جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

داستان کوتاه [غسالخانه] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستان کوتاه توسط MHP با نام [غسالخانه] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,416 بازدید, 19 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته داستان کوتاه
نام موضوع [غسالخانه] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Mahi.otred
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
***
(حال)
هنوز به یاد داشت که اولین اسامی وارد شده به غسال‌خانه‌اش کسانی بودند که در حین رفتن به اسلام‌آباد می‌خواستند از غریب بودنش نارواگری کنند و دست به تعرض بزنند.
دستی را به دور بازوهایش حس کرد، با این‌حال حوصله چشم باز کردن نداشت. با بیرون کشیده شدنش متوجه شد اخیرا نفس کشیدن را پس زده و در لحظه همه اکسیژن‌ها رو به سمت خود کشید. پلک‌هایش را فاصله داد و بی‌اختیار آب دهانش را در وان پاشید.
عمار: ببینمت! منو نگاه کن... .
نگاهش را به دستی که سیلی به رخش می‌کوبید، کشاند. حتی سیلی هم نمی‌توانست از این کابوس بیدارش کند. لباس‌ها به تنش چسبیده بود پس فقط مهم آن بود که عمار از حمام برود.
- برو بیرون.
آن مرد مگر می‌توانست در مقابل امر زن مقتدر مقابلش سرپیچی کند؟ نه! حتی اگر در اوج نگرانی دست و پا می‌زد وقتی او چیزی بخواهد باید عمل کند.
از حمام بیرون زد و موهای کمابیش بلندش را با کش چهل گیس بالا بست، جلو آینه راه‌رو دستی به ته‌ریشش کشید و به حال چشمان سرخش افسوس خورد. به سمت پذیرایی رفت و آستین لباس کشی که تا آرنج خیس شده بود را به بالا تا زد تا دستان عضله‌ایش را نیازارد.
کمی آن‌طرف‌‎تر که نگاهش را پرتاب می‌کرد و از کوچه خانه می‌گذشت نورهای در آمیخته اسلام آباد را می‌دید، جایی که شاید غریب ولی مردمانش هم مثل مردم ایران خون در رگشان جریان داشت، نفسشان را با شٌش می‌کشیدند و دل هم را خون می‌کردند. به هر حال مردم هر جایی با دگر جا تفاوتی ندارد، همه‌شان یک مشت حیوان معصوم یا درنده در رخت انسانیتند.
به آن می‌اندیشید که هنوز هم یافا از کندن این رخت لذت می‌برد؟ وقتی هنوز سفارش می‌دهد که فلانی و فلانی را برایش ببرد حتما لذتی پشت کارش خوابیده، هر چند اگر روان‌پریشانه و نابخردانه باشد.
اولین روزها که با یافا آشنا شده بود حس می‌کرد دردشان یکیست! وقتی پدرش خواهرش را با دستان خودش خاک کرده بود، به خود قول داد که هر رذل و پستی را با دستان خودش خاک کند. کم‌کم فهمید دردشان یکی نیست بلکه مکمل و راه حل گوشه ناقص اهداف هم‌اند!
هر بار پول زیادی از اعضای تن نانجیب‌ها به جیب می‌زدند، چرا که یافا بر آن عقیده بود اگر آن تن‌های کثیف بخشی از خود را اهدا کنند به پاک شدنشان کمک کردند. نه آنکه بخواهند جوارح داخلی آقازاده‌ها نو شود... بلکه غیرقانونی اعضا را با قیمت کم‌تر به بیمارستان می‌فروختند، هر چند در چهارچوب این‌کار پول کم طلب می‌کردند ولی سود خوبی برای هر دو داشت. چنان‌که لازم نبود یکی در زیر پله و دیگری در سوییت نگهبانی یک عمارت زندگی کنند و هر یک صاحب ملک و زندگی خود شدند.
برای یافا هر کاری می‌کرد، چه کسی جربزه داشت دست از آینده و پزشک بودنش بکشد و در ناکجا آباد به فکر پاک کردن نسل باشد!؟ بارها دیده بود که چه ماهرانه اعضای تن را بیرون می‌کشاند بخیه می‌زند و طبق اصول خود غسل می‌دهد.
یافا از تک پله جدا کننده پذیرایی از راه‌رو پایین رفت و سمت آشپزخانه قدم برداشت. موهای شلال خیسش را پشت گوش فرستاد و مشغول تهیه قهوه‌شان شد.
- چطوری اومدی داخل؟
عمار: فکر کنم در از تو لولا شکسته، قفلش نابوده... خودم یکی رو میارم در رو مثل روز اولش در بیاره.
از آشپزخانه بیرون زد و به راه‌رو کناری سرک کشید، به دری که فقط در چهارچوب بود و کامل هوا رد و بدل می‌شد چشم دوخت.
- از این‌که پای غریبه به این‌جا باز بشه خوشم نمیاد! خودت یه جوری همین امشب درستش کن.
عمار می‌دانست نباید بپرسد که چرا گوشی‌اش جواب نداده؟ البته خدا را شاکر بود که یافا او را به خاطر حضورش در حمام استیضاح نمی‌کند. حتی چاره‌ای نداشت، باید از روی کلیپ و آموزش آنلاین طبق خواسته یافا همین امشب در را درست می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
قهوه که آماده شد، فنجان عمار را روی گل‌میز میان مبل‌ها گذاشت. قهوه‌ خودش را هم برداشت و با خود به اتاق برد. جدیدا هر چه می‌خوابید، برایش کافی نبود... از لحاظ روانی و روحی نیاز داشت که چند هفته متوالی فقط بخوابد و بعد بیدار شود، اگر نشد هم نشد. پرده ضخیم و حریر را هر دو با هم کشید، نمی‌خواست فردا اول صبح به استقبال نور کورکننده خورشید برود.
***
عمار: به هر حال این بیمارستان رو رها کنیم چیزی ازمون کم نمیشه!
رزومه زنی که قرار بود به غسال‌خانه‌اش بیاید را کنار گذاشت و دستانش روی میز به هم گره خورد. در چشمان عمار خیره شد:
- اونم این بیمارستان رو رها کنه چیزی ازش کم نمیشه، بهتره اونی که ازش چیزی کم نمیشه خودش باشه نه ما.
عمار: می‌دونی که اون‌ها قرارداد داشتن با بیمارستان؟
یافا در ذهن پرسید، این بحث مفت کی مقصدش را می‌یابد؟ دوباره رزومه را برداشت و از اول خواند، نکته به نکته این گذشته کثیف می‌توانست در شدت شکنجه و غسل تاثیرگذار باشد.
عمار: بهش پیشنهاد پول میدم.
- لازم نیست.
این مرد حس می‌کرد دیگر به ستوه آمده ولی وقتی یافا به فکر نیست، چرا خودش را به در و دیوار بزند؟ وقتی که سام تاجیک او را به اسارت بکشند شاید به عمق ماجرا پی ببرد.
- برات یه آدرس می‌فرستم بده به آدم اصلی سه روز دیگه بیاد اون‌جا.
زن مقابلش از هیچ چیزی واهمه نداشت، پس عادی بود که به جای آن‌که دردسر به سراغش بیاید خودش به سراغ دردسر برود.
برگه‌ای که درونش آدرس «رعنا علی‌زاده» بود را جلو میز گذاشت:
- نفر بعدی اینه.
از پشت میز بلند شد و از نردبان بالا رفت هر دو از زیرزمین بیرون زدند. عمار دست‌دست می‌کرد سوالش را بپرسد، البته این‌که چطور بپرسد حائز اهمیت بود، مبادا او کلافه شود. یافا می‌دید حرکات عمار دقیق نیست، حتی دهانش را برای حرفی باز و بسته می‌کرد ولی نم پس نمی‌داد. با این‌ حال حرف زدن و نزدنش یک تصمیم شخصی بود و از این سردرگمی بیرونش نکشید.
در راننده ون را باز کرد و کاغذ را جلو شیشه گذاشت. یافا دو لنگه درِ حیاط را باز کرد و برای بیرون رفتنش آماده شد.
عمار: هدفی نداری؟
در ذهن خود به دنبال جواب گشت، هدف داشته و با آن رسیده! پس زمزمه کرد:
- داشتم.
عمار: تا کی این‌طوری ادامه بدیم؟
کج‌خندش شکل گرفت و دست به سی*ن*ه به دیوار تکیه زد.
- خسته شدی؟
مقابل در پشتی ون ایستاد و سیگارش را زیر لب گذاشت.
عمار: اهدافم داره پیشروی می‌کنه... همین!
در دلش گفت، کاش روزی هم او اهدافش پیشروی کند و به جای کابوس مادرش، رویای آینده ببیند.
عمار جوابش را گرفته بود، می‌خواست آن دختر را به فکر آینده بیندازد و موفق شده بود. سوار ماشین شده و با دنده عقب از خانه یافا بیرون زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
وارد خانه شد و نگاهی به لولای در انداخت، نمی‌شد او را به روز اول مانند کرد ولی یافا راضی بود. تلفنش را در آورد که حداقل به هفتمین تماس فردین پاسخ بدهد، چاره‌ای نداشت... باید این صدای منزجر را به جان می‌خرید.
فردین: فکر کردم اتفاقی برات افتاده؛ یعنی... براتون افتاده!
- بگو.
فردین: چی رو؟ آها! پیدا کردم اطراف خودت... قبلا سردخونه بوده برای مواد غذایی.
- قرارداد رو آماده کن برام بیار.
همین که در اسلام‌آباد بود بسنده می‌کند، این‌که ریخت سالن خوب باشد یا بد اهمیتی نداشت. مدتی هم که باید برای مجوز سر و کله بزند. که خب آن‌ها را هم به فردین می‌سپرد.
پیام‌های تبلیغاتی را زیر و رو کرد که پیامی تازه دید:« اگر می‌خوای خودت رو بکٌشی من کمکت می‌کنم» شماره او را چه کسی غیر از عمار و فردین داشت؟ دستی به لبش کشید و سعی کرد با به درکی افکار مضمحلش را از ذهن بیرون براند. در یخچالش را باز کرد و نوشیدنی‌اش را بیرون کشید... چیزی جز نوشیدنیش می‌توانست مرحم باشد؟
بدون آن‌که لیوان لوبالش (نوعی لیوان کوتاه و کوچک که کفه ضخیمی دارد) را بردارد جرعه‌ای از بطری خورد و دور خودش چرخید، درنزدیکی تلوزیون آهنگ YUKON(INTERLUDE) را پخش کرد و شانه‌اش را با ریتم ملایم تکان داد. خورد و خورد، تا جایی که بالا بیاورد با این حال در بالکن خانه را باز کرد و روی زمین کنار در نشست و تا آخرین قطره بطری خورد. اکنون دیگر قلب، مغز و هیچ کدام از سیستم‌های بدنش مانع اشک ریختنش نبودند و بی‌اختیار اشک می‌ریخت.
***
(فلش بک)
مادری که یک سال صدقه‌سری یافا بر ویلچر می‌نشست. با چشمان درشت به حرکاتش خیره شده بود، ماهرانه با سرنگ از او خون گرفت و بدون گذاشتن پنبه برای بند آمدن خون، خونی که گرفته بود را در ماگ دوست داشتنی مادرش ریخت و سراغ دست بعد رفت و دوباره سوزن را درون رگ فرود برد و آرام‌آرام خون گرفت. مونوپلژی( مشکلی ناشی از فلج مغزی) حتی قدرت تکلم را هم از او سلب کرده بود، پس ناله‌های دردمندی را سر می‌داد تا کمی یافا شفقت کند. زن مقابلش فقط ویلچر نشین بود وگرنه به لطف زندگی گذشته‌اش از یک زن 37 ساله جوان‌تر به نظر می‌رسید. برای پنجمین بار از دست راستش خون گرفت، چنان‌که آرنجش از سوراخ‌های بسیار در ذوق می‌زد.
- شـشش! آروم باش. هنوز نصف لیوان مونده پر بشه.
حالا دیگر واضح هق می‌زد و بعد از پنجمین خون گیری چشمانش سیاهی رفت. یافا بلند شد و قندی در دهانش گذاشت پارچ پر از آب سرد را روی سرش خالی و پس از چند ثانیه چشمانش را باز کرد:
- نباید بخوابی تا کارمون تموم بشه.
***
(حال)
بی‌هدف به مقابلش خیره شده و فکرش حوالی گذشته بود. چه زیبا تا آخرین قطره خونِ زن نجس را کشید، حتی اهدا هم نکرد! فقط او را تا حمام کشاند آب سرد را روی تن کم‌خونش باز کرد و دژاوو ساخت. از تن بی‌جان مادر احمقش یک چیز خواست:« اون‌جا به بابام نزدیک نشو».
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
کمی که فکر می‌کرد به نتیجه می‌رسید که او هیچ غیبگویی درباره زندگی پس از مرگ ندارد، شاید بهشت و جهنم همین دنیا بود. آدم‌ها می‌میرند، روحشان وارد تن یک خوک یا در کمال خوشبختی وارد تن یک پروانه بعضی اوقات هم متاسفانه آدم می‌شد. یا ممکن بود این دنیا دست پرورده یک سازنده بازی ویدئویی باشد؟ به هر حال از بچگی حوصله‌اش نمی‌کشید منتظر چوب خدا بماند، خودش حقش را می‌گرفت. می‌دانست تا زمانی که حرف وجدان عواطف یا هر چیز مثبتی در میان باشد قرار نیست به اوج برسد، پس خودش زجر کشیدن یک مشت احمق که از قوم مادرش بودند را تماشا کرد و لذت برد.
معده‌اش به هم پیچید و هر چه خورده بود را کف همان حیاط بالا آورد، دهنش را با پشت دست پاک کرد و به بطری التماس کرد هنوز نوشیدنی داشته باشد ولی هیچ نداشت. عمار پرسیده بود هدفش چیست؟ او اکنون هدفی والا داشت فقط برایش عادی شده بود... به اوج رسیدن. دوست داشت بالا بایستد از همان نقطه همه جا را از نظر بگذراند.
از روی زمین بلند شد و به سمت آشپزخانه‌اش تلو خورد. پارچه سفید بزرگی که با آن گردگیری می‌کرد را به سمت بالکن برد و روی کثافت کاری‌اش انداخت، در میان راه صدای ضبط که آهنگ روسی را به گوش می‌رساند را خفه کرد. بطری را روی زمین گذاشت، جلو در حمام همه لباس‌هایش را از تن کند و خودش بی‌تاب به سمت دوش حمام رفت.
***
اطراف را از نظر گذراند، پوزخندی از انتخاب مناسبش بر لبش نقش بست.
- تو برو.
عماری که اسلحه را پشت شلوارش تنظیم می‌کرد از حرکت ایستاد. سرش را با لبخند کج کرد تا یافا دلیلش را بگوید.
- ما فقط دو نفریم... .
از این حرف سیاست می‌بارید ولی چه اهمیتی داشت؟ اگر برای یافا اتفاقی می‌افتاد چه می‌کرد؟ دختر اسلحه خود را هم کناره شلوارش تنظیم و یقه پیراهنش را مرتب کرد. ماسک مشکی از داشبرد ماشین در آورد و به صورت زد.
- بالای اون ساختمون خرابه بمون ما رو زیر نظر بگیر.
عمار: اگر قصد داشتن هجوم بیارن؟
- تاجیک رو بزن، گروهکی که بی رهبر بشه سست میشه.
سرش را به نشونه تائید تکان داد و یافا پیاده شد. مستقیم به ضلع غربی خرابه رفت و منتظر ماند. در کمال تعجب تنها یک نفر را می‌دید که به سمتش قدم بر‌می‌دارد شاید وکیل سام تاجیک یا همچین چیزی بود. حالا که در نزدیکی‌اش ایستاد سر تا پایش را از نظر گذراند، بدون ماسک و هیچ نشانه از اسلحه... شاید این مرد پالتو پوش ظاهر کارشان بود.
- سلام نمی‌کنی؟
کلافه شد، او حتما سام تاجیک نیست. سام تاجیکی که به گونه‌ای همکار او محسوب می‌شد باید صورتش واضح باشد نه آن که شامل ادراک‌پریشی‌اش شود.
سام: هر وقت از نگاه به صورتم خسته شدی بهم بگو چون ما برای چیز دیگه‌ای این‌جایم.
- تاجیک کجاست؟ من به خاطر اون این‌جام.
سرش را پایین انداخت، لعنت... چرا نمی‌توانست چهره‌اش را ببیند؟ چرا نمی‌توانست با حالت چهره‌اش خو بگیرد و شخصیتش را بفهمد؟ البته که درک شخصیت سیاه‌لشکر اهمیتی ندارد. مهم فرد دیگری‌ست.
- تاجیک کجاست؟
سام: مقابلت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
- تو؟
یافا دیگر با یک چهره سر و کار نداشت. رنگ پوست گندمی، پیرهن و شلوار مشکی، پالتو شتری رنگ... قد نسبتا بلند، این‌ها تمامی معلومات بود که در دست داشت.
سام: قرار بود شاخ و دم داشته باشم؟
چه بازی سرگرم کننده‌ای جز برگرداندن حرف شخص به خودش؟ این بازی تا حد مرگ برایش حضاور بود.
- هر وقت از مزه ریختن خسته شدی، بهم بگو... چون ما برای چیز دیگه‌ای این‌جایم.
در ذهن معادلات را حل کرد تا بفهمد حال که سرش را پایین انداخته، کلافه است؟ می‌خندد؟ شاید هم جدی باشد! اصلا چه اهمیتی داشت؟ درمانده بالا ابرواش را با تک انگشت ماساژ داد.
سام: خیلی گشتم... تو آقازاده‌ها، لیست خیرین، مرفه‌ها ولی تهش شهروند عادی نصیبم شد. موضوع اینه، کی باید پس بکشه؟
زمین را از نظر گذراند و با دیدن تابوکی رویش نشست.
- سخنور خوبی هستی!
سام: به نظر میاد این بیمارستان تنها طرف قرارداد شما نیست... ولی من فقط این بیمارستان رو می‌خوام.
- با بقیه بیمارستان‌ها چه فرقی می‌کنه؟
پشت به او ایستاد، پس یافا فرصت آن یافت تا به اطراف نگاهی بیندازد و مطمئن شود که کسی جز او نیست، به پشت بام خرابه و سوله چشم انداخت. خبری از عمار نبود، شاید هم رندانه جایی پناه گرفته!
سام: تو قراردادت رو با این بیمارستان تموم کن در ازاش بهت یه بازی مهیج میدم.
- تنها اومدی؟
به سمتش چرخید و سنگی را با نوک کفش پرتاب کرد.
سام: مثل تو!
وقتی ذهنش را وادار به تشخص چهره می‌کرد، این سردرد رنج‌آور به جانش می‌افتاد. چشمش را بست و فقط به زمین خیره شد، دوباره همان سردرگمی پیش را حس می‌کرد که شاید ساعت‌ها برایش از جان مایه می‌گذاشت و فکر می‌کرد هم به نتیجه نمی‌رسید.
- من نیازی به بازی مهیج ندارم.
سام: من بهت یه لیست 50 اسمی با پرونده مرتبط میدم.
خندید و دست از ماساژ دادن پیشانی‌اش برداشت:
- به این هم نیازی ندارم.
سام: می‌خوام غسال‌خونه‌ت افرادش محدود به ایران و اطراف ایران نباشن... بده؟
- بریم سراغ پیشنهاد من... دنبال یکی هستی که آخرین نفره، برات پیداش می‌کنم.
صدای خنده‌اش تو سازه نصف نیمه اکو شد و او هم روی تابوک نشست.
سام: تو هم مثل من خودت رو مدیون به اون بیمارستان می‌دونی؟
از بالا خاک ریزه بر سرش ریخت، احمقانه‌ترین کار نگاه کردن به بالای سرش و پشت بام خرابه بود... اما نگاه سام به بالا کشیده شد.
- نمی‌خوام اونی که دست می‌کشه من باشم.
سام: وقتی در ازای دست کشیدن هر کدوم به چیزی که بخوایم برسیم... .
- تو کسایی که سزاوار زجر کشیدنن رو پیدا کردی، ولی هدفت اونا نبودن. با دادن اون لیست مطمئن میشی هر کدوم به چیزی که می‌خوای می‌رسن خودتم میشینی دنبال آدم اصلی می‌گردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
سام: چقدر زمان برد کل زندگیم رو در بیاری؟
نمی‌توانست درک کند که مرد مقابلش چقدر از او در معنویت بالاتر است... حداقل او چهره خود را در آینه می‌دید ولی چهره او واضح نبود.
- کمتر از مدتی که تو مشغول در آوردن زندگی من بودی!
سام: خودت رو پس بِکش.
- آدرس اون آدم رو بهت میدم، لیست پنجاه‌ تایی رو هم ازت می‌گیرم.
سام: بیمارستان؟
ایستاد و به سمت خروجی خرابه قدم برداشت.
- به درک!
این بار به جای آن‌که از خروجی اول بیرون بزند با یافا همراه شد، یک ون و دوج داکوتای عمار به چشم می‌خورد.
- گفتی تنهایی.
سام: گفتم مثل تو!
یافا به سمت دوج رفت که از پشت، سر و کله عمار پیدا شد، چند دقیقه بعد مردی تقریبا چهل ساله جلیقه پوشیده سمت عمار آمد و ایستاد. به سمتشان رفت و در چند سانتی‌متری سام سرش را جلو برد، حالا تقریبا چهره‌ای که بدتر از تصورش بود، واضح شد؛ زخمی عمیق از پیشانی تا روی گونه را نقاشی کرده، طوری که دیگر آن چشم مشکی و لب متناسب به چشم نمی‌آمد. سام چند قدم عقب رفت، با نزدیک شدن یافا به عمق ماجرا پی برده بود.
سام: من خدا نیستم و حس نمی‌کنم می‌تونم به خدا این‌طوری کمک کنم. شاید به خاطر همین نتونستی صورتم رو ببینی.
- اگر همون وقتی که برای در آوردن زندگیم گذاشتی رو برای پیدا کردن اون آدم می‌ذاشتی الان این‌جا نبودی... .
سام: تنها ده درصد جهان شاید دچار این مشکل بشن و تنها دو درصد از بدو تولد این مشکل رو دارن. از این دو درصد هم دو دهم بعضی رو تشخیص و بعضی رو تشخیص نمیدن. تو آمریکا عملت می‌کنن، بعد از اون می‌تونی عادی باشی.
- تنها ده درصد جهان احمق نیستن و تنها دو درصد از احمق نبودنشون مطلعن. کتاب‌ها آگاهت می‌کنن، بعد از اون مغزت تکامل پیدا می‌کنه. امکان داره تو هم از اون ده درصد بشی.
هر چند سام دو دستی هدفی را به یافا قالب کرده بود ولی دلیل بر آن نمی‌شد که احمق بودنش را به رویش نیاورد، او کسی بود که عین خرافاتی‌ها با حس بدهکاری پا بر احساساتش می‌گذاشت و کاری می‌کرد که بر خلاف میل اوست.
می‌دانست سام تاجیک پس از آن که به هدف اصلی‌اش دست یافت خودش را از این زندگی بیرون می‌کشاند و آن بیمارستان دوباره سراغش را می‌گیرد. ولی حالا کمی برای آن مرد بچه‌سال صبر کند بد نیست.
به سمت دوج رفت و سوار شد، گردنش را ماساژ داد و از کناره صندلی بطری آب را برداشت و یک نفس سر کشید.
عمار: همون‌طور که می‌خواستی شد؟
در ذهن با خود گفت شاید کمی از چیزی که می‌خواست دور شده باشد اما به اوج نزدیک شده پس لبخندش را به روی عمار پاشید و دو ضربه به جلو ماشین کوبید:
- بریم.
می‌خواست جلو خودش را بگیرد و به پیشنهاد تاجیک فکر نکند، اما او همیشه رویا یک زندگی عادی را در سر پروانده بود. او در حالی که لیست پنجاه نفره به یافا می‌داد خواهان آن می‌شد که جان به عمل دهد تا از این مشکل خلاص شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
با ژرف‌نگری هم نمی‌توانست هدفش را بفهمد. آن‌که ان‌قدر بالا برود که مردم ناچار شوند نوک کفشش را ببوسند یا خودش را در همان بالا پایین بیندازد و چشمش را به پزشکان بسپارد؟ او سال‌ها بود که با بوی خون صورتش در هم نمی‌رفت، با پاره کردن پوستی وجدانش درگیر نمی‌شد و حتی هیچ واهمه‌ای از غسل نداشت. اگر این نعمت کوری چهره را از خود می‌گرفت، با یک لگد تمامی هنرِ مادرِ غسال‌خانه بودن را زیر و رو می‌کرد.
- ربات رو گرفتی؟
عمار گردنش را با چهار انگشت خاراند و ته سیگارش را از شیشه ماشین بیرون انداخت:
- نه!
اخیرا تلوزیون رباتی را تبلیغ می‌کرد، که اگر اولین بار کاری را یادش می‌دادی... همیشه به محض دریافت دستور انجامش می‌داد، تنها با فشردن یک دکمه! آن مجری قهوه درست کردن و جمع کردن آشغال‌ها روی زمین را با ربات را به نمایش گذاشته بود. باعث می‌شد یافا را به فکر پیروی از فناوری بیندازد، هر چه باشد تا کی قرار بود این شیوه سنتی را به کار گیرد؟ مثلا اگر به ربات یاد می‌داد پشت سر هم دستی که درونش چاقو گذاشته شده را تکان دهد، باعث می‌شد مهمانش با چهره‌ای پر از خط و خش بر تخت غسل بخوابد. البته نود درصد مواقع تبلیغات دروغ‌اند، از همین رو خودش را برای جواب «نه» عمار آماده کرد بود و راه‌کار مسرت زایی انتخاب کرد:
- به یه مغازه امنیت‌شخصی برو.
او از چنین مغازه‌ای اسپری فلفل و شوکر نمی‌خواست، به هر حال خودش اسید و دستگاه برق با ولتاژ بالا داشت. تقریبا سه مغازه را رفته بودند و عمار نمی‌دانست بخندد یا گریه کند؟ حتی اوایل متعجب می‌شد، روند کار فریا ابتدا شکنجه، مرگ، خارج کردن جوارح داخلی، بخیه زدن و در آخر غسل دادن بود. همیشه در ذهن جملاتی چون« اگر من جاش بودم... اگر قرار بود من این آدم رو بکشم...» می‌پروراند، اما واقعیت این بود که او نه جای فریا بود نه عرضه کشتن داشت. او فقط آنها را می‌برد و خاک می‌کرد تا از عقده‌اش بکاهد.
- آین آخریه، اگر نداشتن بی‌خیالش میش... نمیشم، نه نمیشم! میدیم برامون بسازن.
زیر سایه شاخ و برگ درخت به تنه‌اش تکیه زد و مغازه را از نظر گذراند و نگاهش به یافا کشیده شد. بی‌اختیار به میزبانی لبخندی که مهمان لبش شد، رفت. دختر مقابلش را نمی‌خواست به هزار نوع وجاهت و شاخص خاصی ربط دهد، ولی می‌دانست او برای یافا بودن خیلی شایسته است. به هر حال او از زیبایی چهره و باطن خیری ندیده بود، هر چقدر هم در باطن آن دختر دیگر نمی‌شد نقطه سفید یافت ولی او در همین درجه و با وجود تمامی خصوصیتش بی‌رحمانه دل رفیقش را درگیر عواطف احمقانه کرد.
یافا: لبخند مزخرفت رو جمع کن، بیا بریم ببینیم دارن یا نه... .
از پله‌های فلزی بالا رفتند و یافا چهار انگشت را درون جیب شلوارش فرو برد، برخلاف بقیه مغازه‌ها به شدت کوچک در حد انباری بود.
عمار: معلومه ندارن، برگردیم.
بی‌توجه به گفته‌اش جلو رفت و چند بار دستش را روی میز پیشخوان مانند مغازه کوبید. در مقابلشان باز شد و مردی مقابلشان ایستاد. چهره‌ فربه‌اش را واضح از نظر گذراند... به هر حال در صنعتش قرار نبود هر کسی را هم به غسال‌خانه روانه کند.
یافا: ہیلو، مجھے لیزر کی طرح کچھ چاہیے، لیکن تابکاری جل جاتی ہے۔ (سلام، یه چیزی مثل لیزر می‌خوام اما اشعه‌ش بسوزنه.)
تقریبا سی دقیقه مغازه را زیر و رو کرده بود و اگر چیزی می‌پرسندید فقط یادآور آن می‌شد که چنین چیزی دارد ولی نمی‌داند کجاست؟
یافا: بریم... .
عمار از این حرف مسرورانه جلوتر از او بیرون زد ولی قبل از گذاشتن دومین قدم بر روی پله بعدی صدای فروشنده در مغازه پیچید و در جعبه‌ای درون دستش را باز کرد، تک‌تک لیزرهای قلمی را روی میز گذاشت و هر کدام را نسبت به شدت سوزاندنش معرفی کرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
پرونده رعنا علی زاده را بست و از بوی تعفن به بینی‌اش چین انداخت، گاه از چیزی بوی گند بلند می‌شود که اصلا قابلیت بو گرفتن ندارد... با این وجود تحمل این عفونت فیزیکی کار هر کسی نیست!
مژه‌ چشمش از هم فاصله گرفتند و برخلاف دیگر افراد دست و پا نزد، پیمانهء تلاشش ته کشیده بود... به اندازه کافی برای ربوده نشدن تن به مبارزه با عمار داد و حالا که بر چنین تختی دراز کشیده، می‌دانست یا بحث اخاذی‌ست یا مرگ. تخت چسبیده به دیوار فلزی، گردن و دو دست و دو پای در بندِ فلزِ چسبیده به تخت حس حقارت را به چهره‌اش تف می‌کرد؛ اویی که از کسی نمی‌خورد، حالا در چنین وضعی به خونِ باعث و بانی‌اش «یافا» تشنه می‌شد.
نگاهش را از سقف گرفت و به تنها جایی که بعد از سقف می‌توانست به لطف چرخاندن گردنش نگاه کند، چشم انداخت و در آن زوایه و دیدِ کج، یافاء بر صندلی نشسته را از نظر گذراند. در ذهنش گشت، سوالی نداشت... تهدیدی‌هایش از دستش فرار می‌کردند و حتی زبانش برای حرف زدن خشک و خالی یاری نمی‌کرد.
چرخش گردنش از چشم یافا دور نماند، اما هر چه کمتر به چهره رعنا نگاه کند کفاره کمتری خواهد داد... در ذهنش به این عقیده خندید. بلند شد و پرونده رعنا را در قفسه‌‌ای که نامش را «تمام شده» گذاشته بود جا داد. زمزمه کرد:
- حتی بعضی وقت‌ها آدم‌ها که این‌جا از ترس خودشون رو کثیف می‌کردن این بو نمی‌پچید. الان یه بوی گند پیچیده، انگار ذات کثیفت بو کرده، آدم بودنتم عفونت! چیزی که بو کنه خراب شده پس می‌ندازنش دور، برای هر عفونتیم درمان پیدا نمیشه، مثلا وقتی که عفونت به قلب بزنه راه‌در رویی نداریم... جز مرگ. الانم که عفونت زده به انسانیتت... راهی نداری جز مرگ.
حالا از بین دو گزینه اخاذی و مرگ فهمید گزینه دومی‌ست. باز هم خبری از سوال نبود... مثلا باید در این وضع می‌پرسید دقیقا کجای ایران است؟ اگر جوابش را پاکستان می‌شنید قرار بود ده‌ها سوال چون خوره به جانش بیفتد حتی تهدید وقتی که تنها حرکتش، چرخش گردنش بود کاملا مضحک و حقیرانه به نظر می‌رسید. به اشهد خواندن اعتقاد نداشت، پس فقط لبخند زد تا با روی خوش به استقبال مرگ برود.
- رعنا علی زاده، متولد شهر ری ایران، نام پدر... امیرمحمد، نام مادر... الهه. این‌ها رو ولش کن بریم سراغ چیزای اصلی، دستور کشته شدن بیش از صد معترض خیابونی فرانسه رو دادی. با این‌که خودت زن بودی گذاشتی زیردست‌هات به زن‌ها و دختر بچه‌ها تج*اوز کنن... ان‌قدر بعضی‌ها رو شکنجه کردی تا روانی بشن. خیلی هست، خیلی چیز‌ها هست که حتی به زبون آوردنش باعث میشه بهت بخندم.
همه جملاتش برای رعنا کلیشه‌وار پیش می‌رفت تا به آخرین حرفش رسید «بهت بخندم» و بی‌اختیار سرش را چرخاند و نگاهش را بر یافا ثابت کرد. او برایش احساس تاسف نداشت، حالش به هم نمی‌خورد، فحش نمی‌داد، او فقط به حال و روزش می‌خندید.
- وقتی آدم‌ها زاده میشن... می‌خورن، می‌خوابن و برای خوب زندگی کردن حداقل تلاششون رو می‌کنن یا بی‌تلاش می‌میرن. اما هیچ‌وقت کسی نیست که وقتی زاده شدن بهشون بگه از اولین روز تا آخرین روز طوری زندگی کنن که یه حیوون به نظر نرسن به جای آدم. من یه حیوون به نظر می‌رسم، قصد ندارم بهش افتخار کنم ولی به خودشناسی رسیدم و به عنوان یه حیوون نمی‌تونم اجازه بدم کسی تو رو در راستای من قرار بده، البته که آدمم نیستی، پس.... .
درون لیوانش نوشیدنی ریخت، دورانی مایع درونش را تکان داد و در آخر سر کشید. حرف نصف و نیمه‌اش را تمام کرد:
- پس تو یه دلقکی، دلقکی که همیشه حس می‌کرد باید بکشه تا زنده بمونه و هیچ‌وقت به سرش خیال صلح نزد. تو در جایگاه دلقکی پس حق دارم بهت بخندم.
خوابیده بر این تخت در سرش خطور کرد، دیگر نمی‌تواند بکشد تا زنده و در اوج بماند. حالا خودش در مقابل کسی قرار گرفته که خوی حیوان دارد و قصد دریدن!
در مغازه بلندترین لیزر قلمی را انتخاب کرده بود، از جیب در آورد و به زن برهنه مقابلش خیره شد. بالای سرش رفت و بدون نگاه به چشم خسته زن از زیر گردن تا روی شکمکش را با لیزر سوزاند و بدون توجه به اشعه‌ای که خون را از چنگ پوست در می‌آورد... روی شکمش کلمه «دلقک» را حک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,321
مدال‌ها
23
***
تمام هنری که در دوره نوجوانی یادگرفته بود را به کار گرفت تا همه چیز آن‌طور که باید دست‌گیرش شود! برای یافا این به دور از منطق نبود... وقتی عمار آن زن را «رعنا علی‌زاده» زیر کامیون بست و از تهران تا پاکستان او را تا این‌جا آورده بود آن هم زنده و سالم پس در آوردن یک زندگی آدمی مجهول چنان سخت نیست. اما خبرگزاری چیزی زیبا را نشر داده بود... رعنا خودش را با یک پیام که خبر از بازنشستگی می‌دهد گم و گور کرده. مردم هم کاملا منطقی نوشته بودند یا در جزیره خصوصی‌اش است یا همسفر مردان عوضی‌تر از خودش.
باید لبخند می‌زد و به خود افتخار می‌کرد؟ نه! حوصله‌اش نمی‌کشید پس بی‌وقفه نوشت و نوشت... از در کدها وارد شد، کدهایی سبز در زیرصفحه‌ سیاه که پشت سر هم بالا می‌رفتند و قفل جدید می‌گشاییدند تا همه دست به دست هم روانه گوشی تاجیک شوند.
جرعه‌ای از دمنوشش را نوشید، شب قبل یک ساعتی را زیر آب یخ سر کرده بود به گمان آن‌که درد، درد را می‌زداید؛ در آخر هم صدایش دورگه، چشمانش سرخ و بینیش سوزشی گرفت که گوای سرماخوردگی می‌داد.
با باز شدن پیام‌ها را خواند و گالری عکسی که جز چند عکس آن‌ هم مختص به بک‌گراند بود هم دید زد و بیش از قبل فهمید سام احمق نیست که با گوشی شخصیش به او پیام دهد.
از پشت میز بلند شد و پرده‌های اتاقش را کشید امشب بر خلاف شب‌ها عجولانه به استقبال طلوع آفتاب نرفت. کابلی در آورد و اطلاعات گوشی و شماره‌ها را هر چند ناچیز و مبتذل بود همه را به گوشی خودش منتقل کرد و در همان لحظه در ذهنش حافظه پنهان گوشی رنگ گرفت که آن را چک نکرده بود، واردش شد و با دیدن پوشه خالی نوشته شامل «صفر بایت» را از نظر گذراند. صورتش در هم کشیده شد و با صدای پیامک تلفنش، اسکرین را روشن کرد و پیام عمار را خواند. ساعت پنج صبح این‌جا چه می‌خواهد؟ چرا زنگ در را نفشرده و به پیام راضی شده؟ دوباره ماگ دمنوش را برداشت و سرش را بالا گرفت ولی امان از یک قطره، تهش را به میز کوبید.
بلند شد و با وجود سر گیجه خودش را به خروجی رساند و در واحد را باز کرد و بعد در حیاط را... به چهره آشفته عمار توجه نکرد به جای آن نگاهش جایی پشت سرش را نشانه گرفت، کارتون بسیار بزرگی که جلو خانه گذاشته بود و عمار با خستگی انگشت اشاره‌اش را سمتش کشاند:
- بازش کن.
برای اوست؟ آدم تویش نیست؟ جنازه بود؟ جنازه به چنین کارتون بزرگی نیاز دارد؟ نه! به دور از غرور بود که می‌پرسید درونش چیست؟ اگر می‌خواست بگوید، به جای طلب باز کردن دم از محتوای درونش می‌زد.
عرق پیشانی‌اش را گرفت و سمت جعبه رفت و با آن‌که لرز بدی از هوا به جانش افتاده بود زیر ماهِ آسمان که چمدان به دست قصد داشت جایش را به خورشید بدهد کارتون را باز کرد و متحیر خیره به پیانو مقابلش، در جا خشک شد.
عمار: نمی‌خواستی پای کسی به خونه‌ت باز بشه. پدرم در اومد از ماشین پایینش آوردم... چطوری ببریمش تو خونه؟
نمی‌دانست... فقط دور و اطراف کوچه خالی را از نظر گذراند و این خالی بودن بدجور برایش سنگین تمام شد، خبری از پدرش نبود. او نه سالگی‌اش پیانو هدیه گرفته بود و پدرش کلاس می‌رفت، خودش می‌آمد و به دخترکش یاد می‌داد. روی زانو نشست و دستش را روی کلاویه‌ها فشرد... پس چرا دست پدرش رو دستانش نمی‌نشست؟ چرا بابا گفتن‌ها را نمی‌شنید؟ پس کو آن آوازی که آرامش را روی بند دلش پهن می‌کرد؟ اشکش چکید و صدای عمار بلند شد. عمار نزدیک شده و با همان چهره خسته نگاه سرشار از ابهامش را بین پیانو و صورت خیس یافا چرخاند.
دست در جیب کرد و گردنبندی بیرون کشید، پشت به یافا خم شد و گردنبند را آویخت. البته انتظار می‌رفت برای این‌کار و اجازه نگرفتنش یک سیلی حواله‌اش شود. با حس سرمای فلز زنجیر گردنبند به پشت چرخید و بینی‌اش را بالا کشید، نگاهش را روی تخت سی*ن*ه عمار نگه داشت.
 
آخرین ویرایش:

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,573
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین