( پارت اول )
(کابوس)
ساعت دوی نیمه شب بود و من جرأت خوابیدن نداشتم.
یک هفته بود که هر شب کابوسی تکراری، خواب را از من دزدیده بود.
کابوس زنی که کاملا شبیه مامانم بود اما رنگ چشمهاش آبی بود.
درحالی که نوزادی در آغوش داشت، فریاد میزدو کمک میخواست.
سپس از من دور میشد، همان لحظه درحالی که لباسم خیس عرق بود از خواب میپریدم.
سنا: عسل، بیداری؟
- بیدارم مامان،بفرما داخل، چه خوب شد که اومدی، خیلی به آغوشت گرمت احتیاج دارم.
- چیزی شده دخترم، چرا پریشونی؟
- مامان الان یک هفتهست که خواب عجیبی میبینم برای همین خوابم نمیبره.
- مگه چه خوابی میبینی که اینقدر پریشونت کرده؟
- خواب تو رو میبینم ولی، با واقعیّت فرق داری!
- فرق دارم؟!
چه فرقی دارم مادر؟
اینقدر ترسناکم که دیگه نمیخوای بخوابی؟
- چشمهای تو قهوهایه ولی توی خواب من آبی میشه!
به محض گفتن اینجمله مامانم حالش بد شد.
انگار شوک بهش وارد شد، فشارش رفت بالا و تپش قلب گرفت.
برای مامانم قرص فشارو یک لیوان آب آوردم.
وقتی قرص رو خورد کمی بهتر شد.
چیشد مامانجون، انگار خودت کابوس دیدی؟
- نترس مادر، چیزی نیست یاد خواهرم سما افتادم، خدا بیامرز چشمهاش آبی بود.
با اینکه دوقلوهای همسان بودیم ولی چشمهامون باهم فرق داشت.
- واقعاً! پس خاله خیلی زیبا بود، چه حیف، ایکاش زنده بود!
- آره مادر خاله خیلی قشنگ بود اینقدر که جرأت نمیکرد تنها جایی بره.
همیشه باهم بیرون میرفتیم، منم محافظش بودم.
آه، از وقتی سر زا رفت انگار یک تیکه از تنم کنده شد.
- مامان،چرا هیچ وقت درمورد خاله چیزی نمیگی؟
من حتی نمیدونستم چشم های خاله آبی بوده.
- داستانش مفصّله مادر، سر فرصت برات تعریف میکنم.
- مامان فردا منم با شما بیام سر مزار خاله؟
- بیامادر، حالا بخواب دیگه، صبح شد هنوز بیداریم .
ساعت سه شد، شب بخیر!
- شب بخیر مامان گلم، بوسبوس .
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم، ساعت هفتو نیم بود، اصلاً نفهمیدم کی صبح شد.
یک هفته بود که اینقدر راحت نخوابیده بودم،
انگار وقتی خوابم رو برای مامانم تعریفکردم یک بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود،
شاید مأمور شده بودم که پیغامی رو به مامانم برسونم.
باعجله تختم رو مرتّب کردم، دوش گرفتم و آماده شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
دستم رو دور کمر مامانم انداختم و شونهش رو بوسیدم.
مامانم با تعجّب نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
- آفتاب از کدوم طرف در اومده که عسل خانوم سحرخیز شده!
سابقه نداشت زودتر از ساعت نه از تختت بیای بیرون!
- ای بابا، مامانجون منکه همیشه سحرخیزم فقط خیلی تختم رو دوست دارم نمیتونم ازش دل بکنم.
- از دست تو دختر!
خوب دیگه بشین صبحانهت رو بخور که زودتر بریم تا ترافیک نشده.
- میز صبحانه اینقدر با سلیقه چیده شده بود که با دیدنش حسابی گرسنه شده بودم .
صبحانه رو با اشتها خوردم و حرکت کردیم سمت مزار.
در میانهی مسیر چندتا شاخه گل رز مورد علاقهی خاله سما رو خریدیم و به مسیرمون ادامه دادیم.
نزدیکتر که شدیم مامان سنا یکدفعه ایستاد.
منکه حواسم به زیر پاهام بود از پشت خوردم به مامانسنا،
آخ، چرا ایستادی؟
- اون کیه سر مزار خالهت؟
- اون کیه سر مزار خالهم؟
- چرا تکرار میکنی؟
- نمیدونم، بریم ببینیم کیه خوب!
جلوتر که رفتیم دیدیم مرد جوونی نشسته سر مزار و مثل ابربهار گریه میکنه!
کمی مکث کردیم؛
- ببخشیدآقای محترم، شما کی هستید؟
خواهرم رو از کجا میشناسید؟
- جوون خودش رو جمعوجور کرد و بلند شد،
مامانسنا با دیدن صورت جوون شوکه شد، بعد هم از حال رفت ... .