جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,076 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
از گذشته دل می‌کنم و به خود می‌آیم. نگاهِ خیره و مات و مبهوت و حسرت‌بارم را به سختی از گذشته می‌گیرم. بغض می‌نشیند کنجِ گلویم، سال‌ها بود که با این غمِ هجران و این دوری و این عشق ناکام کنار آمده بودم؛ باشد قبول، شاید هم کنار نیامده بودم اما لااقل این‌طور تظاهر می‌کردم. تظاهر می‌کردم حامدِ شمس برای سیمینِ شمس فقط و فقط یک پسرعموست و دیگر هیچ. این‌طور خودم را، اهلِ عمارت را، همه را فریب می‌دادم؛ اما حالا، حالا با آن راز خانه خراب کن و غمِ مهرداد، انگار، باز، زخمِ عشقِ قدیمی هم سر باز کرده است.
نگاهم را به آسمان می‌اندازم، کاش... کاش آن روز، آن‌طور، با آن صدای آکنده از خوشی، بلند، آن‌قدر بلند که گویی قصد کر کردن گوش آسمان را داشتم، فریادِ خوشی سر نداده بودم؛ همان روزی که حامد نرفته، برگشت به عمارت. من آن روز، آن جا، میان حیاط این عمارت، عشقم را به حامد فریاد می‌زدم؛ سیمین شمس، دخترجوان هجده- نوزده ساله‌ای بود کاملا ناآشنا با سیاست‌های زندگی. داشتم می‌گفتم؛ من، سیمین شمس، آن روز به خاطر برگشتن حامد، چنان فریاد خوشی سر دادم که دنیا، که روزگار، که این چرخ و فلک نابکار، تاب نیاورد خوشبختی مرا. دقیقا دو ماه بعد از آن روز بود که ساواک حامد را دستگیر کرد؛ حامد، پسرعمو و نامزدِ من، من؛ سیمین شمس!
- عمه سیمین!
با صدای بغض‌آلودِ کیان به خودم می‌آیم، کوچکترین عضوِ این عمارت با چشم‌هایی اشک‌بار، به سمتم می‌آید. این بچه چرا تا الان بیدار است؟! این ساعت شب، اینجا، در حیاطِ این عمارت چه می‌کند؟! آغوشم را برایش باز می‌کنم و در همان حال، نگران و دلواپس، می‌گویم:
- جانم کیانم؛ چی شده؟!
کنارم می‌نشیند، در آغوش می‌گیرمش. بدنش یخ است، سردِ سرد...! اشارپم را از روی شانه‌ام برمی‌دارم و دورش می‌گیرم؛ چیزی نمی‌گوید، باز می‌گویم:
- کیان؛ پسرم چرا نخوابیدی؟! این وقت شب، این‌جا چیکار می‌کنی؟!
لب ورمی‌چیند و بغض آلود جواب می‌دهد:
- خودتون این وقت شب این‌جا چیکار می‌کنین؟! چرا نخوابیدین؟!
ناخودآگاه، از حاظر جوابی‌اش، آرام و بی سر و صدا، خنده کوتاهی می‌کنم و می‌گویم:
- راست می‌گی‌ها!
دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم و صورتش را بالا می‌آورم، نگاهم را به چشم‌هایش می‌دوزم؛ اما کیان، سریع از نگاهم رو برمی‌گرداند. نگاهش را در تاریکی و اندک چراغ‌های حیاط عمارت، به زمین می‌دوزد؛ زمینی که فرش شده از برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی...!
چیزی نمی‌گویم تا خودش راحت حرفش را بزند. دلم خوش بود که در این عمارت و میان این ماتم کده، لااقل حال دل این بچه خوش است، که لابد، لااقل او، فارغ از هیاهوی دنیا، آدم‌ها و سنگدلی‌شان زندگی می‌کند، دلم خوش بود که لااقل او، آن‌طور، سرخوش دور حیاط عمارت می‌دود و بازی می‌کند، بازی می‌کند و می‌خندد. هی می‌خندد و می‌خندد و صدای خنده‌هایش درخت‌های عمارت را سبزتر می‌کند، درخت‌ها را سبزتر و گل‌های رز را سرخ‌تر، آبی‌تر و سفیدتر؛ اصلا انگار این بچه با خنده‌هایش، هر روز و هر روز، رنگ می‌پاشد به عمارتِ دل مرده شمس. اما حالا خدا می‌داند چه بر سر همین بچه آمده که این وقت شب، در حالی که ساعت از یک نیمه شب گذشته، هنوز نخوابیده و تنها در این سرما به حیاط آمده تا لابد با من حرف بزند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
کیان حرفی نمی‌زند و من، دقایقی که به سکوت طی می‌شود را با صبوری، تحمل می‌کنم. حیاطِ عمارت در نیمه شبِ پاییزی، پر است از عطرِ گل‌هایِ رز؛ آبی و سفید و سرخ و زرد. عطرِ لاله عباسی‌ها، داوودی‌ها و شب بوها. کیان بالاخره قفل سکوت را می‌شکند و صدایم می‌زند:
- عمه!
لبخند می‌زنم و در همان حال می‌گویم:
- جانم کیانم!
اخم می‌نشیند روی پیشانی بلندش و می‌گوید:
- چرا توی این عمارت، هیچکی حالش خوب نیست؟! چرا هیچکی مثل قبل نیست.
سعی می‌کنم جواب درستی بدهم؛ به بچه‌ای که شاید، هنوز، به خوبی، معنای خیلی از واژه‌ها را درک نمی‌کند. دست‌هایش را در دست می‌گیرم، فشارِ آرامی می‌دهم و می‌گویم:
- همه خوبیم پسرم؛ همه چی هم سر جای خودشه. اصلا بگو ببینم چی شده که تو این حرفارو می‌زنی؟!
باز لب ورمی‌چیند و بغض‌آلود، جواب می‌دهد:
- بابا سعید، امشب کلی دعوام کرد.
با اینکه دلیلش را می‌دانم، باز می‌پرسم:
- اون‌وقت بابا سعید چرا پسرمونو دعوا کرد؟!
- بابا سعید گفت چون دهن لقی کرده بودم؛ حتی... حتی...!
بغضِ گلویش می‌شکند و با هق هق ادامه می‌دهد:
- حتی بابا سعید می‌خواست منو کتک بزنه اما سهند و مامان سارا نزاشتن.
با انگشتم، دستم را روی صورت اشک‌آلودش می‌کشم و می‌گویم:
- خب قربونت برم، نباید به عمو مسعود حرف‌های من و بابا سعید رو می‌زدی؛ کار اشتباه کردی کیانم.
چیزی نمی‌گوید، هق‌هقِ گریه‌اش، سکوت تلخِ عمارت را، تلخ‌تر می‌کند. سخت‌تر، در آغوش می‌گیرمش. با آن صدای مظلومِ کودکانه‌اش، میان هق‌هق می‌گوید:
- خب اشتباه کردم، آدم بزرگ‌ها هم اشتباه می‌کنن. اصلاً خودِ شما و بابا سعیدم تا حالا اشتباه نکردین؟!
راست می‌گوید این بچه، ما آدم بزرگ‌ها؛ آدم‌های مثلاً بزرگ، مثلاً عاقل و مثلاً منطقی، چه در خودمان می‌بینیم که این‌طور، راحت، بچه‌ها را، جوان‌ها را سرزنش می‌کنیم، توبیخ می‌کنیم، سرشان داد و هوار راه می‌اندازیم و تنبیه‌شان می‌کنیم. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
- درست میگی کیانم، هممون تو زندگی اشتباه کردیم؛ هممون. چه من، چه بابا سعیدت، چه عمو مسعود و حتی...!
زیرلب، آرام و زمزمه‌وار، ادامه می‌دهم:
- حتی آقابزرگ؛ پرویزِ شمسِ بزرگ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
کیان سرش را بالا می‌گیرد و خیره در نگاهم می‌پرسد:
- آقابزرگ؟!
انگار شنیده است، سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و لبخند تلخی می‌زنم؛ تلخ یا شیرین چه فرقی می‌کند؟! این بچه، با این سن و سالش چه می‌فهمد معنایِ تلخ و شیرینِ لبخندِ آدم‌ها را. کیان، با تایید من، نگاهش را از صورتم می‌گیرد و باز، خیره می‌شود به زمین؛ به برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی‌ای که حالا به فرمان باد، مدام از این سو به آن سو در حرکتند. محو تماشایشان می‌شوم و وقتی به خودم می‌آیم که کیان، زمزمه‌وار، انگار که با خودش حرف بزند، می‌گوید:
- همیشه الکی لبخند می‌زنی. دلم می‌خواد لااقل یه روزی یه خنده راستکی ازت ببینم؛ عمه سیمین.
این‌بار، ناخودآگاه، لبخندی عمیق رو لبم نقش می‌بندد. اما آن لبخندِ عمیق، خیلی زود جایش را به بهتی آشکار می‌دهد؛ ترکیبی از بهت و غم. بهت و غم از برای این‌که اصلاً چرا، کیان، در این سن و سال باید درگیر تلخ و شیرین یا کذب و صدق خنده‌های من و دیگران شود؟!
من چیزی نمی‌گویم، کیان هم همین‌طور. عمیقاً در خیالات و افکار خودش غرق است که البته من این را نمی‌خواهم؛ غرق شدن کیان در دنیا و دغدغه بزرگ‌ترها را، به هیچ وجه و در هیچ شرایطی نمی‌خواهم. می‌خندم؛ این‌بار طوری که واقعی به نظر بیاید، در حالی که نگاه خیره‌ام را به شمشادی که سال‌هاست، ساکن آن باغچه ته حیاط است دوخته‌ام، می‌گویم:
- میگم چه‌طوره من و تو مسابقه بدیم؟ مسابقه دو، بدویم و هرکی زودتر، به اون درختِ شمشاد ته حیاط رسید و باز برگشت سمت حوض، اون بشه برنده؛ چه‌طوره کیانم؟!
لب پایینی‌اش را گاز گرفته و ابروی سمت چپش را بالا داده و فکر می‌کند؛ در دل قربان صدقه‌اش می‌روم. کیان من، با آن صورت سفید و موهای سیاهی که تا بالای ابروهایش کوتاه شده، چشم‌های عسلی و مژه‌های فری که زیبایی آن چشم‌ها را دوچندان کرده و لب‌های سرخی که رنگ دانه‌های انارند؛ خاصه وقتی با لبخندی شیرین مزین می‌شوند.
می‌گوید:
- قبوله عمه سیمین؛ بریم.
لب‌هایش می‌خندد، چشم‌هایش هم. از روی پاهایم بلند می‌شود، می‌ایستد و اشارپم را از روی دوشش برمی‌دارد و به دستم می‌دهد. در حالی که اشارپ را از دستش می‌گیرم، می‌گویم:
- سردت نیست کیانم؟!
سرش را بالا می‌اندازد و در همان حال می‌گوید:
- نچ!
باز، با خنده، می‌پرسم:
- مطمئن؟!
سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد. هردو کنارحوضِ کاشی، در یک ردیف و با کمی فاصله می‌ایستیم. دوتایی، هم‌صدا باهم، می‌شِماریم:
- سه... دو... یک!
می‌دویم؛ ما می‌دویم و همراه با ما، برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی این‌بار هم، به فرمانِ باد، می‌رقصند؛ می‌رقصند و می‌رقصند. برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی، تا ما زنده‌ایم، می‌رقصند. تمام عمر، همراهِ ما، هم پایِ ما، هم صدا با ما، تمام چهار فصل را می‌رقصند و می‌رقصند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
ترمه

سعی می‌کنم جلوی مادر را بگیرم، طاها بفهمد قیامت به پا می‌کند. خوشش نمی‌آید مادر برود کنار خیابان و بساطش را پهن کند و دست‌فروشی کند؛ اما مادر، یک ماه است که هر روز می‌رود بساطش را کنار خیابانی در محله منیریه پهن می‌کند و دم غروب، قبل از این‌که طاها به خانه برسد برمی‌گردد. روبروی چارچوب در، سد راهش می‌شوم و با بغض، سرش فریاد می‌زنم:
- نمی‌ذارم بری مامان، دیگه نمی‌ذارم بری.
مادر سعی می‌کند مرا کنار بزند، اما نمی‌تواند. با آن هیکل لاغرش، آن صورت زرد و رنگ پریده‌اش و چشم‌هایی که بی‌فروغ‌تر از همیشه است، بیهوده تقلا می‌کند. در همان حال که او تقلا می‌کند و من مقاومت، نمی‌دانم چه می‌شود که به یکباره تسلیم می‌شوم؛ دلم به رحم می‌آید انگار، چه‌طور می‌توانم در برابر چهره‌ی رنگ پریده و رنجور و خسته این زن که همه‌ی عمر و زندگی‌اش را به پای ما دو، من و طاها، گذاشته است، مقاومت کنم؟! روح و جسمم هردو، باهم، تسلیم می‌شوند. در کمال عجز می‌نشینم روی زمین، کنار چارچوب در. مادر در تردید میان ماندن و رفتن، فقط نگاهم می‌کند و از جایش تکان نمی‌خورد. درد، آرام‌آرام و زیرکانه، از قلبم تا جای‌جای بدنم رسوخ می‌کند. درد، را به شکل لکه‌ای سیاه می‌بینم؛ لکه‌ای سیاه و منحوس. لکه‌ای که ذره‌ذره در تمام رگ‌هایم جا می‌گیرد؛ درد، سیاهِ سیاه است، خون، سرخ‌ِ سرخ. دردِ سیاه و خونِ سرخ هرکدام سعی در سلطه بر رگ‌هایم دارند؛ در نهایت اما، مثل همیشه، دردِ سیاه زورش می‌چربد بر خونِ سرخ. دردِ سیاه، ذره‌ذره جانم را می‌گیرد. درد سیاه، مثل همیشه، روحم را می‌گیرد، روحم را می‌کُشد و برای من، تنها، یک جسم خالیِ سرد به جا می‌گذارد؛ تنها یک جسمِ خالیِ سرد و من هربار، محکوم می‌شوم به زندگی، زندگی با جسمِ خالیِ سردِ بی‌روحم. مرگ روح خیلی درد دارد، می‌فهمید چه می‌گویم؟! مرگ روح غریب است، وقتی روح می‌میرد کسی برایش ختم نمی‌گیرد، کسی گریه و زاری نمی‌کند، کسی نمی‌فهمد، کسی نمی‌فهمد و همین است که درد را سیاه‌تر می‌کند، مرگ را سخت‌تر. مادر، حالا کنارم نشسته، دست سردم را در دست سردترش گرفته و نوازش می‌کند. دست‌هایِ لاغرِ سردِ من‌ را در دست‌هایِ لاغر‌ترِ سردترِ خودش گرفته و زیر لب خدا را ملتماسانه، در کمال عجز و یأس صدا می‌زند. نگاهم را آرام‌آرام، از در اتاق می‌گیرم و به چشم‌هایِ مادر می‌اندازم، چشم‌هایش خیس‌اند؛ خیس از اشک، از بغض، از بدبختی، از فقر، از فقر، از فقر... ! بغض، گلویم را سخت، به بازی گرفته؛ اما بغض که نمی‌تواند ترمه را به سکوت وادار کند، می‌تواند؟ نه! نمی‌تواند! بغض که هیچ، فقر و بدبختی و شکم گرسنه هم، هیچ‌کدام نتوانستند مرا وادار به چیزی کنند؛ نه سکوت، نه خفت، نه ذلت و نه زیر پا گذاشتن نجابتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
هنوز دستِ سردم در دستِ سردتر مادر است که با صدایی آرام، اما پر از التماس، لب می‌زنم:
- مامان؛ تو رو خدا نرو. بخدا طاها می‌شکنه؛ طاها می‌شکنه اگه بفهمه رفتی کنار خیابون، بساطتت رو پهن کردی و لیف و شال گردن‌ها و جوراب‌های بافت خودت رو میفروشی. نرو مامان؛ تو رو خدا، نرو.
اشک از گوشه چشم‌هایِ مادر سر می‌خورد روی صورت رنجور و خسته‌اش، اشکِ عجزآلودِ مادر می‌رود و می‌رود و در آخر، روی روسری رنگ و رو رفته کهنه‌اش فرود می‌آید. گوشه روسری‌اش را روی صورت اشک‌آلودش می‌کشم؛ آرام‌آرام، انگار که در حال غبارروبی ظرفِ بلوری شکستنی باشم. درهمان حال ادامه می‌دهم:
- تو که تو خونه سبزی پاک می‌کنی، ترشی درست می‌کنی؛ پس دیگه چه نیازیه بری این‌ها رو پهن کنی کنار خیابون و تو این سرما و بارون منتظر مشتری بشینی؟! مردم هی یکی‌یکی بیان، جوراب‌ها و لیف‌ها و شال گردن‌ها رو یکی‌یکی زیر و رو کنن، ازت قیمتشون رو بپرسن و آخرش، همون جوراب، لیف یا پاپوش رو که تو دستشون گرفتن مثل یه تیکه آشغال پرت کنن رو بساطت و برن؛ بدون اینکه چیزی بخرن، برن و بی تفاوت از کنارت رد بشن.
صدایم حالا دیگر آرام نیست؛ بغض‌آلود و میان هق هق، جملاتِ آخر را ادا می‌کنم.
***
سرم را روی بالش می‌گذارم، خسته‌ام؛ خسته خسته. صبح بعد از آن همه التماس و گریه و خواهش، بالاخره مادر رضا داد که نرود. صبح، کنارِ در، کمی دیگر کنارم نشست، بعد هم در سکوت بلند شد، به اتاق رفت، چادرش را در‌ آورد، لباس‌هایش را عوض کرد و به آشپرخانه رفت. من هم، وقتی که خیالم از بابت نرفتنش راحت شد لباس‌هایم را پوشیدم و حاضر شدم تا هرچه زودتر خودم را به کتابفروشی محل کارم برسانم.
لامپ‌های اتاق را خاموش می‌کنم و کتابِ شعرِ فروغ که در دست دارم را کنار رخت‌خوابم می‌گذارم؛ یادش بخیر، دبیرستان که بودم پدر و مادر، هردو، متعصبانه، از این زن به قول خودشان، سر ، بدشان می‌آمد، می‌ترسیدند که دخترشان از شعرهای این زنِ سر بخواند و هوایی شود؛ هوایی شود و ...! تلخندی می‌زنم. زیر لب، با همان تلخند روی لبم و هم‌قدم با بغضی که سال‌های سال است که سعی در نهان کردنش دارم، می‌خوانم:
- به راه پر ستاره می‌کشانیَم،
فراتر از ستاره می‌نشانیَم،
نگاه کن؛
من از ستاره سوختم،
لبالب از ستارگان تب شدم،
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه‌های شب شدم...!*

* شاعر: فروغ فرخزاد
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
نگاهم سرمی‌خورد روی ساعت دیواری کهنه‌ای که روی دیوار آویزان است؛ ساعت، نه و پنجاه دقیقه شب. هنوز طاها نیامده، دلم نمی‌آید او، در خیابان‌های شهر، به دنبال چندرغاز برای سیر کردن شکممان باشد و من راحت سرم را روی بالش بگذارم و بخوابم. از جایم بلند می‌شوم. کنار پنجره اتاق می‌ایستم و پرده کهنه و رنگ و رو رفته سفیدِ اتاق را کنار می‌زنم؛ پرده اتاق را کنار می‌زنم و همان لحظه، مهتاب خودش را پهن می‌کند در سراسر اتاق کوچک و محقرِ ما. من همیشه مهتاب را بیشتر از آفتاب دوست داشتم، همیشه برای آمدن شب و بیشتر از آن، برای آمدن ماه چارده لحظه شماری می‌کردم. همیشه فکر می‌کردم شب‌های چارده، رنگ و بوی دیگری دارند. من در تمام شب‌های چارده، خدا را، عشق را، زندگی را، نزدیک‌تر از همیشه به زمین و به خودم، حس می‌کردم.
چند روز پیش به سیمین شمس تلفن کردم، جوابم را به تندی داد. خب حق هم دارد، من هم جای او بودم قطعا رفتار و واکنش بهتری از خودم نشان نمی‌دادم. شاید، شاید سیمین شمس، سهند شمس و هرکسی از خانواده شمس، که بعد از این، این راز شوم و نحس را بشنود، با خودشان فکر کند ما، یعنی من و مادر، به اندازه آنها سراسر اندوه و غم نیستیم. شاید فکر کنند ما از این ماجرا خشنودیم، این‌که مهرداد، هم خون ما سال‌ها، برخلاف قاعده، برخلاف آنچه باید، برخلاف طبیعت یا هرچه... در عمارت شمس، با خانواده شمس، مثل خانواده شمس و مثل یک انسان اصیل، به جای طاها، پسر مسعود شمس، زندگی کرده؛ اما... اما این‌طور نیست، به جان مامان فخری که این‌طور نیست. هم دلم برای طاها، پر از اندوه هست و هم مهرداد. طاها که سال‌ها از حق و حقوق و زندگی‌ مرفه‌ای که طبیعتاً حقش بوده محروم شده و مهردادی که می‌دانم و خوب می‌دانم که بعد از شنیدن واقعیت در هم می‌شکند، در هم می‌شکند و ... .
چندماه است که دورادور خانواده شمس را زیر نظر دارم. مهرداد را بارها و بارها وقتی به بیمارستان، مطب یا هرجای دیگری ک می‌رفته دیده‌ام. مهرداد؛ با شنیدن اسمش لبخند تلخی می‌نشیند کنج لبم. اشک از چشمانم می‌جوشد و یکی یکی، آرام آرام، وقتی مسیر صورت و گردنم را می‌پیماید به روی لباسم فرود می‌آید. مهرداد، زیباست؛ چشمان قهوه ای روشنش و آن قد بلندش، مهرداد قد بلند و چارشانه است، از طاها یک ده سانتی بزر‌ تر است به گمانم. لب‌هایش، لب‌های مهرداد، به مادر رفته، چشم‌هایش هم به پدر. امان از دست تو پدر، چه کردی با ما، چه کردی با خانه‌مان، چه کردی با عمارت شمس و آدم‌هایش؛ چه کردی با ما و با همه‌مان...؟!
پدر، حدود دوماه پیش به من ماجرا را گفت، من بهت زده و آشفته، چند روزی را تنها، در حیرانی و پریشانی سر کردم. باور نمی‌کردم که پدر، تا این حد، سنگدل و بی رحم باشد. چند ماه عمارت شمس و آدم‌هایش را زیر نظر داشتم؛ همه‌شان را.
در نهایت به این نتیجه رسیدم ک بهتر است اول از همه، به سهند، پسرعموی مهرداد، ماجرا را بگویم. اما در قراری که با سهند در کتابفروشی محل کارم گذاشته بودم، سهند تنها نیامد؛ سهند با سیمین شمس، عمه‌اش، آمد. سیمین شمس و سهند هم، در سکوت و میان بهت و حیرت ماجرا را از زبان من شنیدند. لابد آن‌ دو هم، چند روزی را، در پریشانی و حیرت، در سکوتِ تنهایی خود سپری کرده‌اند.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
غرق در افکارم هستم که مادر، بعد از تقه‌ای که به در اتاق می‌زند، داخل می‌شود و می‌گوید:
- ترمه؛ یه خانمی پشت تلفن منتظرته.
شانه‌ای بالا می اندازم و پرسشگرانه می‌گویم:
- نگفت کیه؟!
- پرسیدم؛ گفت سیمین شمس.
به سمت پذیرایی می‌روم. گوشی تلفن را برمی‌دارم، صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- سلام خانم شمس؛ خوبین؟!
با لحنی محکم اما سرد، جواب می‌دهد:
- به لطف شما.
حق دارد کنایه بزند، اما... اما کاش می‌دانست حال مرا، کاش می‌فهمید من هم مثل او، مثل سهند، مثل هرکسی از خانواده شمس که بعد از این، این راز شوم را بشنود، ناراحتم، پریشانم، زمستانم، سردِ سردِ سرد، زمستانِ زمستان؛ مثال جسمی خالی از روح که روزهاست از مرگش می‌گذرد.
ادامه می‌دهد:
- زنگ زدم که بگم آماده باشین برای اومدن به عمارت شمس، آماده شین برای خونه خراب کردن ما. به بابات بگو پنجشنبه همین هفته، ساعت پنج عصر منتظرم... یعنی منتظریم؛ منتظرِ مادرت، خودت، پدرت و ... و طاها، برادرت.
سیمین شمس، انگار هنوز هم نمی‌خواهد باور کند. نمی‌خواهد بفهمد، نمی‌خواهد با واقعیت کنار بیاید، حتی حالا که ما را برای همین موضوع به عمارت شمس دعوت می‌کند.
پدر که یک گوشه، کنار پذیرایی خوابیده از همان اول که من برای برداشتن تلفن آمدم و لابد صدای مادر را، وقتی که به من می‌گفت سیمین شمس پشت تلفن است شنیده، تمام حواسش، به من و تلفن و حرف‌هایی که می‌زنم است.
آرام می‌گویم:
- چشم خانم شمس. میایم؛ من، مادرم، پدرم و طاها، برادرم.
برادرم را با تاکید می‌گویم. چند لحظه‌ای به سکوت می‌گذرد؛ سکوتی پر از حرف، سکوتی پر از فریادِ غم، سکوتی پر از صدا و صدا.
سیمین شمس، بالاخره، با لحنی آکنده از نفرت و انزجار و همچنین سراسر بغض و غم، سکوت را این‌طور می‌شکند:
- فقط... فقط وای به حالت، وای به حال تو و پدرت اگه یه کلمه دروغ گفته باشین. وای به حالتون اگه آزمایش بدیم و جوابش منفی باشه؛ وای به حالتون...!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

به ترمه فرخی زنگ زدم؛ همین ده دقیقه پیش. گفتم همراه با خانواده‌اش، به عمارت بیایند، به عمارت بیایند تا تکلیف‌مان را روشن کنیم، تا لااقل تمام شود این برزخی که هر آن، روح و جسممان را، باهم، در هم می‌شکند.
دیشب سعی کردم حال کیان را خوب کنم، سعی کردم به او بفهمانم که در این عمارت هیچ مشکلی نیست و میان دل‌های اهل این عمارت، هیچ غصه‌ای خانه نکرده؛ فقط همه‌مان کمی، فقط کمی، خسته‌ایم.
دلم تاب ماندن در عمارت را ندارد، دلم کمی قدم زدن در خیابان‌های «تهران مخوف» را می‌خواهد. هوا بارانی‌ست؛ اما فکر می‌کنم شاید این باران پاییزی، لااقل کمی بتواند جلا دهد این دل زنگار گرفته‌ مرا. روبروی آینه قدی، خودم را ورانداز می‌کنم؛ پالتو چرم مشکی بلندی که پوشیده‌ام به قد بلندم می‌آید، شال بافت مشکی‌ام را روی سرم مرتب می‌کنم. موهایم مشکی است؛ بدون هیچ رنگی. تنها رنگ ناهمسان با رنگ موهایم، همین چندتار موی سفیدی‌ست که لابلای موهای سرم، سر برآورده‌اند. زیر چشم‌هایم گود افتاده. یک جفت چشم مشکی بی فروغ می‌بینم، یک جفت چشم مشکی بی فروغ که از آینه خیره است به من؛ به سیمین شمس.
بوت‌های مشکی‌ام را هم می‌پوشم؛ سر تا پایم، سراسر، مشکی‌ست. سال‌هاست که در کمد سیمین شمس، تا چشم کار می‌کند انواع و اقسام لباس‌های مشکی است و بس.
از عمارت بیرون می‌زنم، به کجا می‌روم؟! نمی‌دانم. شاید امشب سیمین شمس بخواهد زیر این باران پاییزی، از خیابان‌های تهران، از کوچه پس کوچه‌ها و از خاطرات بگذرد. شاید امشب، زیر این باران پاییزی، که گاهی تند است و گاهی آرام، باید گذر کرد؛ گذر از خیابان‌ها، کوچه‌ها، آدم‌ها، خاطره‌ها، خاطره‌ها، خاطره‌ها...!
***
می‌دویدم؛ از سر خیابان ولیعصر تا این‌جا، از سر عمارت ابتکارها تا ته عمارت شمس. ولیعصر آن روز‌ها ولیعصر نبود؛ پهلوی بود. بغض آلود و خسته، با لباس‌هایی که زیر آن باران تند شبانه خیسِ خیس شده بود می‌دویدم. نباید می‌گذاشتم برود؛ حامد نباید می‌رفت، آن‌جا، عمارت شمس، خانه‌اش بود. نه؛ حامد نباید می‌رفت. کفش‌های پاشنه بلندم، مانع سریع دویدنم بودند. حتی چندبار، در طول راه به خاطر آن کفش‌ها زمین خوردم. کفش‌هایم را در آوردم و دست گرفتم و این‌بار سریع‌تر دویدم. باید هر چه زودتر به عمارت شمس می‌رسیدم، باید هرچه زودتر به حامد شمس می‌رسیدم و باید زودتر از آن‌که دیر شود مانع رفتنش می‌شدم.
لعنت به این مهمانی لعنتی ابتکارها؛ مهمانی به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواج پدر و مادر وحید، در عمارت‌شان برگزار می‌شد. نمی‌خواستم بروم اما وحید اصرار می‌کرد که حضور من، به عنوان عروس کوچک‌شان در آن جشن و مهمانی لازم است. وحید در ابتدا، با عطوفتی متظاهرانه، خواهش و اصرار کرد و من هم، هر بار، در مقابل اصرار و خواهش‌هایش، محکم گفتم: «نه!». وقتی دید با اصرار و خواهش نمی‌تواند من را راضی به رفتنِ مهمانی‌شان در عمارتشان کند تهدید کرد. با خونسردی روی تخت‌خوابم نشست و من در آن لحظه کنار پنجره ایستاده بودم. وحید ابتکار، خونسرد و با لبخند مضحکی که بر لب داشت، خطاب به من گفت:
- سیمین؛ راستی انگار کله این پسرعموت هنوزم بوی قورمه سبزی می‌ده‌ها؛ انگار شکنجه‌ها و اون چند ماه زندان براش کافی نبوده که هنوز پیِ اعلامیه و نوارهای اون مردک تبعیدیه. البته امیدوارم این‌طور نباشه که من فکر می‌کنم؛ وگرنه شاید...!
می‌خواستم بر سرش فریاد بزنم، می‌خواستم مثل یک زن قوی طوری از آن « مردک تبعیدی» گفتنش، از تهدیدش علیه حامد، از پررویی و خودخواهی‌اش پشیمانش کنم که در تاریخ بنویسند. اما او، وحید ابتکار، درست دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من؛ حامد. حرفش را قطع کردم و با صدایی که از خشم و نفرت دو رگه شده بود، گفتم:
- باشه وحید؛ میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
در مهمانی پر زرق و برقشان، با آن همه نوشیدنی و آدم‌هایی که تا خرخره نوشیده بودند و مسـ*ـتِ مسـ*ـت بودند، عجیب احساس تنهایی می‌کردم. من هیچ وقت اهل نوشیدنی نبودم؛ به هیچ نوعش لب نمی‌زدم. من مثل هیچ کدام از آدم‌های عمارت ابتکار و مهمان‌هایشان نبودم، در خانواده شمس هم من مثل هیچکس نبودم؛ حامد هم همین‌طور. من و حامد، عین هم بودیم، اصلا یکی بودیم؛ یک روح در دو کالبد. بغض کردم؛ یکهو بغضم گرفت و در یک آن، از خودم، از سیمین شمس، متنفر شدم. از سیمین شمسی که چندماهی از بله گفتنش به وحید ابتکار می‌گذشت اما هنوز در سودای آن روزهایِ خوشِ با حامد بودن به سر می‌برد بدم ‌آمد؛ هنوز هم هرجا بودم، نگران حال حامد بودم و هنوز وقتی که شعر عاشقانه‌ای می‌شنیدم یا کسی آهنگِ دلنواز عاشقانه‌ای را می‌نواخت، اولین اسمی که در ذهنم تداعی می‌شد «حامد» بود. نه تنها بدم می‌آمد که نهایت نفرت و انزجار را در وجودم، نسبت به خودم حس می‌کردم.‌ در آن شب پاییزی، در عمارت ابتکار، انزجار از خودم، شدیدتر از همیشه در وجودم برانگیخته شد. دست خودم نبود، باور کنید دست خودم نبود که هر آن به حامد فکر می‌کردم. بارها، بعد از مرگ آقابزرگ می‌خواستم از وحید بخواهم قبل از عروسی جدا شویم اما نمی‌شد، می‌ترسیدم چون وحید خوب نقطه ضعفم را می‌دانست؛ حامد. مدام به این فکر می‌کردم که اگر من موضوع جدا شدن را با وحید در میان بگذارم او شاید طلاقم را بدهد اما به یقین انتقامش را از حامد می‌گیرد. و وحید چه خوب می‌دانست طریق انتقام از حامد را؛ زندانی کردنش توسط ساواک به جرم سیاسی برای وحید ابتکار که پسر مامور بلند پایه ساواک بود کاری نداشت.
روبروی آینه‌ای که در راهرو ورودی عمارت بود ایستادم و خیره شدم به سیمین بیست ساله‌ای که میان برزخ بدی، تمام روز و شب‌هایش را می‌گذراند؛ کت و دامن سفید پوشیده بودم، همراه با کلاهی مشکی که رگه‌هایی از رنگ سفید در آن به چشم می‌خورد. زیبا بودم شاید؛ با آن چشم‌های مشکی درشت، دماغ باریک، لب‌های قلوه‌ای و پیشانی بلندم. همه می‌گفتند پیشانی بلندم را از پدرم به ارث برده‌ام؛ از سالار شمس.
پریشان بودم، آشفته و مشوش. دل شوره‌ای عجیب از صبح به جانم افتاده بود. فکر کردم بهتر است به حیاط عمارت بروم. هیچ، از آن همه شلوغی و سر و صدا و قاه قاه آن خنده‌های مضحکِ مسخره‌شان خوشم نمی‌آمد. در حیاط عمارت ابتکار، روی یک صندلی نشستم و خیره شدم به گل‌هایی که در تاریکی شب می‌درخشیدند؛ داوودی‌های رنگارنگ، سفید و زرد و بنفش و سرخ... . تازه داشتم محو زیبایی گل‌ها می‌شدم که به ناگاه لبخندی تلخ کنج لبم نشست. بغض‌آلود خیره شدم به گل‌ها. لب پایینم را به داخل دهانم کشیدم و شروع کردم به تند تند پلک زدن. حالا وقت گریه کردن نبود، وقت بغض و کم آوردن هم نبود. چشم‌هایم حالا حتما به زور اشک‌هایی که اذن خروج می‌خواستند و من این اجازه را نمی‌دادم سرخ سرخ می‌شدند. گریه آرایش چشم‌ها و صورتم را خراب می‌کرد اما چشم‌ها و صورتم که مهم نبودند؛ گریه، کار دلم را خراب می‌کرد. اگر وحید می‌رسید و می‌فهمید گریه کرده‌ام چه؟! آن وقت لابد هر طور شده این گریه را ربط می‌داد به حامد و بعد خونسردانه، با آن لبخند مضحک مسخره‌اش می‌نشست جلوی رویم و تهدید می‌کرد؛ من را با حامد تهدید می‌کرد، وحید ابتکار خوب نقطه ضعفم را می‌دانست.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
حیاط عمارت ابتکارها حوض کاشی فیروزه‌ای نداشت، حوض کاشی فیروزه‌ای و ماهی گلی... هیچ کدام را نداشت. حیاط عمارت ابتکارها سبز بود، اما من سرتاسرش را سیاه می‌دیدم. تنها آن گل‌های داوودی، کمی حالم را خوب می‌کردند. نمی‌دانم شاید هم حیاط عمارت ابتکار سبز بود؛ حتی شاید سبزتر از عمارت شمس که آقابزرگ چقدر به دار و درخت و گل‌هایش اهمیت می‌داد. شاید... شاید چون این عمارت، بعد از عروسی من و وحید قرار بود خانه من هم باشد به نظرم سیاه می‌آمد. شاید هم سبز بود؛ سبزِ سبز.
در خودم غرق بودم که با صدایی که اسم مرا صدا می‌زد به خودم آمدم:
- سیمین خانم!
به دختر جوانی که همسن و سال خودم به نظرم می‌آمد و لباس مخصوص پیشخدمت‌ها را پوشیده بود نگاه کردم و جواب دادم:
- بله؛ با من کاری داشتی؟!
سرش را تکان داد، با انگشت اشاره‌اش، به سمت در ورودی سالن عمارت اشاره کرد و در همان حال گفت:
- پشت تلفن با شما کار دارن.
- نگفت کیه؟!
- سارا؛ گفتن سارا... گفتن از عمارت شمس تلفن می‌کنند.
لحظه‌ای مکث کردم، با تعجب فکر کردم سارا چه کار می‌تواند داشته باشد؟! دختر جوان پیشخدمت هنوز همان‌جا ایستاده بود، به او اشاره کردم و گفتم:
- برو بهش بگو الان میام.
زیر لب، چشمی گفت و رفت. ایستادم و به آسمان شب چشم دوختم، دلم گواه بدی می‌داد؛ گواهی سراسر تلخی. از سر شب هر کار کرده بودم تا خودم را آرام نگه دارم، نشده بود؛ از سر شب من، سیمین شمس، پر از دل آشوبه بودم؛ دل آشوبه و دلهره...!این دل آشوبه و دلهره انگار برای من تا بی نهایت ادامه داشت؛ تا بی نهایت.
از جایم بلند شدم و به سمت در ورودی سالن عمارت رفتم. تلفن را که برداشتم، صدای سارا را شنیدم که با دستپاچگی و صدایی که انگار از استرس، بغض یا هر چیز دیگری می‌لرزید، گفت:
- سیمین؛ بیا عمارت... حامد... حامد داره می‌ره.
مطمئن نبودم درست شنیده باشم، اگر هم درست شنیده بودم نمی‌خواستم چیزی که شنیده بودم را باور می‌کردم. پس همان‌طور که یک دستم را روی گوشم گذاشته بودم تا صدای پشت خط را واضح‌تر بشنوم، گفتم:
- نمی‌شنوم چی می‌گی سارا؛ این‌جا پر از سر و صداست... یبار دیگه بگو.
- حامد... حامد داره میره، چمدونش رو بسته، بلیط گرفته برای...!
نشنیدم حامد برای کجا بلیط گرفته... مقصد حامد را نشنیدم. پس حامد قصد رفتن داشت؛ قصد داشت از خانه اش، از عمارت شمس برود، برای همیشه؟! آه نه خدا نکند...! دیوانه شدم؛ جنون در یک آن تمام وجودم را در بر گرفت. با صدایی که از خشم و بغض دو رگه شده بود، فریاد زدم:
- یعنی چی سارا؟! حامد برای کجا بلیط گرفته؟! چی داری می‌گی؟ یعنی تو اون عمارت یکی نیست که جلوی حامد رو بگیره؟ حامد نباید بره سارا...!
جملاتم بریده بریده، با تشویش و بغض ادا شد و با وجود آن همه سر و صدا کسی متوجه من و حال پریشانم نشد. سارا در جواب تمام حرف و سوال‌هایم تنها گفت:
- سیمین برگرد عمارت؛ زود بیا تا دیر نشده.
تلفن را قطع کرد، تلفن را گذاشتم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای هق هقم را کسی نشنود. وحید را در آن دور و بر ندیدم، خدا خدا می‌کردم او هم من را ندیده باشد. صدای هق هقم گم شد میان خنده‌های پر از مستیِ آدم هایِ دور و برم در آن عمارت لعنتی. عمارت ابتکارها، حالا برایم سراسر سیاهی بود؛ سیاهِ سیاه...!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین