مقدمه:
تو را به خدا میسپاریم و گواهی و اقرار و برادری نزد رسول خدا «درود خدا بر او و خاندانش» سپرده است و بر تو سلام میفرستیم و رحمت و برکات خدا را.
صحیفه را به هم پیچاندم و در سمت راست میت قرارش دادم، حال دعای خود را خواندم:
یا غاسل و یا رب، یا غاسلِ بیایمان، یا غاسلِ بیتوحید! طاهر شوی انسان، شسته شود خاک پاکی که از آن روییده شدی، ببخش ای بندهِ رب تا آمرزیده شوی... .
دستان طاهر من تنش را شست! غسالخانهام حال به بوی حق و پاکی خود بازگشت.
***
یافا مچش را چرخاند و به دقیقه ساعت دیجتالی نگاه گذرایی انداخت. لبخندش را کش آورد؛ تا سه دقیقه دیگر اینجا نباشد، ملاقاتشان به غسالخانه میافتد. به سمت آشپزخانه گرد کرد و از کابینت پایینِ زیر بوفه جعبه قرصها را بیرون کشاند، کبسولی که همدماش بود را از بسته خارج کرد... .
با آهنگِ کوبیده شدنِ در، دستی که قرص درونش بود را مشت کرد و به راهرو روانه شد؛ از چشمی صورتِ بیمویِ فردین را از نظر گذراند، بیشک تا دو روز حس انزجار مانعِ غسلی خالص میشد.
در را باز کرد و سرش را بالا گرفت، کبسول را روی زبانش گذاشت و دوباره به آشپزخانه بازگشت. شیر آب را باز گذاشت، دستش را مثل کاسه زیر آب گرفت و نوشید. به پشت چرخید:
یافا: از قیافت خوشم نمیاد.
وارد نشیمن شد و مقابل مرد قد بلند نشست، فردین کنار لبش را خاراند و با تک خندهای به حرف آمد:
فردین: سلام، خوش اومدم!
یافا از کشو گل میز بسته کوچک را خارج کرد و جلو فردین انداخت.
- تنِ لشت رو جمع کن! مثل آدم بشین.
کمرش را از کفیِ کاناپه فاصله داد و صاف نشست، دو طرف کت سرمهای را گرفت و در تن آراسته کرد. چشمانش میان یافا و بسته دودو میزد.
یافا: نتیجه؟
تمامی حواسِ مرد مقابلش به بسته بود، اگر چارهای داشت مقابلش محتویاتش را تا مغز بالا میکشید.
فردین: خب! نتیجهِ چی؟
یافا ابرویش را بالا انداخت و با حرص از او چشم گرفت؛ نگاهش را به سقف هدایت کرد و سعی کرد با نفس عمیق خودش را آرام کند.
فردین: آها... آرهآره! یادم اومد، من رو دست کم نگیر.
بالشتک کاناپه را برداشت و زیر آرنجش گذاشت، لبخند پهنی به چهره نشاند و سرش را به عقب پرت کرد:
- سوله رو نزدیک به مرز ایران_پاکستان اوکیش کردم.
یافا دستی به صورتش کشید و نگاهش را روی چشمان او دقیق کرد تا ادامه دهد.
فردین: ولی باید از اسلامآباد بری.
بسته را با محتویات سفیدش بالا گرفت و از جیب شلوار، کارت بانکیاش را بیرون کشید؛ با چشمک و کج کردن سرش برای مصرف اجازه گرفت و جوابی قاطع شنید:
یافا: نه! کجا برم؟
فردین آشفته و عصبی، کارت و بسته را بر روی میز انداخت و دستانش بر هم گره زد، سعی کرد لبخندی به لب بیاورد و حواسش را از بسته پرت کند:
- معلومه! کنار سولهت، تفتان.
یافا از جا برخواست و دور خودش چرخید، پشت مبلی که تا اندکی پیش رویش نشسته بود، ایستاد.
یافا: تفتان؟ عالیه.
لبخندش دوباره عریض میشد و وجودش تشنه! سرش را آرام به نشانه تائید تکان داد و دوباره «عالیه» را تکرار کرد.
چشمان فردین بر بالا تنه بانوی مقابلش سر میخورد و حرف در دهانش میماسید. یافا او را در سالنش تصور میکرد که التماس میکند و از غرور مایه میگذارد... .
یافا: صورتت میتونه بدون چشم قابل تحملتر باشه.
فردین نگاهش را دزدید و شکلات کاراملی را از روی میز برداشت، پس از باز کردن پوسته، آن را در دهانش گذاشت. سرش را پشت سر هم تکان داد:
- عالی؟ فوقالعاد... .
یافا دوباره با اخم بر پیشنانیاش تَرَک انداخت و میان کلامش به حرف آمد:
- خفه شو، اون دهن بیصاحبت رو ببند... تفتان؟ نادونی! دست خودت نیست، ذاتا نادونی.
حرفهایش را شمردهشمرده به زبان میآورد و مسبب هراس در وجود فردین میشد، بارها و بارها دست برموهایی که جلواش مش کرده بود برد و مرتباشان کرد، سیخ نشست و سعی داشت خود را در مقابل قضیه پیشرو محکم نگه دارد.