جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فرصت محدود] اثر «فرشته باقری‌کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فرشته باقری با نام [فرصت محدود] اثر «فرشته باقری‌کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 917 بازدید, 19 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فرصت محدود] اثر «فرشته باقری‌کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع فرشته باقری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فرشته باقری
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
عنوان: فرصت محدود
نویسنده: فرشته باقری
ژانر: درام، خانوادگی
عضو گپ: S.O.W6
خلاصه:
داستان از جایی شروع می‌شود که، عسل هر شب کابوسی تکراری می‌بیند.
او تصمیم می‌گیرد این خواب‌های تکراری، که آرامش را از او گرفته است، با مادرش در میان بگذارد.
وقتی خواب خود را برای مادرش تعریف می‌کند،
متوجّه می‌شود که این کابوس‌ها با گذشته‌ی مادرش در ارتباط است.
کنجکاو می‌شود، و سعی می‌کند تا بفهمد در گذشته چه اتفاقی برای خانواده‌ی مادرش افتاده است... .
مقدمه:
شاید شما هم تجربه کرده باشید عزیزی که از دست داده‌اید را در رویا می‌بینید
و آن عزیز خبر از واقعه‌ای مبهم می‌دهد. مدّتی بعد آن واقعه به حقیقت تبدیل می‌شود.
این داستان روایتگر نگرانی یک مادر است پس از مرگش...
 
آخرین ویرایش:

-پریزاد-

سطح
6
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
3,815
13,267
مدال‌ها
12
1687776450037.png
"باسمه تعالی"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
.قوانین تایپ رمان.

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
.پرسش‌ و پاسخ تایپ رمان.

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
.درخواست نقد توسط کاربران.

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
.درخواست جلد.

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
.درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
.درخواست‌نقد شورا.

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
.درخواست تگ.

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
.اعلام پایان رمان.

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|​
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
( پارت اول )

(کابوس)
ساعت‌ دوی‌ نیمه‌ شب‌ بود و من‌ جرأت‌ خوابیدن نداشتم.
یک‌ هفته‌ بود که‌ هر شب‌ کابوسی‌ تکراری‌، خواب را از من دزدیده بود.
کابوس‌‌ زنی‌ که‌ کاملا شبیه‌ مامانم‌ بود اما رنگ‌ چشم‌هاش آبی‌ بود.
درحالی‌ که‌ نوزادی‌ در آغوش‌ داشت، فریاد میزد‌و کمک می‌خواست.
سپس‌ از من‌ دور میشد، همان‌ لحظه‌ درحالی که لباسم خیس عرق بود از خواب می‌پریدم‌.
سنا: عسل‌، بیداری؟
- بیدارم‌ مامان‌،بفرما داخل، چه خوب شد که‌ اومدی، خیلی‌ به‌ آغوشت‌ گرمت احتیاج‌ دارم.
- چیزی‌ شده‌ دخترم‌، چرا پریشونی؟
- مامان‌ الان‌ یک‌ هفته‌ست‌ که‌ خواب‌ عجیبی‌ می‌بینم برای‌ همین‌ خوابم‌ نمی‌بره.
- مگه‌ چه‌ خوابی‌ می‌بینی‌ که‌ این‌قدر پریشونت‌ کرده‌؟
- خواب‌ تو رو می‌بینم ولی‌، با واقعیّت‌ فرق‌ داری!
- فرق‌ دارم؟!
چه‌ فرقی‌ دارم‌ مادر؟
این‌قدر ترسناکم که‌ دیگه‌ نمی‌خوای بخوابی؟
- چشم‌های‌ تو قهوه‌ایه‌ ولی‌ توی خواب‌ من‌ آبی میشه!​
به محض‌ گفتن‌ این‌جمله‌ مامانم‌ حالش بد شد.
انگار شوک‌ بهش‌ وارد شد، فشارش‌ رفت‌ بالا و تپش‌ قلب‌ گرفت.
برای مامانم قرص‌ فشارو یک‌ لیوان‌ آب‌ آوردم‌.
وقتی قرص‌ رو خورد کمی‌ بهتر شد.
چی‌شد مامان‌جون‌، انگار خودت‌ کابوس‌ دیدی؟
- نترس‌ مادر، چیزی‌ نیست‌ یاد خواهرم‌ سما افتادم، خدا بیامرز چشم‌هاش‌ آبی‌ بود.
با این‌که‌ دوقلوهای‌ همسان‌ بودیم‌ ولی‌ چشم‌هامون‌ باهم‌ فرق‌ داشت.
-‌ واقعاً! پس‌ خاله‌ خیلی‌ زیبا بود، چه‌ حیف، ای‌کاش‌ زنده‌ بود!
- آره‌ مادر خاله‌ خیلی‌ قشنگ‌ بود این‌قدر که‌ جرأت نمی‌کرد تنها جایی بره.
همیشه‌ باهم‌ بیرون‌ می‌رفتیم، منم‌ محافظش‌ بودم.
آه، از وقتی‌ سر زا رفت‌ انگار یک‌ تیکه‌ از تنم‌ کنده شد.
- مامان،چرا هیچ وقت درمورد خاله چیزی نمیگی؟
من حتی نمیدونستم چشم های خاله آبی بوده.
- داستانش مفصّله مادر، سر فرصت برات تعریف می‌کنم.
- مامان فردا منم با شما بیام سر مزار خاله؟
- بیامادر، حالا بخواب‌ دیگه، صبح‌ شد هنوز بیداریم .
ساعت سه‌ شد، شب‌ بخیر!
- شب‌ بخیر مامان گلم، بوس‌بوس .​
صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم، ساعت‌ هفت‌و نیم‌ بود، اصلاً نفهمیدم‌ کی‌ صبح‌ شد.
یک‌ هفته‌ بود که‌ این‌قدر راحت‌ نخوابیده بودم،
انگار وقتی‌ خوابم‌ رو برای‌ مامانم‌ تعریف‌کردم یک‌ بار سنگین‌ از روی دوشم برداشته شده بود،
شاید مأمور شده‌ بودم‌ که‌ پیغامی‌ رو به‌ مامانم‌ برسونم.
باعجله تختم‌ رو مرتّب کردم، دوش گرفتم و آماده شدم‌ و به‌ سمت‌ آشپزخونه‌ رفتم.
دستم رو دور کمر مامانم‌ انداختم‌ و شونه‌ش‌ رو بوسیدم.
مامانم‌ با تعجّب‌ نگاهی‌ به‌ صورتم‌ انداخت‌ و گفت:
- آفتاب‌ از کدوم‌ طرف‌ در اومده‌ که‌ عسل‌ خانوم‌ سحرخیز شده!
سابقه‌ نداشت‌ زودتر از ساعت‌ نه‌ از تختت‌ بیای‌ بیرون!
- ای‌ بابا، مامان‌جون‌ من‌که‌ همیشه‌ سحرخیزم فقط‌ خیلی‌ تختم‌ رو دوست‌ دارم‌ نمی‌تونم‌ ازش دل‌ بکنم.
- از دست تو دختر!
خوب دیگه بشین صبحانه‌ت‌ رو بخور که زودتر بریم تا ترافیک نشده.
- میز صبحانه این‌قدر با سلیقه چیده شده بود که با دیدنش حسابی گرسنه شده بودم .
صبحانه‌ رو با اشتها خوردم و حرکت کردیم سمت مزار.
در میانه‌ی مسیر چندتا شاخه گل رز مورد علاقه‌ی خاله‌ سما رو خریدیم و به مسیرمون ادامه دادیم.
نزدیک‌تر که شدیم مامان سنا یک‌دفعه ایستاد.
من‌که حواسم به زیر پاهام بود از پشت خوردم به مامان‌سنا،
آخ، چرا ایستادی؟
- اون‌ کیه سر مزار خاله‌ت؟
- اون‌ کیه سر مزار خاله‌م؟
- چرا‌ تکرار می‌کنی؟
- نمی‌دونم، بریم ببینیم کیه خوب!
جلوتر که رفتیم دیدیم مرد جوونی نشسته سر مزار و مثل ابربهار گریه می‌کنه!
کمی مکث کردیم؛
- ببخشیدآقای محترم، شما کی هستید؟
خواهرم‌ رو از کجا می‌شناسید؟
- جوون خودش‌ رو جمع‌وجور کرد‌ و بلند شد،
مامان‌سنا با دیدن صورت جوون شوکه شد، بعد هم از حال رفت ... .

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت دوم)

(نیما)
مامان‌سنا با دیدن جوون‌ غریبه از حال‌ رفت!
و من، شوکه‌ از این‌که چرا این اتفاق افتاد، سعی داشتم مامان‌سنا رو به هوش بیارم.
آقا کمک‌ می‌کنید مامانم‌ رو بلند کنم زورم‌ نمی‌رسه.
جوان: بله حتماً.
-‌ با کمک جوون مامان‌سنا رو بلند کردیم و روی نیمکتی‌ که کنار مزار بود نشوندیم.
خیلی ممنونم
- خواهش‌ می‌کنم، میرم براش آب‌ بیارم.
- نیازی‌ نیست، توی‌ کیفم دارم.
بطری آبی‌ رو که داخل کیفم بود بیرون آوردم و به‌ صورت مامان‌سنا آب پاشیدم.
چندبار صداش‌کردم تاکم‌کم چشم‌هاش را باز کرد و بهوش اومد.
وقتی‌که به خودش اومد پرسیدم:
بهتری؟ دوباره بهش آب دادم.
- خوبم مادر کافیه؛
- مامانم دوباره با دیدن جوون منقلب شد، این‌بار شروع به‌ گریه کرد، پرسیدم:
چرا گریه می‌کنی؟ این‌ آقا رو می‌شناسی؟
مامانم رو به‌ جوون کردو گفت:
- پسرم تو نیمایی؟
جوون که به‌ شدّت تعجّب‌ کرده‌ بود، روی نیمکت کنار مادرم نشست‌ و گفت:
- بله، من نیما هستم ولی شما از کجا اسم من‌ رو می‌دونید؟
چون من تازه به‌ ایران اومدم، نه، من کسی رو می‌شناسم و نه،کسی من‌ رو می‌شناسه.
- پسرم، مگه میشه من تو رو نشناسم، اون چشم‌های آبی‌ رنگت داره داد می‌زنه‌ که پسر خواهرمی؛
بیست‌و دو ساله که‌منتظر تو و خواهرتم، هر هفته میام این‌جا بلکه بتونم نشونی از بچه‌های خواهرم پیداکنم.
به‌ امید این‌که شاید برای‌ دیدن مادرشون به‌ این‌جا بیان.
ولی چرا این‌قدر دیر اومدی عزیز دل‌ خاله.
- مامان‌سنا نیما را در آغوش گرفت‌ و گفت:
- خواهرت کجاست؟ چرا با خودت نیاوردی؟
حالش خوبه؟ بابات چطوره؟ سرحاله یا حسابی پیر شده؟
خاله، بابام سه سال پیش فوت کرد! دو ماه پیش هم مامان نرمینم از دنیا رفت.
- آه‌، خدا رحمتشون کنه!
پس الان خواهرت پیش کیه؟
- خاله، من خواهر ندارم.
- وای، منظورت چیه‌ که خواهر نداری؟ پس نفس چی‌شد؟
بابات هردوی شما رو با خودش برد.
- مامان‌سنا رو به‌ زحمت آروم کردم‌و گفتم :
نگران نباش مامان‌جون، انشاءالله که نفس حالش خوبه، این‌قدر نگران نباش!
- چطور نگران نباشم دخترم، هیچ خبری‌ ازبچّه‌م ندارم، چی‌کار کنم،کجا دنبالش بگردم مادر.
- نگران نباش، پیداش می‌کنیم.
- نیماجان بابات چیزی در مورد خواهرت بهت نگفت؟
این‌که زنده‌ست، یا این‌که نفس رو به کسی سپرده باشه.
نه خاله، پدرم خیلی ناگهانی از دنیا رفت.
فقط، نامه‌ای رو به‌ مامان نرمین داده‌ بود، که به‌ من برسونه.
مامان نرمین هم می‌ترسید که‌ از پیشش برم به همین خاطر تا وقتی زنده‌ بود نامه‌ رو به‌ من نشون نداد.
لحظه‌های‌ آخر جای نامه‌ رو بهم‌ گفت .
منم بعد از این‌که نامه رو خوندم به ایران اومدم .
پدرم تو نامه نوشته‌ بود که مامان نرمین مادر واقعی من نیست و چون بچّه‌دار نمی‌شد با پدرم ازدواج کرده بود.
و این‌که مادر واقعی من یک زن ایرانیه که وقتی من‌ رو به‌ دنیا آورده از دنیا رفته .
دوتا نشونی برام گذاشت که یکی من‌ رو به این‌جا رسوند.
دومی رو هنوز نمی‌دونم نشونی کجاست؟
ولی خاله خیلی خوشحالم که شما رو تونستم این‌جا ملاقات‌ کنم.
- خدارو شکر پسرم تو نمی‌دونی چه‌قدر دل من‌ رو شاد کردی .
انشاءالله خواهرت‌ رو هم به زودی پیدا می‌کنیم مادر ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
پارت سوم )

(آشنایی دو پسرخاله)

- یک فاتحه، برای خاله سما خوندیم و به همراه نیما که حالا معلوم شده بود پسرخاله‌‌‌ی منه، به خونه برگشتیم.
وقتی به خونه رسیدیم، از ظهر گذشته بود.
گلویی‌ ترکردیم و با مامانم میز نهار رو چیدیم.
آقا نیما، بفرمایید سرمیز.
- دست‌شویی کجاست؟
- تو پاگرده، کنار در ورودی.
- بله، ممنون
- سرمیز مامان‌سنا ازنیما پرسید:
- نیماجان پدرت برات تعریف نکرد که چطوری رفته ترکیه؟
- پدرم چیزی در این مورد بهم نگفت ولی مامان نرمین چندروز آخر عمرش تو بیمارستان از این‌که چطور با پدرم آشنا شده برام تعریف کرد.
-تعریف کن مادر.
- مامان سنا راست میگه آقا نیما تعریف کن منم کنجکاو شدم.
با کلّی هیجان منتظر بودم که نیما ماجرا رو تعریف کند که ناگهان صدای زنگ در اومد.
- حتماَ مانیه مادر، در رو بازکن، تا غذا گرمه بیاد غذاش رو بخوره.
- باشه مامان، الان میرم.
آقا نیما تعریف نکنی‌ها، صبرکن بیام بعد.
- باشه تعریف نمی‌کنه، برو بچّه مونده پشت در، زنگ رو سوزوند.
چه‌قدر تو شیطونی دختر.
- در رو برای مانی باز کردم.
- ای‌بابا چرا در رو باز نمی‌کنید؟
آخه من تنهای خسته چه گناهی کردم که نمی‌زارید بیام تو؟
- مانی مثل همیشه با صدای بلند گفت:
- مامان، نهار چی داریم؟
- با دست جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
چه خبرته، یواش‌تر، مهمون داریم.
ابروهاش رو بالا انداخت‌وبادست‌هاش اشاره کرد که:
- {عه، نه بابا، کیه؟}
بعد دستم‌ رو برداشتم، باز هم صداش رو بالا برد و گفت:
- مامان مهمون کیه؟
- وایستا ببینم وروجک، اول دست‌هات رو بشور.
دوباره با صدای بلند گفت:
- باشه، پس نگو کیه تا بیام.
نگی‌ها!
(خنده)
- باشه مادر نمی‌گم، برو زود بیا غذات یخ‌ کرد.
- وقتی برگشتم سرمیز مامان و نیما داشتند به شیطنت مانی می‌خندیدند.
- اوه؛ بالاخره رفت.
می‌خندید، نفسم برید.
- خسته‌ نباشی دختر این لیوان رو بگیر یکم آب بخور، مانیه دیگه سربه‌سر همه‌ می‌زاره.
- سلام، حال‌تون‌چطوره، خوبید؟
- سلام،آقا مانی، خوبم ممنون .
شماچطوری؟
- خوبم ممنون
مامان‌جون، این آقای خوش‌تیپ رو معرفی نمی‌کنی؟
- یه دونه زدم به شونه‌ی مانی‌وگفتم:
زشته بشین
- زشته؟!
بی‌سلیقه کجاش زشته، به این خوش‌تیپی؟ حسودیم شد.
یه‌دونه زدم به پیشونی خودم‌و سرم رو گذاشتم روی میز.
اوف، مانی خنگول
(خنده)
- اشکالی نداره دختر خاله.
راحت باش مانی‌جان، لطف داری، شما که خوش‌تیپ‌تری شازده‌پسر.
- مانی مادر، ایشون‌ آقا نیما، پسرخاله‌ی شماست.
- واقعا! چه زود پسرخاله شدیم.
مامان‌جون، ما خاله داریم مگه؟
- پسرم، نیماجان پسر خواهرم سما هستش، همون خاله‌ت که بیست‌و چهار سال پیش از دنیا رفت.
- آهان، خاله‌ سما، خدا بیامرزه
خوش‌اومدی پسرخاله شرمنده نشناختم، گفتم این خوش‌تیپ آشناست، شبیه یکیه فقط یادم نیست کی.
- احیاناً منظورتون همونی نیست که صبح به صبح توی آیینه می‌بینی که؟
آی، آره پسر توآیینه دیدمت، خوب دیگه حلّه بفرمایید غذاتون سرد شد.
(خنده)
- پسرم تو هم بشین، برات غذا بکشم.
- ممنون، مامان
- نهار رو خوردیم و از سرمیز بلند شدیم.
- مامان به‌ مانی‌ گفت:
مانی مادر وسایل نیما رو ببر توی اتاق مهمون.
نیما پسرم این‌جا خونه‌ی خودته لازم نیست بری هتل یا مسافرخونه تو برام هیچ فرقی با مانی نداری.
ممنون خاله، راضی به زحمت نبودم.
این چه‌ حرفیه پسرم، می‌دونی چند ساله که چشم‌هام به‌ این درخشک‌ شده.
حالا که اومدی تا یک‌ دل‌ سیر نبینمت‌ نمی‌زارم بری.
از فردا هم باید دنبال خواهرت بگردیم. باید دخترم رو پیدا کنم، تا پیداش نکنم دلم آروم نمی‌گیره.
- باشه خاله این‌جا می‌مونم. راستش الان‌که فهمیدم یک‌ خواهر دارم دیگه نمی‌تونم دست روی دست بزارم و هیچ کاری نکنم.
- حتماَ خسته‌ای نیماجان برو یکم استراحت کن.
مانی‌جان، نیما رو راهنمایی کن مادر... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت چهارم)

مانی‌جان نیما رو راهنمایی کن مادر.
- باشه مامان
بریم داداش
بفرمایید، این هم اتاق شما بسیار شیک، دل‌باز، ویو عالی،کافیه پرده رو بزنید کنار‌ و از منظره‌ی زیبای مکانیکی روبه‌رو لذّت ببرید.
(خنده)
ممنون آقامانی.
- خواهش می‌کنم داداش،کاری باشه درخدمتیم.
- نه داداش، دمت‌گرم.
مانی‌جان چند سالته؟
- پانزده‌‌ سالمه داداش.
- با درس‌ها چطوری؟
- وای داداش دست رو نقطه‌ی حسّاس قلبم گذاشتی!
(خنده)
چرا پسر،بازی‌گوشی نمی‌زاره بچسبی به درس‌هات؟
- من می‌خوام بچسبم به درس‌هام ولی چسب‌ها بی‌کیفیت شدن زود وامیرن.
(خنده)
یادم باشه برگشتم یک‌ چسب باکیفیت برات بفرستم دیگه وانره.
(خنده)
- فدایی داری.
- جان؟
هیچی داداش منظورم اینه‌که قربانت.
خواهش می‌کنم.
- مانی مادر، بزار نیما کمی استراحت کنه، خسته‌ست.
- باشه مامان.
داداش استراحت کن، اگر یک دقیقه‌ی دیگه این‌جا بمونم مامان مورد علاقه‌م، با ملاقه‌ی مورد علاقه‌ش، دنبالم می‌کنه.
(خنده)
فعلاً داداش من رفتم.
- راستی مانی‌جان کجا می‌تونم دوش بگیرم؟
- راحت باش داداش این اتاق هم حموم داره هم توالت فرنگی.
حسابی مستقل هستی برای خودت.
- ممنون مانی‌جان.
خواهش می‌کنم اگر کاری نداری برم که استراحت کنی.
- نه دیگه کاری ندارم.
- پس فعلاً
- مانی و نیما حسابی باهم گرم گرفته بودن، انگار که چند سال بود، هم‌دیگه ر‌و می‌شناختن.
و این خیلی خوب بود، چون نیما دیگه احساس غریبی نمی‌کرد.
_ کجایی مادر؟
بزار نیما استراحت کنه ،بعد حسابی دل بدیدو قلوه بگیرید.
چشم مادرجان اطاعت می‌شود.
- تو هم، دیگه برو سردرس‌هات مگه امتحان نداری؟
- ای‌بابا، چشم بانوی من.
- آخرین امتحانت کی هست مادر؟
- فردا، تاریخ دارم.
یا خدا، من امشب قراره خواب ناصرالدّین شاه قاجار رو ببینم.
- خوبه، موفّق باشی پسرم.
- خیلی خوبه، صحنه‌ی کشته شدن ناصرالدّین شاه به دست میرزا رضای کرمانی، خیلی اکشنه وای خدای من عجب هیجانی.
(خنده)
- ای‌داد بی‌داد،بچّه‌م خل شد.
(خنده)
نترس مامان‌جون، پسرت خل نمیشه، بقیه‌رو خل می‌کنه، خیالت راحت.
- بریم مادر، کلّی کار داریم ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت پنجم)

(آقای شادان)
- مانی، با دست و پای آویزون، رفت داخل اتاقش، که مثلاً درس بخونه.
با مامانم، آشپزخونه‌رو مرتّب کردیم.
از مامانم پرسیدم:
مامان، به نظرت می‌تونیم نفس‌رو پیدا کنیم؟
- نمی‌دونم مادر، امیدوارم بچّه‌م هرکجا که هست سلامت باشه.
فقط یک‌ راه هست که بتونیم ازاین طریق سرنخی از نفس پیدا کنیم.
- چه راهی مامان؟
- احمدآقا، برادر آقا محمود.
شاید احمدآقا بدونه نفس کجاست.
ولی مشکل این‌جاست که هیچ آدرس یا نشونه‌ای از احمدآقا نداریم.
- چطور ندارید مگه باهم فامیل نبودید.
- چرا دخترم،آدرسش رو داشتیم ولی یک‌بار که برای خبر گرفتن از حال آقا محمود و بچّه‌های خواهرم رفته بودم، فهمیدم که خونه‌ رو فروخته و رفته.
هیچ کسی هم خبری ازش نداشت.
تقریباً شش ماهی از رفتن آقا محمود گذشته بود.
پدرت خیلی تلاش کرد که آدرس و نشونی ازش پیدا کنه‌ ولی موفّق نشد.
احمدآقا بچّه نداشت، همسرش بچّه‌دار نمی‌شد،گفتیم شاید برای درمان همسرش از ایران رفتن، به همین دلیل دیگه دنبالش نگشتیم.
- برام عجیب بود که احمدآقا درست بعد از رفتن برادرش نشونی خودش رو تغییر داده بود.
و این‌که پدر نیما هیچ حرفی از دخترش نزده بودو حتی به همسرش چیزی نگفته بود هم، عجیب بود.
انگار جواب این معمّا در دستان احمدآقا عموی نیما بود.
حالا، احمدآقا کجاست؟
با مادرم گرم صحبت بودیم و متوجّه گذر زمان نشدیم. ساعت هشت شب بود که پدرم به خونه برگشت.
پدرم پنج روز قبل به‌ مأموریّت خارج از شهر رفته‌ بود. با اشتیاق به‌ سمت در رفتم و به‌ پدرم خوش‌آمد گفتم.
سلام باباجون، رسیدن‌ بخیر، خسته‌ نباشید.
- سلام دخترم، ممنون باباجان، خوبی؟
- ممنون باباجون.
- سلام آقا، خسته‌ نباشی، خوش‌ اومدی.
- سلام خانم، ممنون، مهندس کجاست؟
- توی اتاقشه، درس می‌خونه، الآن صداش می‌کنم.
-فعلاً بزار درسش‌ رو بخونه، حواسش‌ رو پرت نکن، اوّل میرم دوش بگیرم.
- باشه، پس میرم براتون لباس تمیز بیارم.
- دستتون درد نکنه خانم.
- خواهش می‌کنم.
راستی آقا مهمون داریم،‌ فکر نمی‌کنم بتونی حدس بزنی که‌ کی این‌جاست.
- واقعاً
جالب‌ شد، بی‌صبرانه مشتاق دیدار این مهمان عزیز هستم.
- پدرم رفت دوش بگیره، مادرم هم رفت برای پدرم لباس بیاره، من هم رفتم آشپزخونه چای رو دم‌ کنم.
نیم ساعت گذشت، مانی از اتاقش بیرون اومد.
چشم‌های پف کرده و دست‌های آویزونش داشتن می‌گفتن که مغزش هنگ کرده‌ .
(خنده)
چرا این‌طوری شدی؟
راستی، بابا اومده
تا گفتم بابا خونه‌ست، برق سه‌فاز از کلّه‌اش پرید.
- بابا! کو کجاست؟
-وای‌خدا، قیافه‌شو ببین.
(خنده)
- سربه‌سرم گذاشتی؟
- آره سربه‌سرت گذاشتم.
ولی رفته دوش‌ بگیره.
(خنده)
- به‌به، آقای مهندس، می‌بینم از بس‌که پروژه تحویل دادی زوارت در رفته.
- اوه!... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت ششم)

(سنا و سما)

سلام بابا، خسته‌ نباشید، عافیت‌ باشه.
- علیکم‌السّلام، مهندس.
- بگو چندتا قاچاقچی ترکوندی بابای قهرمان من.
(خنده)
اول شما بگو، چندتا پروژه تحویل دادی، پسر مهندس من.
(مانی با لبهای آویزون)
همه‌ رو تحویل دادم، فقط یکی‌ مونده.
(خنده)
خوبه، ولی جوجه‌ رو آخر پاییز می‌شمرن.
- در اتاق نیما باز شد و نیما از اتاق بیرون‌ آمد.
- مادرم هم که توی آشپزخونه بود اومد تا نیما رو به‌ پدرم معرّفی‌ کنه.
- بیدار شدی مادر.
- سلام خاله.
- سلام مادر.
آقای‌ شادان، ایشون همون مهمون عزیزیه که گفتم.
پسر خواهرم، نیما.
- سلام عمو شادان، حالتون چطوره؟
- به‌به،آقانیما، چه‌ جوان رشیدی‌ شدی ماشاءالله.
آخرین باری‌ که دیدمت، دو وجب بودی پسر، الان دومتر‌ شدی ماشاءالله.
(خنده)
خانم عجب سورپرایزی کردی ما رو، چندتا چای بیار که، من با این پسر کلّی حرف دارم.
کجا بودی جوون.
پسر، من جایی‌ نمونده‌ که دنبالتون نگشته باشم. تمام کشور رو توی این چند سال، دنبال بابات گشتم.
هر مأموریّتی به شهرهای مختلف می‌رفتم درمورد پدرت پرس‌وجو می‌کردم امّا، نه، تونستم بابات رو پیدا کنم، نه، عموت احمد رو.
بابات گفته‌ بود که از کشور میره ولی حتّی خروجش از کشور هم ثبت نشده‌ بود.
- عمو شادان ممنون از این‌که به‌ فکر ما بودید، ولی ما ایران نبودیم.
نمی‌دونم بابام چطور از ایران رفته که خروجش ثبت نشده، ولی ما تو ترکیه زندگی می‌کردیم.
پدرم تا لحظه‌ی مرگش به‌ من نگفته‌ بود به ایران بیام.
- خدا رحمت‌ کنه، پدرت کی فوت‌ کرد.
- سه‌ سال هست که از دنیا رفته.
- روحش‌ شاد
عجب، پس احتمالاً غیرقانونی از مرز رد شده، ولی با دوتا نوزاد چطوری تونسته این‌کار خطرناک‌ رو انجام بده.
- عمو شادان مشکل همین‌جاست، پدرم فقط من‌ رو باخودش برده، چون من هیچ‌ خبری از خواهرم ندارم.
پدرم هیچ‌ وقت حرفی از خواهرم نزده بود.
پدرم یا، با هر دوتای ما از مرز رد شده و تو مسیر خواهرم رو از دست‌ داده یا اصلاً خواهرم رو با خودش نبرده و همین‌جا به‌ کسی سپرده.
امیدوارم که خواهرم هنوز زنده‌ باشه و اتّفاقی براش نیوفتاده باشه.
اگر پدرت خواهرت رو به کسی سپرده باشه اون آدم فقط می‌تونه عموت باشه.
ولی مشکل اینه که عموت هم خبری ازش نیست.
نیماجان، با عموت تماس نداشتید؟
- نه عمو شادان، من تاحالا عموم رو ندیدم و نمی‌شناسم، حتی تلفنی هم باهاش حرف نزدم.
برام خیلی عجیبه دلیل این‌ همه پنهان‌کاری پدرم چی بوده؟
چرا بهم نگفته خواهر دارم، یا تو ایران فامیل داریم؟
چرا درمورد زندگی خودش در ایران حرفی به من نزده؟
چرا درمورد مادرم بهم نگفته ؟
خیلی دلم می‌خواست بدونم مادرم چطور زنی بوده وچه شخصیّتی داشته.
- شاید پدرت نمی‌خواسته، خاطرات تلخی که این‌جا داشته‌ رو به خاطر بیاره.
ولی درکنار خاطرات تلخ، خاطرات شیرینی رو در گذشته تجربه کرده بود.
من و پدرت از بچّگی با هم بزرگ شدیم.
تمام تلخی‌ها وشیرینی‌های زندگی رو باهم تجربه کردیم و حتی باجناق شدیم.
اما سرنوشت مارو از هم جدا کرد، یک جدایی تلخ که هرگز فراموش نمی‌شه.
- باباجون، تعریف می‌کنی چطوری شما و‌ شوهرخاله با مامان و خاله آشنا شدید.
(خنده)
- دخترم داستان آشنایی ما خیلی مفصّله.
- تعریف کنین باباجون، خیلی کنجکاوم،قبلاً هم مامان می‌خواست تعریف کنه ولی وقت نشد.
- حالا من تعریف کنم یا مادرت ؟
- هردوتاتون، لطفاً
- پس خانم، فکر کنم بهتره اول شما شروع کنی.
- باشه، ولی بهتر نیست اول شام بخوریم بعد، چون میز شام آماده‌ست، فقط منتظر ماست.
- پس بریم شام بخوریم تا سرد نشده، یاعلی ... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت هفتم)

- شام خوردیم وبعداز شام، بالاخره پدرو مادرم رو راضی کردم، تا داستان زندگی گذشته‌ی خودشون رو، برای ما تعریف کنند.
نیما هم بی‌صبرانه و مشتاق منتظر بود تا بیشتر در مورد پدر و مادر خودش بدونه.
مادرم شروع به تعریف کرد و ما هم با اشتیاق زیاد گوش می‌دادیم.

(سال 1378)
- من و خواهرم با هم دوقلو بودیم ولی، خلق‌وخوی متفاوتی داشتیم. علاقه‌هامون کاملاً باهم فرق داشت.
سما خیلی رمانتیک بود ومن، روحیه‌ی خشن‌تری داشتم.
سما عاشق نوشتن بود و من عاشق ورزش.
چشم‌های آبی سما باعث می‌شد پسرها جذبش بشن، من هم نسبت به خواهرم خیلی تعصّب داشتم.
برای همین خیلی کم پیش می‌اومد که بدون من جایی بره، اگر هم می‌رفت، تا متوجّه نبودش می‌شدم می‌رفتم دنبالش.
یک‌بار که بدون من رفته بود مغازه، وقتی دیدم نیست، رفتم دنبالش، وقتی رسیدم سر کوچه دیدم یک پسر جوون مزاحمش شده.
دویدم سمتش، وقتی رسیدم، دیدم پسره راه سما رو بسته و نمی‌زاره بره.
از پشت سر بهش نزدیک شدم، داد زدم:
هی‌، پسر ، با خواهر من چی‌کار داری؟
با قلدری برگشت که جوابم رو بده یک لگد زدم به پاش.
وقتی داشت از درد به خودش می‌پیچید دست سما رو گرفتم و از اون‌جا فرار کردیم.
وقتی رسیدیم خونه کلّی سرش غر زدم.
چرا بدون من رفتی بیرون، اگه اتّفاقی برات می‌افتاد جواب مامان‌رو چی می‌دادم.
سما طفلی، هم ترسیده بود، هم از این‌که مجبور بود همیشه بامن بیرون بره خسته شده بود.
همین‌طور که داشت مثل ابر بهار گریه می‌کرد، رفت توی اتاق و در رو بست.
خواهرم یک دفتر داشت که هروقت از کسی یا چیزی ناراحت می‌شد، می‌نوشت.
یک‌بار یواشکی دفترش رو برداشتم وخوندم، بی‌اختیار اشکم سرازیر شد.
با خودم فکر کردم که چی‌کار کنم، چون نگرانی نمی‌گذاشت اجازه بدم تنهایی جایی بره.
رفتم پیش مادرم و گفتم:
مامان، سما رو هم مثل من بفرست باشگاه.
مادرم گفت:
من مشکلی ندارم، ولی خود سما راضی میشه که باتو بیاد؟
- راضی کردن سما با من،می‌دونم چه‌کار کنم راضی بشه.
بعد رفتم پیش سما و بهش گفتم:
به یک شرط دیگه دنبالت راه نمی‌افتم، مگر این‌که خودت بگی بیام.
-چه شرطی هرچی باشه قبوله، اصلاً می‌نویسم‌ و زیرش امضا می‌زنم.
-اوه‌اوه، شیطون چه ذوقی هم می‌کنه، باشه ولی اگه بزنی زیر قولت، منم می‌زنم زیر قولم.
- باشه زیر قولم نمی‌زنم، بگو دیگه.
-باید بامن بیای باشگاه.
از فردا بامن میای باشگاه، که یاد بگیری چطوری از خودت دفاع کنی، این‌طوری خیالم راحت میشه، دیگه دنبالت راه نمی‌افتم.
چی‌شد پس، چرا قیافه‌ت این شکلی شد؟
- باشه قبوله، میام.
- بعد از اون روز، باهم می‌رفتیم باشگاه.
یک‌بار توی مسیر باشگاه، دوتا پسرجوون رو دیدیم که روی هر دوتامون زوم کرده بودند.
ولی چون کاری به ما‌ نداشتند بی‌خیال شدم و چیزی نگفتم، نمی‌خواستم دوباره سما رو ناراحت کنم.
ولی روز بعد و روزهای بعد هم، باز همون پسرهارو توی مسیر باشگاه می‌دیدیم.
ولی چون اذیّتی نداشتند‌ من هم اهمیّتی نمی‌دادم.

(سال 1379)

یک‌ سال گذشت و تمام این مدّت اون پسرها رو دقیقاً تو همون نقطه می‌دیدیم.
یک روز سما گفت:
- سنا تو هم متوجّه اون دوتا شدی؟
- آره، چطور مگه؟
- یکی‌شون خیلی بهم نگاه می‌کنه،همون که بوره.
حالا نری بزنی لت و پارش کنی‌ها، اگه این کار رو کنی دیگه نه من، نه تو، باهات حرف نمی‌زنم.
- اوه‌اوه، دختره‌ی چشم سفید ر‌و ببین، ببینم نکنه ازش خوشت میاد؟
دیدم ساکت شد و زیر لب و یواشکی لبخندی از سر شرم و حیا زد و بعد ناخن شصتش رو به دندون گرفت.
باشه بابا، باهاش کاری ندارم، اصلاً مگه من‌ خلم همه رو بزنم، تا کسی مزاحم نشه باهاش کاری ندارم که.
حالا بگو ببینم واقعاً ازش خوشت میاد؟
یک عشوه اومد و سرش رو تکان داد که آره.
واسه این‌که خیلی خجالت نکشه گفتم:
خوب مگه چیه، منم از اون یکی خوشم میاد، همون‌که بور نیست.
بعد دوتایی از خنده ضعف رفتیم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
67
566
مدال‌ها
2
(پارت هشتم)

(عشق)

تا صبح تو فکر بودیم و خیال پردازی می‌کردیم.
منتظر بودیم تا زودتر وقت باشگاه رفتن بشه.
اون روز کلی به خودمون رسیدیم و از خونه رفتیم بیرون، ولی وقتی رسیدیم کَسی نبود.
- هردوتامون این‌قدر حالمون گرفته شد که توی باشگاه، اصلاً حال تمرین نداشتیم.
روز بعدو روزهای بعداز اون هم همین‌طور، دیگه پسرا رو ندیدیم.
چند روزی گذشت و ماهم، دیگه به این قضیه فکر نمی‌کردیم.
البته، فکر می‌کردیم ولی، به روی خودمون نمی‌آوردیم.

(سال 1381)

دو سال گذشت یک روز که دوتایی از مسیر هر روزمون رد می‌شدیم، همون جای همیشه‌گی دوتا جوون با لباس سربازی دیدیم که باهم حرف می‌زدند.
وقتی مارو دیدن، حرفشون رو قطع کردن و به سمت ما برگشتن. با دیدن اون دوتا سرباز، هردوی ما میخ‌کوب شدیم.
یک‌دفعه دیدم که به سمت ما میان. من هم طبق عادتی که داشتم، یکی یک لگد زدم به پاهاشون و دست سما رو گرفتم و فرار کردیم.
مستقیم رفتیم خونه، این بار هردو شوکه شده بودیم. به اتاق خودمون رفتیم و در رو بستیم.
تا یک ساعت ساکت یک گوشه نشستیم و چیزی نگفتیم.
بعد از یک ساعت سکوت مطلق، یک‌دفعه سما داد زد.
- چی‌شد الان، اون دوتا کی بودن.
به نظرم آشنا بودن.
- آره شبیه همون دوتا غازقلنگ بودن که دوسال پیش سرکارمون گذاشتن‌و ناپدید شدن.
- آره همون که بور بود.
- یه چیزی میگی‌ها واسه خودت، من‌که امروز جز دوتا غازقلنگ سرخ‌پوست کسی رو ندیدم.
- سما یک ضربه به بازوی من زدو خندید.
چرا می‌خندی، دوسال سرکارمون گذاشتن، تو می‌خندی.
- سنا، لباس سربازی تن‌شون بود.
- خوب که چی؟
- دختر سربازی بودن، واسه‌ی همین یک‌دفعه غیب شدند، حالا هم بعد دو سال ظاهر شدند.
- خوب برن، بگن‌و برن.
(خنده)
چرا باید به ما بگن آخه،به ما چه‌ربطی داره،‌ مگه نامزدشونیم؟
- اوف، راست میگی اصلاً به ماچه؟
اوف،‌ خوب شد زدمش، پسره‌ی زشت!
- بعد یک هفته یک نفر به منزل ما زنگ زد و‌ مادرم گوشی رو برداشت، وقتی قطع کرد، به اتاق ما اومد.
سما گفت :
-چی‌شده مامان؟
-مامانم با تعجّب گفت:
-یک خانمی زنگ زد گفت:
- الو، سلام شادانم، حالتون چطوره؟ خوبید؟ خانواده خوب هستند؟
- ممنون، خانم شادان عذر می‌خوام شما رو به جا نیاوردم.
-بله البته درست می‌فرمایید، اولین باره که این افتخارنصیبم شده تا با شما هم کلام بشم.
- ممنون عزیزم، شما لطف دارید.
- برای امر خیر مزاحمتون شدم.
- امرخیر؟
- بله، اگر اجازه بفرمایید، همین هفته، شب جمعه خدمت برسیم.
- منظورتون اینه که برای خواستگاری تشریف میارید.
- بله البته اگر موقعیتش براتون فراهم باشه.
- حقیقتش اول باید با همسرم صحبت کنم، اگر رضایت داد، چشم در خدمتیم.
حالا کدوم دختر رو مدّ نظر دارید، سما یا سنا؟
- در حقیقت هردو
- هردو، یعنی دوتا پسر دارید؟
- دوتا پسر داریم از پدر جدا از مادر سوا.
یکی پسر خودمه اون یکی پسر دوست خوانوادگی‌مونه. شکر خدا هردو جوون‌های برازنده‌ای هستند.
- البته که هستند، خدا حفظ‌شون کنه، زیر سایه پدر و مادر انشاءالله.
چشم، من امشب هم با همسرم، هم با دخترها صحبت می‌کنم، ببینم خودشون چه تصمیمی می‌گیرن.
- ممنون عزیزم، پس مزاحم می‌شیم.
-مراحمید، خوشحال شدم صداتون رو شنیدم، انشاءالله رو در رو همدیگه رو ملاقات کنیم.
- به خانواده، مخصوصاً دختر خانم‌های زیباتون هم سلام برسونید، خدانگهدار.
- چشم حتماً بزرگی‌تون رو می‌رسونم، خدانگهدار... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین