جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [غسالخانه] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط MHP با نام [غسالخانه] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,409 بازدید, 19 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [غسالخانه] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
Negar_1689782078340.png
باسمه تعالی
نام اثر: غسال‌خانه
نویسنده: MahsaMHP (مهسا میرحسن‌پور)
ژانر: اجتماعی
بافت: ادبی
تاریخ: 10 / 6/ 1401
عضو گپ نظارت (۷)S.O.W
خلاصه:
در من آدمی نجس سر در آورد، اعلامِ حضور کرد و عقل را به یغما برد.
چشم به دنبال خون کشانده می‌شود و بس! با خون متولد شدم و بی‌خون خواهم رفت؛ همین عقده کثیف، همین که می‌دانم دیگر پس از مرگ عروقم داغ نیستند، مرا نجس کرده... نجسی که بیزاری از آن می‌بارد و مسیر برگشتی ندارد. نجسیِ تنِ کثیف مرده‌ها که منِ مرده‌شور، در غسال‌خانه غسل‌اشان می‌دهم.
 
آخرین ویرایش:

DELVIN

سطح
6
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
13,765
32,207
مدال‌ها
10
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png


-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 10 پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 20 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 25 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما 30 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»




×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
مقدمه:
تو را به خدا می‌سپاریم و گواهی و اقرار و برادری نزد رسول خدا «درود خدا بر او و خاندانش» سپرده است و بر تو سلام می‌فرستیم و رحمت و برکات خدا را.
صحیفه را به هم پیچاندم و در سمت راست میت قرارش دادم، حال دعای خود را خواندم:
یا غاسل و یا رب، یا غاسلِ بی‌ایمان، یا غاسلِ بی‌توحید! طاهر شوی انسان، شسته شود خاک پاکی که از آن روییده شدی، ببخش ای بندهِ رب تا آمرزیده شوی... .
دستان طاهر من تنش را شست! غسال‌خانه‌ام حال به بوی حق و پاکی خود بازگشت.
***
یافا مچش را چرخاند و به دقیقه ساعت دیجتالی نگاه گذرایی انداخت. لبخندش را کش آورد؛ تا سه دقیقه دیگر این‌جا نباشد، ملاقاتشان به غسال‌خانه می‌افتد. به سمت آشپزخانه گرد کرد و از کابینت پایینِ زیر بوفه جعبه قرص‌ها را بیرون کشاند، کبسولی که همدم‌اش بود را از بسته خارج کرد... .
با آهنگِ کوبیده شدنِ در، دستی که قرص درونش بود را مشت کرد و به راه‌رو روانه شد؛ از چشمی صورتِ بی‌مویِ فردین را از نظر گذراند، بی‌شک تا دو روز حس انزجار مانعِ غسلی خالص می‌شد.
در را باز کرد و سرش را بالا گرفت، کبسول را روی زبانش گذاشت و دوباره به آشپزخانه بازگشت. شیر آب را باز گذاشت، دستش را مثل کاسه زیر آب گرفت و نوشید. به پشت چرخید:
یافا: از قیافت خوشم نمیاد.
وارد نشیمن شد و مقابل مرد قد بلند نشست، فردین کنار لبش را خاراند و با تک خنده‌ای به حرف آمد:
فردین: سلام، خوش اومدم!
یافا از کشو گل میز بسته کوچک را خارج کرد و جلو فردین انداخت.
- تنِ لشت رو جمع کن! مثل آدم بشین.
کمرش را از کفیِ کاناپه فاصله داد و صاف نشست، دو طرف کت سرمه‌ای را گرفت و در تن آراسته کرد. چشمانش میان یافا و بسته دودو می‌زد.
یافا: نتیجه؟
تمامی حواسِ مرد مقابلش به بسته بود، اگر چاره‌ای داشت مقابلش محتویاتش را تا مغز بالا می‌کشید.
فردین: خب! نتیجهِ چی؟
یافا ابرویش را بالا انداخت و با حرص از او چشم گرفت؛ نگاهش را به سقف هدایت کرد و سعی کرد با نفس عمیق خودش را آرام کند.
فردین: آها... آره‌آره! یادم اومد، من رو دست کم نگیر.
بالشتک کاناپه را برداشت و زیر آرنجش گذاشت، لبخند پهنی به چهره نشاند و سرش را به عقب پرت کرد:
- سوله رو نزدیک به مرز ایران_پاکستان اوکیش کردم.
یافا دستی به صورتش کشید و نگاهش را روی چشمان او دقیق کرد تا ادامه دهد.
فردین: ولی باید از اسلام‌آباد بری.
بسته را با محتویات سفیدش بالا گرفت و از جیب شلوار، کارت بانکی‌اش را بیرون کشید؛ با چشمک و کج کردن سرش برای مصرف اجازه گرفت و جوابی قاطع شنید:
یافا: نه! کجا برم؟
فردین آشفته و عصبی، کارت و بسته را بر روی میز انداخت و دستانش بر هم گره زد، سعی کرد لبخندی به لب بیاورد و حواسش را از بسته پرت کند:
- معلومه! کنار سوله‌ت، تفتان.
