؟ اصلا شماره من رو از کجا گیر آوردی؟ اصلا شما کی هستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
فائزه، هنوز در خواب بود و انگار اصلا در این دنیا نبود و هیچ‌چیز از حرف‌هایم نمی‌شنید. چشمانم کریستال برفی را دنبال کرد که با رقص، از بالا بر زمین می‌نشست و آن را سفید پوش می‌کرد‌. سرما بدطوری کلافه‌ام کرده بود و می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این‌که شهرزاد، من را بیابد آن‌وقت خواهرم زهره سرشکسته می‌شد. دیگر توانی در بدن برای دویدن نداشتم. اگر شهرزاد می‌آمد هم دوباره کتک می‌خوردم هم دیگر تمام امیدم همراه با برفی‌که بارید، آب می‌شد و جاری می‌شد و به رودها و آبرفت‌ها می‌پیوست. با همان صدای ضعیف و به قول زهره زرافه‌ای دوباره فائزه را صدا کردم:
- فائزه... منم زاهده! زاهده‌ام. زا... هد... ه.
نفسم به خاطر آسم هر چند خفیف مدام می‌گرفت.
به سرفه افتادم. می‌دانستم تب دارم و حالم خوش نیست اما چاره‌ای نداشتیم و تنها و تنها نقطه وصلم فائزه بود.گلویم که که انگار الکل روی آن ریخته باشند می‌سوخت. چشمانم را به زور باز نگه داشته بودم. دو شب بود که سرجمع چهار ساعت نخوابیده بودم. و ضعف بر اثر غذا نخوردن و زخم کهنه زخم معده، اذیتم می‌کرد. زخم‌هایم که بماند جای خود دارد.
یکه خوردن و فائزه را از پشت گوشی فهمیده بودم. حیرت زده بود! با تته‌پته گفت:
- زاهده؟ زاهده تویی؟! این وقت صبح؟ ال.‌‌.. الان کجایی؟!
دوباره دلم تیر کشید.
-فائزه... فقط آدرس میدم... . خی... بان بنفشه... کوچه پریگل ۴۱.
فائزه که بدطور هول کرده بود‌ گفت:
- باشه باشه الان میام همین الان!
بعد هم تلفن را قطع کرد. خوشبختانه حدود چهل دقیقه تا مهلتی که مهتا به من داده بود، مانده بود‌. خانه فائزه تا اینجا حدود سی دقیقه فاصله داشت و اگر تا آن‌موقع زنده بمانم بخت خوبی دارم.
سرم را آرام به دیوار پشت سرم تکیه دادم و از شدت سرما لرزیدم. دستم را روی پیشانی‌ام قرار دادم. داغ بودم. داغ داغ! مثلا داشت برف می‌آمد. الان دقیقا اوایل زمستان بودیم اما این شهر، تابستان و زمستان حالیش نمی‌شود. تب بدی داشتم و مخصوصا بدن درد‌. دیگر طاقت نداشتم، مدام می‌لرزیدم و تا مرز بی‌هوشی هم می‌رفتم. انگار در سرم دینامیت کار گذاشته بودند. حس می‌کردم سرم نهصد کیلو شده! روی بدنم سنگینی می‌کرد‌. دوست داشتم سبک باشم‌. سبک‌بار پر بکشم. هربار صدای ناله ضعیفی از من شنیده می‌شد. یاد زهره، دلم را می‌لرزاند و اشک‌های سردم را سرازیر می‌کرد. بیست دقیقه با بدبختی و سختی گذشت... . همه می‌گفتند دختر صباری‌ام اما وقتی خودم را آرام و با لبخند نشان می‌دادم، غوغایی در دلم به‌پا بود که فقط الله می‌دانست و بس. پس از بیست دقیقه، فائزه، شتابان ماشین را با دور وحشتناکی، دوبل پارک کرد و سریع پیاده شد.
جلو آمد. دستپاچه بود. دستم را گرفت و خواست بلندم کند، اما من دیگر حالم خراب‌تر از این حرف‌ها بود که بخواهم بلند شوم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
دو دستم را گرفت و بلندم کرد. بهتر است بگویم بلند شدم! آخر او و جثه لاغرش، که نمی‌توانست من را کمکی کند. به طرف تیبا هاچبکی که حدود دو ماه بود که خریده بود، به راه افتادیم‌. پایم به سنگ‌فرش‌های خیابان گیر می‌کرد و سکندری می‌خوردم. کفش‌های کتونی‌ام در مرز پاره شدن بودند‌. فائزه بیشتر از من ترسیده بود و می‌لرزید. مثل این‌که او از من هول‌تر بود! پاهایم می‌لرزید، اما چاره‌ای نبود. نگاه نگران فائزه، یک‌سره حول محور خیابان می‌چرخید و گاهی هم مرا برانداز می‌کرد. نکند... نکند او چیزی فهمیده بود یا می‌دانست؟ لحظه‌ای خود را برای این فکر غلط سرزنش کردم.
به محض اینکه پایم را داخل ماشین گذاشتم، بوی عطری که همیشه میزد، سرم را بدطور در بر گرفت و سرگیجه... .
یکی از عادت‌های بد فائزه، زدن عطرهای زننده بود. اما سلیقه‌اش خوب بود. روی صندلی عقب ماشین که جا گرفتم، در را بست و خودش هم سرجایش نشست.‌ بخاری را روشن کرد و به راه افتاد. او معمولاً آدم خونسرد و خنثایی بود، به حدی که در برابر وحشتناک‌ترین مشکلات هم واکنشی نشان نمی‌داد، اما این‌بار دلیل نگرانی بی‌موردش را نمی‌دانستم. اگر او چیزی می‌دانست؟! دوباره از آن فکرهای غلط به سرم زده بود! سعی کردم خود را توجیه کنم که نگرانی من هم به او سرایت کرده است.
با گرم شدن ماشین، آرامشی که به من دست داد وصف ناشدنی بود. فائزه بدون آرایش و با صورت خواب‌آلود، بیشتر شبیه دیو هفت سر بود تا خودش! هربار از آینه نگاهی به من می‌انداخت‌ و وقتی مطمئن می‌شد که زنده‌ام یه راهش ادامه می‌داد. بعد از حدود پنج دقیقه، سکوت حاکم شده بین‌مان را شکست:
- اهم... زهره خوبه؟! چند روز سرکار نیومده!
او هنوز هم فکر می‌کرد زهره کارمند مخابرات است؟ امیدوارم چیزی از زهره نداند!
دوباره دست روی دلی که خون روی آن لخته شده بود گذاشت؟! درباره خواهرم می‌پرسید؟! خواهری که تمام روزهای زندگیم با لبخند شیرین او سپری شده بود و من با دو عین خودم زحر کشیدنش را تماشا کردم!
- فائزه، دست رو دلم نذار‌... .
و باز هم سیل اشک‌هایم. اشک‌هایی که یقین داشتم دیگر باز نمی‌گردند اما زهره چی؟ زهره باز می‌گردد؟ نه... نه مهتا گفت زهره باز می‌گردد! زهره به من قول داد که با هم مرونده را ختم به‌خیر می‌کنیم.
فائزه: زاهده چی شده؟! درست حرف بزن!
دستم را لرزان در هوا تابی دادم و با بغض و آه؛ غیض کردم:
- فائزه حالم خرابه‌، می‌فهمی؟ خرابم. تو چه می‌دونی از دل من؟! چه‌ می‌دونی از این‌که جلوی چشمم خواهرم رو تا سرحد مرگ می‌زدن؟! هیس! ساکت شو! این هم سر وقتش! فائزه یه‌سری چیزها رو نمی‌شه گفت. می‌مونه؛ باد می‌کنه سر دل آدم و یه‌روزی یه‌جایی یه‌وقتی منفجر می‌شه و صاحب غم رو هم با خودش به هوا می‌فرسته. چیزهایی که آدم باید با خودش به قبر ببره.
آب دهانش را به سختی قورت داد و با ترس به‌ روبه‌رو خیره شد. اشک تسکین دهنده دلم نبود، اما کاری هم از دستم برنمی‌آمد جز اشک ریختن!
در تب می‌سوختم اما به فکر او بودم. با چشمانی ضعیف و بدون عینک، باز هم اشک‌هایم را خرجش می‌کردم که هزاران آه و افسوس برای مظلومی که حق ستاندن حق خودش را هم ندارد! او می‌توانست کار دیگری کند، پس چرا؟ چرا این راه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
نخوابیدم، اما بیدار هم نبودم! در دنیای ساختی خودم‌ سیر می‌کردم. دنیایی به‌جای خ*یانت، معرفت بود، به‌جای جاسوسی، دوستی بود. دنیایی که پر از امنیت بود! یاد زهره هم آرامشم می‌داد و هم ولوله به جانم می‌انداخت. یاد سفارش‌هایش که می‌افتادم، سعی می‌کردم به خود مسلط باشم‌‌. اما انگار نمی‌شد. خودش و آسمان شب چشمان مشکی رنگ و موج گیسوان به مانند ظلماتش، صورت و توپر و گرد و زیبایش از جلوی چشمانم دور نمی‌شد‌. در طی این مسیر، فائزه لام تا کام سخن نمی‌گفت. خب به هر حال حرف زدن در ساعت شش و نیم صبح از کسی که به ((فائزه لال)) معروف بود، بر نمی‌آمد! فائزه چندان دست به فرمان خوبی نداشت اما منم در وضعیتی نبودم که بخواهم به این چیزها فکر کنم! اصلا بگذار چپ کند. من هم راحت می‌شوم از این حجم فشار و اذیت.
بعد از حدود بیست_سی دقیقه به خانه فائزه رسیدیم. خانه‌ای که مثل خانه خودمان رنگ نداشت، صفا نداشت، صمیمت نداشت. اما خانه خودمان همه این‌ها را داشت! چون فائزه تنها زندگی می‌کرد. اما برادر کوچکم امین، خواهرم ضحی و حتی مادری که ویلچرنشین و فلج بود به خانه رنگ می‌بخشیدند.
حال، که حالم از گرمای ماشین کمی بهتر شده بود، آرام از ماشین پیاده شدم‌. فائزه دستم را گرفت تا حداقل روی برف‌ها سُر نخورم! در کهک، برف می‌آمد.
فائزه خانم، عادت داشت لاک مشکی بزند اما این‌بار که بدون لاک معروفش آمده بود باعث تعجبم شده بود. البته از کسی انتظار نمی‌رود که اول صبح با خون‌سردی بشیند و لاک بزند! از حیاط چهل متری و زیبای خانه‌اش که باغچه‌ای پر از گل‌های شبنم داشت و درخت زیتونی که جان‌بخش حیاط شده بود، گذشتیم‌. تلالو نور خورشیدی که بعد از تمام شدن بارید برف نمایان شده بود، از میان برگ‌ها و شاخه‌های سر به فلک کشیده درخت زیتون می‌گذشت و زیبا می‌کرد. از حیاط زیبای خانه رد شدیم و وارد پذیرایی شدیم. مثل همیشه سر تا پای خانه را برانداز کردم و سری به نشانه تاسف تکان دادم. هودی قرمز رنگ تقریبا کثیفش روی مبل پهن شده بود و لب‌تاپ روی میز خیاطی روشن بود! تلوزیون روی فلش روشن بود و جعبه پیتزا و بطری خالی نوشابه، وسط هال ولو شده بودند و جوهر خطاطی‌اش روی اپن ریخته بود! در یخچال نیمه باز بود و کمی شله‌زرد روی گاز ریخته شده بود. مقداری آینه شکسته روی زمین بود و جزوه‌هایش تکه‌تکه شده بود‌. با عجله دست مرا به دنبال خود کشید و من هنوز محو خانه‌اش بودم! حس می‌کردم دست غیبی حالم را خوب کرده است و به من قدرت و صبری وصف‌ناشدنی داده است. دیگر بی‌قرار نبود‌م، حتی مریضی را هم حس نمی‌کردم! دست غیبی حالم را خوب کرد... .
فائزه دماغش را بالا کشید و به سمت مبل کنار بخاری راهنمایی‌‌ام کرد‌‌‌. من هم بی‌چون و چرا نشستم. روبه فائزه نالیدم:
- فائزه، سردمه! دارم یخ می‌بندم تو رو خدا یه پتو واسم بیار!
فائزه درحالی که داشت کمی خانه را جمع و جور می‌کرد، گفت:
- زاهده نمی‌شه! تب بالا میره‌. خوبه که حداقل دکتری می‌خونم.
باز هم دست از بازیگوشی برنداشتم و خندیدم و گفتم:
- به! اونم چه دکتری. دکتر عمومی!
فائزه: خیر خانم خبرنگار! بلاخره دکترای بیماری‌های عفونی رو گرفتم‌.
چند بار اصرار کردم تا برایم پتو بیاورد که بلاخره شکست خورد و قبول کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
آرام روی کناپه دومی و وسطی مبل سه نفر سورمه‌ای رنگ استیل، جا گرفتم. می‌خواستم یاد زهره را از خود دور کنم تا بتوانم تمرکز کنم اما انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک؛ همگی دست‌به‌دست یک‌دیگر داده‌اند تا این امر امکان نپذیرد. فائزه، درحالی که خم شده بود و داشت شعله شومینه سلطنتی محسور کننده‌اش را تنظیم می‌کرد، موهای رنگ‌شده‌ای که به زور رنگ، کمی رنگ قهوه‌ای روشن به خود گرفته بودند را پشت گوش داد و درحالی که سرش را بالا آوره بود، اما کمرش هنوز خم بود، با چشمان بادامی زیبایش نگاهم کرد و گفت:
- آروم باش و استراحت کن‌. هوف، به‌خدا فواد دیوونم کرده یک‌سره اینجا پلاسه‌. اِ اِ اِ؛ انگار نه انگار خودش خونه و زندگی داره!
منی که از امداد آن دست غیب، جان تازه‌ای گرفته بودم و کمی حالم بهتر شده بود و شیطنتم گل کرده بود، با لبخند مرموزی زیر لب زمزمه کردم:
- منم که گوش‌هام مخملیه. می‌خوای نشون بدی این خراب‌کاری‌ها کار فواد نگون بخته که تو خواهرش شدی؟!
طلب‌کارانه کمرش را صاف کرد و با اخم غلیظی گفت:
- هیچ‌وقت درست بشو نیستی خانم موسوی!
سرم را برگرداندم و پشت چشمی برایش نازک کردم. حالم خوب نبود، اوضاعم هم خوب نبود؛ اما همان زاهده همیشگی بودم. دلم غوغا بود، اما رویم گشاده. پدرم می‌گفت:
- زاهده، دلش یه چیه احساساتش یه‌چیز دیگه‌. نه‌اینکه دو رو باشه ها! نه. وقتی غمگینه خودش رو شاد نشون میده‌‌. درون‌گراست و خودخوری می‌کنه؛ خودخوری می‌کنه... .
این را یواشکی وقتی آرام به مادرم می‌گفت؛ شنیدم.
یکی از برترین خصوصیات خوش‌مزه و باحال فائزه، همیشه داشتن هات‌چاکلت در خانه بود. سریع‌و‌سیل، دو لیوان درست کرد و خود هم با پتوی قرمز رنگی بر شانه، روی کاناپه کناریِ سمت چپ من نشست. همان لحظه، عطسه‌ای ناگهانی‌ زدم که چشمان قهوه‌ای رنگ و کشیده‌اش جمع شد. با خنده، کاغذی از روی میز جلومبلیِ جلوی مبل برداشتم و دستمال را جلوی بینی‌ام گرفتم و با تک خنده‌ای گفتم:
- مریض نشی خانم دکترِ محافظه‌کار!
با دست صورتش را پاک کرد و با انزجار گفت:
- شما حواست...
دستانش را به‌هم کوبید و به حالت ایست جلویم گرفت و ادامه داد:
- به‌ خودت باشه!
بعد هم جول‌وپلاسش را جمع کرد و روی مبل تک‌نفره کناری نشست. ماگ را آرام در دستم جابه‌جا کردم و مثل همیشه که دلم برای شعر خواندن تنگ شده بود، این شعر کوتاه را از بیدل دهلوی زمزمه کردم:
- دل به زبان نمی‌رسد
لب به فغان نمی‌رسد
کَس به نشان نمی‌رسد
قسمت آخر را من و فائزه با یک‌دیگر تکرار و زمزمه کردیم:
- تیر خطاست زندگی!
فائزه، با یک اهم گلویش را صاف کرد و به حرف آمد:
- خب الان خیلی کنجکاوم بدونم دقیقاً چه اتفاقی برای این تیر خطای شما (منظورش زندگیست) افتاده؟!
تلخندی زدم. قلبم فشرده شد اما مگر من زاهده نبودم؟ مگر من صبور نبودم؟ باز هم کلمات آمیخته به ترس و آرامش زهره در ذهنم جان گرفت:
- آروم باش آبجی. عزیزم! تو جای منی. سرکشسته نکنی آبجی رو؟ الآن همه‌چیز به این نهاد بستگی داره!
صدایش در ذهنم اکو می‌شد. صدای لطیف و مهربانش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
برای این‌که حواس خود را پرت کنم، سعی کردم کمی خانه فائزه را نگاه کنم و از نظمی که در بی‌نظمی‌اش وجود داشت، لذت ببرم. آشپزخانه‌ای بزرگ، که کنار در وروری قرار داشت و با ستونی که به اپن وصل بود، پذیرایی به حالت ال شکل در می‌آمد. کابینت‌های ام‌دی‌اف و گلیم فرشی که با رنگ گردویی‌اش، هارمونی زیبایی با فرش‌های دوازده متری گردویی رنگی که در پذیرایی پهن بود داشت. میزتلوزین سفید رنگ هم تضاد چشم‌گیری با فرش‌ها داشت. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خود مسلط باشم:
- گوشی من رو بیار.
فائزه: ولی من سوال... .
- گفتم گوشی من رو بیار!
بلند شد و به سمت مانتوی سورمه‌ای رنگ کثیفم رفت‌. کمی جیب‌هایش را گشت تا توانست گوشی‌ام را پیدا کند. یک گوشی شیائومی نوت هشت. داشت به سمتم می‌آمد، که یک‌باره صدای زنگ خانه بلند شد!
- چه کسی میتونه باشه ساعت هشت صبح؟!
فائزه به دیوار تکیه داد و لب‌هایش را پایین انداخت:
-شاید فواد باشه.
به سمت آیفون تصویری که در کمال تعحب به‌جای نزدیک بودن به در، کنار آشپزخانه قرار داشت رفت. از همین دور معلوم بود دختری چادری‌ست.
گوشی آیفون رو برداشت و گفت:
- کیه؟... . شما؟!
من بشکنی زدم و گفتم:
- کیه فائزه؟!
فائزه رویش را برداگرداند و لب‌هایش را به حالت نمی‌دانم آویزان کرد و سری تکان داد. آرام گفت گفت:
- نمی‌دونم. یه دختر چادریه. میگه اسمش مهتاست.
با خنده گفتم:
- چه حلال‌زاده است! در رو براش باز کن بهش بگو بیاد تو.
اخمی کرد و کاملا به سمت من چرخید و دو قدم برداشت:
- مگه من می‌شناسمش که تو خونم راهش بدم؟!
دستم را در هوا تابی دادم و مثل خودش اخمی تصنعی کردم و گفتم:
- اولاً؛ این همونیه که من می‌خواستم بهش زنگ بزنم؛ ثانیا؛ اون می‌تونه بهمون کمک کنه؛ ثالثا؛ بچه اون بیرون یخ زد در رو واسش باز کن!
قانع شد. اما شکاکی این دختر را کاری نمی‌توان کرد‌. زیر لب، پارانوئید را نثارش کردم و آرام خندیدم. تا فائزه در را باز کرد، مهتا مثل جت خود را داخل خانه انداخت. معلوم بود خیلی سردش است. بینی‌اش مثل گوجه له شده قرمز شده بود.
مهتا آرام اما هول زده، خود را کنار شومینه رساند و نگاهی معنی‌دار بین‌مان رد و بدل شد. طوری که فائزه نشود لب زد:
- الف، دال. خبر به دستمون رسید. تلگراف هم همین‌طور. موید باشی دختر حاج محسن!
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم. چشمانش آسوده خاطر شد و لبخند آرامی زد. چشمانم از اسم حاج محسن نمناک شد. اگر او بود، تمام کارها روی روال می‌افتاد. حاج محسن، پدرم کجایی؟
فائزه با صدای بلندی گفت:
- ببخشید مهتا خانم! چایی ندارم معمولا قهوه و هات‌چاکلت می‌خورم!
مهتا: عیب نداره. فقط یه چیز گرم باشه من راضیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ترنج

سطح
4
 
°•| نَستوه |•°
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
Apr
2,187
19,430
مدال‌ها
5
فائزه درحالی که داشت کابینت‌ها را باز می‌کرد و درهایشان را محکم به‌هم می‌کوبید و دنبال چیزی می‌گشت که نمی‌دانم چه بود، روبه مهتا کرد و پرسید:
- هات‌چاکلت می‌خوری مهتا خانم؟! شرمنده آخه قهوه و نسکافه تموم کردم.
با غیض نگاهی به فائزه کردم و چشم غرّ‌ه‌ای شدید رفتم و گفتم:
- فائزه خانم، لطفا میشه اگر التماستون کنم کمتر وِر بزنید؟
او هم متقابلا به من چشم‌غرّه‌ای رفت. وقتی کسی این‌طور با حرف‌های بیجا حرصم می‌داد، درجا همین‌طوری قورتش می‌دادم. چه حالم خوب باشد چه بد‌. دیگر عادت کرده بودم!
با ترش‌رویی و حالت قهر، لیوانی که محتویات درونش را من نمی‌دیدم روی میز گذاشت و آن را آرام به سمت مهتا هول داد. مهتا نگاهی به لیوان کرد و لبخند کم‌رنگی زد.
سقلمه‌ای به فائزه، که دوباره کنارم نشسته بود زدم و گفتم:
- چته دماغت رفته تو سرت؟ (اصطلاحی‌ست به کنایه از اینکه طرف ترش‌رویی می‌کند و روی خوش نشان نمی‌دهد) اخمی کرد و با دل‌خوری، سرش را برگرداند.
لبخندی زدم و ادامه دادم:
- این‌که مهتا اومده این‌جا، یه دستاوردی هم واسه تو داره. این‌که می‌فهمی بلاخره چرا آشفته بودم.
چشمانش برقی زد و مثل دختر بچه‌های آرامی که به آن‌ها قول بستنی یا شکلات داده باشی؛ دست به سی*ن*ه نشست.
گلویم را صاف کردم و گفتم:
- مهتا جان؛ من الان تلگراف رو نیاز دارم. و هم‌چنین مدارک رو.
فائزه دوباره به سرش زد و نگاهی به من و مهتا انداخت. لب‌هایش را به حالت تمسخر کج و کرد و به‌مسخره تقریباً با صدای بلند گفت:
- آخه خنگول جان، مگه عهد بوقه که تلگراف باشه؟
من نگاهی به اون انداختم و گفتم:
- خب وقتی ما داریم یه حرفی می‌زنیم حتماً یه‌چیزی می‌دونم نیاز به تذکر شما نبود خانم حکیم.
پشت‌چشمی نازک کرد و دوباره به پشتی مبل تکیه داد. همین‌کارهایش هم برای من شیرین بود.
مهتا که از بگو مگوی هرچند کوتاه ما حسابی خنده‌اش گرفته بود و رنگش به سرخی میزد، همراه با صدای شلیک خنده‌اش، صدایی دیگر هم از ته حلقش درآمد:
- آدرس رو... وای خدا دلم... هه... بهت پیامک می‌کنم... وای خدا مردم از خنده..‌. اون‌جا بیا تلگراف و مدارک رو تعویض کن.
و همزمان تمام شدن حرفش، هماهنگ شد با پخش شدنش روی میز!
من و فائزه هاج و واج یک‌دیگر را نگاه می‌کردیم و از این‌خنده‌هایش متعجّب بودیم؛ آخر مگر ما چه گفتیم؟ حرف‌های رد و بدل شده بین من و فائزه برای خودمان که معمولا زیاد با یک‌دیگر کل می‌انداختیم امری کاملا عادی بود!
هرچند رد اشک‌های مهتا را روی نامه را از یاد نمی‌برم.
مهتا که دیگر خنده‌اش تمام شده بود؛ به‌حالتی خیلی جدی دوباره نشست و این‌بار، همزمان با شلیک خنده‌های فائزه از این تغییر حس ناگهانی و عجیب و غریب مهتا بود. مهتا هم شخصیت عجیبی داشت. در عین ساده بودن، عجیب بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین