- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
از گذشته دل میکنم و به خود میآیم. نگاهِ خیره و مات و مبهوت و حسرتبارم را به سختی از گذشته میگیرم. بغض مینشیند کنجِ گلویم، سالها بود که با این غمِ هجران و این دوری و این عشق ناکام کنار آمده بودم؛ باشد قبول، شاید هم کنار نیامده بودم اما لااقل اینطور تظاهر میکردم. تظاهر میکردم حامدِ شمس برای سیمینِ شمس فقط و فقط یک پسرعموست و دیگر هیچ. اینطور خودم را، اهلِ عمارت را، همه را فریب میدادم؛ اما حالا، حالا با آن راز خانه خراب کن و غمِ مهرداد، انگار، باز، زخمِ عشقِ قدیمی هم سر باز کرده است.
نگاهم را به آسمان میاندازم، کاش... کاش آن روز، آنطور، با آن صدای آکنده از خوشی، بلند، آنقدر بلند که گویی قصد کر کردن گوش آسمان را داشتم، فریادِ خوشی سر نداده بودم؛ همان روزی که حامد نرفته، برگشت به عمارت. من آن روز، آن جا، میان حیاط این عمارت، عشقم را به حامد فریاد میزدم؛ سیمین شمس، دخترجوان هجده- نوزده سالهای بود کاملا ناآشنا با سیاستهای زندگی. داشتم میگفتم؛ من، سیمین شمس، آن روز به خاطر برگشتن حامد، چنان فریاد خوشی سر دادم که دنیا، که روزگار، که این چرخ و فلک نابکار، تاب نیاورد خوشبختی مرا. دقیقا دو ماه بعد از آن روز بود که ساواک حامد را دستگیر کرد؛ حامد، پسرعمو و نامزدِ من، من؛ سیمین شمس!
- عمه سیمین!
با صدای بغضآلودِ کیان به خودم میآیم، کوچکترین عضوِ این عمارت با چشمهایی اشکبار، به سمتم میآید. این بچه چرا تا الان بیدار است؟! این ساعت شب، اینجا، در حیاطِ این عمارت چه میکند؟! آغوشم را برایش باز میکنم و در همان حال، نگران و دلواپس، میگویم:
- جانم کیانم؛ چی شده؟!
کنارم مینشیند، در آغوش میگیرمش. بدنش یخ است، سردِ سرد...! اشارپم را از روی شانهام برمیدارم و دورش میگیرم؛ چیزی نمیگوید، باز میگویم:
- کیان؛ پسرم چرا نخوابیدی؟! این وقت شب، اینجا چیکار میکنی؟!
لب ورمیچیند و بغض آلود جواب میدهد:
- خودتون این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟! چرا نخوابیدین؟!
ناخودآگاه، از حاظر جوابیاش، آرام و بی سر و صدا، خنده کوتاهی میکنم و میگویم:
- راست میگیها!
دستم را زیر چانهاش میگذارم و صورتش را بالا میآورم، نگاهم را به چشمهایش میدوزم؛ اما کیان، سریع از نگاهم رو برمیگرداند. نگاهش را در تاریکی و اندک چراغهای حیاط عمارت، به زمین میدوزد؛ زمینی که فرش شده از برگهای زرد و سرخ و نارنجی...!
چیزی نمیگویم تا خودش راحت حرفش را بزند. دلم خوش بود که در این عمارت و میان این ماتم کده، لااقل حال دل این بچه خوش است، که لابد، لااقل او، فارغ از هیاهوی دنیا، آدمها و سنگدلیشان زندگی میکند، دلم خوش بود که لااقل او، آنطور، سرخوش دور حیاط عمارت میدود و بازی میکند، بازی میکند و میخندد. هی میخندد و میخندد و صدای خندههایش درختهای عمارت را سبزتر میکند، درختها را سبزتر و گلهای رز را سرختر، آبیتر و سفیدتر؛ اصلا انگار این بچه با خندههایش، هر روز و هر روز، رنگ میپاشد به عمارتِ دل مرده شمس. اما حالا خدا میداند چه بر سر همین بچه آمده که این وقت شب، در حالی که ساعت از یک نیمه شب گذشته، هنوز نخوابیده و تنها در این سرما به حیاط آمده تا لابد با من حرف بزند.
نگاهم را به آسمان میاندازم، کاش... کاش آن روز، آنطور، با آن صدای آکنده از خوشی، بلند، آنقدر بلند که گویی قصد کر کردن گوش آسمان را داشتم، فریادِ خوشی سر نداده بودم؛ همان روزی که حامد نرفته، برگشت به عمارت. من آن روز، آن جا، میان حیاط این عمارت، عشقم را به حامد فریاد میزدم؛ سیمین شمس، دخترجوان هجده- نوزده سالهای بود کاملا ناآشنا با سیاستهای زندگی. داشتم میگفتم؛ من، سیمین شمس، آن روز به خاطر برگشتن حامد، چنان فریاد خوشی سر دادم که دنیا، که روزگار، که این چرخ و فلک نابکار، تاب نیاورد خوشبختی مرا. دقیقا دو ماه بعد از آن روز بود که ساواک حامد را دستگیر کرد؛ حامد، پسرعمو و نامزدِ من، من؛ سیمین شمس!
- عمه سیمین!
با صدای بغضآلودِ کیان به خودم میآیم، کوچکترین عضوِ این عمارت با چشمهایی اشکبار، به سمتم میآید. این بچه چرا تا الان بیدار است؟! این ساعت شب، اینجا، در حیاطِ این عمارت چه میکند؟! آغوشم را برایش باز میکنم و در همان حال، نگران و دلواپس، میگویم:
- جانم کیانم؛ چی شده؟!
کنارم مینشیند، در آغوش میگیرمش. بدنش یخ است، سردِ سرد...! اشارپم را از روی شانهام برمیدارم و دورش میگیرم؛ چیزی نمیگوید، باز میگویم:
- کیان؛ پسرم چرا نخوابیدی؟! این وقت شب، اینجا چیکار میکنی؟!
لب ورمیچیند و بغض آلود جواب میدهد:
- خودتون این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟! چرا نخوابیدین؟!
ناخودآگاه، از حاظر جوابیاش، آرام و بی سر و صدا، خنده کوتاهی میکنم و میگویم:
- راست میگیها!
دستم را زیر چانهاش میگذارم و صورتش را بالا میآورم، نگاهم را به چشمهایش میدوزم؛ اما کیان، سریع از نگاهم رو برمیگرداند. نگاهش را در تاریکی و اندک چراغهای حیاط عمارت، به زمین میدوزد؛ زمینی که فرش شده از برگهای زرد و سرخ و نارنجی...!
چیزی نمیگویم تا خودش راحت حرفش را بزند. دلم خوش بود که در این عمارت و میان این ماتم کده، لااقل حال دل این بچه خوش است، که لابد، لااقل او، فارغ از هیاهوی دنیا، آدمها و سنگدلیشان زندگی میکند، دلم خوش بود که لااقل او، آنطور، سرخوش دور حیاط عمارت میدود و بازی میکند، بازی میکند و میخندد. هی میخندد و میخندد و صدای خندههایش درختهای عمارت را سبزتر میکند، درختها را سبزتر و گلهای رز را سرختر، آبیتر و سفیدتر؛ اصلا انگار این بچه با خندههایش، هر روز و هر روز، رنگ میپاشد به عمارتِ دل مرده شمس. اما حالا خدا میداند چه بر سر همین بچه آمده که این وقت شب، در حالی که ساعت از یک نیمه شب گذشته، هنوز نخوابیده و تنها در این سرما به حیاط آمده تا لابد با من حرف بزند.
آخرین ویرایش: