- Aug
- 6,312
- 45,321
- مدالها
- 23
***
(حال)
هنوز به یاد داشت که اولین اسامی وارد شده به غسالخانهاش کسانی بودند که در حین رفتن به اسلامآباد میخواستند از غریب بودنش نارواگری کنند و دست به تعرض بزنند.
دستی را به دور بازوهایش حس کرد، با اینحال حوصله چشم باز کردن نداشت. با بیرون کشیده شدنش متوجه شد اخیرا نفس کشیدن را پس زده و در لحظه همه اکسیژنها رو به سمت خود کشید. پلکهایش را فاصله داد و بیاختیار آب دهانش را در وان پاشید.
عمار: ببینمت! منو نگاه کن... .
نگاهش را به دستی که سیلی به رخش میکوبید، کشاند. حتی سیلی هم نمیتوانست از این کابوس بیدارش کند. لباسها به تنش چسبیده بود پس فقط مهم آن بود که عمار از حمام برود.
- برو بیرون.
آن مرد مگر میتوانست در مقابل امر زن مقتدر مقابلش سرپیچی کند؟ نه! حتی اگر در اوج نگرانی دست و پا میزد وقتی او چیزی بخواهد باید عمل کند.
از حمام بیرون زد و موهای کمابیش بلندش را با کش چهل گیس بالا بست، جلو آینه راهرو دستی به تهریشش کشید و به حال چشمان سرخش افسوس خورد. به سمت پذیرایی رفت و آستین لباس کشی که تا آرنج خیس شده بود را به بالا تا زد تا دستان عضلهایش را نیازارد.
کمی آنطرفتر که نگاهش را پرتاب میکرد و از کوچه خانه میگذشت نورهای در آمیخته اسلام آباد را میدید، جایی که شاید غریب ولی مردمانش هم مثل مردم ایران خون در رگشان جریان داشت، نفسشان را با شٌش میکشیدند و دل هم را خون میکردند. به هر حال مردم هر جایی با دگر جا تفاوتی ندارد، همهشان یک مشت حیوان معصوم یا درنده در رخت انسانیتند.
به آن میاندیشید که هنوز هم یافا از کندن این رخت لذت میبرد؟ وقتی هنوز سفارش میدهد که فلانی و فلانی را برایش ببرد حتما لذتی پشت کارش خوابیده، هر چند اگر روانپریشانه و نابخردانه باشد.
اولین روزها که با یافا آشنا شده بود حس میکرد دردشان یکیست! وقتی پدرش خواهرش را با دستان خودش خاک کرده بود، به خود قول داد که هر رذل و پستی را با دستان خودش خاک کند. کمکم فهمید دردشان یکی نیست بلکه مکمل و راه حل گوشه ناقص اهداف هماند!
هر بار پول زیادی از اعضای تن نانجیبها به جیب میزدند، چرا که یافا بر آن عقیده بود اگر آن تنهای کثیف بخشی از خود را اهدا کنند به پاک شدنشان کمک کردند. نه آنکه بخواهند جوارح داخلی آقازادهها نو شود... بلکه غیرقانونی اعضا را با قیمت کمتر به بیمارستان میفروختند، هر چند در چهارچوب اینکار پول کم طلب میکردند ولی سود خوبی برای هر دو داشت. چنانکه لازم نبود یکی در زیر پله و دیگری در سوییت نگهبانی یک عمارت زندگی کنند و هر یک صاحب ملک و زندگی خود شدند.
برای یافا هر کاری میکرد، چه کسی جربزه داشت دست از آینده و پزشک بودنش بکشد و در ناکجا آباد به فکر پاک کردن نسل باشد!؟ بارها دیده بود که چه ماهرانه اعضای تن را بیرون میکشاند بخیه میزند و طبق اصول خود غسل میدهد.
یافا از تک پله جدا کننده پذیرایی از راهرو پایین رفت و سمت آشپزخانه قدم برداشت. موهای شلال خیسش را پشت گوش فرستاد و مشغول تهیه قهوهشان شد.
- چطوری اومدی داخل؟
عمار: فکر کنم در از تو لولا شکسته، قفلش نابوده... خودم یکی رو میارم در رو مثل روز اولش در بیاره.
از آشپزخانه بیرون زد و به راهرو کناری سرک کشید، به دری که فقط در چهارچوب بود و کامل هوا رد و بدل میشد چشم دوخت.
- از اینکه پای غریبه به اینجا باز بشه خوشم نمیاد! خودت یه جوری همین امشب درستش کن.
عمار میدانست نباید بپرسد که چرا گوشیاش جواب نداده؟ البته خدا را شاکر بود که یافا او را به خاطر حضورش در حمام استیضاح نمیکند. حتی چارهای نداشت، باید از روی کلیپ و آموزش آنلاین طبق خواسته یافا همین امشب در را درست میکرد.