یافا از جا برخواست و دور خودش چرخید، پشت مبلی که تا اندکی پیش رویش نشسته بود، ایستاد.
یافا: تفتان؟ عالیه.
لبخندش دوباره عریض می‌شد و وجودش تشنه! سرش را آرام به نشانه تائید تکان داد و دوباره «عالیه» را تکرار کرد.
چشمان فردین بر بالا تنه بانوی مقابلش سر می‌خورد و حرف در دهانش می‌ماسید. یافا او را در سالنش تصور می‌کرد که التماس می‌کند و از غرور مایه می‌گذارد... .
یافا: صورتت می‌تونه بدون چشم قابل تحمل‌تر باشه.
فردین نگاهش را دزدید و شکلات کاراملی را از روی میز برداشت، پس از باز کردن پوسته، آن را در دهانش گذاشت. سرش را پشت سر هم تکان داد:
- عالی؟ فوق‌العاد... .
یافا دوباره با اخم بر پیشنانی‌اش تَرَک انداخت و میان کلامش به حرف آمد:
- خفه شو، اون دهن بی‌صاحبت رو ببند... تفتان؟ نادونی! دست خودت نیست، ذاتا نادونی.
حرف‌هایش را شمرده‌شمرده به زبان می‌آورد و مسبب هراس در وجود فردین می‌شد، بارها و بارها دست برموهایی که جلو‌اش مش کرده بود برد و مرتب‌اشان کرد، سیخ نشست و سعی داشت خود را در مقابل قضیه پیش‌رو محکم نگه دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
با انشگت اشاره و شست، دستی به بینی‌اش کشید و سرش را خاراند. تک خنده‌ای کرد و به نشانه تعجب سرش را کج کرد.
فردین: تفتان چشه؟ سوله‌ای که پیدا کردم رو چهار ماه پیش ساختن... ابعاد، ارتفاع و همه چیزش استاندارده.
یافا کاسه صبرش لبریز می‌شد، هر لحظه نیازش را سرکوب می‌کرد و از مرد احمق مقابلش چشم می‌گرفت. با پشتِ دست برای تسکین دردِ سرش به پیشانی‌اش کوبید و زمزمه کرد:
- ابله! تفتان تو ایرانه... .
هنوز نتوانسته بود چشمان قهوه‌ای خود را کنترل کند، جای‌جای بدن زن مقابلش را می‌پایید و تصوراتش بیش از قبل گسترش می‌یافتند. بدون آن‌که نگاهش را از گردن سفید یافا بگیرد، خنده‌ای درونی سر داد:
- تازه فهمیدی تو ایرانِ عزیزم؟
یافا آرام سرش را تکان داد و از پشت مبل خارج شد، قدم‌هایش صبورانه تا مقابل فردین پیش رفت و آرام کلمات تهدید‌آمیزش را در پس هم به زبان آورد:
- حرف من رو به سخره می‌گیری؟
تنش را عقب کشید و از روی مبل بلند شد. قدم‌های سریعش را به سمت پنجره خانه سوق داد و پرده را کنار زد، به خیابان چشم دوخت و دور لبش دستی کشید.
فردین: نه‌نه! فقط خواستم جو... ببین، مشخصه راضی نیستی... .
نگاهش را به یافا کشاند و ادامه داد:
- هر چی بگی همون میشه؛ حتی اگر بگی قرار رو منطفی کنم، اصلا الان به طرف زنگ می‌زنم.
***
سر انگشتانش را بر شرشر آب گرفت تا دمایش را چک کند، زیر دوش ایستاد و منتظر شد تا پاک شود. با وسواس بر جان خود صابون می‌کشید و احساس می‌کرد نجسی‌های تنِ فردین بر بدنش نشسته. به سرعت افزود و محکم‌تر کشید؛ دستش را به شیرِ دوش رساند و به سمت آب گرم چرخاند، پوست تنش بر داغی آب می‌سوخت و خود بی‌رحمانه به تنش صابون می‌کشید. در ذهن تصور می‌کرد اگر این مرد نباشد، پس از هم‌نشینی با او لزومی ندارد خود را از نجاست پاک کند.
چشمانش سیاهی می‌رفت و با عجز خود را می‌شست، به دیوار حمام تکیه داد و سر خورد... تنش به داغی آب عادت کرده بود و دیگر نمی‌سوخت. صابون را کفِ حمام رها کرد و همان‌طور نشسته خود را طاهر کرد، پس از مدتی ایستاد و برای آخرین بار موهایی که تا پایین‌تر از شانه‌اش می‌رسیدند را فشرد.
صدای تلفنش هر چند ثانیه یک بار می‌آمد و قطع می‌شد؛ آب را بست و حوله سفیدش را به دور خود پیچاند.
از حمام خارج شد و گوشی را از روی تخت برداشت؛ بی‌توجه به تماس‌های ممتد عمار، دوباره آن را روی تخت انداخت و جلو آینه بر موهای مشکی‌اش شانه کشید.
عمار هیچ‌گاه خبری تازه نداشت، همیشه تا عروسک خواسته شده یافا را می‌یابید، به او اطلاع می‌داد تا آماده باشد.
با تصور این‌که نیازش، امشب بر طرف می‌شود از آینه به لب‌های رنگ پریده خود چشم دوخت و لبخندش را عریض کرد.
در کمدش را باز کرد و کاور لباس مخصوصش را برداشت و روی دست انداخت، لباس یقه اسکی مشکی‌اش برداشت و پوشید. روپوش محکم‌اش را از کاور خارج کرد و از پا به تن کرد. از خود برای چندصدمین بار پرسید:« چرا این لباس مملو از آسایش است؟»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
جلو آینه برای آخرین بار به خود نگاه گذرایی انداخت؛ تفکر آن‌که قرار است زیرزمین‌ِ خانه‌اش غسال‌خانه بماند، اعصابش را می‌سابید. فردین احمق برایش سوله در ایران گرفته بود، او واقعا نیاز به غسل دارد، نیاز به مرگ!
از پله‌های خانه ویلایی‌اش پایین آمد و مستقیما به سمت در گرد کرد. خودش را از فضای گرفته بیرون کشاند و نفس عمیق کشید.
به سمت در خروجی حیاط رفت و گوشه‌اش را باز گذاشت تا از آمدن عمار آگاه شود. مشخص نبود آفتاب غروب کرده یا نه! خورشید و ماه هر دو با هم در آسمان کبود خودنمایی می‌کردند. یافا به خود لعنت فرستاد که چرا پالتویش را نپوشید تا این سوز تنش را به لرز نیندازد؟
ماشین قدیمی عمار وارد کوچه شد و یافا کمر خم کرد تا قفل لنگه در دیگر را باز کرد تا ماشین وارد حیاط خانه شود.
موهایش را به پشت گوش راهی کرد؛ لاستیک خیس بر زمین کشیده شد و ماشین درون حیاط ایستاد. به سمت در حیاط قدم برداشت و محکم هلش داد تا از کیپ بودنش مطمئن شود، به سمت باغچه‌ها رفت و منتظر ماند تا عمار مثل همیشه تنِ یک فرد نجس را به بار بکشد.
عمار پیاده شد و از جیب شلوارش کش بیرون کشاند و موهای مشکی‌اش را بالای سرش محکم بست. درِ عقبِ ون را گشود و مردِ دراز افتاده بر کف ماشین را از پا گرفت و بیرون کشاند.
عمار: آدرس خونه میلاد برادران رو پیدا کردم، کی برات بیارمش؟
مرد را روی کمر انداخت و به بینیش چین انداخت، یعنی امکان دارد از ترس خود را خیس کرده باشد؟ یا این مرد همیشه بوی ادرار می‌دهد؟
- هر روزی غیر از جمعه و شنبه.
لبه باغچه را گرفت و به جلو کشیدش، به خود دست مریزاد می‌گفت که توانسته تکه‌ای از حیاطش را سطحی مثل باغچه بپوشاند تا غسال‌خانه‌اش از چشم بشر دور بماند.
از نردبان پایین رفت و پشت سرش یافا به راه افتاد. شاید خانه‌اش بزرگ نباشد ولی زیرزمین خانه که چند متر از خیابان کش رفته و کل مساحت را در بر می‌گیرد، بزرگ و جا دار بود.
عمار مرد را بر صندلی فلزی نشاند و خودش طبق معمول بی‌سر و صدا رفت. یافا به سمت قفسه کشویی گرد کرد و قفسه «م» را بیرون کشاند، دومین پرونده را برداشت و بر میز پشت سرِ صندلی انداخت و بر دست‌کش‌هایش، دستانش را فرو برد. مهتابی قرمز دو طرف سالن را روشن کرد و به سمت صندلی رفت.
دستان مرد را به طرف پشتی صندلی برد و بست. ترقوه‌اش را خاراند و دو پای مرد را به پایه‌های صندلی زنجیر کرد.
در آخر مقابل مرد ایستاد و اولین سیلی را بر رخش نشاند، دومی، سومی و قبل از سیلی چهارم میان پلکش فاصله‌ افتاد و چشم گشود.
یافا نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت دوربین رفت، دوربین را جلو مرد تنظیم کرد، بر روی دکمه شروع زد تا ضبط شود. ناله مرد باعث شد با لبخندی عریض سرش را بالا بگیرد:
- تو نجس نیستی، با این‌که زنده‌ای عین لاشه کفتار می‌مونی.
از حرفش پشیمان شد، چنین آدمی خودش می‌داند کفتار است و به این افتخار می‌کند.
مرد چشمانش را درشت کرد و کم‌کم از ترس خون به چشمانش دوید، دست و پایش را محکم تکان داد و نعره بی‌سخن سر داد.
یافا به سمت دیوار مقابل قدم برداشت. مرد سعی داشت به پشت سرش نگاهی بیندازد و ببیند چه بر او می‌گذرد. یافا بر میز کوتاه نگاه گذاریی انداخت و ازمیان همه تیغ‌ها متوسط‌ترین و کندترین تیغ را انتخاب کرد.
مرد: help! I need help (کمک! کمک می‌خوام)
دوباره به سمت دوربین حرکت کرد و انگشت شست را به نشانه لایک بالا گرفت.
یافا: آفرین! نعره بزن. بگو که کمک می‌خوای.
مرد گلویش می‌سوخت، گویا به گلویش کارد می‌زدند؛ به سرفه افتاد و نفس‌نفس زد.
مرد: این شوخی خیلی بی‌مزه‌ست، عٌمَر! عمر! می‌دونم کار تو هست، بیا بیرون ببینمت داداش.
یافا با تک خنده‌ای، شکنجه‌ها و غسل عمر را تداعی می‌کرد. به سمت میز پشت سرش رفت، پرونده را برداشت و مقابل مرد ایستاد، کاغذ دست‌نویس خودش را از پرونده برداشت، سر و ته کرد که بخواند:
- محراب نورعلی یا همون محراب نوری متولد هزار و سیصد و چهل و دو... خب این‌ها که هر دومون می‌دونیم مگه نه؟
محراب: چی؟ چی رو؟
یافا عکس کپی شناسنامه‌اش را از وسط پرونده بیرون کشاند و بالا گرفت:
- هویتت دیگه! شنیدم چهار تا زن کشتی؛
محراب صدایش را بالا برد و خندید:
- واقعا؟ خب به تو چه... .
و خنده‌اش حرف را ناتمام گذاشت.
یافا: من لذت می‌برم آدم‌هایی که هیچ ربطی بهم ندارن رو تو غسال‌خونه ببینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
لبخند‌ش بی‌اختیار جمع شد و دهانش را بست. یافا به دور خود چرخی زد و با قهقهه‌ای کوتاه زمزمه کرد:
- نه‌نه! اول باهاشون مواد جابه‌جا کردی، دوم بردیشون صی*ـ*ـغه‌ت بشن، سوم شکنجه، چهارم تجـ*اوز و در آخر کشتیشون.
به تقلید از او، محراب هم لبش را به خنده کش آورد:
- چرت میگی!
یافا مقابلش بر صندلی نشست، دستی بر موهایش کشید و شانه خود را ماساژ داد. نفسش را بیرون فرستاد و لب زد:
- نترس! تو از این‌جا میری... ولی فقط جسدت.
محراب دوباره خندید، لبش را بر دهان کشید و سرش را پایین انداخت؛ قهقهه سر داد و یافا فریاد کشید:
- بخند. بلندتر؛ عالیه! بیشتر بخند.
محراب نفس کم آورد و با تمسخر لب کج کرد و به زبان آمد:
- تو؟ من رو می‌خوای بکشی؟ آخی! چه خانومِ مامانی هستی... .
لبخندش را جمع کرد و با جدیدت ادامه داد:
- گمشو دستم رو باز کن زنیکه! با توام، عوضی!
از روی صندلی بلند شد و به سمت میز مقابل رفت، همان تیغ را برداشت و به محراب نزدیک شد و تیغ را درون دست محراب جا داد.
یافا: یک لایه از پوست هر جای بدنت که می‌خوای رو بردار، بعدش برو.
به شیون افتاد، فریاد گوش خراشش هر لحظه بیش از قبل یافا را ارض*ا می‌کرد. به فحش متوسل شد، صفت کریه به دختر مقابلش می‌بست و یافا بی‌توجه منتظر آن بود تا خودش، خون خودش را سرازیر کند.
قطره‌ای اشک از چشم مرد سر خورد، حلقه چشمش از عصبانیت درشت شده بود و رگ سرخش روح یافا را نوازش می‌کرد.
محراب: دست‌هام بسته‌ست. نمی‌تونم!
یافا: بِبٌر.
نگاهش را دور تا دور سالن چرخاند، هیچ دری خودنمایی نمی‌کرد و از تنها بودنشان مطمئن شد و لرزید. دست و پایی که با دستبند و زنجیر فلزی بسته شدند، سالنی که راه فرار نداشت، تنها یک چیز را در ذهنش پررنگ می‌کرد که کاری که یافا می‌خواهد را بکند تا رها شود.
دستش را تکان داد، گردنش یا شانه؟ تنها به همین دو دسترسی داشت. ابلهانه بود اگر تیغ را بر گردن کشد، حداقل برداشتن پوست شانه‌اش مسبب مرگ نمی‌شد.
تیغ سرد را بر شانه نزدیک کرد و پلکش پرید، بر پوست کشاند و نبرید، نالید و سرش را بالا گرفت.
یافا: انقدر بکش که ببره.
لحظاتی بعد تا میانه شانه‌اش پیش رفت و لایه‌ای از پوست و گوشت، از خود جدا کرد، فریاد می‌کشید و پا بر زمین می‌کوبید.
یافا نگاهش را از قطرات خون به گوش‌های قرمزِ مرد کشاند. لبخندش را عریض کرد:
- این پوست رو کامل بکن.
تیغ را بالا کشاند و نعره زد، حال گریه می‌کرد، چشمانش را به روی سی*ن*ه و شکم برهنه و خونینش چرخاند و ناباوار سر تکان داد.
محراب: بذار برم... گفتی بعدش می‌تونم برم، چرا اون‌جا ایستادی، بیا دست و پام رو باز کن. التماست می‌کنم... .
و دوباره زار زد و دست پایش را به قصد رها شدن تکان داد. با ناله ناشی از درد سرش را به عقب پرت کرد.
یافا: حالا گوشِت رو ببر.
***
(سه شنبه 21 پاییز 1386)
لیوان شیرش را سر کشید و گوشی را کنار گوشش ثابت نگه داشت تا حرف فردین تمام شود:
- خیلی زیاده، طرف گلوش گشاده! گفتم آخه مردک تو غرب اسلام آباد می‌خوای سوله بدی به آدمِ نقد. یافا! ولی جان من این عوضی رو تو لیست بذار.
نون و پنیرش را قورت داد و بی‌حوصله زمزمه کرد:
- تهش؟
فردین: تهش؟ تهش هیچی دیگه حرفش دو تا نشد... گفت سوله رو کمتر از قیمتی که گفته نمی‌فروشه.
یافا تماس را قطع کرد و آشپزخانه بیرون آمد. مستقیما به سمت در رفت و از خانه خارج شد، در ذهن اسامی را مرور می‌کرد؛ تا کنون چند نفر را کشته؟ چند نفر را جراحی کرده؟ چند نفر را غسل داده؟ نمی‌دانست اما چهره‌ها خوب در ذهنش مانده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
وارد زیرزمین شد و با تک زنگی به عمار یادآوری کرد هر چه دیرتر بیاید جنازه بویش عمیق‌تر و اعضا با تاخیر به دست مشتری می‌رسد.
مقابل میز نشست و پرونده‌ها را زیر رو کرد... بی‌شماری از رذل‌ها در صف بودند، بلیطی رایگان با رنج کمتر! دیگر چه میخواستند؟ یافا می‌دانست هر فریادی که از رنج می‌کشند تقاص است و تقاص نجاست را می‌رباید.
با کف دست به سرش کوبید و گردنش را ماساژ می‌داد، افکار سربار و مزاحم به قصد عذاب دادنش سر رسیده بودند. نگاهش را بر چهره‌های عکس شده بر پرونده‌ها چرخاند تا تصویری که در ذهنش حک شده محو شود؛ هر چهره را «او» می‌دید. دوباره هوس خواب به سرش زده بود... بخوابد تا دوباره تکرار شود، مهم نبود به عنوان کابوس باشد یا رویا مهم آن است روحش را تسلی می‌بخشد.
***
- بابا... کجاست؟ با توام... بی‌عفت میگم بابام کجاست؟
یقه‌اش را چسبید و نفسش را در صورتش خالی کرد، هیچ‌کدام از تکان‌ها کفافش را نمی‌داد. ریحان جای دیگری بود، با صحنه مقابلش می‌توانست سال‌ها حتی با یادآوریش لبخند به لب آورد و همین از اعماق خرسندش می‌کرد.
چشمان ریحان جایی دیگر غیر از نگاهِ یافا را نشانه گرفته بود، جایی که به تن سفید و رنگ پریده و سرامیک خونی منتهی می‌شد.
رد نگاهش را گرفت و قدمی به عقب برداشت، چرخید و خشک شد؛ عین درختی که تا آمده بود جوانه‌اش ستوار شود، خشکسالی امانش را بریده.
هیچ‌گاه تصورش آن‌قدر پیشروی نکرده بود، تصوراتش شرمگین و زبانش خفه شده بود... .
به سمت راه‌رو خانه قدیمی‌اشان قدم برداشت، در حمام باز بود و پدرش را عری*ان می‌دید. تنی پاره‌پاره که گویا با تیزی به جانش افتاده‌اند! دلش را چنگ می‌زدند و خون گریه کرد، بر کاشی‌های سرخ شده چمبره زد و تن رنگ پریده پدرش را از نظر گذراند.
فقط چشم گرداند و مرد مقابلش را دید که چه بی‌جان بر کف حمام افتاده، بی‌شک الان سردش شده بود.
***
شانه‌اش تکان محکمی خورد و از خواب بیرون کشانده شد. نمی‌دانست اسم این خوابی که در مقابلش بی‌اختیار بود را می‌توان بیهوشی گذاشت؟
عمار با سیخ نشستن او با لکنت پچ‌پچ کرد:
- ب...ببخشید! فقط ناله‌های دردناکی می‌کردی. نتونستم خوددار باشم.
یافا سرش را تکان داد و آب دهانش را فرو برد. نگاهش را به سکو کنار سالن انداخت، مثل آن‌که خبری از جنازه نبود و بی‌وقفه پاکتی از روی میز برداشت و تخت سی*ن*ه عمار زد:
- فراموش نکن به دستشون برسونی.
می‌خواست خانواده‌اش هم از کث*افت‌هایی که همسر و پدرشان به بار آورده آگاه شوند. عکس جنازه را ببینند تا به محراب لعنت نفرستند بلکه روح نجسش را لعن کنند.
سرش را تکان داد و از سالن خارج شد؛ هنوز آن خواب را در ذهن مرور‌ می‌کرد و هر چهره‌ای بی‌وقفه در ذهن، رخِ ریحان می‌شد.
ریحانی که مادر بود، همه صفات مادر را داشت اما یکی از صفاتش را هیچ مادری به دوش نمی‌کشد؛ روانی بودنش! کلمه زمختی است، می‌توان گفت بیمار بود.
یافا غضبناک پلکش را بر چشمش فشرد! چطور می‌توانست او را بیمار خطاب کند و به جامعه بیماران توهین شود؟ پس همان کلمه «روانی» روایت‌گر بهتری است.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
شعله فندکش را به انتهای سیگار نزدیک کرد و فیلترش را میان دو انگشت گرفت، میخواست دود و دمش را با افکار بیرون دهد. نیکوتین ذهنش را وادار می‌کرد تا خواسته او محقق شود.
صدای کشانده شدن سطح کاذب باغچه بر زمین باعث شد به پشت بچرخد... حتی از اعتماد کردن به صدای‌های پشتش هم خاطره خوشایندی نداشت.
عمار: در به در دنبالته... .
یافا در ذهن اسم‌ها را مرور می‌کرد، از خود پرسید، بهتر نبود بگوید چه کسی دنبالم نیست؟ در به در بودنش هم حائز اهمیت است؟
- کی؟
عمار: تاجیک... سام تاجیک.
آخرین پک را زد و فیلتر را زیر پا انداخت، دستی به گردنش کشید و دوباره نگاهش را از عمار گرفت:
- چرا ان‌قدر جدی می‌گیره؟
عمار کلیدش را از جیب بیرون کشاند:
- چون نمیشه به شوخی گرفت، هشتاد درصد سود کار کوفتیش رو از دست داده! ببخشید... نباید صدام رو بالا می‌بردم؛ بعد از سر به نیست کردنش می‌تونم بیام این‌جا با هم صحبت کنیم؟
انگشتی که ماشینش را نشانه گرفته بود را پایین آورد و یافا سری به نشانه رضایت تکان داد. عمار برایش قابل احترام بود... بیش از خودش او برایش ارزش داشت. اما فقط در ارزش خلاصه می‌شد نه احساس! در حسرت احساسی در خود بارها خواسته بود جل و پلاسش را از این دنیا جمع کند و برود.
با نگاهی به ساعت مچیش، در نظر گرفت که کار عمار تا غروب ادامه دارد؛ وارد ساختمان شد و پله ها را دو تا یکی طی کرد و با کلید انداختن به در وارد تک واحد ساختمان شد.
چقدر که زندگی در این خانه به او آرامش می‌بخشید! فردین معتقد بود هر جایی از این خانه بوی خون می‌آید و این نظر اعصاب یافا را می‌سایید، دل و جراتش روزی از بین می‌رفت، دقیقا همان وقتی که چشمش به زیرزمین براق و پاک می‌افتد، زیرزمینی که دور تا دورش آینه‌ها چهره وحشت زده‌اش را نمایان می‌کند.
پالتو خاکستری‌اش را از چوب لباس برداشت و با پوشیدنش از در پشتی ساختمان بیرون زد.
دوباره نگاهش به چهره‌ها افتاد، چهره‌هایی که لبشان به هم دوخته شده بود، چشم‌هایشان بسته بود و به لطف باد گوششان هم کر شده بود.
چهره‌ها... نه نباید به آنها چهره گفت، صورتک‌ها در تناژهای مختلف رنگِ کرمی ظاهر شده بودند.
کلاه پالتو‌اش را بر سرش انداخت و نگاهش را از عابران به زمین معطوف کرد. بعد از آن‌که ترجیح داد از رَحِم ریحان دل بکند... متوجه شد که تنها زمانی قادر به دیدن چهره پدرش است که قصد بوسیدنش را دارد و برعکس ریحان از دورترین فاصله اجزای صورتش قابل تشخیص بود.
وقتی پا به مدرسه‌اش گذاشت همه چهره‌ها بی‌لب و چشم و بینی بودند. دقیقا صاف و سیقلی... مهر مادرش به دلش افتاده بود، او فقط چهره مادرش ریحان را به راحتی می‌دید.
دومین کسی که اجزای صورتش مشخص بود، همکلاسی دوره دبیرستانش... همانی که پشت مدرسه با لذت مشغول تیغ زدن به رگ خودش بود تا حضور یافا را حس کرد رنگش پرید.
تا سه سال هنوز معتقد بود که افراد با ارزش زندگیش را می‌تواند ببیند و طبق گفته روانپزشک ادراک پریشی و کوریِ چهره، افراد انگشت شماری را در جهان شامل نمی‌شود و چهره آن‌ها را می‌توان ببیند. اما فقط سه سال این تفکر پایدار بود، تا قبل از آن‌که در اوج نوجوانی شاهد قتل رفیق خود نباشد... بارها به خود می‌گفت آدمی قاتل که نمی‌تواند پاک باشد پس چرا چهره‌اش برایم مشخص است؟ یا آن‌جایی که مادرش را هنگام بالا کشیدن لاین مواد دید و بعد بر روی پای مردی غریبه نشست و مشغول شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
نه... تازه به عمق فاجعه پی برد. تنها صورت‌های ناپاک را می‌دید و اختلال ادارک پریشی برای او شامل صورت‌های پاک بود.
پاهای کشیده‌اش مسبب قدم‌های بلندش بودند، نفسی گرفت و ایستاد... جای مناسبی متوقف نشده بود، دقیقا روی خط عابر پیاده که هر لحظه امکان داشت چراغ سبز شود و ماشین‌ها حرکت کنند. دور و برش را از نظر گذراند و بعد از آن‌که مطمئن شد هیچ چهره‌ای را نمی‌توان تشخیص دهد ناگزیر با بوق ممتد ماشین جلویی‌اش افکارش را پس زد.
او همیشه می‌توانست صورت سفید رنگ پریده خود را در آینه ببیند... او هم ناپاک است؟
صدای فحش مرد به گوشش رسید، فحشی که به زبان آورد فارسی بود و همین مسبب آن شد که سرش را بچراخند و راننده را ببیند. پالتو را به خود پیچاند و خودش را احمق خطاب کرد... چرا وقتی از کوری چهره رنج می‌برد می‌خواهد صورتک‌ها را ببیند؟
رفت و بر روی بلوار کم عرض وسط خیابان نشست و سرش را روی زانو گذاشت. دقیقا مثل همان وقت‌هایی که در ایران از مدرسه بازمی‌گشت و برای این‌که دیرتر به خانه برود و شاهد صحنه‌ای ناخوشایند نباشد، ساعت‌ها همانند بی‌خانمان‌ها در بلوار و پارک‌ها به سر می‌برد.
سرش را محکم به زانو‌اش کوبید و دست سفید شده از سرمایش را به گوشش چسباند تا صداها خفه شوند.
***
(فلش بک)
- بابا باور کن خودم دیدم... من دیدم داشت یه مرد رو می‌بو*سید، چهره اون مرد رو هم تونستم ببینم.
برایش لذت بخش بود که توانسته شخصی مزاحم در زندگی‌اش را از نظر بگذارند و اجزای صورتش را به خوبی در ذهن ثبت کند. ریحان نفسی عمیق کشید و به صدایش اوج داد:
- خفه شو بی‌حیا... توهمی شدی! بهت گفتم که ادیب، باید ببریمش پیش روانشناس به خاطر مشکلش توهم... .
یافا جیغ کشید و گریه کرد:
- دهن نجست رو ببند، بابا به والله قسم خودم دیدم، بابا من توهم نمی‌زنم به جون خودت؛ دیدم که تا حالا چند بار... .
و پشت دست ریحان که بر دهانش فرود آمد.
***
چه غریب است آدمی که با وجود دیگرسان بودنش پا به زندگی می‌گذارد. قرص و دوا هیچ وقت پاسخ‌گوی دردش نبود و تنها بیش از قبل کور می‌شد. کور شدنی که رسوایی به بار می‌آورد... حالا در این بٌعد از زندگی‌اش افراد زیادی را رویت می‌کرد و تشخیص می‌داد که همشان در لیست رفته بودند.
گلویش خشک شده بود و آب را تمنا می‌کرد، ناچار ایستاد و بدون تکان دادن لباس خاکی‌اش دوباره از خیابان گذشت و جلو دکه ایستاد.
کارتش را از جیب لباس در آورد و جلو گرفت:
- پانی کی بوتل... . (یه بطری آب... .)
سرش را پایین انداخت و چشمش را فشرد، رمز کارتش را زمزمه کرد. با صدای کوبیده شدن بطری بر سطح شیشه‌ای سرش را بالا آورد، بهتر است به یک و نیم لیتری راضی باشد.
سرش را باز کرد و قلپ قلپ قورت داد، تا جایی که بطری سبک و تمام وجودش از سردی آب یخ زد... بطری که تنها یک سوم آب درونش باقی مانده بود را کنار دکه انداخت و گرد کرد.
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
اگر همه‌ی اسلام آباد را پیاده می‌رفت سیر نمی‌شد، قصد داشت هر چه عقده دارد را سر پاهای درمانده‌اش خالی کند. به هر حال خود را تا قبل از غروب به خانه رساند و در حبسی ماند مبادا غروب را ببیند. شاید این حس انزجار از تمام اتفاق‌هایی که برای او در غروب شکل بسته بود منشا می‌گرفت.
هنوز چند قدم از در فاصله نگرفته بود که کوبه در باعث شد بایستد، عمار عادت نداشت قبل از آمدن تماس نگیرد! پالتویش را در آورد جلو در ولو کرد؛ کوبه‌ها اوج گرفت و مغز یافا را هدف قرار داد. ولی او میان زندگی پلاسیده گذشته‌اش بود که بوی تعفن می‌داد. خوب می‌دانست او هدفش پاکستان نبود و عمان را می‌خواست، خوب می‌دانست که روانشناس شدن را در ذهن پرورانده بود ولی غاسل شد. اندکی با رویاهاش فاصله داشت ولی تا همین‌جا هم خوب آمده بود.
از روزی که پدرش را در حمام خونین از نظر گذراند، خودش را پوچ حس می‌کرد، چرا که روح و روانش تشنه خون مادرش بود و به انتظار سیراب شدن قدم زندگانی بر‌می‎‌داشت.
پس از چند سال هنوز هم با فکر کردن به روزهایی که تنش زیر دست و پای مادرش داغ شده بود، ردِ ضربت‌ها می‌سوخت. هنوز هم شب‌ها کابوسی را می‌دید که او موهایش را مادرانه شانه می‌کند و در لحظه صحنه تنِ به خون نشسته پدرش رخ می‌بست. هر روز تشنه‌تر از پیش می‌شد، با آنکه قطع کردن نسل او غیرممکن الوقوع بود ولی از کم کردنشان هم سیراب می‌شد.
با لباس‌هایش در وان حمام جا گرفت و آب باز کرد؛ وقتی که آب از کاسه وان سرریز شد، بدون بستنش سرش را به اعماق فرو برد.
در اوج نوجوانی درک کرده بود که زندگی‌اش با همسال‌ها هیچ وجه مشترکی ندارد. به هر حال مقصود یک ققنوس با زاغ یکی نیست با این‌که هر دو پر می‌زنند.
***
(فلش بک)
- چند ساعته به اسلام‌آباد می‌رسیم؟
با بطری آب صورتش را شست و دستش را با جامگش(پیرهن مردانه گشاد و جادار) خشک کرد با ته مانده لهجه بلوچی جواب داد:
- دختر جان غیر قانونی آمدی توقع نداری عین طیاره زود برسانتت؟ چهار ساعتی تو بار می‌مانی بعدم با ماشین می‌برنت اسلام‌آباد.
بی‌توجه به خاکی بودن بر زمین نشست و زانو بغل گرفت:
- چند ساعت میشه کلا؟
مرد: عشقت آنجاست؟ داری میری سلامش بدی؟ هر چه زودتر برسی مایه ما بیشتر میشه.
از فروختن تمام طلاهای زنی که عوضی خطابش می‌کرد، مشکل مالی نداشت ولی ول‌خرجی ممنوع بود.
- دیگه پول ندارم... یعنی شما یه ساعتم نمی‌تونی به من بدی؟
به در پیکان‌بارش تکیه زد و سیگار روشن کرد:
- کم‌ِکمَش هجده ساعتی مهمانمانی.
با انگشت اشاره روی زمین خاکی نقش‌هایی کشید.
مرد: جایی از مرز پاکستان و افغانستان گذر می‌کنی، همچین مالی هم ندارند ولی دست به گَردشان خوب است، حوصله‌شان سر بره سوراخ سمبه ماشین‌ها را می‌گردن. از قفس بیرون بیایی این‌ها شعور سرشان نمیشه هر چه بگی از پاکستانی، توهم آن دارند که جاسوس آن‌هایی! تازه به عشقت هیچ... یه سلامم به قوم آن‌ها می‌دهی. تازه اگر ولَت کننم به شرط همسر افغان شدن است. دیگه ما حواسمان به بار وته (خود).
- وقتی رفتم تو پاکستان چرا باید از مرز افغانستان رد بشیم؟
مرد: مگر ما مسافرکش مرزهاییم؟ ما بارِ وت(خود) می‌بریم آن وسط‌ها مردم علاف را هم میان بار جا می‌کنیم.
زنی که یافا چند روزی در زاهدان مهمانش بود با دو پاکت آب میوه به سویش قدم برمی‌داشت از پشت ضربه‌ای به شانه یافا کوبید:
- هنوز پشیمان نشدی دختر؟
پاکت شربتی که به سمتش گرفته بود را قاپید:
- این‌جا آدم از گرما هلاک میشه!
زن لب‌هایش را به هم فشرد و غم‌زده پشت دختری که سیزده روزی مهمانش بود را نوازش کرد:
- خطر داره! مراقب زندگیت باشی ها!
یافا درک کرد که منظور روزان‌ملک خانم چیست ولی اون مسمم بود. پس از آن‌که بارها رسید میان بشکه‌های نفت جا گرفت و محض اطمینان میان هر بشکه را کائوچو نهادن و یافا پشتشان مخفی گشت.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین