جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [فرصتی برای تغییر] اثر «MASY297»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MASY297 با نام [فرصتی برای تغییر] اثر «MASY297» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 733 بازدید, 15 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [فرصتی برای تغییر] اثر «MASY297»
نویسنده موضوع MASY297
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MASY297
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
جلد 1.png
عنوان: فرصتی براب تغییر
نویسنده: MASY297
ویراستار: @Mahi.otred
کپیست: @~Fateme.h~
خلاصه: فرصتی برای تغییر یک داستان عاشقانه، فانتزی، درام و پلیسی در کره جنوبی امروزی است که در آن دختری به نام مین جه طی یک تصادف در دوران کودکی خود توانایی منحصر به فردی برای پرواز روح خود به دست می‌آورد. او با یک افسر پلیس به نام جون سو کار می‌کند، او در حل پرونده‌های جنایی و دست‌گیری مجرمان مشارکت می‌کند. یک روز او عاشق تبه‌کاری به نام هیون وو می‌شود. با ورود مین جه و جون سو (که دوست دوران کودکی هیوون وو بود) به زندگی هیون وو، زندگی او به طرز چشم‌گیری تغییر می.کند و هر دو به دلیل تعقیب و گریز پلیس برای دست‌گیری او سعی می‌کنند او را متوقف کنند، اما این کار به راحتی امکان پذیر نیست زیرا هیون وو علاقه مند به همراهی با آن‌ها نیست.
روزهای آپ: شنبه‌ها
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_سالن هواپیما در حال حرکت_روز)

خانم Choi زنی چهل ساله در صندلی کنار پنجره هواپیما نشسته است و نگاهش به دریایی که هواپیما درحال عبور بر فراز آن است، دوخته است. پس از لحظاتی او نگاهش را از دریا بر می‌دارد و به سمت صندلی کناری‌اش می‌دوزد.
Min_Jee دختر چهارده ساله‌اش در حال کنار زدن میز و بلند شدن از روی صندلی است.
خانم Choi:
- کجا میری؟
Min_Jee:
- الان میام.
آقای Choi مردی حدوداً چهل و پنج ساله کنار صندلی‌اش ایستاده و در ساکش که در قفسه‌ی بالای سرشان است، به دنبال چیزی می‌گردد. Min_Jee از کنار پدرش عبور می‌کند. (خانواده Choi در ردیفی سه تایی در میانه هواپیما نشسته‌اند.)
آقای Choi:
- زود برگرد.
Min_Jee حرفی نمی‌زند و فقط به سمت عقب هواپیما به سمت دست‌شویی می‌رود.

(داخلی_ سالن هواپیما پشت در اتاق دست‌شویی_روز)

Min_Jee به دست‌شویی می‌رسد. مردی میانسال و چاق در حالی که کمربندش را با هر دو دستش گرفته است و آن را بالا می‌کشد تا بهتر روی بدنش فیکس شود با صدای "اهنی" از دست‌شویی خارج می‌شود. Min_Jee بدون معطلی و بدون این‌که سرش را بالا بگیرد و مرد را نگاه کند، وارد دست‌شویی می‌شود و در را سریع می‌بندد و قفل می‌کند. صدای قفل شدن در شنیده می‌شود.

(داخلی_سالن هواپیما_روز)
آقای Choi هنوز ایستاده است و این بار با یک مهمان‌دار زن حرف می‌زند.
آقای Choi:
-پس بی زحمت باهاش یه آب معدنی هم... .
هنوز حرفش را تمام نکرده است که ناگهان هواپیما شروع به تکان خوردن می‌کند و علامت کمربند ایمنی روشن می‌شود. (تکان‌های هواپیما کم است) آقای Choi نگاه متعجبش را به اطراف می‌چرخاند و به زنش که روی صندلی کنار پنجره نشسته است نگاه می‌کند. همسر او هم با تعجب به آقای Choi نگاه می‌کند. همان لحظه بلافاصله صدای سرمهمان‌دار زن از بلندگو شنیده می‌شود.
سر مهمان‌دار (O.S.):
- مسافرین محترم آرامش خودتون رو حفظ کنید لطفاً روی صندلی‌هاتون بنشینید و کمربند ایمنی رو ببندید. تکرار می‌کنم روی صندلی بشینید و کمربندهاتون رو ببندید... .
با تمام شدن حرف سرمهمان‌دار همهمه‌ای در بین مسافران ایجاد می‌شود و آن‌ها مضطرب می‌شوند.
همان مهمان‌داری که روبه‌روی آقای Choi ایستاده بود و داشت با او حرف می‌زد دستش را روی شانه آقای Choi می‌گذارد و شانه او را به سمت پایین فشار می‌دهد تا او را مجبور به نشستن کند.
مهماندار:
- خواهش می‌کنم بشینید کمربندتون رو هم ببندید.
آقا Choi:
(درحالی که با گیجی در حال نشستن روی صندلی‌اش است)
- دخترم، دخترم تو دست‌شوییه.
مهمان‌دار:
- من بهش خبر میدم.
مهمان‌دار از کنار صندلی آقای Choi عبور می‌کند و به سمت دست‌شویی می‌رود. (در هنگام رفتن به سمت دست‌شویی یک دستش را دو در میان به صندلی‌های مجاورش می‌گیرد تا نیفتد).

(داخلی_سالن هواپیما پشت در اتاق دست‌شویی_روز)

مهمان‌دار دو تقه به در دست‌شویی می‌زند.
مهمان‌دار:
-دختر خوب زودتر بیا بیرون باید سرجات بشینی.
مهمان‌دار با گفتن این حرف از کنار در عبور می‌کند.
(داخلی_اتاق دست‌شویی هواپیما_روز)

Min_Jee درحال شستن دست‌هایش است که با صدای مهمان‌دار سرش را ناخودآگاه به طرف در برمی‌گرداند. در همان لحظه تکان‌های هواپیما بیشتر می‌شود. Min_Jee با ترس در همان حالی که دستانش را می‌شوید به دور و اطرافش نگاه می‌کند.

(داخلی_سالن هواپیما_روز)

با تکان‌های شدید هواپیما، سر و صدای همه مسافران در می‌آید و همهمه و بی‌نظمی بیشتر می‌شود. مهمان‌داران سعی می‌کنند مسافران را آرام کنند.
آقا و خانم Choi هر دو از روی صندلی‌هایشان بلند شده‌اند و با مرد جوانی که مهمان‌دار هواپیما است بحث می‌کنند.
آقای Choi:
(نگران، درحالی که صدایش را کمی بالا برده است)
- آقا دارم بهتون میگم دخترم دست‌شوییه.
خانم Choi:
(با صدایی پر از اضطراب)
- آقا خواهش می‌کنم دخترم... .
مهمان‌دار مرد:
شما آرام باشید من خودم میرم می‌آرمش.
مهمان‌دار بعد از گفتن این حرف از کنار آن‌ها عبور می‌کند تا به سمت عقب هواپیما برود و هنگام حرکت با دو دستش صندلی‌های مجاورش را می‌گیرد تا نیفتد. هنوز چند قدمی دور نشده است که ناگهان صدای مهیبی شنیده می‌شود. مهمان‌دار همراه با شنیدن صدا ناخودآگاه سر خود را از ترس خم می‌کند.
برخی از مسافران از ترس جیغ می‌کشند.
مهمان‌دار سرش را که خم کرده است صاف می‌کند و با احتیاط سرش را بالا می‌گیرد. از همان‌جا که ایستاده است، از طریق پنجره یکی از صندلی‌ها موتور بال راست هواپیما را می‌بیند که آتش گرفته است.
همان لحظه انفجار مهیب دیگری از عقب هواپیما قسمت دم اتفاق می‌افتد که باعث ایجاد حریق بزرگی در قسمت انتهایی هواپیما می‌شود.
ناگهان هواپیما به سمت راست و پایین شروع به سقوط می‌کند که باعث پرت شدن مهمان‌دار به عقب می‌شود.
مسافرین و مهمان‌داران پرواز هم برخی می‌افتند، برخی به شیشه سمت راست می‌چسبند و برخی همان‌طور که روی صندلی‌های خود نشسته‌اند، وحشت زده جیغ می‌کشند.
در همان لحظه ماسک‌های اکسیژن از محفظه بالا سر مسافرین آزاد می‌شود.

(داخلی_اتاق دست‌شویی هواپیما_روز)

Min_Jee به سمت پشت و پایین پرت می‌شود. در اثر پرت شدن پهلواش به سرویس بهداشتی بر خورد می‌کند و با درد روی زمین پهن می‌شود. صداهای جیغ و فریاد از بیرون اتاق شنیده می‌شود. Min_Jee سعی می‌کند بلند شود ولی در اثر فشار زیاد هوا که به او وارد می‌شود نمی‌تواند به راحتی بایستد.

(خارجی_بیرون هواپیما_روز)

هواپیما را می‌بینیم که بال سمت راستش و قسمت انتهایی (دم) آتش گرفته است و در حال سقوط به سمت پایین و به راست هم متمایل شده است.

(داخلی_سالن هواپیما_روز)

خانم Choi روی صندلی بیرونی (صندلی شوهرش) نشسته است و خود را با زور با دو دست به صندلی چسبانده است و نگران و گریان سرش را به سمت عقب برگردانده است و به در دست‌شویی چشم دوخته است. آقای Choi هم با فاصله دو صندلی از همسرش با مشقت در حالی که دستانش را به طرفین باز کرده است و دو صندلی مجاورش را گرفته است قصد رفتن به سمت دست‌شویی را دارد. درحالی که خلاف جهت حرکت (سقوط) هواپیما ایستاده است و فشار هوا مانع از عبورش می‌شوند.
آقای Choi:
(زیر لب)
Min_Jee... .

(داخلی_اتاق دستشویی هواپیما_روز)

Min_Jee از زمین بلند شده است و پشت خود را به سینک دست‌شویی تکیه داده است و درحالی که با یک دستش سینک را گرفته است تا نیفتد، دست دیگرش را دراز کرده است تا همان‌طور که کج ایستاده است بتواند قفل در را باز کند.

(خارجی_بیرون هواپیما_روز)

بار دیگر هواپیما را می‌بینیم که با همان شرایط با شدت بیشتری در حال سقوط است.

(کات موازي (INTERCUT): دست‌شویی هواپیما / بیرون هواپیما)

Min_Jee بیشتر سعی می‌کند دستش را دراز کند تا بتواند قفل را باز کند.
شدت سقوط هواپیما بیشتر می‌شود و هواپیما به سطح آب نزدیک‌تر می‌شود.
Min_Jee بیشتر تقلا می‌کند درحالی که چشمانش روی قفل در زوم شده است.
هواپیما با آب برخورد می‌کند و صدای مهیبی ایجاد می‌شود.
بالاخره Min_Jee در را باز می‌کند. تغییر علامت CLOSE به OPEN را می‌بینیم و صدای باز شدن قفل در را می‌شنویم. بعد از آن بلافاصله اتاق پر از آب می‌شود و Min_Jee را می‌بینیم که در آب شناور می‌شود و درحالی که موهایش در آب شناور است و سکوتی محض اطرافش را فرا گرفته است، چشمانش را که تا آن لحظه باز بوده است آرام می‌بندد.

(داخلی_اتاق خواب Min_Jee_روز)

Min_Jee بیست و چهار ساله با ترس از خواب می‌پرد. تمام سر و صورتش عرق کرده است و قفسه سی*ن*ه‌اش بالا و پایین می‌رود. چشمانش را لحظه‌ای می‌بندد. دستش را به پیشونی عرق کرده‌اش می‌کشد.
Min_Jee:
(زیر لب و آرام)
- دوباره... .
سعی می‌کند بر خودش مسلط شود. بعد از چند لحظه پتویش را کنار می‌کشد و از تخت بیرون می‌آید.

(داخلی_خانه خاله Byeol آشپزخانه و نشیمن_روز)

خاله Byeol زنی پنجاه ساله در آشپزخانه در حال آماده کردن کشیدن صبحانه است. Min_Jee در حالی که لباس بیرونش را پوشیده است وارد نشیمن می‌شود.
Min-Jee:
-صبح همگی بخیر.
Min_Jee از نشیمن به سمت در خروج می‌رود. خاله Byeol که در حال آوردن کاسه برنج سر میز است، Min_Jee را در حال رفتن به سمت در خروج می‌بیند.
خاله Byeol:
- Min-Jee صبحانه؟
Eun_Ae دختری بیست و شش ساله از نشیمن به سمت آشپزخانه می‌آید. در یک دستش ریموت کنترل تلویزیون و در دست دیگرش نان تست است.
Eun_Ae:
- صبحانه چی؟
Min_Jee به طرفش می‌آید و نان تست را از دستش می‌قاپد.
Min_Jee:
- همین کافیه!
و از در خارج می‌شود.
خاله Byeol:
- آخه... .
Eun_Ae به داخل آشپزخانه می‌رود.
Eun-Ae:
- ولش کن مامان، حتماً بازم سرش شلوغه!

(داخلی_ایستگاه پلیس، جلوی در واحد جرائم خشن_روز)

Min_Jee جلوی در واحد جرائم خشن ایستاده است و از طریق شیشه به داخل نگاه می‌کند. Seo_Jun مردی پنجاه ساله همراه با Chin_Hae مردی چهل ساله از در خارج می‌شوند. Min_Jee ،Seo_Jun را متوقف می‌کند.
Min-Jee:
- Joon_Soo هست؟
Seo_Jun با دیدن Min_Jee ترش می‌کند.
Seo-Jun:
- باز که تو این‌جایی؟ نه خوش‌بختانه این‌جا نیست بفرما برو... .
Seo_Jun با این حرف دستش را به دو طرفش باز می‌کند تا مانع ورود Min_Jee به داخل شود.
Chin-Hae:
- دیر اومدی خودش رفت.
Min_Jee بعد از شنیدن این حرف نگران می‌شود و دست Seo_Jun را پس می‌زند تا داخل برود.
Min-Jee:
- وای‌وای‌وای... باید برم کمک یه لحظه... .
و با این حرف از زیر دست Seo_Jun در می‌رود و داخل می‌شود. Seo_Jun و Chin_Hae هم پشت او به داخل می‌روند.

(داخلی_ایستگاه پلیس، واحد جرائم خشن_روز)
Min_Jee داخل می‌آید و سریع و با عجله به سمت مکنه گروه مردی بیست و دو ساله می‌رود. رئیس پلیس مردی پنجاه و پنج ساله پشت میز خودش نشسته است، تا Min_Jee را می‌بیند خوش‌حال او را مخاطب قرار می‌دهد.
رئیس پلیس:
- ببین کی اینجاست Min-Jee خودمون خیلی وقته ندیدمت.
Min_Jee به سمت مکنه می‌رود و صندلی او را که پشت میز کار با کامپیوتر است عقب می‌کشد و خم می‌شود تا رو در روی او قرار گیرد.
Min_Jee:
- Joon_Soo الان کجاست؟
مکنه:
(بدون فکر و آنی)
- Sejongno... .
Min_Jee کمرش را صاف می‌کند و می‌ایستد.
Min_Jee:
- بهش نمی‌رسم که... باید برم دنبالش... .
و با این حرف به سمت یکی از اتاق‌های شیشه‌ای آن‌جا می‌رود.
رئیس پلیس:
- آخ‌آخ... اون اتاق نه من کار دارم... .
Seo_Jun:
- می‌خوای بری دنبالش در خروج اون‌وره ها!
Chin_Hae:
- ولش کن... چه‌قدر بهش گیر میدی.
Min_Jee داخل اتاق می‌شود و در را می‌بندد. Min_Jee را از طریق شیشه می‌بینیم که در را قفل می‌کند.
Seo_Jun:
- کاش اون قابلیت منحصر به فردشو تو اون پرواز بدست نمی‌آورد اون وقت هی نیاز نبود ببینیمش، من موندم چطوری زنده مونده اصلاً... .
Chin_Hae:
- هیش... یعنی چی می‌خواستی بمیره؟
Seo_Jun:
- آخه هیچ‌جا هم نه دست‌شویی آخه؟ چطوری... .
Chin_Hae:
- حالا هرچی... بسه... .
Seo_Jun با بی حوصلگی رویش را از Chin_Hae برمی‌گرداند.
Min_Jee را از طریق شیشه می‌بینیم که سریع وسایل روی میز در اتاق را به طرفی پرت می‌کند و روی میز می‌نشیند و چشمانش را می‌بندد.

(خارجی_Sejongno، یکی از خیابان ها_روز)

Lee Joon_Soo مردی سی ساله پلیس بخش جرائم خشن، در حال دنبال کردن مجرمی در خیابان است. مجرم مردی پنجاه و پنج ساله در حالی که چاقویی را به دست گرفته است جلوتر از Joon_Soo در حال دویدن است. گه‌گاهی برمی‌گردد و Joon_Soo را نگاه می‌کند.
Joon_Soo:
- هی... میگم وایسا هی... .
مجرم بدون گوش دادن به حرف او فقط می‌دود. مسافتی را طی می‌کنند که مجرم از خیابان وارد کوچه‌ای می‌شود.
Joon_Soo که به نفس‌نفس افتاده است، قبل از این‌که به کوچه برسد می‌ایستد و از خستگی دستانش را به زانوهایش می‌زند. همان لحظه صدای Min_Jee را می‌شنود. Min_Jee در حال دویدن از کوچه پایینی به کوچه مورد نظر است جلوی کوچه که می‌رسد روبه‌روی Joon_Soo می‌ایستد.
Min_Jee:
- مثل این‌که دیر نکردم.
Joon_Soo کمرش را صاف می‌کند و سرش را بالا می‌گرد تا Min_Jee را ببیند.
Joon_Soo:
(خندان)
-شاید یه خورده... .
Min_Jee:
- خب پس بقیش با من!
و با این حرف سریع به داخل کوچه و به دنبال مجرم می‌دود.

(خارجی_Sejongno، کوچه مورد نظر_روز)

مجرم دوان‌دوان به انتهای کوچه می‌رسد. کوچه بن بست است. با اضطراب دور و اطرافش را نگاه می‌کند و وقتی راه فراری پیدا نمی‌کند ناگزیر به پشت سرش بر‌می‌گردد.
Min_Jee به او رسیده است و دست به سی*ن*ه سمت راستش در چند قدمی او ایستاده است.
مجرم:
- تو دیگه چی می‌خوای؟
Min_Jee:
- میگم بهتره تسلیم بشی چی میگی هان؟!
مجرم:
(درحالی که با تمسخر نگاهش می‌کند)
- تو می‌خوای منو بگیری؟
Min_Jee چیزی نمی‌گوید و فقط شانه‌هایش را به معنی ندانستن به حالت کیوتی بالا می‌دهد و مجرم را منتظر نگاه می‌کند.
مجرم نگاهی به چاقویی که در دستش است می‌کند و به سمت Min_Jee چاقو می‌کشد. قبل از این‌که چاقو به Min_Jee بخورد، Min_Jee را می‌بینیم که در همان شکلی که هست یک‌دفعه رنگ صورت و بدن و لباسش از حالت عادی کم‌رنگ‌تر می‌شود. (انگار که کمی محو می‌شود.) مجرم با چاقو به سمت چپ بدن Min_Jee ضربه می‌زند. اما چاقو از بدن Min_Jee رد می‌شود و به همان شکلی که نیرو از سمت چپ وارد شده است از بدن Min_Jee خارج می‌شود. مرد با شک سرش را بالا می‌گیرد و به Min_Jee نگاه می‌کند که لبخند می‌زند. مرد وحشت می‌کند و عقب‌عقب می‌رود و به زمین می‌افتد و چاقو از دستش رها می‌شود.
همان لحظه Joon_Soo به آن‌ها می‌رسد مکثی می‌کند و به سمت مجرم می‌رود و او را بلند می‌کند تا به او دست بند بزند. Joon_Soo به یکی از دستان مجرم دست بند می‌زند.
Joon_Soo:
- شما حق دارید سکوت... .
مجرم ترسان بدون توجه به Joon_Soo دستی را که آزاد است با لرز بالا می‌آورد.
مجرم:
- روح... روح... .
Joon_Soo بدون توجه به حرف او آن یکی دست آزادش را هم می‌گیرد تا دست بند بزند که مرد نمی‌گذارد و دست آزادش را از دست Joon_Soo در می‌آورد و دور و اطرافش را نگاه می‌کند. بطری‌ای پلاستیکی و خالی روی زمین پیدا می‌کند، آن را برمی‌دارد و به سمت Min_Jee پرتاب می‌کند.
مجرم: (ادامه)
- نه اون... .
این دفعه بطری به سر Min_Jee برخورد می‌کند و به روی زمین می‌افتد. Min_Jee را می‌بینیم که به حال عادی برگشته است. (دیگر کم‌رنگ و غیر قابل لمس نیست بلکه قابل لمس شده است) Min_Jee دستش را به سرش می‌زند و سرش را تندتند نوازش می‌کند.
Min_Jee:
- آخ سرم... مگه کرم داری.
مجرم:
(ترسان همراه با لکنت)
- اون... اون... من خودم دیدم... چاقو ازش رد شد.
Joon_Soo با خون‌سردی دست لرزان و در هوا مانده مرد را می‌گیرد که دست بند بزند.
Joon_Soo:
- بله... بله... .
مجرم:
(با اصرار)
- با... باور کن اون... روح... .
Joon_Soo نمی‌گذارد حرف مرد تمام شود و او را مجبور به حرکت می‌کند. آن دو از کنار Min_Jee رد می‌شوند، Min_Jee برای مجرم زبان درازی می‌کند و بعد به Joo_Soo نگاه می‌کند.
Min_Jee:
- اگه با من کاری نداری بنده مرخص بشم.
Joon_Soo سرش را به طرف Min_Jee می‌چرخاند.
Joon_Soo:
-باز می‌خوای بری جهان گردی! باشه برو.. بعداً می‌بینمت.
Min_Jee:
-پس فعلاً.
Min_Jee با گفتن این حرف غیب می‌شود.

(خارجی_جلوی هتلی_روز)

Hyun-Woo Jong مردی سی ساله در حالی که کت و شلواری به تن دارد از در هتل خارج می شود. ماشین لوکسی جلوی در پارک شده است. منشی Pai مردی چهل ساله کنار ماشین ایستاده است. Hyun_Woo به سمت ماشین می‌آید که منشی Pai در عقب سمت راست را برایش باز می‌کند.
منشی Pai:
- قربان معامله چه طور بود؟
Hyun_Woo در حالی که سوار ماشین می‌شود.
Hyun_Woo:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
منشی Pai بدون حرفی در ماشین را می‌بندد و در صندلی جلو کنار راننده می‌نشیند و ماشین حرکت می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_ایستگاه پلیس، واحد جرائم خشن_روز)

Joon_Soo به همراه مجرم وارد بخش می‌شود.
Joon_Soo:
- اینم از این... مکنه... .
مکنه بلند می‌شود و مجرم را با خودش به بازداشگاه می‌برد.
رئیس پلیس:
- آفرین... بیا این‌جا یه پرونده جدید داریم... .
رئیس پلیس با این حرف خودش جلوی تخته وایت برد می‌ایستد. Seo_Jun و Chin_Hae پشت میز نشسته‌اند و صورتشان به سمت تخته است. Joon_Soo نوشیدنی‌ای از روی میز بر می‌دارد و باز می‌کند. به جای صندلی روی میز می‌نشیند و هم‌زمان با سر کشیدن نوشیدنی به تخته نگاهی می‌اندازد.
Chin_Hae:
- با کمک Min_Jee گرفتیش؟
Joon_Soo همان‌طور که نوشیدنی را سر می‌کشید چشمانش را به معنی تایید یک بار می‌بندد و باز می‌کند. مکنه به داخل اتاق بر می‌گردد.

Chin_Hae: (ادامه)
- صبح اومده بود این‌جا... .
Joon_Soo با شنیدن این حرف نگاهش را به همان اتاق شیشه‌ای که Min_Jee آن‌جا نشسته بود می‌اندازد.
مکنه:
- پیش پای شما رفت... .
Joon_Soo:
- اوهوم... .
Seo_Jun:
- ایش... حالا انگار لنگ اونیم!
رئیس پلیس:
- بسه... بسه... لطفاً به تخته توجه کنید... .
Joon_Soo همان‌طور که نوشیدنی را به دست گرفته است به تخته نگاه می‌کند.
رئیس پلیس: (ادامه)
- گاومون این دفعه بدجور زاییده... قراره با یه باند خیلی خطرناک دست و پنجه نرم کنیم... .
(مکث)
- باند Jong که تحت پوشش شرکت واردات انواع وسایل تزئینی، سی و دو ساله در زمینه‌های مختلف از جمله خرید و فروش اسلحه، اجناس و املاک غیر قانونی، هم‌کاری با باند دارو و پولشویی و... هزارتا کثافت کاری دیگه... فعالیت داشته... .
Seo_Jun:
- کار دیگه نبود انجام بده؟
مکنه:
- سونبه لیست ریز کارهاش رو دارم می‌خوای؟!
Seo_Jun برای ساکت کردن مکنه آرنجش را خم می‌کند و بالا می‌آورد و به شکل این‌که مثلاً می‌خواهد او را بزند دستش را حرکت می‌دهد.
رئیس پلیس:
- آروم باشید... . (مکث)
متاسفانه تا حالا به دست پلیس دست‌گیر نشدند... از یک سال پیش بعد از مرگ رئیس باند، باند توسط پسر رئیس این باند داره اداره میشه... همین‌طور که می‌بینید این باند به طرز عجیبی در خیلی از کارهای غیر قانونی در زمینه‌های مختلف هم‌کاری داشته... با مرگ رئیس اصلی باند و جایگزینی پسرش به جای اون فرصت خوبیه تا با دست‌گیری باند با یه تیر چندتا نشون بزنیم... فکر هم نمی‌کنم پسرش به اندازه پدرش باهوش باشه!
مکنه دستش را برای اجازه گرفتن برای صحبت کردن بالا می‌برد. رئیس پلیس او را می‌بیند.
رئیس پلیس:
- هوم... بگو مکنه... .
مکنه:
- قربان اگه باهوش نیست چرا تو این یک سال توسط پلیس دست‌گیر نشده... .
با تمام شدن سوال مکنه Chin_Hae خنده‌ای زیرزیرکی می‌کند. Joon_Soo هم لبخندی می‌زند. رئیس پلیس گلویش را صاف می‌کند و در حالی که تظاهر می‌کند سوتی نداده است حق به جانب مکنه را مخاطب قرار می‌دهد.
رئیس پلیس:
- زیاد... زیاد... فعالیت نداشته تو این یک سال که بتونیم بگیریمش...آره زیاد فعالیت نداشته... .
مکثی می‌کند و بعد به سمت عکسی روی تخته اشاره می‌کند. (عکس دیده نشود)
رئیس پلیس: (ادامه)
- تا یک هفته دیگه هم قراره اجناس دزدیده شده از موزه‌های کشور‌های مختلفی مثل ایتالیا، فرانسه و انگلیس با هم‌کاری همین جناب وارد کشور بشه و فروخته بشه... وقت خوبیه که این‌دفعه توسط پلیس دست‌گیر بشه... طبق گزارشی که خبرچین‌های ما دادند محموله هم قراره ساعت یازده در بندر اینچئون... .
Joon_Soo بقیه حرف رئیس پلیس را نمی‌شنود و با اخم ناگهانی به عکس روی تخته زل می‌زند.

(داخلی_کلوب شبانه_شب)

Min_Jee وارد کلوبی متفاوت و جدید می‌شود. کلوب مخصوص آدم‌های پول‌دار و لاکچری است. صدای کر کننده موزیک به گوش می‌رسد و عده‌ی زیادی در حال نوشیدن و عده‌ای هم درحال رقص هستند.
Min_Jee دور و اطراف را وارسی می‌کند. روی یکی از صندلی‌ها دور میزی مستطیل شکل که افراد زیادی هم دور آن نشسته‌اند، می‌نشیند. لیوان‌هایی پر از نوشیدنی روی میز قرار دارند. Min_Jee یکی را برمی‌دارد و جرئه کوچکی از آن را می‌نوشد. سرش را همان‌طور بی هدف می‌چرخاند که یک‌دفعه نگاهش روی Hyun_Woo در انتهای سالن قفل می‌شود.
Hyun_Woo همراه با مردی روی یکی از مبل‌ها در انتهای سالن نشسته است و مشغول صحبت است.

(داخلی_کلوب شبانه، انتهای سالن دور میز مستطیل شکل_شب)

Hyun_Woo و Yong_Jaeمردی بیست و شش ساله روی مبلی در انتهای سالن نشسته‌اند و دارند صحبت می‌کنند.
Yong_Jae:
- خب پس دیگه تمومه نه؟
Hyun_Woo در حالی که نوشیدنی‌اش را روی میز جلو مبل می‌گذارد.
Hyun_Woo:
- هومم... تمومه... .
Yong_Jae سرش را به اطراف می‌چرخاند.
Yong_Jae:
- چه‌قدر این روزها زن‌ها نترس شدن!
Hyun_Woo سرش را به طرفش می‌چرخاند.
Yong_Jae: (ادامه)
- اون دختره... اون‌جا... اونی که رو صندلی آخر پشت میزه.. چه‌جوری نگاهتون می‌کنه... .
Hyun_Woo رد نگاهش را می‌گیرد و متوجه Min_Jee می‌شود که به او زل زده است.
Min_Jee با دیدن نگاه Hyun_Woo همان‌طور خیره او را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo هم قدری خیره نگاهش می‌کند. از پررویی Min_Jee خنده‌اش می‌گیرد و نگاهش را برمی‌دارد.
Yong-Jae: (ادامه)
- قربان، برم ادبش کنم... انگار نمی‌دونه شما کی هستید!
Hyun-Woo:
- نمی‌خواد... حوصله بازی کردن ندارم!

(داخلی_کلوب شبانه، دور میز مستطیل شکل_شب)

دخترهایی که دور میز نشسته‌اند. با نگاه خیره آن دو مرد روبه‌روی Min_Jee به پشت سرشان نگاه می‌کنند.
دختری که کنار Min_Jee نشسته است:
- تو دیگه کی هستی؟ تازه واردی؟
یکی دیگه از دخترها:
- ببین چه مخی هم می‌زنه نیومده... .
یکی دیگه از دخترها نگاهی به تیپ او می‌اندازد.
دختر:
- ببین تیپ و قیافه‌ای هم نداره... کی راهت داده تو!
Min_Jee:
- برای ورود نیازی به اجازه ندارم خوشگله... .
دختری که کنار Min_Jee نشسته است:
- می‌دونی اون کیه بهش زل زدی؟ از این کارها بکنی این‌جا سرت رو به باد دادی... اول باید طرفت رو بشناسی... .
Min_Jee:
- این برای شماها صدق می‌کنه نه من!
یکی از دخترها:
- چه جوگیر هم هست.
دختر:
- بیشتر که به نظر میاد احمقه... .
دختری که کنار Min_Jee نشسته است:
- از ما گفتن بود... .
و آن‌ها سرشان را بر می‌گردانند و مشغول صحبت می‌شوند.
Min_Jee: (زیر لب)
- خداییش چه خوش‌تیپ هم هست... .
و با این حرف دوباره به Hyun_Woo نگاه می‌کند.

(داخلی_کلوب شبانه، انتهای سالن دور میز مستطیل شکل_شب)

Hyun_Woo برگه‌ی کوچکی را روی میز می‌گذارد.
Hyun_Woo:
- اینم زمان و آدرس محل معامله... این دفعه اگه گند بزنی عواقبش رو دیگه تضمین نمی‌کنم.
Yong_Jae:
- چشم... حواسم هست... .
Hyun_Woo نگاهش را می‌چرخاند و دوباره نگاهش به Min_Jee می‌افتد که بی‌پروا او را نگاه می‌کند. Hyun_Woo هم چند لحظه نگاهش می‌کند که صدای Yong_Jae در می‌آید.
Yong_Jae: (ادامه)
- قربان برم ادبش کنم... خیلی پرروئه.
Hyun_Woo نگاهش را از Min_Jee بر می‌دارد و از روی مبل بلند می‌شود.
Hyun_Woo:
- من رفتم بقیش با تو!
و بعد از گفتن این حرف همراه با افرادش به سمت در خروج حرکت می‌کند.
Min_Jee فقط با چشم خروج او را نگاه می‌کند.

(خارجی_جلوی درب خانه Hyun_Woo_شب)

ماشین جلوی خانه Hyun_Woo توقف می‌کند. یکی از افرادش در ماشین را برای Hyun_Woo باز می‌کند. Hyun_Woo به همراهی منشی Pai و افرادش وارد خانه می‌شود.
Min،Jee کمی آن‌طرف‌تر، آن‌طرف کوچه ایستاده است و داخل شدن Hyun_Woo به خانه را تماشا می‌کند. نگاهی به ساختمان بلند و چند طبقه می‌اندازد.
Min_Jee: (زیر لب)
- واو... پس خونت این‌جاست... .
Min_Jee قدمی به سمت جلو بر می‌دارد و پایش را در خیابان می‌گذارد تا به طرف خانه Hyun_Woo برود که ماشینی یک‌دفعه در خیابان از کنار او با سرعت و همراه با بوقی بلند رد می‌شود.
صدای بوق همراه می‌شود با صدای Eun_Ae که Min_Jee را صدا می‌زند.
Eun_Ae (V.O.):
- Min-Jee… .
Min_Jee با صدای Eun_Ae که هم‌زمان می‌شود با صدای بوق ماشین می‌ترسد و قدمی به عقب برمی‌دارد.

(داخلی_اتاق خواب Min_Jee_شب)

Min_Jee همان‌طور که روی زمین چهار زانو نشسته است، چشمانش را باز می‌کند.
Min_Jee (معترض و ترسان و زیر لب)
- وای ترسیدم... .
Eun_Ae دوباره او را با صدای بلندتری صدا می‌زند.
Eun_Ae (O.S.):
- Min_Jee… .
Min_Jee:
- چیه بابا... اومدم... .
Min_Jee با این حرف از روی زمین بلند می‌شود و به طرف در اتاق می‌رود.

(داخلی_خانه خاله Byeol آشپزخانه_شب)

Min_Jee خوش‌حال به آشپزخانه وارد می‌شود. Eun_Ae و خاله Byeol پشت میز آشپزخانه نشسته‌اند و در حال خوردن شام هستند.
Min_Jee(خوشحال و خندان)
- چیه بابا گوشم رفت... این چه وضع صدا کردنه... .
Eun_Ae:
- بفرمایید شام مادمازل!
Min_Jee با خوشحالی پشت میز می‌نشیند. Eun_Ae از خوش‌حالی او متعجب می‌شود.
Eun_Ae (ادامه)
- چی شده؟ بهت ترفیع دادن!
خاله Byeol هم که در حال غذا خوردن است، با دهانی پر حرف می‌زند.
خاله Byeol:
- آره بهت ترفیع دادن؟
Min_Jee:
- نچ! ترفیع چی بدن آخه من که افسر پلیس نیستم!
Eun_Ae:
- پس حتماً امشب کلوب بهت خوش گذشته... دوست پسر جدید پیدا کردی؟
Min_Jee در حالی که چاپ‌استیکش را بالا می‌آورد تا برنجش را بخورد زیرزیرکی می‌خندد.
Eun_Ae: (ادامه)
- پس همینه! همینه، دوباره خل شد رفت!
Min_Jee:
- این دفعه فرق داره!
Eun_Ae با صدایی آرام درحالی که لقمه‌ای در دهان می‌گذارد.
Eun_Ae:
- آره مثل همیشه!
خاله Byeol:
- اِ... Eun_Ae دخترم رو اذیت نکن... بخور عزیزم بخور.
Eun_Ae(در حالی که دهانش پر است با حالت معترض)
- دخترت منم ها!
Min_Jee و خاله Byeol بدون توجه به حرف او غذا می‌خورد. Eun_Ae با دیدن بی‌تفاوتی آن‌ها سرش را به معنی نکوهش کار آن‌ها به چپ و راست تکان می‌دهد و او هم غذایش را می‌خورد.

(خارجی_جلوی درب رستوران Hyun_Woo_روز)

Joon_Soo در حال دنبال کردن خلاف کاری با پیراهن سرمه‌ای است. مجرم به داخل رستوران می‌رود.
Joon_Soo:
- هی صبر کن... .
Joon_Soo قصد رفتن به داخل رستوران را دارد که از ورود او به داخل توسط دو نگهبان جلوی در جلوگیری می‌شود.
یکی از نگهبانان:
- قربان شرمنده شما اجازه ورود ندارید.

(داخلی_رستوران Hyun_Woo_روز)

Hyun_Woo پشت میزی در رستوران در وسط سالن نشسته است و مشغول غذا خوردن است و لباسی آستین بلند به تن دارد (ساق دستش پوشیده باشد). منشی Pai به میزش نزدیک می‌شود.
منشی Pai:
- قربان یه مشکلی داریم.
Hyun_Woo به منشی Pai نگاه می‌کند.
منشی Pai: (ادامه)
- یه پلیس جلوی در اصرار داره وارد رستوران بشه... .

(خارجی_جلوی درب رستوران Hyun_Woo_روز)

Joon_Soo همچنان جلوی درب رستوران ایستاده است.
Joon_Soo:
- بابا بی‌خیال می‌خوام برم تو رستوران یه چیزی بخورم... نمی‌تونم برم رستوران غذا بخورم؟
یکی از نگهبانان:
- ببخشید قربان، برید یه رستوران دیگه... فقط افراد vip می‌تونند وارد بشند.
Joon_Soo:
- پس اون یارو چی؟ اون رفت داخل؟ بابا طرف مجرمه... مجرم ها هم vip‌اند؟!
آن یکی نگهبان:
- متاسفم امکان نداره... .
همان لحظه یک نگهبان دیگر از داخل رستوران به طرف در می‌آید.
نگهبان جدید:
- مشکلی نیست... می‌تونند وارد بشند... .
هردو نگهبان جلوی در کنار می‌روند. Joon_Soo خوشحال و سر خوش از موفقیتش برای ورود همان‌طور که داخل می‌رود:
Joon_Soo:
- که امکان نداره هان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_رستوران Hyun_Woo_روز)

Joon_Soo وارد رستوران می‌شود. اطراف را وارسی می‌کند. رستوران بزرگ و بسیار لوکس است. بعضی میزها خالی و بعضی دیگر پر هستند. افراد محافظ (بادیگاردها) اطراف رستوران ایستاده‌اند.
Joon_Soo سوتی می‌کشد.
Joon_Soo:
- چه وضعیم هست!
Joon_Soo سرش را می‌چرخاند و مجرمی که دنبال می‌کرد را پشت یکی از میزها انتهای سالن می‌بیند. چشمش را می‌چرخاند تا میزی را انتخاب کند که مجرم در دیدش باشد. میزی در وسط سالن پیدا می‌کند که Hyun_Woo پشت آن نشسته است. از نظر زاویه دید آن میز بهتر از بقیه است. Joon_Soo به طرف میز Hyun_Woo می‌رود. نزدیک میز که می‌شود بادیگاردها که در اطراف سالن ایستاده‌اند، می‌خواهند جلو بیایند و او را متوقف کنند که Hyun_Woo با دستش اشاره می‌کند عقب بایستند. Joon_Soo به میز Hyun_Woo می‌رسد و کنار میز می‌ایستد.
Joon_Soo: (ادامه)
- اجازه هست؟
قبل از این‌که Hyun_Woo چیزی بگوید خودش سریع پشت میز می‌نشیند. باز بادیگاردها می‌خواهند وارد عمل بشوند که Hyun_Woo بار دیگر جلویشان را می‌گیرد. Hyun_Woo نگاهی به Joon_Soo می‌اندازد.
Hyun_Woo:
- فکر نمی‌کنم اجازه نشستن داده باشم.
Joon_Soo نگاهی به او می‌اندازد.
Joon_Soo:
- سخت نگیر زیاد مزاحم نمی‌شم!
Hyun،Woo Joon_Soo را خیره نگاه می‌کند.
Hyun_Woo:
- این همه میز خالی، بفرما اون‌جا بشین.
Joon_Soo با شنیدن این حرف مستقیم بهش نگاه می‌کند.
Joon_Soo:
- بی‌خیال از تنها نشستن که بهتره... غذات رو بخور راحت باش من مزاحمت نمی‌شم!
Hyun_Woo به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و چند ثانیه به Joon_Soo نگاهی می‌اندازد و بعد به گارسون اشاره می‌کند تا منو رستوران را برایش بیارد. گارسون منو را می‌آورد و به دست Hyun_Woo می‌دهد. Hyun_Woo آن را به طرف Joon_Soo می‌گیرد.
Hyun_Woo:
- همین‌طوری که نمی‌شه این‌جا بشینی... حداقل یه چیزی انتخاب کن... مهمون من... .
Joon_Soo سورپرایز می‌شود و منو را از او می‌گیرد.
Joon_Soo:
- واو... چه‌قدر دست و دلبازید شما... شنیده بودم افراد پول‌دار خیلی خسیس‌اند... انگار برای شما صدق نمی‌کنه... .
Hyun_Woo پوزخندی می‌زند. Joon_Soo منو را باز می‌کند و آن را نگاهی می‌اندازد.
Joon_Soo: (ادامه)
- پس بذار ببینم... اوه چه چیزهایی هم داره... .
بعد سرش را بالا می‌گیرد به Hyun_Woo نگاه می‌کند.
Joon_Soo: (ادامه)
- به کلاس ما اصلاً نمی‌خوره... .
Hyun_Woo به زور لبخندی می‌زند. Joon_Soo همان‌طور که منو را وارسی می‌کند.
Joon_Soo: (ادامه)
- پس یه استیک لطفاً... نوشیدنی هم... .
به گارسون نگاه می‌کند.
Joon_Soo: (ادامه)
- ... هر چی خودت پیشنهاد دادی... .
گارسون:
- چشم قربان‌.
گارسون منو را می‌گیرد و می‌رود.

(داخلی_رستوران Hyun_Woo_روز)

(LATER) غذا سرو می‌شود و گارسون آن را برای Joon_Soo می‌آورد و روبه‌رویش روی میز می‌گذارد.
Joon_Soo:
- واو... قیافش که خیلی خوبه... .
Joon_Soo بعد از گفتن این حرف کمی از غذا می‌خورد و به Hyun_Woo نگاهی می‌اندازد.
Joon_Soo: (ادامه)
- اممم... واقعاً خوش‌مزه‌ست... .
Hyun_Woo فقط نگاهش می‌کند. Joon_Soo همان‌طور که مشغول خوردن است چشمانش را به مجرم که در صندلی انتهایی سالن نشسته است می‌دوزد. Hyun_Woo متوجه نگاه خیره او می‌شود.
Hyun_Woo:
- می‌خوای صندلیم رو یه ذره بدم اون‌ورتر راحت‌تر باشی؟
Joon_Soo متوجه منظور Hyun_Woo نمی‌شود و پرسش‌گرانه او را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- مگه اون مرده پیرهن سرمه‌ای رو دید نمی‌زنی؟ انگاری جلوی دیدتم... .
Joon_Soo متعجب Hyun_Woo را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- شغلت چیه؟
Joon_Soo:
- معمولا اسم رو نمی‌پرسن اول!
Hyun_Woo:
- دوست داشتی می‌تونی خودتم معرفی کنی.
Joon_Soo نگاهش را از Hyun_Woo می‌گیرد.
Joon_Soo:
- پلیسم... .
Hyun_Woo از صداقت او متعجب می‌شود. چند ثانیه معنادار نگاهش می‌کند و بعد زیر خنده می‌زند.
Joon_Soo چیزی نمی‌گوید و او را نگاه نمی‌کند. Hyun_Woo بار دیگر به صندلی‌اش تکیه می‌دهد و مستقیم در چشمان Joon_Soo نگاه می‌کند.
Hyun_Woo:
- اومدی زاغ سیاه اونو چوب بزنی یا منو؟
Joon_Soo با شنیدن این حرف رویش را به سمت Hyun_Woo بر می‌گرداند و مستقیم نگاهش می‌کند. Hyun_Woo جدی به او خیره شده است. آن دو برای چند لحظه مستقیم و جدی هم‌دیگر را نگاه می‌کنند. Joon_Soo سعی می‌کند جو را عوض کند و به شوخی و با صدایی که رگه‌های خنده از داخل آن مشخص است:
Joon_Soo:
- مگه تو هم خلاف‌کاری... باید آمار تو رو هم در بیارم؟
Hyun_Woo جو خشک و جدی را می‌شکند.
Hyun_Woo:
- اونو که خودت بهتر می‌دونی... فقط هدفت رو از این کار درک نمی‌کنم!
باز دوباره هر دو لحظه‌ای به هم نگاه می‌کنند. بعد Joon_Soo به صندلی‌اش تکیه می‌دهد و دوباره خود را به بی‌خیالی می‌زند.
Joon_Soo:
- واو... بی‌خیال تو هم چه‌قدر حساسی... انگار خیلی بهت سخت گذشته دو دقیقه پیشت نشستم... .
و بعد با چشم به استیک اشاره می‌کند.
Joon_Soo: (ادامه)
- تو این که چیزی نریختی نه؟
Hyun_Woo:
- با این‌که نمی‌دونم چرا از اول داری باهام غیر رسمی حرف می‌زنی ولی نه سمی نیست... می‌تونی با خیال راحت بخوری... البته همین الانش هم خوردی!
Joon_Soo سری به معنی موافقت تکان می‌دهد.
Joon_Soo:
- هوم... اگه قرار بود بمیرم تا الان مرده بودم.
بعد از گفتن این حرف از جایش بلند می‌شود.
Joon_Soo: (ادامه)
- خب دیگه من میرم... انگاری خیلی زحمتت دادم.
Hyun_Woo:
- مرحمت می‌کنی!
Joon_Soo ایستاده نیم نگاهی به یقه‌ی Hyun_Woo می‌اندازد، می‌خواهد چیزی را در گردن او چک کند اما چیزی نمی‌بیند. بی‌خیال می‌شود و دستش را بالا می‌آورد. انگشت شصتش را رو به بالا می‌گیرد و انگشت سبابه‌اش را رو به سمت Hyun_Woo و بقیه انگشتان دستش را رو به داخل (کف دست) خم می‌کند و صدای نق‌ای از دهنش در می‌آورد.
Joon_Soo:
- بابت غذا هم ممنون... معرکه بود... .
Hyun_Woo فقط پوزخند می‌زند. Joon_Soo از میز فاصله می‌گیرد و از رستوران می‌رود.

(خارجی_جلوی درب رستوران Hyun_Woo_روز)

ون مشکی رنگ و شخصی پلیس جلوی در روشن است. Chin_Hae پشت فرمان است. مکنه بیرون از ون ایستاده است. Joon_Soo از رستوران خارج می‌شود و به طرف ون می‌رود. مکنه به محض دیدنش به طرفش می‌رود.
مکنه:
هیونگ برای چی این کار رو کردی؟
Joon_Soo:
- بریم.
و با گفتن این حرف، Joon_Soo در جلوی ون را باز می‌کند و روی صندلی کناری راننده می‌نشیند. مکنه هم که از ابتدا هاج و واج است سریع به داخل ون می‌رود و در را می‌بندد و ون راه می‌افتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_واحد آپارتمانی Joon_Soo نشیمن_شب)

Joon_Soo به حالت خسته‌ای وارد خانه می‌شود. همان لحظه پدر Joon_Soo (آقا Lee) مردی هفتاد ساله با خوشحالی در حالی که قاب عکس افسری خود را به دست دارد همراه با در آن یکی دستش به استقبال Joon_Soo می‌آید.
Joon_Soo:
- من اومدم... .
آقا Lee:
- بالاخره اومدی... .
Joon_Soo:
- بله... .
Joon_Soo به پدرش نگاه می‌کند که قاب عکسی را همراه با دستمال در دست گرفته‌است.
Joon_Soo: (ادامه)
- پدر داری چی‌کار می‌کنی؟
آقا Lee:
- داشتم افتخارات دوران خدمتم رو تمیز می‌کردم.
خودش از حرفش می‌خندد.
آقا Lee: (ادامه)
- شام خوردی؟
Joon_Soo با این حرف او به میز آشپزخانه نگاهی می‌اندازد که برنج و کیمچی و چیزهای دیگر رو میز است و روی بعضی سر پوش گذاشته شده است. Joon_Soo شرمنده می‌شود.
Joon_Soo:
- بله پدر خوردم... یه خورده خستم اگه اجازه بدید میرم بخوابم.
آقا Lee:
- آ... آره آره... برو استراحت کن... .
Joon_Soo به طرف اتاقش می‌رود و در را می‌بندد.

(داخلی_اتاق خواب Joon،Soo_شب)

Joon_Soo وارد اتاق می‌شود. روی صندلی میز تحریرش که نسبت به تخت خوابش نزدیک‌تر به در ورود است می‌نشیند. او موبالش را از جیبش در می‌آورد و روی میز تحریر می‌گذارد و خود را روی صندلی ولو می‌کند. چند لحظه همان‌جا می‌نشیند و بعد انگار که چیزی به ذهنش می‌رسد به طرف کمدش می‌رود و جعبه‌ای از بالای کمد به پایین می‌آورد. درش را باز می‌کند و عکسی را که روی وسایل دیگر در جعبه هست بیرون می‌آورد. نگاهی به عکس می‌اندازد.
عکس:
"دو پسر بچه هشت ساله در عکس هستند. یکی از پسرها دست راستش را پشت گردن آن یکی گذاشته است و هر دو خندان به دوربین نگاه می کنند. روی ساق دست راست همان کودکی که دستش پشت گردن آن یکی است علامت سوختگی کوچکی دیده می‌شود."
Joon_Soo به آن علامت چشم می‌دوزد.

(داخلی_رستوران Hyun_Woo روز، فلش بک)

Joon_Soo بعد از چک کردن یقه‌ی Hyun_Woo نگاهش را به سمت پایین و به سمت دست راست Hyun_Woo می‌کشاند، اما چیزی نمی‌بیند.

(بازگشت به زمان حال)

Joon_Soo با یادآوری این صحنه چشمانش را می‌بندد و دستش را همراه با عکس در دستش کنار پایش آویزان می‌کند. سرش را به دیوار پشتش تکیه می‌دهد و آهی می‌کشد.

(داخلی_ خانه Hyun_Woo نشیمن، راه‌رو_شب)

Min_Jee (کم‌رنگ/ کمی محو) در راه‌رو خانه Hyun_Woo در حال قدم زدن است و مراقب است کسی او را نبیند. به نشیمن که می‌رسد، Hyun_Woo را می‌بیند که روی مبل نشسته است و منشی Pai کنارش ایستاده است.
Hyun_Woo:
- بی سر و صدا جمعش کنید بره... .
منشی Pai:
- چشم قربان... به وکیل PARK میگم یک‌سرش کنه! (مکث) راستی قربان رئیس Kim هم زنگ زده بود، می‌خواست با شما حرف بزنه.
Hyun_Woo (متعجب)
- چی کار داشت؟
منشی Pai:
- نمی‌دونم قربان گفت کار مهمی با شما داره و حتماً باید شما رو ببینه.
Hyun_Woo:
- یه روز هماهنگ کن ببینمش.
منشی Pai:
- چشم قربان.
Min_Jee با دیدن Hyun_Woo ذوق می‌کند.
Min_Jee (زیر لب)
- وای که چه‌قدر جنتلمنه!
منشی Pai:
- قربان فقط یه چیزی... درباره ساختمونه... .
Hyun_Woo اخمی می‌کند.
Hyun_Woo:
- خب؟
منشی Pai:
- اون پیمان‌کاره رو چی کارش کنیم..‌. انگار نمی‌خواد دهنش رو ببنده... .
Min_Jee با شنیدن این حرف متعجب آن دو را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo به مبل تکیه می‌دهد.
Hyun_Woo:
- دو برابر بهش بده... .
منشی Pai:
- اگه ساکت نشد؟
Hyun-Woo:
- از شرش خلاص شید... .
Min_Jee با شنیدن این حرف وحشت می‌کند. عقب‌عقب می‌رود و ناباورانه Hyun_Woo را نگاه می‌کند.
منشی Pai:
- ولی قربان دوتا بچه کوچیک... .
قبل از این‌که حرف منشی Pai تمام شود Min_Jee در حالی که لحظه‌ای به حالت عادی برگشته است، پایش به مجسمه‌ای تزئینی در راه‌رو برمی‌خورد و مجسمه می‌افتد و صدایی ایجاد می‌کند.
همان لحظه دو نفر از افراد Hyun_Woo در راه‌رو Min_Jee را از دور می‌بینند.
یکی از افراد:
- تو دیگه کی هستی؟
Min_Jee از ترس سریع پا به فرار می‌گذارد و تا انتهای راه‌رو می‌دود. هر دو نفر دنبالش می‌دوند. یکی از افراد تا انتهای راه‌رو دنبال Min_Jee می‌دود. Min_Jee بعد از عبور از پیچ راه‌رو که L مانند است قبل از این‌که شخصی که دنبالش کرده بتواند به او برسد غیب می‌شود و آن شخص متوجه غیب شدن ناگهانی Min_Jee نمی‌شود.
شخص دیگر وقتی به محل پایه و مجسمه افتاده روی زمین می‌رسد، می‌ایستد و به آن نگاه می‌کند. از همان جا Hyun_Woo و منشی Pai آن فرد را که در راه‌رو بالا سر مجسمه است، می‌بینند. (از همان‌جا شخص از نشیمن قابل رویت است)
Hyun_Woo:
- چه خبره؟
همان فرد:
- قربان معذرت می‌خوام ولی انگار یکی به داخل نفوذ کرده... .
منشی Pai (متعجب)
- چی؟
Hyun_Woo (متعجب)
- یکی تا این‌جا اومده و شما نفهمیدید؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_اتاق خواب Min_Jee_شب)

Min_Jee در حالی که دست راستش را روی قلبش گذاشته است. چشمانش را با وحشت باز می‌کند. همان‌طور که چهارزانو روی زمین در اتاقش نشسته است. وحشت زده با خودش حرف می‌زند.
Min_Jee:
- من الان چی شنیدم؟!

(داخلی_خانه خاله Byeol، آشپزخانه_شب)

Min_Jee پشت میز نشسته است و برای خودش در لیوان سوجو می‌ریزد. Eun_Ae روبه‌رویش آن طرف میز نشسته است. Eun_Ae بطری را از او می‌قاپد.
Eun_Ae:
- بسه دیگه ان‌قدر نخور.
Min_Jee لیوانی را که پر کرده است می‌خورد. Eun_Ae به سمت اتاق مادرش نگاه کوتاهی می‌اندازد تا از خواب بودن او مطمئن شود و بعد باز رویش را به طرف Min_Jee می‌کند.
Eun_Ae: (ادامه)
- آخه مگه چی شده که این‌طوری می‌کنی؟... دیشب سر شام مگه نگفتی یکی رو پیدا کردی چی شد؟
Min_Jee خنده تلخی می‌کند.
Min_Jee:
- تو عمرم تا حالا عاشق نشده بودم... حالا هم که شدم... واقعاً مسخرست... گند بزنه تو این سلیقم... .
Eun_Ae:
- مگه طرف کیه؟ تو که دیشب کبکت داشت خروس می‌خوند! چی شده یهو؟ رفتی دیدی طرف دوست دختر داره؟
Min_Jee:
- کاش مشکل این بود!
Eun_Ae:
- چیه پس؟
Min_Jee:
- به Joon_Soo خبرچینی نکنی ها!
Eun-Ae:
- نه بابا بگو... من چی‌کار به Joon_Soo دارم.
Min_Jee:
- میگم اگه اون کسی که عاشقشم شبیه مردم عادی نباشه چی؟
Eun_Ae:
- یعنی چی شبیه مردم عادی نباشه؟ هیولاست؟!
Min_Jee:
- نه میگم یعنی اگه شغلش... یکم... یکم متفاوت باشه چی... .
Eun_Ae:
- مگه شغلش چیه؟
Min_Jee سکوت می‌کند و سرش را پایین می‌گیرد.
Eun_Ae: (ادامه)
- هوی با توئم Min_Jee... .
Min_Jee سرش را بالا می‌گیرد.
Min_Jee:
- هان؟!
Eun_Ae:
- میگم شغلش چیه؟
Min_Jee:
- هیچی ولش کن... .
و آهی می‌کشد.
Eun_Ae:
- نمی‌خوای بگی؟
Min_Jee دوباره سکوت می‌کند.
Eun_Ae: (ادامه)
- کمکی ازم بر میاد؟
Min_Jee:
- نه نمی‌دونم... .
(مکث)
- Eun_Ae؟
Eun_Ae:
- چیه؟
Min_Jee:
- میگم اگه من... .
Eun_Ae:
- تو چی؟
Min_Jee:
- نه هیچی بی‌خیال... .
(مکث)
- واقعاً شرم آوره... دارم چی میگم؟!
Eun_Ae پوفی می‌کند.
Eun_Ae:
- با خودت چند چندی؟
Min_Jee از روی صندلی به سمت Eun_Ae نیم خیز می‌شود.
Min_Jee: (صدایش را بالا می‌برد)
- من... من... فکرش رو بکن من... ‌.
(دستش را به حالت تحقیر بالا می‌آورد)
- عاشق یه... یه... .
Min_Jee نمی‌تواند حرفش را تمام کند و روی صندلی‌اش پهن می‌شود!
Eun_Ae:
- حالت خوبه Min_Jee؟
Min_Jee:
- نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_خانه Hyun_Woo، نشیمن_روز)

Hyun_Woo در حالی که با موبایلش صحبت می‌کند از نشیمن به سمت در خروج می‌رود.
Hyun_Woo:
- باشه... خوبه... منم الان میام... .
Min_Jee (کم‌رنگ، کمی محو) پشت یکی از ستون‌های خانه ایستاده است در حالی که ناراحت پایش را روی زمین می‌کشد.
Hyun_Woo کتش را از رو مبل بر می‌دارد تا از در خارج شود که یاد کیف پولش می‌افتد. دوباره به داخل می‌آید تا کیف پولش را از روی میز بردارد که نگاهش به سمت ستون و به سمت Min_Jee کشیده می‌شود. Hyun_Woo با دیدن Min_Jee شگفت زده و متعجب چند ثانیه به Min_Jee نگاه می‌کند.
Hyun_Woo: (متعجب)
- تو دیگه کی هستی؟ چه‌طوری اومدی داخل؟
Min_Jee با صدای Hyun_Woo سرش را بالا می‌گیرد و وقتی می‌بیند Hyun_Woo متوجه حضور او شده است، می‌ترسد و وحشت می‌کند و همان جایی که هست بی حرکت فقط به Hyun_Woo نگاه می‌کند. Hyun_Woo که می‌بیند او حرفی نمی‌زند چند گام جلوتر می‌آید.
Hyun_Woo: (ادامه)
- مگه با تو نیستم؟ چه‌طوری اومدی داخل؟
Min_Jee: (وحشت زده)
- امم... من... من... .
Hyun_Woo به سمتش چند گام دیگر بر می‌دارد درحالی که خشمگین شده است.
Hyun_Woo: (عصبی)
- صبر کن ببینم تو همون دختره تو بار نیستی؟
Min_Jee از این‌که Hyun_Woo به طرفش می‌آید بیشتر می‌ترسد و او هم شروع به عقب‌عقب رفتن می‌کند.
Min_Jee:
- صبر... صبر... کن.... توضیح میدم... .
Hyun_Woo متوجه حرکت Min_Jee می‌شود که مدام عقب‌عقب می‌رود.
Hyun_Woo:
- توضیح بده چرا داری فرار می‌کنی؟
Min_Jee: (ترسان)
- من فرار نمی‌ک... .
همان لحظه از مسافتی دورتر پشت Min_Jee سه نفر از افراد Hyun_Woo سر و کله شان پیدا می‌شود.
یکی از افراد:
- قربان... ‌.
یکی دیگر از افراد به محض دیدن Min_Jee.
یکی دیگر از افراد:
- تو دیگه کی هستی... .
Min_Jee با دیدن این‌که روبه‌رویش Hyun_Woo ایستاده است و پشت سرش بادیگاردها بیشتر می‌ترسد. نگاهی به Hyun_Woo می‌اندازد و راهش را همان‌طور که عقب می‌رود به سمت راه‌رو کج می‌کند و یک‌دفعه شروع به دویدن می‌کند و دوباره بعد از طی مسافتی ناپدید می‌شود. افراد Hyun_Woo پشت سرش می‌دوند. Hyun-Woo با خشم فقط نگاه می‌کند.

(داخلی_خانه Hyun_Woo، اتاق کنترل_روز)

Hyun_Woo و منشی Pai و دو نفر از نگهبانان در اتاق کنترل هستند. یکی از نگهبانان ایستاده است و دیگری روی صندلی جلوی مانیتور نشسته است. Hyun_Woo و منشی Pai ایستاده خم شده‌اند و به مانیتور نگاه می‌کنند. مانیتور حضور Min_Jee را در مکان‌های مختلفی از خانه نشان می‌دهد.
نگهبان روی صندلی:
- قربان... ببینید... دوربین‌های جلو در ورودی و پشتی هیچ کدوم زمانی برای ورود و خروجش ثبت نکردند... معلوم نیست چه‌طوری میاد داخل... فقط دوربین‌های راه‌رو و نشیمن و چند دوربین داخلی حضورش رو نشون میدن... .
Hyun_Woo اخم می‌کند.
منشی Pai:
- چه‌طور همچین چیزی ممکنه؟
Hyun_Woo به دوربینی در راه‌رو که صورت Min_Jee را گرفته است با دست اشاره می‌کند.
Hyun_Woo:
- رو صورتش زوم کن.
نگهبان رو صورت Min_Jee زوم می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- ببین چیزی ازش پیدا می‌کنید.
منشی Pai:
- چشم قربان... .
Hyun_Woo به طرف در خروج می‌رود که یک‌دفعه چیزی یادش می‌آید و می‌چرخد و رو به منشی Pai اشاره می‌کند.
Hyun_Woo:
- آهان آمار یکی دیگه رو هم برام درار.

(داخلی_ماشین Hyun_Woo، در حال حرکت روز/ خارجی_خیابان_روز)

Hyun_Woo همراه با منشی Pai و راننده‌اش به سمت شرکتش می‌روند. Hyun_Woo صندلی عقب پشت منشی Pai نشسته است و منشی Pai در صندلی کنار راننده. ناگهان ماشینی از سمت چپ به قسمت راننده ضربه می‌زند و به ماشین آن‌ها برخورد می‌کند. Hyun_Woo و افراد داخل ماشین به خاطر ضربه تکان شدیدی می‌خورند و ماشین متوقف می‌شود.
Hyun_Woo:
- این چه وضعشه؟
راننده:
- عذر می‌خوام قربان... باید حواسم رو بیشتر جمع می‌کردم.
منشی Pai:
- ببخشید قربان... میرم یه نگاهی بندازم... .
منشی Pai با گفتن این حرف در ماشین را باز می‌کند.
منشی Pai: (ادامه)
(زیر لب)
- ایش... .
و با اعصاب خورد شده‌اش از ماشین پیاده می‌شود، راننده هم پیاده می‌شود.
Joon_Soo از آن یکی ماشین پیاده می‌شود و در محل برخورد دو ماشین حاضر می‌شود.
Joon_Soo:
- آخ... شرمندم... باید بیشتر دقت می‌کردم... .
منشی Pai:
- باز توئی که... .
Joon_Soo:
- آخ ببین کی این‌جاست... از دیدن دوبارت خوشحالم... .
و با این حرف Joon_Soo دستش را جلو می‌آورد تا با منشی Pai دست دهد که منشی Pai چشم غره‌ای می‌رود و بدون این‌که با او دست بدهد، نگاهش را از او برمی‌دارد.
Hyun_Woo از داخل ماشین Joon_Soo را تماشا می‌کند.
Joon_Soo می‌خندد و نگاهی هم به شیشه نصفه پایین آمده Hyun_Woo می‌اندازد و به سمت ماشین می‌آید.
Joon_Soo: (ادامه)
- اوه... رئیس Jong هم که این‌جاست.
Hyun_Woo سری به نشانه سرزنش او تکان می‌دهد و از ماشین خارج می‌شود.
Hyun_Woo:
- مثل این‌که هروقت می‌بینمت باید یه خرجی بندازی دستمون.
Joon_Soo:
- واو... من پول ناهار رو هم بهت بدهکارم نه... نه صبر کن اونو که مهمونم کردی... .
و خودش می‌خندد.
Hyun_Woo:
- هدفت از این اعلام حضورهای گاه و بی گاه چیه؟
Joon_Soo می‌خندد.
Joon_Soo:
- تصادفه دیگه پیش میاد... اعلام حضور چیه... شایدم کار سرنوشته هان؟
و با این حرف یک تای ابرویش را با خوشحالی بالا می‌دهد. Hyun_Woo نگاهی بهش می‌اندازد.
Hyun_Woo:
- بنده هیچ علاقه‌ای به پلیس‌ها ندارم مخصوصاً مردش... .
Joon_Soo جلو می‌آید و با خنده دستش را روی شانه Hyun_Woo می‌گذارد.
Joon_Soo:
- مگه من گفتم دارم... .
Hyun_Woo از این‌که دست Joon_Soo روی شانه‌اش است متعجب و معنادار Joon_Soo را نگاه می‌کند. Joon_Soo هم Hyun_Woo را نگاه می‌کند اما متوجه نگاه معنادار او نمی‌شود.
Joon_Soo: (ادامه)
- هوم؟
Hyun_Woo طلبکارانه‌تر او را نگاه می‌کند که Joon_Soo متوجه دستش می‌شود.
Joon_Soo: (ادامه)
- آهان... این؟
و قبل از این‌که دستش را بردارد شروع به پاک کردن مثلاً گرد و خاک از روی شانه Hyun_Woo می‌کند. Hyun_Woo متعجب‌تر می‌شود و قبل از این‌که چیزی بگوید یک‌دفعه Joon_Soo تظاهر می‌کند که پایش به چیزی گیر کرده است و در حالی که خود را خم می‌کند که مثلاً به ظاهر دارد می‌افتد یقه‌ی Hyun_Woo را می‌گیرد تا از افتادن نمایشی‌اش جلو گیری کند.
Hyun_Woo در اثر فشار Joon_Soo کمی به طرف جلو خم می‌شود که همان لحظه گردنبندی که در گردنش زیر لباسش پنهان است کمی به بیرون می‌افتد. Joon_Soo گردنبند را می‌بیند و شگفت زده می‌شود اما تعجبش را سریع پنهان می‌کند.
Joon_Soo خود را صاف می‌کند و می‌ایستد. Hyun_Woo هم که کمی به جلو متمایل شده بود صاف می‌ایستد و متعجب Joon_Soo را نگاه می‌کند. Joon_Soo هم که مثلاً از افتادن نجات پیدا کرده است به طرف Hyun_Woo بر می‌گردد و وقتی نگاه متعجب او را می‌بیند سریع دستش را از یقه Hyun_Woo بر می‌دارد.
Joon_Soo: (ادامه)
- شرمنده... داشتم می‌افتادم... طبیعی بود!
Hyun_Woo چند لحظه متعجب نگاهش می‌کند و بعد قبل از این‌که چیزی بگوید Joon_Soo خودش اضافه می‌کند.
Joon_Soo: (ادامه)
- اصلاً برای عذرخواهی بزار آستین‌هات رو هم برات مرتب کنم!
و با این حرف آستین سمت راست Hyun_Woo را می‌گیرد و آن را که کمی تا زده شده است بیشتر تا می‌زند. Hyun_Woo متعجب‌تر از قبل و کمی عصبی می‌شود و دستش را به طرف چپ می‌کشد تا آستینش را از محاصره دستان Joon_Soo در بیاورد.
Hyun_Woo:
- نمی خواد.
در حین این‌که Hyun_Woo دستش را می‌کشد، همان لحظه Joon_Soo جای زخمی را روی ساق دست راستش که کمی مشخص شده است، می‌بیند. با دیدن آن لبخندی می‌زند.
Hyun_Woo که دستش را کشیده است، سرد و جدی می‌شود.
Hyun_Woo:
- یه بار دیگه سر به سرم بذ‌اری ملاحظه هیچی رو نمی‌کنم، برام مهم نیست روبه‌روم یه پلیس ایستاده... .
Joon_Soo با نگاه کردن به او لبخندش روی لبش می‌ماسد، از نگاه و لحن سرد و بی احساس او یخ می‌زند و چند ثانیه مستقیم او را نگاه می‌کند و بعد کمی عقب می‌رود و در حالی که سعی می‌کند جو آن‌جا را عوض کند نگاهش را از Hyun_Woo می‌گیرد و به منشی Pai می‌دوزد.
Joon_Soo:
- منم سرم شلوغه... زودتر... قضیه رو فیصله بدیم... منم برم پی کارم... .

(داخلی_شرکت Hyun_Woo اتاق Hyun_Woo_روز)

Hyun_Woo پشت میزش در اتاقش نشسته است که منشی Pai برگه‌هایی را برای Hyun_Woo می‌آورد.
منشی Pai:
- بفرمایید قربان... اطلاعاتی که خواسته بودید.
Hyun_Woo پوشه را از منشی Pai می‌گیرد و نگاهی به اولین برگه که رو هست می‌اندازد. عکس Joon_Soo همراه با اطلاعات شخصی‌اش در برگه درج شده است. همراه با نگاه کردن Hyun_Woo به برگه منشی Pai توضیح می‌دهد.
منشی Pai: (ادامه)
- Lee Joon Soo سی ساله تحصیل کرده از آکادمی پلیس بعد از سه سال که افسر محلی بوده تو پرونده‌ای ارتقا پیدا می‌کنه و الان پنج ساله که تو بخش جرائم خشنه. با پدر پیرش هم که بازنشسته پلیسه زندگی می‌کنه چیز خاص دیگه‌ای نیست.
Hyun_Woo: (زیر لب)
- Lee Joon Soo... .
Hyun_Woo ورق می‌زند. عکس Min_Jee به همراه اطلاعات شخصی روی برگه درج شده است.
منشی Pai:
- Choi Min Jee بیست و چهار ساله. پدر مادرش رو تو یه اقدام تروریستی تو پرواز سئول_سیدنی در سال دو هزار و یازده از دست میده و ظاهراً تنها بازمانده اون پرواز هم هست بعد از اون دوست مادرش سرپرستی اونو بر عهده می‌گیره. سر دست‌گیری مجرم همین پرونده هواپیما هم با Lee Joon Soo آشنا میشه و تا همین الان با بخش جرائم خشن هم‌کاری می‌کنه... .
منشی Pai مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد.
منشی Pai: (ادامه)
- ولی چیزی که عجیبه قربان... تاحالا هیچ آموزشی ندیده و هیچی... بلد نیست... من واقعاً نمی فهمم چه‌طوری وارد خونه شده... .
Hyun_Woo:
- چه‌طور یه دختر معمولی می‌تونه به واحد جرائم خشن ملحق بشه؟ حتماً یه دلیلی داره... یه چیز دیگه هم هست... .
منشی Pai:
- قربان عجیب‌تر از این‌ها رفتارشونه! یکیشون که هی مدام وارد خونتون میشه یکی شونم که راه به راه مزاحمتون میشه... به نظرتون هدفشون از این کارها چیه؟ یعنی می‌خوان بگن دنبالتونن؟ یعنی جدیداً پلیس این‌جوری اعلام می‌کنه دنبال یه نفرِ؟
Hyun_Woo برگه‌ها را به منشی Pai می‌دهد.
Hyun_Woo:
- برام بیارش.
منشی Pai:
- کدومو قربان؟
Hyun_Woo:
- دختره رو... .

(خارجی_کوچه خانه خاله Byeol_روز)

Min_Jee لباس تو خونه‌ای به تنش است و پاکتی از خرید در دستش دارد. آواز خوان و سر خوش به سمت خانه می‌آید درحالی که در دست دیگرش سوسیس اسنک کره‌ای است و آن را می‌خورد.
به نزدیکی خانه که می‌رسد افراد Hyun_Woo را می‌بیند که دور و اطراف خانه مستقر شده‌اند. در خانه باز است و Min_Jee از آن‌جا که ایستاده است داخل خانه را می‌بیند که برخی افراد هم داخل خانه هستند. Min_Jee با دیدن آن‌ها سرش را خم می‌کند و پشت تیر چراغ برق کنارش قایم می‌شود.
Min_Jee: (زیر لب)
- ایش... زودتر از اون که فکرش رو می‌کردم اومدن!
و با این حرف آرام از آن‌جا دور می‌شود.

(داخلی_خانه خاله Byeol، آشپزخانه\ نشیمن_روز)

افراد Hyun_Woo در حال گشتن هر سوراخ سنبه‌ای برای پیدا کردن Min_Jee هستند. Eun_Ae و مادرش در آشپزخانه هستند. Eun_Ae مادرش را پشتش نگه داشته است.
Eun_Ae:
- من که گفتم خونه نیست چرا تمومش نمی‌کنید.
خاله Byeol:
- اصلاً با بچم چی کار دارید؟
یکی از افراد آن‌جا که نزدیک آن دو است دست از گشتن می‌کشد و به سمت آن‌ها بر می‌گردد.
مرد:
- کی میاد؟
Eun_Ae:
ما نمی‌دونیم... .
مرد:
- که نمی‌دونید نه؟
مرد پوزخندی می‌زند و به کارش ادامه می‌دهد.
Eun_Ae شخص دیگری (مرد جوانی) را می‌بیند که در نشیمن ظرفی قیمتی را از روی قفسه‌ای بر می‌دارد. Eun_Ae به طرفش می‌رود.
Eun_Ae:
- ای‌ای به اون دست نزن قیمتیه!
و با این حرف به طرف مرد می‌رود و طرف دیگر ظرف را می‌گیرد و آن را به طرف خودش می‌کشد.
Eun_Ae: (ادامه)
- با این چی کار داری تو این نیستش که! بدش به من.
مرد در نگه داشتن ظرف سماجت می‌کند. Eun_Ae هی آن را به طرف خودش می‌کشد و مرد هم با یک لبخند تمسخر آمیزی آن را به طرف خودش می‌کشد.
Eun_Ae: (ادامه)
- گفتم بدش به من!
Eun_Ae در یک لحظه نیرویی بیشتر وارد می‌کند تا بتواند ظرف را از مرد بگیرد که دستش از روی ظرف لیز می‌خورد و به خاطر نیروی زیادی که وارد کرده است خودش به عقب هل داده می‌شود و روی زمین می‌افتد. مرد با دیدن افتادن او پوزخند می‌زند. همان لحظه صدای خنده بقیه‌ی افراد حاضر بلند می‌شود. خاله Byeol نگران دخترش را از آشپزخانه نگاه می‌کند.
Eun_Ae طلبکارانه همان‌طور که روی زمین افتاده است به مرد نگاه می‌کند. مرد با تمسخر به Eun_Ae نگاهی می‌اندازد.
مرد:
- حالا چه تحفه‌ای هم هست.
و با این حرف ظرف را به طرف Eun_Ae پرت می‌کند. Eun_Ae می‌خواهد بلند شود تا ظرف را بگیرد که قبل از این‌که حرکتی کند ظرف به کنار Eun_Ae می‌افتد. Eun_Ae فقط به مرد نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_واحد آپارتمانی Joon_Soo (جلوی در/ نشیمن_شب)

Min_Jee با همان وضع و لباس‌های تو خونه‌ای، جلو در آپارتمان Joon_Soo می‌ایستد و زنگ در را می‌زند. صدای زنگ در خانه می‌پیچد. پدر Joon_Soo در را باز می‌کند. Min_Jee قبل از این‌که او چیزی بگوید خودش پیش قدم می‌شود و نایلونی که در دست دارد را بالا می‌آورد.
Min_Jee:
- سوجو می‌خورید؟
آقا Lee:
- واو... Min_Jee خوش اومدی دخترم بیا تو... .
و با این حرف کنار می‌رود و Min_Jee داخل می‌آید.
Min_Jee:
- ممنونم عمو... .
Joon_Soo بطری به دست در حال رد شدن از نشیمن برای رفتن به اتاقش است که متوجه Min_Jee می‌شود، نیم نگاهی به Min_Jee می‌اندازد.
Joon_Soo:
- باز چی کار کردی که از خونه انداختنت بیرون؟
پدر Joon_Soo متعجب Min_Jee را نگاه می‌کند. Min_Jee طلبکارانه رو به Joon_Soo نگاه می‌کند.
Min_Jee:
- نه خیر هیچم منو ننداختن بیرون... .
Joon_Soo:
- کاملاً از سر و وضعت مشخصه... .
و با این حرف با چشم به لباس‌های Min_Jee اشاره می‌کند و بعد داخل اتاقش می‌رود و در را می‌بندد. Min_Jee اخمی می‌کند و رویش را می‌چرخاند که پدر Joon_Soo را می‌بیند که متعجب نگاهش می‌کند. اخمش را سریع باز می‌کند و ملتمسانه او را نگاه می‌کند. دستانش را به شکل خواهش به هم جفت می‌کند و بالا می‌گیرد.
Min_Jee:
- عمو... میشه برای یه مدت کوتاه این‌جا بمونم؟
پدر Joon_Soo سعی می‌کند از تعجبش بکاهد.
آقا Lee:
-آره، آره دخترم... راحت باش... این‌جا هم خونه خودته.
Min_Jee: (خوشحال)
- مرسی... .
و با گفتن این حرف به سمت در بسته اتاق Joon_Soo زبان درازی می‌کند.

(داخلی_واحد آپارتمانی Joon_Soo (نشیمن)_شب)

Min_Jee در تاریکی خانه و با نور کم در نشیمن ایستاده است و رو به پنجره نشیمن بیرون را نگاه می‌کند و با Eun_Ae پشت تلفن حرف می‌زند.
Eun_Ae (V.O.):
- Min_Jee این همون یارویی نیست که ازش حرف می‌زدی؟ طرف که یه گنگستره... خودتو چرا به دردسر انداختی... .
Min_Jee:
- دردسر چیه بابا... تو نگران نباش درست میشه... .
Eun_Ae (V.O.):
- چی‌چی رو نگران نباش یارو خطرناکه... یه کاری دست خودت میدی.
Min_Jee همان‌طور که موبایل در دستش است می‌چرخد و به پشت سرش نگاه می‌کند.
Min_Jee:
- خطرناک نیست که!... من... .
قبل از این‌که Min_Jee حرفش را تمام کند متوجه Joon_Soo می‌شود که پشت سرش کمی آن‌طرف‌تر ایستاده است و او را نگاه می‌کند. چون فضا تاریک است و او را یک‌دفعه دیده است می‌ترسد و ناخودآگاه جیغی می‌کشد.
Eun_Ae (V.O.):
- چی شد Min_Jee؟
- Min_Jee دستش را روی قلبش می‌گذارد.
Min_Jee:
- هیچی... Joon_Soo بود... بعداً بهت زنگ می‌زنم... .
و با این حرف تماس را قطع می‌کند.
Min_Jee:
- میشه این عادتت رو ترک کنی... هر دفعه سکتم میدی... .
Joon_Soo:
- منظورت از این حرف‌هایی که می‌زدی چی بود؟
Min_Jee که می‌ترسد Joon_Soo بویی ببرد خود را به کوچه علی چپ می‌زند.
Min_Jee:
- کدوم حرف‌ها؟؟
Joon_Soo:
- چی کار داری می‌کنی Min_Jee؟
Min_Jee در حالی که دارد به سمت اتاق Joon_Soo می‌رود.
Min_Jee:
- کاری نمی‌کنم که... .
و با این حرف به داخل اتاق می‌رود.
Min_Jee: (ادامه)
- من تو اتاقت می‌خوابم... بی‌زحمت تو هال بخواب... نمی‌تونم که عمو رو از اتاقش بیرون کنم... .
Joon_Soo: (نگران)
- Min_Jee؟
Min_Jee بر می‌گردد.
Min_Jee:
- هان؟
Joon_Soo:
- همه چی مرتبه؟
Min_Jee:
- آره مرتبه... خیالت راحت باشه.
و با این حرف به داخل اتاق می‌رود و در را می‌بندد.

(داخلی_خانه Hyun_Woo (اتاق مطالعه)_روز)

Min_Jee (کم‌رنگ/ کمی محو) در اتاق مطالعه Hyun_Woo طرف چپ میز ایستاده است و اسناد روی میز را با دست ورق می‌زند. (میز نزدیک در ورود قرار دارد) Hyun_Woo در چهارچوب در نمایان می‌شود.
Hyun_Woo:
- دیروز دنبالتون می‌گشتیم مثل این‌که خودتون تشریف آوردید؟!
Min_Jee با شنیدن صدای Hyun_Woo ترسان سرش را بالا می‌گیرد و برگه‌ای که در دست دارد روی میز می‌اندازد. Hyun_Woo این‌بار در اتاق را می‌بندد و جلوتر می‌آید.
Hyun_Woo: (ادامه)
- تو چه‌طوری هر دفعه میای داخل؟ رو میزم دنبال چی می‌گشتی؟
Min_Jee که از نزدیک شدن Hyun_Woo ترسیده است گامی به عقب می‌گذارد. Hyun_Woo وقتی می‌بیند او حرفی نمی‌زند و فقط ترسان او را نگاه می‌کند صدایش را بالا می‌برد.
Hyun_Woo: (ادامه)
- گفتم چه‌طوری اومدی داخل؟
Min_Jee که بیش از پیش ترسیده است من‌من می‌کند.
Min_Jee:
- من... من... .
Hyun_Woo نزدیک‌تر می‌آید.
Hyun_Woo:
- ان‌قدر راحت میای و میری می‌دونستی می‌تونم به جرم ورود غیر قانونی بندازمت هلفدونی خانم پلیس؟
Min_Jee با این حرف Hyun_Woo شکه می‌شود و متحیر او را نگاه می‌کند.
Min_Jee:
- تو از کجا می‌دونی؟
Hyun_Woo پوزخند می‌زند.
Hyun_Woo:
- مسخره کردی منو... .
Min_Jee که شجاعت بیشتری پیدا کرده است طلبکارانه Hyun_Woo را مخاطب قرار می‌دهد.
Min_Jee:
- آره درسته اصلاً من پلیسم... .
انگشت سبابه‌اش را به نشانه تهدید بالا می‌آورد.
Min_Jee: (ادامه)
- اومدم بهت هشدار بدم اگه دست از این کارهات بر نداری دست‌گیر میشی... .
Hyun_Woo با شنیدن این حرف قهقهه‌ای می‌زند.
Hyun_Woo:
- دارم با یه بچه صحبت می‌کنم؟ ما رو گرفتی؟ این حرفت الان یعنی چی هشدار قبل از عمله... .
و بعد باز هم می‌خندد.
Hyun_Woo: (ادامه)
- همه دیوونه‌اند... اون از هم‌کار عزیزت که زرت و زرت مزاحمم میشه... اینم از تو... تو واحدتون فکر کنم همه دیوونند... .
Min_Jee که منظور او را نمی‌فهمد فقط گنگ نگاهش می‌کند و بعد از مکثی دوباره طلبکارانه نگاهش می‌کند.
Min_Jee:
- به خاطر خودت میگم... این کارهات رو ادامه نده... .
Hyun_Woo جدی می‌شود و به سمت Min_Jee دوباره گام بر می‌دارد.
Hyun_Woo:
- وقتی با زبون خوش ازت سوال می‌پرسم جواب بده... وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی... .
Min_Jee ترسان دوباره عقب می‌رود که به دیوار می‌خورد و راه فراری ندارد.
Hyun_Woo: (ادامه)
- جواب نمی‌دی نه؟
حالا Hyun_Woo روبه‌روی Min_Jee فیس تو فیس ایستاده است. دستش را حرکت می‌دهد تا دست Min_Jee را بگیرد که یک‌دفعه دستانش از دست Min_Jee عبور می‌کند. Hyun_Woo وحشت زده به دستش که داخل دست Min_Jee است نگاه می‌کند و با ترس دستش را می‌کشد و گامی عقب می‌رود.
Hyun_Woo: (با ترس)
- تو دیگه چی هستی؟
Min_Jee: (ترسان)
- من... من... .
نمی‌تواند جمله‌اش را تمام کند و همان‌طور به Hyun_Woo زل می‌زند. بعد کم‌کم به سمت راست می‌رود و میز را دور می‌زند. Hyun_Woo همان‌طور وحشت زده او را نگاه می‌کند. Min_Jee که حالا جلوی در ایستاده است Hyun_Woo را مخاطب قرار می‌دهد.
Min_Jee: (ادامه)
- من... من... متاسفم قصدم ترسوندن تو نبود... من... فقط... .
همان لحظه در باز می‌شود و منشی Pai وارد اتاق می‌شود.
منشی Pai:
- قربان... .
منشی Pai به محض دیدن Min_Jee که جلوی در ورود ایستاده است و Hyun_Woo که متعجب وسط اتاق است، سریع به سمت Min_Jee خیز بر می‌دارد تا او را بگیرد. Min_Jee که می‌بیند راه فراری ندارد همان‌جا می‌ایستد و منشی Pai که به سمتش خیز برداشته است از او رد می‌شود. Hyun_Woo با دیدن رد شدن منشی Pai از Min_Jee، بیشتر متعجب می‌شود و منشی Pai هم وحشت می‌کند و هر دو متعجب و وحشت زده به Min_Jee نگاه می‌کنند. Min_Jee که خود ترسیده است به چشمان وحشت زده آن دو خیره می‌شود.
Min_Jee: (من من کنان)
- من... متا... .
نمی‌تواند جمله‌اش را تمام کند از ترس همان‌جا که ایستاده است یک‌دفعه ناپدید می‌شود. منشی Pai و Hyun_Woo با دیدن غیب شدن او بیش از پیش وحشت می‌کنند.

(داخلی_خانه Hyun_Woo (اتاق مطالعه)_روز)

LATER Hyun_Woo در اتاق مطالعه‌اش پشت میزش نشسته است که منشی Pai وارد اتاق می‌شود.
منشی Pai:
- قربان سرچ کردم فقط همین‌هارو پیدا کردم.
و با این حرف برگه‌هایی را همراه با تخته‌ای زیر آن‌ها به Hyun_Woo می‌دهد. Hyun_Woo نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد. یک سری سرچ از اینترنت درباره ارواح و نحوه گرفتنشون.
Hyun_Woo:
- این‌ها چیه؟
منشی Pai:
- نحوه گرفتن ارواح دیگه قربان.
Hyun_Woo سرش را تکانی می‌دهد و تخته را روی میز می‌اندازد.
Hyun_Woo:
- بردار ببر این‌هارو.
منشی Pai:
- قربان نمی‌شه که باید یه جوری بگیریمش... .
(مکث)
- قربان به جن گیر هم بگم بیاد؟ پدر پایین جلوی خونه ایستاده... .
Hyun_Woo عاقل اندر سفیه او را نگاه می‌کند و بعد همان تخته را از روی میز بر می‌دارد و به سمتش پرت می‌کند.
Hyun_Woo:
- د... برو بیرون ان‌قدر چرت و پرت نگو... دختره که روح و جن نیست انسانه خوبه خودتم می‌دونی... .
منشی Pai تخته را می‌گیرد.
منشی Pai:
- ولی قربان همچین موردی اصلاً پیدا نکردم... .
Hyun_Woo:
- خیلی خوب برو بیرون.
منشی Pai:
- قربان... .
Hyun_Woo:
- بیرون... .
منشی Pai از در خارج می‌شود.

(داخلی_خانه Hyun_Woo (نشیمن)_شب)

Min_Jee در حالی که ناراحت است و نمی‌داند اشتباهی که کرده است را چگونه درست کند دوباره در خانه Hyun_Woo به صورت (کم‌رنگ/ کمی محو) ظاهر می‌شود. با خودش درگیر است زیر لب با خودش صحبت می‌کند. به نشیمن می‌رسد و سرش را بالا می‌گیرد، همین که نگاهش به داخل می‌افتد می‌ترسد و ترسان به نشیمن خیره می‌شود.
Hyun_Woo، Yong_Jae، منشی Pai و برخی از افراد Hyun_Woo در نشیمن هستند. Hyun_Woo عصبی و خشمگین درحالی که سر Yong_Jae که جلویش زانو زده است داد می‌زند برگه‌هایی که در دست دارد را توی صورت Yong_Jae که زانو زده است پرت می‌کند. منشی Pai و بقیه افراد پشت Yong_Jae روبه‌روی Hyun_Woo ایستاده‌اند. (پشت Hyun_Woo میزی بزرگ قرار دارد و سمت چپش کتاب‌خانه‌ای است)
Hyun_Woo:
- می‌دونی چه غلطی کردی؟ بازم گند زدی که.
Yong_Jae:
- قربان... ببخشید... غلط کردم... غلط... .
Hyun_Woo نمی.گذارد حرفش تمام شود.
Hyun_Woo:
- گند زدی به همه زحمت و اعتبارم حالا میگی غلط کردم... .
Yong_Jae:
- گو*ه خوردم... قربان ببخشید... اگه‌اگه یه فرصت دیگه... .
Hyun_Woo نمی‌گذارد حرفش تمام شود بیش از پیش خشمگین می‌شود و لیوانی که روی میز پشت سرش است را بر می‌دارد و کنار Yong_Jae پرت می‌کند. لیوان با صدای بلندی تکه‌تکه می‌شود. تکه‌ای از لیوان بعد از افتادن آن به روی زمین به دلیل شدت زیاد ضربه بر می‌گردد و صورت Yong_Jae را کمی زخمی می‌کند.
Min_Jee با دیدن این صحنه وحشت می‌کند و دستش را به دهانش می‌گیرد.
Hyun_Woo:
- یه فرصت بدم... یه فرصت دیگه می‌خوای؟
Yong_Jae از رفتار Hyun_Woo بیش از پیش می‌ترسد و به خود می‌لرزد.
Yong_Jae:
- قربان... غلط کردم... گو*ه خوردم... ببخشید... من زن و بچه دارم... به من رحم کنید... .
Hyun_Woo با شنیدن حرف او عصبی و کلافه موهایش را بالا می‌دهد و رویش را بر می‌گرداند. Yong_Jae که می‌بیند Hyun_Woo چیزی نمی‌گوید جسورتر می‌شود.
Yong_Jae: (ادامه)
- قربان... اصلاً تقصیر من نبود... آقای Nam خودش دبه کرد زد زیر همه چی... اگه اجازه بدید من با چند نفر میرم و... .
Hyun_Woo از بهانه آوردن Yong_Jae بیش از پیش عصبی می‌شود و مجسمه کوچکی که روی میز پشت سرش است را بر می‌دارد و به سمت Yong_Jae می‌چرخد تا توی صورتش بزند و هم‌زمان داد می‌زند:
Hyun_Woo:
- گفته بودم... بهانه نیار... .
Yong_Jae با ترس به Hyun_Woo نگاه می‌کند. Hyun_Woo دستش را بالا می‌برد که همان لحظه Min_Jee داد می‌زند
Min_Jee:
- چی کار داری می‌کنی؟
Hyun_Woo و منشی Pai و بقیه افراد Min_Jee را می‌بینند که به سمت Hyun_Woo می‌آید. Hyun_Woo به محض دیدن Min_Jee عصبی می‌غرد.
Hyun_Woo:
- تو دوباره این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
Min_Jee:
- چی کار داری می‌کنی؟ بسه تمومش کن.
Hyun_Woo:
- به تو ربطی نداره گمشو بیرون.
Min_Jee نزدیک‌تر می‌آید.
Min_Jee:
- یعنی چی که به من ربطی نداره؟ می‌خوای بکشیش؟
Hyun_Woo عصبی‌تر در چشمان Min_Jee نگاه می‌کند. همان لحظه منشی Pai به طرف Min_Jee می‌رود تا دوباره او را بگیرد. از پشت به او نزدیک می‌شود و می‌خواهد دستش را بگیرد که باز دستش از او رد می‌شود. Min_Jee با دیدن منشی Pai پشت سرش ترسان به طرفش بر می‌گردد.
منشی Pai:
- لعنتی تو دیگه کی هستی؟ قربان نمی‌تونم بندازمش بیرون چی کارش کنم؟!
Hyun_Woo نفس عمیقی می‌کشد و دستش را پایین می‌آید.
Yong_Jae:
- قربان واقعاً متاسفم... واقعاً تقصیر من نبود این آقای Nam یه دفعه طمع برش داشت... فکر کرد حالا کی هست... دو برابر قیمت مذاکره شده رو می‌خواست... منم قربان جوش آوردم... خیلی فرصت طلب بود... .
با هر کلمه‌ای که او می‌گوید، Hyun_Woo عصبی‌تر می‌شود و یک‌دفعه Hyun_Woo دوباره دستش را بالا می‌آورد تا سریع به سر مرد ضربه بزند. در همان لحظه Min_Jee سریع می‌رود و روبه‌روی Hyun_Woo می‌ایستد و دستش را بالا می‌برد و طرف دیگر مجسمه را با دستانش می‌گیرد و بین Yong_Jae و Hyun_Woo قرار می‌گیرد تا مانع برخورد مجسمه به Yong_Jae شود. (Min_Jee با گرفتن طرف دیگر مجسمه به حال عادی برگشته است/ قابل لمس است) Hyun_Woo و منشی Pai متعجب از اتفاقی که افتاده است او را نگاه می‌کنند.
Hyun_Woo: (متعجب)
- چه‌طوری این کارو کردی؟
منشی Pai: (وحشت زده)
- یا خدا این دیگه کیه! اراده می‌کنه روح میشه اراده می‌کنه انسان میشه!
Hyun_Woo:
- برو عقب.
Min_Jee:
- بس کن... خواهش می‌کنم.
Hyun_Woo: (بلندتر)
- میگم برو عقب.
Min_Jee: (صدایش را بلند می‌کند)
- نمی‌رم... نه تا وقتی که تو مجسمه رو ننذازی.
Hyun_Woo: (داد می‌زند)
- میگم از خونم گمشو بیرون.
Min_Jee: (داد می‌زند)
- نمی‌خوام... .
همان لحظه Hyun_Woo Min_Jee را که یک طرف مجسمه را گرفته است به سمت چپ پرتاب می‌کند. Min_Jee که انتظار همچین حرکتی را ندارد بدون این‌که بتواند مقاومت کند به سمت چپ پرت می‌شود و به کتاب‌خانه‌ای که طرف چپ Hyun_Woo در نشیمن قرار دارد بر خورد می‌کند و با درد روی زمین می‌افتد. به دلیل شدت زیاد ضربه ابتدا چند کتاب خیلی سریع روی Min_Jee می‌افتد و بعد هم کل کتاب‌خانه تکانی می‌خورد و روی Min_Jee می‌افتد.
همه هاج و واج و متعجب به کتاب‌خانه افتاده روی زمین نگاه می‌کنند.
منشی Pai:
- یعنی مرده قربان؟
Hyun_Woo کلافه مجسمه را روی زمین می‌اندازد و دستور می‌دهد.
Hyun_Woo:
- کتاب‌خانه رو بلند کنید.
افراد اطاعت می‌کنند و چند نفر از افراد کتاب‌خانه را بلند می‌کنند. Min_Jee زیر کتاب‌ها نیست. منشی Pai به محض دیدن غیبت او.
منشی Pai:
- قربان انگار دوباره غیب شده... نیست... .
Hyun_Woo کلافه دستی توی موهایش می‌کشد و داد می‌زند.
Hyun_Woo:
- همه بیرون... .
همه هاج و واج این‌بار به Hyun_Woo نگاه می‌کنند که او دوباره داد می‌زند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- گفتم گمشید بیرون... .
منشی Pai Yong_Jae که زانو زده را بلند می‌کند و همه عقب‌عقب از در خارج می‌شوند.
Hyun_Woo با عصبانیت به سمت میزی که پشت سرش است برمی‌گردد و وسایل روی میز را با خشم روی زمین می‌ریزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_اتاق خواب Joon_Soo_شب)

Min_Jee با درد چشمانش را باز می‌کند و پهلو راستش را می‌گیرد و همان‌طور که روی زمین چهار زانو نشسته است روی زمین دراز می‌کشد و از درد پهلوهاش را فشار می‌دهد و لب‌هایش را به دندان می‌گیرد.

(داخلی_واحد آپارتمانی Joon_Soo (نشیمن/ آشپزخانه)_ شب)

Min_Jee آهسته در اتاق را باز می‌کند. نشیمن تاریک است و فقط نور کم آباژوری درون نشیمن روشن است. Min_Jee آرام به سمت آشپزخانه می‌رود و از یکی از کابینت‌ها، درون جعبه کمک‌های اولیه چسب ضد دردی را بر می‌دارد. می‌خواهد به سمت اتاق برود که چشمش به میز پایه کوتاه وسط نشیمن می‌افتد که برگه‌ها و عکس‌هایی شلخته رویش قرار دارد. کنجکاو می‌شود و به سمت آن می‌رود. از میان عکس‌هایی که آن‌جا است عکس Hyun_Woo را می‌بیند. به سختی خم می‌شود و آن را بر‌می‌دارد. همان لحظه Joon_Soo پشت او می‌ایستد و او را مخاطب قرار می‌دهد.
Joon_Soo:
- برای چی اون عکس رو برداشتی؟
Min_Jee باز لحظه‌ای می‌ترسد و بعد دوباره به سمت Joon_Soo بر می‌گردد.
Min_Jee:
- میشه از این کارها نکنی گفتم که می‌ترسم.
Joon_Soo:
- شرمنده... .
Min_Jee عکس را نگاهی می‌اندازد.
Min_Jee:
- دارید دنبال این شخص می‌گردید؟
Joon_Soo:
- چه‌طور؟ می‌شناسیش؟
Min_Jee عکس را روی میز پایه کوتاه پرت می‌کند.
Min_Jee:
- نه اصلاً... از کجا بشناسمش.
و با این حرف نگاهش را از Joon_Soo می‌گیرد.
Joon_Soo:
- Min-Jee... ‌.
Min_Jee:
-ای بابا گفتم که نمی‌ش... .
Joon_Soo:
- خوبی؟
Min_Jee که انتظار همچین حرفی رو نداشت با گیجی نگاهش می‌کند.
Min_Jee:
- هان؟
Joon_Soo:
- درد داری؟ چیزی شده؟
Min_Jee:
- چه‌طور؟
Joon_Soo به چسب ضد درد که Min_Jee در دستش گرفته است با چشم اشاره می‌کند. Min_Jee که می‌فهمد سوتی داده است آن را سریع پشتش پنهان می‌کند.
Min_Jee: (ادامه)
- نه بابا... هیچی نشده... نگران نباش.
و با این حرف سریع به داخل اتاق می‌رود و در را می‌بندد تا Joon_Soo دیگر نتواند چیزی بگوید.

(داخلی_شرکت Hyun_Woo (اتاق Hyun_Woo)_روز)

رئیس Kim (مردی پنجاه ساله) و Hyun_Woo روی دو مبل تکی کنار هم نشسته‌اند. روی میز جلو مبل دو فنجان چای قرار دارد.
رئیس Kim:
- ممنونم که یه وقت ملاقات به من دادین.
Hyun_Woo:
- منشی Pai می‌گفت کار مهمی با من دارید.
رئیس Kim :
- بله همین‌طوره... .
رئیس Kim فنجانش را بلند می‌کند و جرئه‌ای از چایش می‌نوشد.
رئیس Kim: (ادامه)
- در واقع مطلب مهمی رو می‌دونم که فکر کردم شما هم باید از اون خبر داشته باشید.
Hyun_Woo متعجب و منتظر او را نگاه می‌کند. رئیس Kim فلشی را از جیبش در می‌آورد و روی میز جلوی مبل می‌گذارد.
رئیس Kim: (ادامه)
- اینه.
Hyun_Woo: (متعجب)
- این چیه؟
رئیس Kim:
- خودتون چک کنید ببینید.
Hyun_Woo با تردید بلند می‌شود و فلش را از روی میز جلوی مبل برمی‌دارد و به سمت میزش می‌رود. فلش را به کامپیوتر وصل می‌کند تا آن را چک کند و هم‌زمان روی صندلی پشت میزش می‌نشیند.
Hyun_Woo چند لحظه به مانیتور خیره می‌شود و بعد چشمانش را ریز می‌کند تا دقیق‌تر نگاه کند. تصویری که از مانیتور نمایش داده می‌شود تصویری ضبط شده از بیست و دو سال قبل از دوربین آشپزخانه، خانه Hyun_Woo است.
تصویری که مانیتور نمایش می‌دهد:
"زنی در آشپزخانه در حال درست کردن غذا است که مردی سر تا پا سیاه درحالی که جورابی به صورتش پوشانده است تا شناسایی نشود از پشت به زن نزدیک می‌شود. زن روبه‌روی دوربین است و قیافه‌اش قابل دیدن است. زن که در حال درست کردن غذا است متوجه حضور او نمی‌شود. ناگهان مرد از پشت سر طنابی را دور گردن زن می‌پیچد و شروع به خفه کردن او می‌کند. زن دستش را به طناب دور گردنش می‌گیرد و در اثر نیرویی که مرد وارد می‌کند از پشت به روی زمین می‌افتد. مرد همچنان در حال خفه کردن اوست. زن شروع به دست و پا زدن می‌کند و سعی در رها کردن خودش دارد"
Hyun_Woo با دقت به صورت زن خیره می‌شود و یک‌دفعه وحشت زده و ترسان از روی صندلی می‌پرد و به عقب گام بر می‌دارد. درحالی که چشمانش هنوز وحشت زده روی مانیتور مانده است. Hyun_Woo با دیدن تقلا‌های زن بیش از پیش عصبی و مضطرب می‌شود. نگاهش همچنان به مانیتور است.
تصویری دوباره از مانیتور:
" چند لحظه بعد زن از تلاش دست بر می‌دارد و بی جان روی زمین می‌افتد."
Hyun_Woo چند لحظه همان‌طور مسخ شده به مانیتور خیره می‌شود و بعد سرش را بالا می‌آورد و رئیس Kim را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo:
- این... این چیه؟
رئیس Kim از جایش بلند می‌شود.
رئیس Kim:
- همون‌طور که می‌بینید مادر مرحومتون خودکشی نکرده، به قتل رسیده... .
Hyun_Woo با شنیدن حرف رئیس Kim عصبی‌تر می‌شود و با سرعت به طرفش گام بر می‌دارد و یقه‌اش را می‌گیرد و داد می‌زند.
Hyun_Woo:
- گفتم این لعنتی چیه؟
رئیس Kim:
- می‌خواستی چی باشه؟ فیلم ضبط شده‌ای از دوربین داخل خونتونه.
Hyun_Woo یقه‌اش را بیشتر در دستش فشار می‌دهد.
Hyun_Woo:
- اینو از کجا آوردی؟
رئیس Kim:
- معلوم نیست واقعاً، خونتون... .
Hyun_Woo با حرص یقه رئیس Kim را رها می‌کند و در حین رها کردن یقه‌اش او را هل می‌دهد.
Hyun_Woo:
- فکر کردی با احمق طرفی... .
رئیس Kim که در اثر هل دادن Hyun_Woo گامی به عقب برداشته است، یقه‌اش را مرتب می‌کند.
رئیس Kim:
- فکر می‌کنی فیلم ساختگیه؟ خودت می‌تونی چک کنی ببینی واقعیه یا نه... من با دروغ گفتن به تو چی عایدم میشه مگه؟
Hyun_Woo:
- مسخرست... یعنی پدرم نفهمید ک… .
رئیس Kim میان حرفش می‌پرد.
رئیس Kim:
پدرت می‌دونیست.
Hyu_-Woo: (متعجب)
- چی؟!
رئیس Kim:
- پدرت می‌دونسته... خودش مخفیش کرده بوده... .
Hyun_Woo: (متعجب‌تر)
- چی؟
رئیس Kim نگاهی به Hyun_Woo که درمانده او را نگاه می‌کند، می‌اندازد و بعد خودش ادامه می‌دهد.
رئیس Kim:
- اون زمان انگار پدرت با یه سری هم‌کارهاش به مشکل خورده بوده... رؤسای چندتا باندی که پدرت باهاشون هم‌کاری می‌کرد فکر می‌کردن رئیس Jong بهشون خ*یانت کرده... می‌دونستن نقطه ضعفش زنشه برای همین برای تلافی زنش رو که یعنی مادرتو می‌کشند... .
Hyun_Woo:
-:امکان نداره...:امکان نداره... اگه اینی که میگی درست باشه پدر حتماً دخل همشون رو می‌آورد نه این‌که رو مسئله سر پوش بذاره... .
رئیس Kim:
-؛دخلشون رو آورد... ولی نه اون موقع... وضع اعتبار شرکتش (باندش) زیر سوال بود... اون زمان مجبور بود روش سر پوش بذاره... بعداً به حساب تک‌تکشون رسید البته!
Hyun_Woo به سمت مانیتور اشاره می‌کند.
Hyun_Woo: (عصبی)
- تو پس چه‌طوری این فیلم رو داری؟
رئیس Kim:
- می‌دونی که من یکی از رفقای رئیس Jong بودم... موقعی که پدرت از قتل مادرت مطلع شد من اون‌جا بودم... ازم خواست این موضوع بین خودمون بمونه... (مکث) خوب البته منو که می‌شناسی نمی‌تونم از فرصت‌های مناسبی که برام ایجاد میشه دست بکشم ازش می‌تونستم باج بگیرم... .
به این‌جا که می‌رسد لبخند احمقانه‌ای تحویل Hyun_Woo می‌دهد. Hyun_Woo بعد از شنیدن این حرف، ابتدا عصبی خنده کوتاهی می‌کند و بعد دوباره خنده‌ای دیگر و بعد عصبی بلند می‌خندد.
رئیس Kim: (متعجب)
- می‌خندی؟
Hyun_Woo بعد از خنده‌اش، با چشمانی به خون نشسته سریع و با عجله به طرف رئیس Kim گام بر می‌دارد و دوباره یقه‌اش را می‌چسبد.
Hyun_Woo:
- بهم بگو کار کیه؟
رئیس Kim:
- بابات دخلشون رو آورده بازم می‌خوای بدونی کیه؟
Hyun_Woo: (داد می‌زند)
- کار کدوم عوضیه‌ای؟
رئیس Kim:
- خب منم دقیقاً برای همین این‌جام... (مکث همراه با لبخند) به یه شرط بهت میگم... .
Hyun_Woo خشمگین و منتظر او را نگاه می‌کند.

(داخلی_خانه Hyun_Woo (اتاق کنترل)_روز)

Hyun_Woo در را به هم می‌کوبد و وارد اتاق می‌شود. کسی پشت سیستم نیست. منشی Pai همراهش وارد اتاق می‌شود.
منشی Pai:
- قربان اگه شما... .
Hyun_Woo بین حرفش می‌پرد.
Hyun_Woo:
- خفه شو منشی Pai.
Hyun_Woo با این حرف پشت سیستم می‌نشیند، موس را در دست می‌گیرد و شروع می‌کند به پیدا کردن فیلم‌های بیست و دو سال پیش دقیقاً همان زمان و ساعتی که در فلش نشان داده شده بود. عصبی موس را تکان می‌دهد و کلیک می‌کند. Hyun_Woo نمی‌تواند بیش از سه سال قبل را آن‌جا پیدا کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- آه... لعنتی نیستند... .
Hyun_Woo عصبی به منشی Pai نگاه می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- فیلم‌های قبل‌تر کجان؟
منشی Pai:
- الان براتون میارم قربان... .
و درحالی که از در خارج می‌شود زیر لب می‌غرد.
منشی Pai: (ادامه)
- من که از اول می‌خواستم بهتون بگم صبر کنید براتون بیارم... گوش ندادید... .

(داخلی_خانه Hyun_Woo (اتاق کنترل)_روز)

LATER Hyun_Woo همراه با منشی Pai به مانیتور خیره شده‌اند.
منشی Pai:
- میگم قربان حالا خوبه پدرتون عادت داشت فیلم‌های ضبط شده رو نگه‌داره ها... .
Hyun_Woo با اخم و عصبی بدون این‌که به منشی Pai جوابی دهد به مانیتور خیره شده است.
فیلمی که مانیتور نمایش می‌دهد:
"فیلم درحال نشان دادن چند دقیقه قبل از حادثه است که مادر Hyun_Woo خانم Jong (زنی سی و پنج ساله) در حال غذا درست کردن است."
یک‌دفعه فیلم قطع می‌شود. Hyun_Woo و منشی Pai هر دو متعجب مانیتور را نگاه می‌کنند.
Hyun_Woo:
- چی شد؟
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره فیلم پخش می‌شود ولی دیگر اثری از خانم Jong در آشپزخانه نیست. Hyun_Woo نگران بار دیگر فیلم را عقب می‌زند و دوباره هیچی.
دوربین‌های دیگر را هم چک می‌کند آن‌ها هم هیچی نشان نمی‌دهند.
Hyun_Woo ناخودآگاه چشمش به دوربین اتاق مادرش می‌خورد که برای چند دقیقه قطع می‌شود و بعد تصویر خانم Jong را نمایش می‌دهد.
تصویری که از اتاق خانم Jong نمایش داده می‌شود:
"خانم Jong آویخته شده به سقف همراه با همان طنابی که با آن توسط آن مرد خفه شده است دور گردنش نمایش داده می‌شود."
Hyun_Woo این صحنه را که می‌بیند چشمانش را می‌بندد و سرش را می‌چرخاند.
همین که او سرش را می‌چرخاند منشی Pai را نگران بالا سرش می‌بیند. لحظه‌ای نگاهش می‌کند و بعد بلند می‌شود و روبه‌رویش قرار می‌گیرد درحالی که عصبی‌تر شده است.
Hyun_Woo:
- تو می‌دونستی آره؟
منشی Pai با شرمندگی سرش را به زیر می‌کشد.
منشی Pai:
- پدرتون ازم خواهش کردن به خاطر خودتون بهتون چیزی نگم متاسفم... .
Hyun_Woo پوزخندی می‌زند.
Hyun_Woo: (عصبی)
- به خاطر خودم... .
و عصبی از در خارج می‌شود.

(داخلی_یکی از اتاق‌های کلوب Hyun_Woo_شب)

Hyun_Woo در یکی از اتاق‌های کلوبش ناراحت روی مبلی نشسته است و در افکارش غوطه‌ور است.

(خارجی_حیاط خانه Hyun_Woo_روز) (فلش بک)

جشنی در خانه بر پاست و حیاط برای مهمانی تزئین شده است. Hyun_Woo هشت ساله در حیاط مشغول بازی با ماشین اسباب بازی‌اش هست که خانم Jong او را صدا می‌زند.
خانم Jong:
- Hyun_Woo... .
Hyun_Woo به سمت راستش نگاه می‌کند. مادر در حالی که لباس مجلسی به تن دارد و نخ بادبادکی را در دست گرفته است به سمت پدر Hyun_Woo (رئیس Jong مردی چهل و پنج ساله) که جلوی در حیاط کت و شلواری پوشیده است و در حال حرف زدن با یکی از مهمانان است اشاره می‌کند و بعد دستش را به سمت بینی‌اش می‌برد و "هیش" می‌گوید و به Hyun_Woo اشاره می‌کند به طرفش بیاید. Hyun_Woo با ذوق ماشین‌اش را می‌اندازد و به سمت مادر می‌آید. مادر بادبادک را به دست Hyun_Woo می‌دهد.
خانم Jong:
- همون که می‌خواستی... .
Hyun_Woo می‌خندد و مادر با خنده دنبالش می‌کند. هر دو با بادبادک بازی می‌کنند و دنبال هم می‌دوند.
(بازگشت به زمان حال)
Hyun_Woo از افکارش بیرون می‌آید که Min_Jee (کم‌رنگ) روبه‌رویش ظاهر می‌شود. Hyun_Woo ابتدا متعجب نگاهش می‌کند و بعد او را نادیده می‌گیرد و از روی مبل بلند می‌شود و به سمت در اتاق می‌رود که Min_Jee لحظه‌ای به (حالت عادی) برمی‌گردد و مچ دست او را می‌گیرد و متوقفش می‌کند.
Min_Jee:
- یه لحظه صبر کن... .
Hyun_Woo به دست Min_Jee که دست او را گرفته است نگاه می‌کند که Min_Jee متوجه آن می‌شود و سریع دستش را می‌کشد و دوباره (کم‌رنگ) می‌شود. Hyun_Woo پوزخند می‌زند.
Hyun_Woo:
- از من می‌ترسی مجبوری دنبالم بیای؟
Min_Jee: (آرام زمزمه می‌کند)
- نمی‌ترسم... فقط بهت اعتماد ندارم.
Hyun_Woo: (همراه با پوزخند)
- دیگه بدتر، دنبال کسی که بهش اعتماد نداری راه می‌افتی؟! حالت خوبه؟
Min_Jee:
- می‌خوام کمکت کنم نمی‌خوام پلیس‌ها بگیرنت... پلیس‌ها دنبالتن... .
Hyun_Woo :
- غیب گفتی؟ من بدون کمک یک روحم از پس خودم بر میام... .
Min_Jee:
- من روح نیستم... انسانم... فقط توانایی پرواز روح رو دارم... .
Hyun_Woo:
- چی داری؟
Min_Jee:
- می‌تونم بدون این‌که نیاز باشه خودم جایی برم... هرجا می‌خوام باشم... .
Hyun_Woo به حالت تمسخر آمیزی می‌خندد.
Hyun_Woo:
- همینه پس ازم نمی‌ترسی... راه به راه دنبالم میای... برو خدا رو شکر کن به دستم نیفتادی... وگرنه بلایی به سرت می‌آوردم که دیگه هوس موش و گربه بازی به سرت نزنه... .
Min_Jee با ترس و وحشت Hyun_Woo را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- چی شد؟ تازه ترسیدی؟
Min_Jee چیزی نمی‌گوید و فقط با ترس او را نگاه می‌کند. Hyun_Woo می‌خواهد از در خارج شود که بر می‌گردد و به Min_Jee نگاهی می‌اندازد.
Hyun_Woo: (ادامه)
- دفعه دیگه اگه جرئت کردی بیای... مثل آدم بیا... وگرنه اگه دستم بهت نرسه به خانوادت آسیب می‌زنم.
Min_Jee وحشت زده او را نگاه می‌کند که Hyun_Woo از در خارج می‌شود. Min_Jee با چند ثانیه تاخیر پشت او راه می‌افتد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ;FOROUGH
موضوع نویسنده

MASY297

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
42
53
مدال‌ها
2
(داخلی_راه‌رو کلوب Hyun_Woo_شب)

Min_Jee (کم‌رنگ) پشت سر Hyun_Woo راه می‌رود.
Min_Jee: (عصبی)
- به خانوادم چی کار داری؟ اون‌ها ربطی به این قضیه ندارند کاریشون نداشته باش... این کارها کار بزدلاست.
Hyun_Woo می‌ایستد و به طرف Min_Jee بر می‌گردد.
Hyun_Woo:
- فعلاً که یکی دیگه مثل بزدل‌ها همش جلوم ظاهر میشه.
Min_Jee:
- چرا ان‌قدر عصبی هستی تو؟ به خاطر دفعه پیشه؟ اونی که باید شاکی باشه منم نه تو! پرتم کردی رو کتاب‌خونه‌ها یادت رفته؟
Hyun_Woo:
- شما هم یادتون رفته این تو هستی که هی بدون اجازه تو خونم پیدات میشه... .
همان لحظه صدای یکی از افراد Hyun_Woo آن دو را متوقف می‌کند.
مرد:
- قربان... ماشین آمادست..‌. می‌رید خونه قربان؟
Hyun_Woo بار دیگر به Min_Jee نگاه می‌کند. Min_Jee گنگ و مات فقط او را تماشا می‌کند. Hyun_Woo پوزخندی به Min_Jee می‌زند و به سمت در گام بر می‌دارد. Min_Jee از رفتارش عصبی می‌شود و همان‌طور فقط رفتنش را نگاه می‌کند.

(خارجی_کلوب Hyun_Woo_شب)

Hyun_Woo از کلوب خارج می‌شود منشی Pai در صندلی عقب ماشین را برایش باز می‌کند. Hyun_Woo در حالی که سوار ماشین می‌شود.
Hyun_Woo:
- فردا بذار Yong_Jae هم تو کار شرکت کنه.
منشی Pai:
- قربان بازم بهش اعتماد می‌کنید؟
Hyun_Woo:
- می‌خوام از شرش خلاص شم!
منشی Pai در ماشین را می‌بندد و خود در صندلی جلو کنار راننده سوار می‌شود و ماشین حرکت می‌کند.

(داخلی_خانه Hyun_Woo (نشیمن/ آشپزخانه)_شب)

Hyun_Woo پشت میز غذاخوری در نشیمن نشسته است و شام روی میز چیده شده است. او عصبی لیوان نوشیدنی‌اش را برمی‌دارد و جرئه‌ای می‌نوشد و لیوان را با صدا روی میز می‌گذارد و به میز خیره می‌‌شود. عصبی بدون آن‌که دست به غذا بزند می‌خواهد از پشت میز بلند شود که حواسش نیست و دستش به لیوان و بشقاب روی میز می‌خورد و لیوان و بشقاب با هم روی زمین می‌افتند و می‌شکنند. Hyun_Woo کلافه دستی به موهایش می‌کشد و بعد به ناچار خم می‌شود تا آن‌ها را جمع کند. همان لحظه روبه‌رویش Min_Jee (عادی) ظاهر می‌شود و خم می‌شود و به او کمک می‌کند. Hyun_Woo همان‌طور که روی پاهایش نشسته است نگاهی به Min_Jee می‌اندازد.
Hyun Woo:
- نمی‌خواد جمع کنی.
Min_Jee چیزی نمی‌گوید و کارش را ادامه می‌دهد.
Hyun_Woo: (بلندتر)
- گفتم نمی‌خواد جمع کنی، دوباره که پیدات شد؟
Min_Jee باز محل نمی‌دهد. که Hyun Woo عصبی می‌شود و به طرف Min_Jee نیم خیز می‌شود و مچ دست او را می‌گیرد. Min_Jee می‌ترسد و دوباره خود را (کم‌رنگ) می‌کند که تکه‌هایی که از روی زمین جمع کرده است از دستش می‌افتند و دست Hyun_Woo که تا چند لحظه قبل دست او را گرفته بود از دستش رد می‌شود. Hyun_Woo پوزخندی می‌زند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- نگفته بودم دفعه بعد خودت بیا، فکر می‌کنی باهات شوخی دارم؟
Min_Jee:
- می‌خوام بهت کمک کنم.
Hyun_Woo:
- دفعه قبل هم همین رو گفتی، منم فکر می‌کنم جوابت رو دادم.
Min_Jee:
- من اگه قرار بود به حرفت گوش کنم که این‌جا نبودم‌.
Hyun Woo دست از جمع کردن می‌کشد و او را مستقیم نگاه می‌کند.
Hyun_Woo:
- مثلاً قراره چی کار کنی؟
Min_Jee هم مستقیم در چشمان Hyun_Woo نگاه می‌کند.
Min_Jee:
- کمک کنم این راهی که داری میری رو نری!
Hyun_Woo: (موشکافانه)
- کدوم راه؟
Min_Jee:
- این‌که بیشتر از این خلاف نکنی جرم نکنی لزومی نداره کاری که پدرت شروع کرده رو تو حتماً ادامه بدی.
Hyun_Woo با دهانی باز و متعجب Min_Jee را نگاه می‌کند و بعد شروع می‌کند به خندیدن. Min_Jee متعجب او را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo:
- برو خونتون دختر حوصله مسخره بازی ندارم.
و با این حرف بدون این‌که شیشه‌ها را جمع کند بلند می‌شود. پشتش را به Min_Jee می‌کند و می‌خواهد به طرف آشپزخانه برود که صدای Min_Jee را می‌شنود.
Min_Jee:
- شوخی نمی‌کنم، خیلی هم جدی میگم می‌خوام کمکت کنم از منجلابی که برای خودت درست کردی در بیای.
Hyun_Woo همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رود پوزخند می‌زند.
Hyun_Woo به آشپزخانه می‌رسد. کنار یخچال می‌ایستد، می‌خواهد جارو خاک انداز را که کنار یخچال است بردارد که Min_Jee کنارش ظاهر می‌شود و دستش را روی ساق دست Hyun_Woo می‌گذارد.
Min_Jee: (ادامه)
- جدی میگم، فکر می‌کنی دارم شوخی می‌کنم؟!
Hyun Woo بی‌خیال جارو می‌شود و مستقیم در چشمان Min_Jee که فاصله خیلی کمی از او دارد نگاه می‌کند.
Hyun_Woo:
- میشه بپرسم این علاقه وافرتون برای اهمیت دادن به من از کجا میاد؟
Min_Jee با سوال Hyun_Woo غافل گیر می‌شود. نمی‌داند چه جوابی دهد. نگاهش را ناشیانه و سریع از او می‌دزدد. این پا و آن پا می‌کند که چیزی به ذهنش آید. بی‌هدف و مضطرب نگاهش را به اطراف می‌چرخاند. Hyun_Woo که رفتار او را می‌بیند بی‌خیال و با نگاهی سرد و بدون حرف جارو خاک انداز را بر می‌دارد و به سمت میز غذاخوری می‌رود. Min_Jee همان‌جا در آشپزخانه می‌ماند. Hyun Woo در حال تمیز کاری است که صدای Min_Jee را می‌شنود.
Min_Jee:
- چون ازت خوشم میاد.
Hyun_Woo کارش را متوقف می‌کند و رویش را به سمت Min_Jee بر می‌گرداند.
Hyun_Woo:
- چی؟
Min_Jee شجاعتش را بیشتر جمع می‌کند.
Min_Jee: (بلندتر)
- گفتم چون دوست دارم.
Hyun_Woo که به نظرش حرف او مسخره و مزحک به نظر می‌آید خنده‌اش می‌گیرد. سرش را به زیر می‌اندازد و لبش را گاز می‌گیرد تا نخندد. Min_Jee که متوجه تمسخر او می‌شود بلافاصله اعتراض می‌کند.
Min_Jee: (ادامه)
- مسخرم می‌کنی؟ ان‌قدر حرفم خنده دار بود؟
Hyun_Woo سعی می‌کند خنده‌اش را کنترل کند. سرش را بالا می‌گیرد.
Hyun_Woo:
- باشه... .
Min_Jee:
- چی؟
Hyun Woo:
- باشه دیگه فهمیدم چرا این‌طوری می‌کنی... ممنونم به خاطر ابراز علاقه‌تون... ولی متاسفانه من علاقه‌ای بهت ندارم... پس ممنون میشم دیگه تو کارهام دخالت نکنی... .
Min_Jee سرش را به زیر می‌اندازد.
Min_Jee:
- من می‌دونم تو بهم علاقه‌ای نداری... نمی‌خوام هم کاری کنم که بهم علاقه پیدا کنی... فقط خالصانه می‌خوام بهت کمک کنم‌.
Hyun_Woo چیزی نمی‌گوید و فقط تکه‌ها را به آشپزخانه می‌آورد. Min_Jee که می‌بیند او چیزی نمی‌گوید خودش جسورتر می‌شود و ادامه می‌دهد.
Min_Jee: (ادامه)
-ببین می‌دونم چه حسی داری... درکت می‌کنم... منم خودم چهارده سالم بیشتر نبود که هم مادرم رو... هم پدرم رو از دست دادم.
Hyun_Woo با شنیدن این حرف‌ها اخم بزرگی می‌کند.
Min_Jee: (ادامه)
- می‌تونم درک کنم از دست دادن مادرت اون هم وقتی خیلی کوچیکی چه حسی داره... .
Hyun_Woo:
- از کجا می‌دونی من مادرمو تو بچگی از دست دادم؟
Min_Jee این پا و آن پا می‌کند.
Min_Jee: (آرام)
- من هم‌کار پلیس‌ام، فکر کنم یادت رفته.
Hyun_Woo پوفی می‌کند.
Hyun_Woo:
- از این‌جا برو... علاقه‌ای به شنیدن حرف‌هات ندارم.
Min_Jee اما بدون توجه به او ادامه می‌دهد.
Min_Jee:
- حتماً خیلی تو بچگیت سختی کشیدی... قبول دارم سخت بوده... پدرتم فقط مشغول کارهاش بوده... حتماً تو بچگی خیلی مشکل داشتی...
Hyun Woo:
- Min_Jee گفتم برو بیرون.
Min_Jee:
- اما خوب بعد همه این‌ها مجبور نیستی که راه پدرت رو ادامه بدی... تو با چشم خودت دیدی پدرت چه کارهای بدی کرده و به چند نفر آسیب زده و کارهاش چه عواقبی داشته پس دیگه نیازی نیست... .
Hyun_Woo در حال شنیدن این حرف‌ها دستش را عصبی مشت می‌کند، به این‌جا صحبت‌های Min_Jee که می‌رسد نمی‌تواند دیگر تحمل کند و با خشم و عصبانیت به طرف Min_Jee که او هم در آشپزخانه است بر می‌گردد و داد می‌زند.
Hyun_Woo: (عصبی و خشمگین)
- تو چی می‌فهمی من چی کشیدم.
Min Jee وحشت زده و شگفت زده با دهانی باز او را نگاه می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- تو چی می‌فهمی من چه چیزهایی رو پشت سر گذاشتم؟ تو چطوری منو درک می‌کنی؟ تو می‌فهمی وقتی مادر و پدرت هر روز سر کوچک‌ترین مسئله‌ای دعوا کنند یعنی چی؟ می‌فهمی تو اوج بچگی هر روز شاهد کثافت کار‌ی‌های بابات باشی یعنی چی؟ هر روز مجبوری یه گوشه قایم بشی تا نبینی نشنوی وحشی بازی‌هاشون رو..‌. می‌فهمی وقتی فقط هشت سالته و تو اون همه سختی و عذاب تنها دل‌خوشی مادرته و بعد بهت خبر خودکشی‌اش رو بدن یعنی چی؟ می‌فهمی چی میگی؟ تو چطور قراره منو درک کنی؟ هر کدوم از این‌ها برای دیوونه شدن یه نفر کافیه... و حالا چی؟ یه شبه پیدات میشه و میشی فرشته نجات؟ که بهم بگی کارهات بده این‌جوری نباش. وقتی داشتم اون همه سختی رو به دوش می‌کشیدم کجا بودی که حالا برام تعیین تکلیف می‌کنی... شما‌ها جای من نبودید که بفهمید من چی کشیدم... فقط از بیرون همیشه قضاوت می‌کنید... .
به این‌جا که می‌رسد Hyun_Woo دیگر ادامه نمی‌دهد و فقط با چشمانی به خون نشسته و عصبی به Min_Jee نگاه می‌کند. Min_Jee ترسان به Hyun_Woo نگاه می‌کند. دلش برایش می‌سوزد. سرش را به زیر می‌اندازد.
Min_Jee: (آرام)
- من متاسفم... متاسفم واقعاً نمی‌تونم درکت کنم درسته. (مکث) اما تو خودت این رنج‌ها رو کشیدی راضی میشی افراد دیگه هم رنج‌هایی مشابه تو رو بکشند؟
و بعد گفتن این حرف‌ها ناپدید می‌شود و Hyun_Woo را عصبی همان‌جا می‌گذارد.
Hyun_Woo بعد از رفتن Min_Jee همان‌جا در آشپزخانه می‌ماند. کلافه و عصبی دستش را به پیشانی‌اش می‌کشد و چند بار آن را تندتند مالش می‌دهد. دستش را با خشم مشت می‌کند و به روی اپن می‌زند.
Hyun_Woo: (عصبی و با حرص می‌غرد)
- لعنتی... .

(داخلی_ون پلیس (در حال حرکت)_روز)

تمام افراد واحد جرائم خشن در ون مشکی رنگی نشسته‌اند. رئیس پلیس جلو نشسته است و Seo_Jun در حال رانندگی است و بقیه پشت ون نشسته‌اند. ماشین در حال عبور از بزرگ‌راه است. رئیس پلیس Seo_Jun را مخاطب قرار می‌دهد.
رئیس پلیس:
- یه ذره تندتر برو باز از دستمون در نرند... .
Seo_Jun:
- عمراً، این دفعه دیگه می‌گیریمشون‌.
مکنه که کنار Joon_Soo و Chin_Hae پشت ون نشسته است.
مکنه:
- سونبه بی‌ادبی نباشه هر دفعه داری همین حرف رو می‌زنی.
Seo_Jun از داخل آینه جلویی مکنه را که پشت نشسته است می‌بیند.
Seo Jun:
- باز تو حرف زدی مکنه!
رئیس پلیس دستش را به بازو Seo_Jun می‌زند.
رئیس پلیس:
ولش کن بچه رو... تو گاز بده میگم.
Seo_Jun:
- چشم... .
Seo Jun با گفتن این حرف پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار می‌دهد.

(خارجی_بزرگ‌راه_روز)

دو ماشین پلیس و یک ون مشکی دیگر هم پشت ون آن‌ها آژیر کشان از بزرگ‌راه در حال رد شدن هستند.

(خارجی_بندر اینچئون (نزدیک کامیون)_روز)

Yong_Jae همراه با چند نفر از افراد Hyun_Woo و یک کامیون در بندر حضور دارند.
کشتی به بندر می‌رسد و توقف می‌کند.
Yong_Jae رویش را سمت یکی از افراد Hyun_Woo می‌کند.
Yong_Jae:
- تو برو حواست به اطراف باشه... .
آن شخص:
- باشه... .
Yong_Jae وقتی از رفتن او مطمئن می‌شود به افراد علامت می‌دهد ماشین خودش را بیارند. افراد کامیون دیگری را به جای کامیون Hyun_Woo که پشت چندتا از کانتینرها قایم کرده بودند به صحنه می‌آورند.
Yong_Jae:
- زود باشید همه چیز رو بذارید تو کامیون بجنبید... .
افراد اطاعت می‌کنند.
Yong_Ja: (ادامه)
- مواظب باشید نشکنند... .
همه آن وسایل قیمتی درون جعبه‌های مختلفی قرار داشتند و قابل رویت نبودند. دو نفر از افراد در حال جابه‌جایی کوزه‌ای هستند که در جعبه کمی باز می‌شود و کوزه دیده می‌شد. Yong_Jae با دیدن کوزه آن دو نفر را متوقف می‌کند.
Yong_Jae: (ادامه)
- صبر کنید ببینم... .
آن دو می‌ایستند. Yong_Jae جلو می‌آید و در جعبه را کامل باز می‌کند. کوزه‌ای که کاملاً مشخص است فیک است بین پوشال‌ها دیده می‌شود.
Yong_Jae: (متعجب)
- این چیه دیگه؟
همان لحظه صدای Hyun_Woo از پشت سر شنیده می‌شود.
Hyun_Woo:
- مثل این‌که باز سرت کلاه رفت... .
Yong_Jae بر می‌گردد و Hyun_Woo و منشی Pai و افراد Hyun_Woo را پشت سرش می‌بیند.
Hyun-Woo: (ادامه)
- می‌بینم که باز هم می‌خواستی کلک بزنی... ‌.
و با این حرف با چشم به کامیون اشاره می‌کند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- من تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار می‌خورم!
Yong_Jae مضطرب می‌شود. اسلحه‌اش را در می‌آورد و به سمت Hyun_Woo می‌گیرد. درحالی که دستانش در حال لرزش است. Hyun_Woo پوزخندی می‌زند.
Hyun_Woo: (ادامه)
- جراتش رو داری ماشه رو بکشی؟!
منشی Pai:
- قربان... ‌.
همان لحظه صدای آژیر پلیس می‌آید و پشت بندش دو ون مشکی و دو ماشین پلیس وارد محوطه می‌شوند و آن‌ها را محاصره می‌کنند. Yong_Jae که بیشتر مضطرب شده است چند گام به عقب می‌رود.
Hyun_Woo:
- مثل این‌که بدتر شد... .
Yong_Jae چند گام دیگر به عقب می‌رود و بعد شروع می‌کند به فرار کردن. همراه با او افرادش هم شروع به فرار می‌کنند. افرد پلیس از ماشین‌ها پیاده می‌شوند و دنبال Yong_Jae و افرادش می‌دوند.
رئیس پلیس:
- بگیرینشون نذارید در برن... .
Seo_Jun و Chin_Hae و مکنه و چند نفر پلیس دیگر به دنبال آن‌ها می‌دوند. رئیس پلیس به سر جعبه‌های رها شده می‌رود و در یکی از جعبه‌ها را باز می‌کند.
Hyun_Woo و افرادش و منشی Pai همچنان همان‌جا که بودند ایستاده‌اند.
رئیس پلیس متعجب با دیدن مجسمه‌ی فیکی که در جعبه است، چندتای دیگر را هم بررسی می کند و شگفت زده به سمت Hyun_Woo بر می‌گردد.
Hyun_Woo:
- فروش وسایل تزئینی که اشکال نداره نه بازرس؟
همان لحظه Joon_Soo هم به صحنه می‌رسد و به چهره متعجب رئیس پلیس و وضعی که رخ داده است نگاه می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: ;FOROUGH
بالا پایین