(حال)
هنوز به یاد داشت که اولین اسامی وارد شده به غسالخانهاش کسانی بودند که در حین رفتن به اسلامآباد میخواستند از غریب بودنش نارواگری کنند و دست به تعرض بزنند.
دستی را به دور بازوهایش حس کرد، با اینحال حوصله چشم باز کردن نداشت. با بیرون کشیده شدنش متوجه شد اخیرا نفس کشیدن را پس زده و در لحظه همه اکسیژنها رو به سمت خود کشید. پلکهایش را فاصله داد و بیاختیار آب دهانش را در وان پاشید.
عمار: ببینمت! منو نگاه کن... .
نگاهش را به دستی که سیلی به رخش میکوبید، کشاند. حتی سیلی هم نمیتوانست از این کابوس بیدارش کند. لباسها به تنش چسبیده بود پس فقط مهم آن بود که عمار از حمام برود.
- برو بیرون.
آن مرد مگر میتوانست در مقابل امر زن مقتدر مقابلش سرپیچی کند؟ نه! حتی اگر در اوج نگرانی دست و پا میزد وقتی او چیزی بخواهد باید عمل کند.
از حمام بیرون زد و موهای کمابیش بلندش را با کش چهل گیس بالا بست، جلو آینه راهرو دستی به تهریشش کشید و به حال چشمان سرخش افسوس خورد. به سمت پذیرایی رفت و آستین لباس کشی که تا آرنج خیس شده بود را به بالا تا زد تا دستان عضلهایش را نیازارد.
کمی آنطرفتر که نگاهش را پرتاب میکرد و از کوچه خانه میگذشت نورهای در آمیخته اسلام آباد را میدید، جایی که شاید غریب ولی مردمانش هم مثل مردم ایران خون در رگشان جریان داشت، نفسشان را با شٌش میکشیدند و دل هم را خون میکردند. به هر حال مردم هر جایی با دگر جا تفاوتی ندارد، همهشان یک مشت حیوان معصوم یا درنده در رخت انسانیتند.
به آن میاندیشید که هنوز هم یافا از کندن این رخت لذت میبرد؟ وقتی هنوز سفارش میدهد که فلانی و فلانی را برایش ببرد حتما لذتی پشت کارش خوابیده، هر چند اگر روانپریشانه و نابخردانه باشد.
اولین روزها که با یافا آشنا شده بود حس میکرد دردشان یکیست! وقتی پدرش خواهرش را با دستان خودش خاک کرده بود، به خود قول داد که هر رذل و پستی را با دستان خودش خاک کند. کمکم فهمید دردشان یکی نیست بلکه مکمل و راه حل گوشه ناقص اهداف هماند!
هر بار پول زیادی از اعضای تن نانجیبها به جیب میزدند، چرا که یافا بر آن عقیده بود اگر آن تنهای کثیف بخشی از خود را اهدا کنند به پاک شدنشان کمک کردند. نه آنکه بخواهند جوارح داخلی آقازادهها نو شود... بلکه غیرقانونی اعضا را با قیمت کمتر به بیمارستان میفروختند، هر چند در چهارچوب اینکار پول کم طلب میکردند ولی سود خوبی برای هر دو داشت. چنانکه لازم نبود یکی در زیر پله و دیگری در سوییت نگهبانی یک عمارت زندگی کنند و هر یک صاحب ملک و زندگی خود شدند.
برای یافا هر کاری میکرد، چه کسی جربزه داشت دست از آینده و پزشک بودنش بکشد و در ناکجا آباد به فکر پاک کردن نسل باشد!؟ بارها دیده بود که چه ماهرانه اعضای تن را بیرون میکشاند بخیه میزند و طبق اصول خود غسل میدهد.
یافا از تک پله جدا کننده پذیرایی از راهرو پایین رفت و سمت آشپزخانه قدم برداشت. موهای شلال خیسش را پشت گوش فرستاد و مشغول تهیه قهوهشان شد.
- چطوری اومدی داخل؟
عمار: فکر کنم در از تو لولا شکسته، قفلش نابوده... خودم یکی رو میارم در رو مثل روز اولش در بیاره.
از آشپزخانه بیرون زد و به راهرو کناری سرک کشید، به دری که فقط در چهارچوب بود و کامل هوا رد و بدل میشد چشم دوخت.
- از اینکه پای غریبه به اینجا باز بشه خوشم نمیاد! خودت یه جوری همین امشب درستش کن.
عمار میدانست نباید بپرسد که چرا گوشیاش جواب نداده؟ البته خدا را شاکر بود که یافا او را به خاطر حضورش در حمام استیضاح نمیکند. حتی چارهای نداشت، باید از روی کلیپ و آموزش آنلاین طبق خواسته یافا همین امشب در را درست میکرد.
آخرین ویرایش: