جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,077 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
عمو و زن عمو به حامد فکر می‌کردند، به شکنجه‌های ساواک و به زندان‌های تاریک و نموری که صدای فریاد مردانِ آزاده از آن بلند می‌شد. مردان آزاده‌ای که جرمشان جنگیدن علیه باطل بود و راهشان، راهِ حق. ساواک آن‌ها را با بدترینِ شکنجه‌ها آزار می‌داد و آنها زیر لب با وعده « نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِ‌یبٌ » آرام می‌گرفتند. عمو و زن عمو به من و حامد فکر می‌کردند؛ به جداییمان، جدایی‌ای که حامد حتی از آن خبر نداشت و بدتر از همه این‌که، لابد فکر من و وحید ابتکار دیوانه‌شان می‌کرد. فکر سفره عقدی که چیده شد و خطبه «النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی...» که بین من و وحید ابتکار خوانده شد و بله‌ای که من به او دادم. وای خدایا! انگار همه چیز خواب بود؛ چقدر از آن لحظه منحوس می‌گذشت؟ به ساعت نگاه کردم، دقیقا هفت روز و بیست ساعت. هفت روز و بیست ساعت از آن نحسیِ تمام، از آن مرگِ ممتد بی انتها، از آن دردِ جانسوز، از آن زهر کشنده و از آن کابوس تلخ می‌گذشت؛ عقد من و وحید ابتکار.
***
- گفته بودم اگه برگردی می‌بینی
روی این پنجره‌ها اسم تو مونده
قصه‌ی اومدنت باز منو تنها
توی این تاریکی شب‌ها نشونده
بی تو موندن لحظه‌ی جبر منه
صبر ایوب زمان صبر منه
خونه بی تو خونه نیست قبر منه
بیا تا اون روزهای خوبم بیاد
دست من گرمی دستاتو می خواد
قهر تو جونمو آتیش می زنه

- عمه سیمین! عمه...!
با صدای مهتا به خودم می‌آیم، نگاهش می‌کنم:
- جانم عزیزم!
- نگرانت شدم عمه، هرچی صدات می‌زدم جواب نمی‌دادی... نگاهت ماتِ یه گوشه بود.
لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- ببخش عزیزدلم؛ حواسم نبود... یهو با این آهنگ پرت شدم به گذشته.
مهتا در سکوت نگاهم می‌کند و چند لحظه بعد می‌پرسد:
- گذشته تلخ یا شیرین؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
نمی‌خواهم چیزی بگویم، جواب سوالش را نمی‌دهم. دستش را در دست می‌گیرم و می‌گویم:
- بیا بریم مهتا... هوا سرده.
با من راه می‌افتد، چند قدمی که می‌رویم دستش را رها می‌کنم. می‌گوید:
- عمه الان بریم عمارت که چی؟! هرکی تو اون عمارت به کار خودش مشغوله. داداش مهردادم که چند وقته خیلی درگیر کار و مطبشه. سهند هم که چند وقته اصلا انگار منو نمی‌بینه... آره درسته شما می‌گفتین امروز صبح گفته بهتره زودتر عروسی بگیریم... ولی حرفاش شبیه رفتارش نیست عمه؛ سهند با وجود این‌که می‌گه عروسی بگیریم اما سردتر از همیشه‌ست.
از فکر گذشته بیرون می‌آیم، نمی‌دانم به مهتا چه بگویم، نمی‌دانم در این شرایط چه جوابی می‌تواند قانعش کند. کوتاه می‌گویم:
- این‌طور نیست مهتا... اشتباه می‌کنی.
با یکدنگی‌ای که کمتر از او دیده‌ام، می‌گوید:
- همین‌طوره عمه؛ همین‌طوره. شما و سهند دارین یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنین، منم بچه نیستم. می‌فهمم و متوجه‌ام. اما واقعا برام سواله که اون چیزی ک ازم پنهون می‌کنین چیه.
چیزی نمی‌گویم و قدم‌هایم را تندتر می‌کنم، مهتا چند قدمی از من عقب می‌افتد.
- سهند بهم گفت به وقتش بهم می‌گه... ولی وقتش کیه عمه؟! کی تموم می‌شه این انتظار؟!
نفس عمیقی می‌کشم، می‌ایستم. چشم‌هایم را برای لحظه‌ای با بیچارگیِ تمام می‌بندم. باید چه بگویم؟! وقتی در سرم هزار فکر مختلف در رفت و آمد است، وقتی از گذشته برایم تنها حسرتی سرد و خشک مانده و از آینده هم چیزی جز ناامیدی در دل ندارم چه باید بگویم؟! وقتی کم آورده‌ام و دیگر بلد نیستم سیمین سی سال پیش باشم باید چه بگویم؟! سیمینِ شمسِ درمانده این روزها باید به مهتایِ جوان چه بگوید؟! چه دارد که بگوید؟!
چشم‌هایم را که باز می‌کنم مهتا درست رو به رویم ایستاده، زل زده در چشم‌هایم و انگار در چشم‌هایم به دنبال حقیقت می‌گردد. دلم برایش می‌سوزد. می‌دانم و درک می‌کنم که نگران است؛ می‌فهمد سهند تغییر کرده، مثل همیشه برایش وقت نمی‌گذارد و اغلبِ این روزها بی حوصله است، می‌فهمد سهند خسته است و هر لحظه در کمالِ بیچارگی به نقطه‌ای مبهم خیره می‌شود... مهتا، سهندِ درمانده و غم آلودِ این روزها را خوب می‌فهمد؛ خوبِ خوب. جدا از سهند، مهتا خوب می‌فهمد که عمه سیمینش هم که همیشه مقاوم بر هر رنج بود و صبور بر هر غم، این روزها هیچ شبیه روزهای گذشته نیست. من؛ سیمینِ شمس در تمام این سال‌ها در تلاش بودم تا از قلب و دل خود محافظت کنم. پسرعمویم؛ حامدِ شمس، سال‌ها قبل، به سیمینِ شمس گفته بود که دل جایگاه خداست و در دل جای خیلی چیزها نیست؛ مثل نفرت و کینه یا دورنگی... و سیمینِ شمس چه مصرانه در تمام این سال‌ها از همین «دل» نگهداری کرده بود. در تمام روزهای سخت و در میان تمام آدم‌هایِ سخت دل، صبوری کرده بود، شجاعت به خرج داده بود و نگذاشته بود گزندی، حتی اندک، به همین« دل» وارد شود. دلِ سیمینِ شمس جوان و میانسال فرقی نداشت، هردو دل پاک بود و عاری از هر سیاهی و پلیدی. دلِ سیمینِ شمس چگونه تاب میاورد نگرانی و بی تابی مهتا را برای دانستن حقیقت؟! سخت بود، سخت بود و سخت بود...! اما سیمینِ شمس پیرو مطلقِ دل نبود؛ سیمینِ شمس می‌دانست که پیرو مطلق بودن دل، به راهی جز بی‌راهه ختم نمی‌شود. سیمینِ شمس خوب می‌داند که دل در کنار منطق و عقل است که معنا می‌یابد؛ نه مطلقا قلب و دل و نه مطلقا عقل. سیمینِ شمس خوب این چیزها را می‌داند و حتی از بر است؛ برای همین هم، دست عقل و قلبم را در دست هم می‌گذارم و با صدایی که سعی می‌کنم طبیعی باشد و مهتا را مجددا به شک نیندازد، می‌گویم:
- نگران نباش مهتایِ من؛ اگه عمه سیمینت رو باور داری نگران نباش. حتی اگه اون چیزی که من و سهند داریم ازت پنهون می‌کنیم چیز خوب و قشنگی نباشه، حتی اگه روزای سختی رو پیش رو داشته باشیم، حتی اگه غم، درِ عمارتِ شمس رو بزنه و خلاصه هرچی که بشه ما باز باهمیم. ما از پس تموم روزای سخت برمیایم دخترم... فهمیدی؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
همه در سکوت سر میز شام نشسته‌ایم. حواسم به سهند و مهتاست که کنار هم نشسته‌اند و هردو فقط با غذایشان بازی می‌کنند. سهند متوجه نگاهِ خیره‌ام روی خودش می‌شود، سرش را بالا میاورد و نگاهم می‌کند. در سکوت و با چشم هایِ لبالب از غصه‌مان باهم حرف می‌زنیم؛ کلافه دستی در موهایش می‌کشد و باز نگاهش را به بشقاب غذایش می‌دوزد.
مسعود نگاه همه‌مان را به سمت خودش می‌کشاند و می‌گوید:
- می‌خواستم یه چیزی بهتون بگم، فکر کردم بهترین موقع همین سر میز شام باشه که هممون دور هم جمعیم.
توجهم به مهرداد جلب می‌شود که هر لحظه و با هر کلام مسعود، لبخندِ روی لبش پررنگ می‌شود. مسعود ادامه می‌دهد:
- می‌دونین که مهرداد و بهار الان چند ماهه که نامزدن... به نظرم دیگه وقتشه که کم کم رابطشون رسمی بشه و یه جشن مفصل براشون بگیریم.
سعید با نگاهی پر از حرف به من نگاه می‌کند، انگار با چشم‌هایش تقلا می‌کند همین حالا تمام حقیقت را به همه بگویم؛ ولی حالا وقتش نیست. حالا وقت جان دادن مهرداد و مسعود و مهتاج و مهتا نیست. بغض، سخت، گلویم را در برمی‌گیرد. بغض هر لحظه، گلویم را هی سخت و سخت‌تر در آغوش می‌گیرد. قلبم تند تند می‌زند، گلویم خشک می‌شود و دست‌هایم عرق می‌کنند. آب گلویم را قورت می‌دهم و به سهند نگاه می‌کنم، مهتا با کنجکاوی نگاه من و سهند را دنبال می‌کند. صورت سهند رنگ باخته، برای اینکه مهتا بیشتر از این شک نکند باز نگاهم را به مسعود می‌دوزم، خودم را مشتاق شنیدن ادامه حرف‌هایش نشان می‌دهم، سرم را تکان می‌دهم و لبخند می‌زنم؛ کسی غیر از مهتا حواسش به من و سهند و احوال و نگاه‌های پر معنی بین‌مان نیست.
- البته من خودم خصوصی با مهرداد حرف زدم و نظرشو در مورد بهار پرسیدم، به هرحال این خود جوون‌ها هستن که باید تصمیم بگیرن. خداروشکر مهرداد هم بهار رو خیلی دوست داره و با عقل و قلبش دختر آقای صدر رو برای ازدواج و یه عمر زندگی انتخاب کرده.
مهتاج قربان صدقه مهرداد می‌رود و مهتا هم همین‌طور. سارا تبریک می‌گوید و سعید با اخم مات یک گوشه شده. من و سهند هم تصنعی؛ کاملا و کاملا تصنعی، می‌خندیدم و به مهرداد تبریک می‌گویم. به مهرداد؛ مهردادِ شمس، پسر برادر من، مسعودِ شمس.
می‌خواهم از سر میز شام بلند شوم؛ تقریبا همه غذای‌شان را خورده‌اند. مهتاج، حالا، زیباتر از همیشه می‌خندد؛ با فکر دامادی پسرش زیباتر از همیشه می‌خندد. اما تنها من و سعید و سهند می‌دانیم که عمر این خنده‌ها چقدر کوتاه‌ست. تحمل این روزهای سخت، برایم سخت است. دلم می‌خواهد گاهی من هم ضعیف باشم، دلم از این همه قوی بودن به تنگ آمده. دلم می‌خواهد بنشینم یک گوشه و تا خود صبح گریه کنم. دلم می‌خواهد جیغ بکشم، دلم می‌خواهد به زمین و زمان فحش بدهم... تنها خدا می‌داند در دل‌ آدم‌ها چه می‌گذرد. هیچکس از غصه‌ها و زخم‌های ریز و درشت و قدیمی و تازه‌مان خبر ندارد؛ تنها خدا می‌داند... تنها خدا.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سرم گیج می‌رود، دستم را به صندلی می‌گیرم و سعی می‌کنم تعادلم را حفظ کنم. سهند با نگرانی به سمتم می‌آید و می‌گوید:
- چی شده عمه؟! خوبی؟!
لبخند روی لب‌های مهرداد می‌خشکد و سراسیمه، همان‌طور که از جایش بلند می‌شود، می‌گوید:
- الان وسایلم رو میارم معاینت می‌کنم عمه، کمکش کنین رو کاناپه دراز بکشه... زود میام.
بقیه هم با نگرانی به سمتم می‌آیند. می‌ترسم حرف بزنم؛ می‌ترسم حرف بزنم و بغضی که میان گلویم قایم باشک بازی می‌کند را پیدا کنند. با صدایی آرام و در حالی که سعی دارم لرزش صدایم را کنترل کنم می‌گویم:
- خوبم، نگران نباشین. فکر کنم یکم فشارم افتاده باشه.
مهتاج و مهتا کمکم می‌کنند تا روی کاناپه دراز بکشم، مهرداد با جعبه پزشکی‌اش سراسیمه و اشفته، از راه می‌رسد و به سمتم می‌آید، سعی می‌کند خود را آرام نشان دهد. کنار کاناپه روی زمین می‌نشیند، مثل تمام وقت‌هایی که آشفته است و نگران، با دست عینکش را کمی بالاتر می‌دهد و می‌گوید:
- عمه سیمین، خوبی؟! طوریت که نشد؟!
کیان، همان‌طور که پر از غصه و غم نگاهش را به من دوخته، به سمتم می‌آید و با بغض می‌گوید:
- چی شدی عمه؟! تو که خوب بودی...!
می‌خواهم بگویم خوبم ولی مات صورت مهرداد می‌مانم و اشک خیلی زود... خیلی خیلی زود چشم‌هایم را پر می‌کند و بر روی صورتم فرو می‌ریزد. بغض، گلویم را سنگین‌تر از قبل می‌کند و حالا مهرداد را از پسِ پرده اشک است که با غم می‌نگرم...!
کاش همه چیز طور دیگری بود، کاش این راز پر از نحسی سی ساله فاش نمی‌شد. کاش حالا من و سعید و سهند هم می‌توانستیم مثل مسعود و مهتاج و سارا و مهتا و مهرداد از خبر ازدواج مهرداد ذوق کنیم، شوق زیر پوستمان بدود و با سرخوشی بخندیم. کاش «ما» هیچ چیز نمی‌دانستیم؛ هیچ چیز نمی‌دانستیم و می‌توانستیم آسوده خاطر بخندیم و به مهرداد تبریک بگوییم. همیشه همه چیز همین‌طور است؛ هیچ وقت نمی‌توانیم مطلقا شیرینی زندگی را تجربه کنیم، همیشه قاطی هر لحظه شیرینی که خدا برایمان رقم زده کمی غم هم جا خوش کرده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
نفس عمیقی می‌کشم و انگار در وجودم متوجه چیز عجیبی می‌شوم؛ قلب هزار تکه‌ای که هر تکه‌اش را جایی جا گذاشته‌ام. اصلا این قلب را خدا سالم به من تحویل داده بود؛ چه بر سر آن آوردم که هزار تکه شد؟! اولین بار کِی شکست؟ چرا شکست؟ فکر می‌کنم و فکر می‌کنم... به گمانم اولین بار روزی بود که مادرم از عمارت رفت یا نه، شاید هم قب‌ تر از آن؛ شاید وقتی که پدرم رفت، پدرم از عمارت و شهر و دنیا رفت اما از قلبِ دخترک کوچک و معصومش هرگز...!
در خیالم دست می‌برم و هزار تکه قلبم را در مشتم می‌ریزم؛ یک تکه‌اش برای رفتن بابا، تکه دیگرش برای روزی که مادرم با حاج احمد ازدواج کرد، تکه بعدی برای وقتی که مادرم از عمارت رفت، تکه بعدش برای وقتی که آقابزرگ کاملا ارتباط مرا با مادرم قطع کرد. دست‌هایم می‌لرزند و تکه‌هایِ قلبم در مشتم وول می‌خورند و هی به این طرف و آن طرف می‌پرند. روی تکه شکسته شده بعدی اسم من و حامد نوشته شده؛ سیمین و حامد، حامد رفت و قلبم صدها تکه شد. حامد را دستگیر کردند، حامد رفت، آقابزرگ حامد را طرد کرد و حلقه تعهد‌مان را از دستم در آورد و قلبم باز صد تکه شد. اما بدتر از همه این‌ها، آقابزرگ مرا نشاند سر سفره عقد با وحید ابتکار و این بار قلبم رفت؛ قلبم ایستاد، قلبم ایستاد و وقتی باز شروع به تپش کرد، دیگر من آن سیمینِ سابق نبودم و حالا دیگر، من، دختر شجاع و صبوری بودم که باید، محکم پای تمام سختی‌ها می‌ایستادم. آدم ها یا قوی‌اند یا روزگار مجبورشان می‌کند قوی باشند. من دست پرورده جبر روزگارم. سیمین شمسِ این روزها صبور است و شجاعتش را از تعلیم اجباری روزگار دارد... .
***
ساعت از سه نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم؛ خواب به چشم‌هایم می‌آیند مگر؟! در یک وقت مناسب باید با سعید و مسعود حرف بزنم و بگویم سهند مایل است عقد و عروسی را زودتر بگیرند. شاید آن وقت مسعود باز حرف مهرداد و بهار را وسط بکشاند... نمی‌دانم؛ من دیگر نمی‌دانم باید چه کار کنم. با این‌که بارها این راز سی ساله را با خودم مرور کرده‌ام، با اینکه بارها برایش اشک ریخته‌ام و ساعت‌ها را با غم سپری کرده‌ام اما... اما هنوز هم ته دلم روزنه‌ای هست؛ روزنه‌ای که در آن کورسویی امید موج می‌زند، روزنه‌ای که تقلا می‌کند این رازِ منحوسِ سی ساله تماما دروغ باشد و فریب... . من؛ سیمین شمسِ پنجاه ساله حاظرم فریبِ نیرنگ و کلک ترمه فرخی را خورده باشم اما این راز حقیقت نداشته باشد، کاش همین‌طور باشد؛ کاش منِ سیمینِ شمسِ این روزها از ترمه فرخیِ جوان فریب خورده باشد.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
پنجره اتاق را باز می‌کنم و تمام اتاق پر می‌شود از هوای ملس پاییزی. سردم می‌شود و بغض می‌نشیند کنج گلویم، مگر می‌شود پاییز باشد و من به یاد حامد نیفتم؟ او که جانم بود و جانانم. او که روح بود در تنم، او که عطر بود در تمام فضای قلبم...! گاهی پر می‌شوم از حس گناه؛ من بدترین گناه را مرتکب شدم وقتی در برابر پرویز شمس سکوت کردم و اجازه دادم او به هر کجا که می‌خواهد مرا بکشاند، منِ عاشق اما احتمالا ضعیف را...!
چطور راضی شدم حلقه تعهدم به حامد را از دستم در بیاورم و بدتر از آن چرا راضی شدم پرویز شمس مرا به عقد وحید ابتکار در بیاورد؟! چرا؟ شاید چون همیشه به زور متوسل می‌شد و تهدید... و همیشه درست دست می‌گذاشت روی نقطه ضعفم؛ مادرم. آقابزرگ خدا تو را بیامرزد، اما... اما شاید من هیچ وقت نتوانم تو را ببخشم، عمرم رفت و هیچ ک.س را نداشتم. سعید و مسعود سرشان گرم بچه‌هایشان بود و خواهرشان را در حاشیه زندگی‌شان گم کردند؛ البته شاید هم حق داشتند.
عمرم گذشت و نتوانستم بهترین سال‌های عمرم را در کنار اویی ک جانم بود بگذرانم. عمرم گذشت؛ پیر شدم، شکسته شدم و هیچ ک.س نفهمید کِی از زندگی بریدم. عمرم گذشت و تمام این سی سال نقاب شادی بر صورتم زدم تا کسی ترحم نکند. عمرم گذشت اما من از تو نمیگذرم؛ پرویز شمس من، سیمینِ شمس، نوه ات، از تو نمی‌گذرم... . یعنی الان حامد کجاست؟! با چه کسی زندگی می‌کند؟! زن و بچه‌هایش لابد...! همسرش کیست؟! زیباتر از من است؟! حامد را به اندازه من دوست دارد یا نه؟! به گمانم نه... ! هیچ‌ک.س نمی‌تواند حامد را مثل من دوست داشته باشد. من و حامد باهم بزرگ شدیم؛ من قد می‌کشیدم و عشق حامد هم در قلبم همین‌طور، آخرش هم قد عشق حامد بلند تر شد؛ آنقدر بلند که به آسمان هفتم رسید؛ به خودِ خدا.
از پنجره اتاق زل می‌زنم به حیاط، پاییز پر است از روزهای تلخ و شیرینِ گذشته؛ این‌بار برگ‌های زرد و نارنجی و سرخی که در هوای ملس پاییزی می‌رقصند دستم را می‌گیرند و ما، من و برگ‌ ها و پاییز می‌رویم به سی سالِ پیش؛ به آذر پنجاه و هفت:
- می‌خوای این‌جا بمونی که چی بشه سیمین؟! مملکت داره میفته دست یه عده...!
چشم غره مرا که دید حرفش را خورد، در چشم هایش خشم و بلاتکلیفی موج میزد؛ خشم، بلاتکلیفی و شاید هم آنطور که خودش ادعا میکرد کمی عشق.
- تو رو خدا بیا بریم سیمین؛ من دوست دارم، تو زن عقدی منی یه کاری نکن مجبورت کنم باهم بیای، اونجا تو آمریکا می‌تونی بهترین زندگی و امکانات رو داشته باشی، اینجا نمون سیمین اینجا؛ این خاک و این شهر و این کشور دیگه جای من و تو نیست...!
ایستادم؛ نمی‌خواستم مثل یک بره مطیع دنبالش راه بیفتم و بروم آمریکا یا هر جهنم دیگری و نمی‌خواستم سکوت کنم و فکر کند زبان حرف زدن ندارم. ایستادم، جلو رفتم و جلوتر؛ حالا در چند قدمی‌اش ایستاده بودم و محکم تر از در صورتش همیشه فریاد زدم:
- وحید برو؛ از شهر و کشور و خاکی که می‌گی دیگه جایی برای تو نداره برو ؛ اما من جایی نمیام، من همین‌جا توی همین عمارت می‌مونم، توی شهری که بزرگ شدم و قد کشیدم و تو کشوری ک عشقش توی همه این بیست سال جدای از نحسی وجود این لاشخورا توی روح و قلب و همه وجودم ریشه دوونده می‌مونم. من می‌مونم وحید؛ تو هرجایی خواستی برو... .
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین