جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,599 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
همین که شالم را روی سرم می‌اندازم، صدای مامان مهتاج از پشت در می‌آید:
- مهتا؛ حاضر نیستی دخترم؟!
همان‌طور که خودم را در آینه برانداز می‌کنم، می‌گویم:
- حاضرم؛ الان میام مامان!
در اتاقم را باز می‌کنم و پله‌ها را یکی یکی طی می‌کنم تا به پذیرایی برسم. سهند و مهرداد و بابا مشغول صحبت‌اند، همین که نگاه بابا به من می‌افتد می‌خندد و می‌گوید:
- بیا آقا سهند؛ بالاخره خانومت رسید.
سهند می‌خندد و می‌گوید:
- کم کم داشتم ناامید می‌شدم از اومدنت.
ابرویی بالا می‌اندازم و با لبخند می‌گویم:
- ناامید؟!
- آره خب نمیای که! نیم ساعته کارام رو انجام دادم نشستم تو خونتون تا سرکار خانم شمس افتخار بدن و از اتاقشون بیان بیرون!
می‌خندم و می‌گویم:
- با خودم گفتم یکم منتظر بمونی که بیش‌تر قدرم رو بدونی!
سهند می‌گوید:
- شما که هم جانی و هم جانانی مهتا خانوم!
مهرداد اخمی مصنوعی می‌کند و می‌گوید:
- خوبه خوبه؛ الکی واسه خواهر من زبون نریز سهند!
از همه خداحافظی می‌کنیم و از خانه بیرون می‌آییم. پا به حیاط عمارت که می‌گذاریم کیان، برادر سهند که در حیاط مشغول بازی‌ست به سمت‌مان می‌دود؛ سهند می‌خندد و می‌گوید:
- ای خدا این آتیش پاره چرا داره این‌جوری میاد سمت ما؟!
کیان تا به ما می‌رسد دست من را در دستش میگیرد و با شوقی کودکانه می گوید:
- مهتا جون؛ چه خوب شد دیدمت!
کمی خم می‌شوم و در حالی که با دستِ آزادم سرش را نوازش می‌کنم می‌گویم:
- چه‌طور مگه فداتشم؟! باهام کاری داشتی؟!
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- بله!
- خب بگو عزیزم!
لبخند از لب‌هایش پر می کشد، با اخم نیم نگاهی به سهند می‌اندازد و رو به من می‌گوید:
- مهتا جون؛ خب راستش خصوصیه!
سهند باز می‌خندد و می‌گوید:
- اع ببین وروجک رو، حالا ما غریبه شدیم!
من هم می‌خندم و رو به کیان می‌گویم:
- قربونت برم؛ داداش سهندت که غریبه نیس!
باز اخم می‌کند و در حالی که دو دستش را به سی*ن*ه می‌گیرد، می‌گوید:
- اتفاقاً هست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- باشه. پس من و تو بریم اون طرف روی صندلی بشینیم و حرف بزنیم؛ موافقی؟!
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- اوهوم!
رو به سهند چشمکی می‌زنم و می‌گویم:
- پس من و کیان می‌ریم حرف بزنیم، تو همین‌جا منتظر بمون!
سهند می‌خندد و کش‌دار می‌گوید:
- یااااا خداااااا!
و همان‌طور که انگشت اشاره‌اش را رو به من و کیان تکان می‌دهد، ادامه می‌دهد:
- فقط حواستون باشه علیه من توطئه نکنین‌ها!
کیان با اخم رویش را از سهند برمی‌گرداند و چیزی نمی‌گوید. من با خنده، اخمی تصنعی می‌کنم و می‌گویم:
- خیر آقا سهند؛ توطئه نمی‌کنیم. شما خیالت راحت.
دست‌ کوچولو کیان را در دست می‌گیرم و می‌گویم:
- خب بریم!
همین که روی صندلی می‌نشینیم، می‌گوید:
- مهتا جون!
- جانم عزیزدلم!
باز دو دستش را به سی*ن*ه می‌گیرد، اخم می‌کند و لب ورمی‌چیند؛ وروجک تازه امسال کلاس اول است. دستی روی موهایش می‌کشم و با لبخند می‌گویم:
- کیان؛ نمی‌خوای بهم بگی که چی شده؟!
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- می‌گم.
و با همان اخم ادامه می‌دهد:
- راستش داداش سهندم تازگیا خیلی خودشو اذیت می‌کنه؛ من با خودم فکر کردم به تو بگم شاید تو بهش بگی، اونم حرف تو رو گوش بده و دیگه این‌جوری غصه نخوره، مثل قبل باهام بازی کنه و بخنده!‌
جمله‌های آخرش را بغض می‌گوید؛ دلم به حالش می‌سوزد. کیان راست می‌گوید؛ سهند هیچ مثل همیشه نیست و این مثل همیشه نبون و سرد بودنش را این بچه هم فهمیده و از آن رنج می‌برد!
سرش را که به سمت پایین خم کرده را با دستم، به آرامی، بالا می‌آورم و خیره در چشم‌هایش، می‌گویم:
- یعنی چی که خودش رو اذیت می‌کنه عزیزم؟!
- مثلا... مثلا چند روز پیش که رفتم برا ناهار صداش کنم وقتی به اتاقش نزدیک شدم صدای گریه‌هاش رو شنیدم؛ مهتا جون باورت می‌شه؟! داداش سهندم داشت گریه می‌کرد و هی پشت سر هم یه چیزایی می‌گفت. بعدم که از پشت در صداش زدم که برای ناهار بیاد گفت میل نداره، منم ترسیدم ازش چیزی بپرسم!
با بهت، ترس و حیرت آب گلویم را قورت می‌دهم، یعنی چه شده؟! خودم هم متوجه شده بودم که سهند مثل همیشه نیست، مثل همیشه نمی‌خندد، شوخی نمی‌کند، حوصله حرف زدن ندارد و سرد است و بیهوده سعی می‌کند خود را عادی نشان دهد. اما سهند و آن‌طور که این بچه می‌گوید گریه کردن، چه معنایی دارد؟! یعنی چه شده؟! خدایا خودت همه چیز را ختم به خیر کن!
به نقطه‌ای نامعلوم خیره‌ام و غرق در فکر و خیال‌ها که با صدای کیان به خود می‌آیم:
- خوبی مهتا جون؟! ناراحت شدی؟! تو رو خدا به داداش سهندم نگی من چیزی گفتم ها؛ این روزا این‌قدر عصبانیه که اگه بفهمه من حرفی زدم کلی دعوام می‌کنه!
سرم را تکان می‌دهم. لبخندی زورکی روی لب‌هایم می نشانم؛ دستش را در دست می‌گیرم و می‌گویم:
- قربونت برم خوب کردی بهم گفتی. به سهند چیزی نمی‌گم؛ خیالت راحت!
لبخند می‌زند؛ خم می‌شود، صورتم را می‌بوسد و می‌گوید:
- خیلی دوست دارم مهتا جون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند ماشین را می‌رانَد؛ در سکوت مطلق. اخمی که از بدو حرف زدن با کیان همراه و همگامم شده، هنوز با من است. از وقتی داخل ماشین نشسته‌ایم هردومان ساکتیم؛ نه او چیزی گفته و نه من. انگار برای شکستِ این سکوت سنگین و تلخ خودم باید پیش قدم شوم، صدایش می‌زنم:
- سهند!
همان‌طور که مشغول رانندگی ‌است نیم نگاهی به من می‌اندازد و جواب می‌دهد:
- جانم!
- می‌گم فرداشب اگه وقت و حوصلش رو داری کیان رو ببریم شهربازی.
لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- آهاااا! پس اون وروجک که این‌قدر مهتاجون مهتاجون می‌کرد و می‌گفت کارت داره، این بود کارش!
- نه!
چراغ قرمز می‌شود. سهند می‌ایستد؛ حالا او کامل و طولانی نگاهش را به من می‌دوزد. نگاهم را از او می‌گیرم و سرم را به سمت شیشه ماشین می‌گردانم. تکاپوی آدم‌ها در این فصل چه تماشایی‌ست؛ پاییز، فصلِ همیشهِ دلتنگی، فصل زرد‌ها و سرخ‌ها و نارنجی‌ها، فصل نرسیدن‌ها و هی نرسیدن‌ها، فصلِ بغض‌ها، خاطره‌ها؛ شاید هم فصلِ وصل؛ فصلِ وصلِ ماه!
- مهتا با توام؛ صدام رو می‌شنوی؟!
به خودم می‌آیم؛ سرم را باز به سمت او برمی‌گردانم، نگاهش می‌کنم، یک آن چشم‌هایش مرا مات خودش می‌کند؛ چشم هایش... چشم‌هایش، حیران‌تر می‌گرداند منِ حیران را. می‌بینم که در چشم‌هایش دردی موج می‌زند؛ شاید هم غم، بغض یا شاید هم عجز؛ ناچاری...! چشم‌هایش را نمی‌توانم درست بخوانم؛ اما هرچه هست خیر نیست انگار، هرچه هست درد است؛ درد و درد و درد.
به سختی لب می‌زنم:
- جانم!
- چی شده عزیزم؟! نمی‌خوای بهم بگی؟!
جواب سوالش را نمی‌دهم و پرسش‌گرانه اسمش را صدا می‌زنم:
- سهند؟!
منتظر نگاهم می‌کند؛ ادامه می‌دهم:
- من یا تو؟!
با کلافگی نگاهش را از چشم‌هایم می‌گیرد، می‌ترسد؛ می‌دانم که می‌ترسد بفهمم راز آن چشم‌های سراسر غمش را!
بغض می‌کنم؛ میان بغض، تلخندی می‌زنم و می‌گویم:
- سهند؟! من باید بگم چی شده یا تو؟! تو که چند روزه، هیچ، مثل همیشه نیستی.
چراغ سبز می‌شود و سهند در سکوت ماشین را می‌راند. نفس عمیقی می‌کشد، کلافه دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- عزیزدلم؛ آره شاید تو درست می‌گی من مثل همیشه نیستم، کلافه‌ام، خسته‌ام! اما الان نمی‌تونم چیزی بهت بگم. می‌گم مهتا؛ می‌گم، اما الان نه!
لبخند کم‌رنگی روی لبش نقش می‌بندد و در پیِ آن ادامه می‌دهد:
- کیان هم داشت از من گله می‌کرد؟!آره؟!
- نه سهند؛ اون بچه نگرانت بود. داشت می‌گفت داداش سهندش اصلاً مثل همیشه نیست!
تن صدایم را پایین‌تر میاورم؛ انگار که نگرانم کسی جز من و سهند صدای‌مان را بشنود:
- سهند؛ کیان می‌گفت تو داشتی گریه می‌کردی!
طوری حرفم را می‌زنم که انگار منتظرم سهند، سریع آن را تکذیب کند. اما او سکوت می‌کند؛ بازهم سکوت و سکوت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

از خواب بیدار می‌شوم؛ صبحِ بیست و نهم مهر سال هزار و سیصد و هشتاد و شش شمسی. نگاهی به ساعت می‌اندازم؛ ده و بیست و پنج دقیقه. من چه‌قدر خوابیده‌ام! اما همین خواب خوش شبانه را هم مدیون قرص‌های خواب هستم، وگرنه من کجا و خواب کجا...! ذهنی که پر است از فکر و خیالِ «او» کجا و خواب کجا...! هزار بار و هزار بار شب‌ها با حسرت به خواب رفته‌ام، حسرت و پشیمانی؛ پشیمانی از ضعف و سادگی آن روزهای پر از خامیِ جوانی، آن روزها به گمانم هیچ ک.س و هیچ چیز، حریف استبداد آقابزرگ نمی‌شد، جوانیم را دادم تا فهمیدم هیچ چیز آن‌طور که فکر می‌کردم نبود و نیست. و اما حسرت؛ حسرت برای تمام لحظه‌هایی که بدون حضورِ پر از امنیت و آرامش «او» سپری شد؛ حسرتِ تمامِ لحظاتِ این سی سال. آهنگی قدیمی را در دستگاه پخش موسیقی می‌گذارم. روبروی آینه می‌نشینم و در سکوت، خیره، به تصویر خودم در آینه گوش می‌سپارم به موسیقی یا... یا شاید هم خاطراتِ روزهایِ دور، روزهای دورِ بعد از رفتنِ «او»، روزهایی که برای من، برای سیمین شمس، پر بود از تلخی:
- وقتی میای
قشنگ‌ترین پیرهنت رو تنت کن،
تاج سر سروریت رو سرت کن،
چشمات رو م*س*ت کن؛
همه جا رو بشکن؛
الا دل ساده و عاشق من...!
نور خورشید تمام اتاقم را پر کرده بود، مگر من دیشب پرده‌ها را قبل از خواب نکشیده بودم؟! و آن موسیقی؟! دستگاه پخش موسیقی روشن بود و من یادم نمی‌آمد از کی آن را باز گذاشته‌ام. از جایم بلند شدم و از پشت پنجره، حیاط سرد و سفید عمارت را به تماشا نشستم؛ سرد، ساکت و سفید...! نمی‌دانم چرا سفید توصیفش می‌کنم؛ اما سفید بود، انگار همه عمارت سفید بود. از بعدِ رفتن آقابزرگ این‌طور فکر می‌کردم؛ از بعد رفتن آقابزرگ جای جای عمارت را این‌طور می‌دیدم؛ سرد، سفید، ساکت...!
- قبله یعنی حلقه چشم مستت،
ضریح اونه که دست بزنم به دستت،
جای دخیل پام رو ببند تو خونت،
به جای مهر سرم رو بذار رو شونت... !
باز با صدای موسیقی به خودم ‌آمدم، این‌بار، بدون لحظه‌ای درنگ به سمت دستگاه پخش رفتم و موسیقی را قطع کردم. هنوز کفن آقابزرگ خشک نشده، این دیگر چیست؟! یادم نمی‌آمد من چنین آهنگی را گذاشته باشم؛ در همان لحظه‌ای که مشغول کشمکش درونی با خودم بودم، در اتاق باز شد. با عصبانیت به در اتاق خیره شدم که وحید، خونسرد، در آستانه‌اش ایستاده بود. بدون این‌که از من اجازه بخواهد در اتاقم را باز کرده بود و حالا سرش را انداخته بود پایین و به داخل اتاق قدم برمی‌داشت. اول صبحی، این این‌جا چه‌کار می‌کرد؟! دلم خوش بود که لااقل هنوز عروسی نگرفته‌ایم و زیاد سر و کله‌اش این طرف‌ها پیدا نمی‌شود؛ اما... !
- صبحت بخیر عزیزم!
تمام تلاشم را کردم تا صورتم از انزجار کلمه آخرش جمع نشود؛ زورکی لبخندی زدم و در جوابش صبح بخیری گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
با اشاره به دستگاه پخش، گفتم:
- این آهنگ رو تو گذاشتی؟!
سرش را به نشانه تایید، تکان داد و گفت:
- آره؛ از ساعت هفت اومدم عمارت. شما خواب بودی من پرده‌های اتاقت رو کشیدم، آباژور رو خاموش کردم و بعد هم برات این آهنگ رو گذاشتم. قبل بیدارشدنت کلی نگات کردم؛ تو خواب چه قشنگ‌تری سیمین!
چیزی نگفتم، با این‌که شاید او، حرف‌هایش را با احساس میزد اما این احساس او، هیچ حسی را در من بر نمی‌انگیخت؛ مطلقاً هیچ حسی! انگار منتظر بود از او تشکر کنم یا من هم در جوابش حرفی محبت آمیز بزنم؛ اما من نگاهم را از او و لبخندی که بر لب داشت گرفتم. روی صندلی کنار پنجره نشستم و همان‌طور که خیره بودم به حیاط، با لحنی خشک و سرد؛ آن‌قدر خشک و سرد که از سیمین شمس بعید بود، گفتم:
- هنوز کفن آقابزرگ خشک نشده؛ این موسیقی چی بود گذاشته بودی؟!
انگار جا خورد. پشت سرم ایستاده بود و من او را نمی‌دیدم؛ اما از سکوتش متوجه شدم که انگار جا خورده است. لحظاتی به سکوت طی شد؛ سکوتی سنگین و البته سرد!
بالاخره برای شکستن این سکوت سنگین خودش پیش قدم شد؛ تک خنده‌ای زد و گفت:
- باور کن منظوری نداشتم سیمین؛ فقط خواستم حالت بهتر بشه، قصدم بی‌احترامی نبود.
پوزخندی زدم؛ دست چپم را به نشانه سکوتش بالا بردم و بلافاصله گفتم:
- باشه وحید؛ کافیه!
روی صندلی دیگری که کنار پنجره بود، نشست و یک پایش را روی پای دیگرش انداخت. من خیره به حیاط و او خیره به من، از سنگینی نگاهش روی خودم خوشم نمی‌‌آمد. احساس بدی داشتم؛ در قلبم، در اعماق وجودم هنوز خودم را از آن حامد می‌دانستم. هنوز هم نتوانسته بودم باور کنم من، سیمین شمس، همسر مرد دیگری شده‌ام؛ وحید ابتکار! پسر یکی از همان دوست‌های پرنفوذ آقابزرگ؛ سرهنگ رضی ابتکار. کسی که درست شبیه خود آقابزرگ یکی از موافقان و طرفداران و البته حامیان نظام شاهنشاهی بود.
- سیمین!
نگاهم را از پنجره گرفتم و به او انداختم؛ همچنان با لحنی خشک و سرد جواب دادم:
- بله!
- می‌گم اگه موافق باشی امروز یه سری به مادرت و حاج احمد بزنیم؛ من فقط تو مراسم عقد و نامزدی مادرت و همسرش رو دیدم. بد نیست یه معاشرت و مصاحبتی باهاشون داشته باشیم، شاید توهم دلت برا مادرت تنگ شده باشه؛ اوهوم؟! نظرت چیه؟!
نگاهم را باز، به پنجره دوختم و گفتم:
- فکر نمی‌کنم وحید ابتکار، پسر سرهنگ رضی ابتکار، از مصاحبت و معاشرت با همسر مادر من، حاج احمد، لذتی ببره.
از روی صندلی بلند شد و کنار پنجره ایستاد. وحید ابتکار، شاید از نظر خیلی‌ها او زیباتر از حامد بود؛ اما از نگاه من حامد زیباترین و جذاب‌ترین مردی بود که تا به حال در عمرم دیده بودم. وحید صورتش را همیشه می‌تراشید؛ برخلاف حامد که همیشه ته ریشی مردانه، بر روی صورتش دیده می‌شد.
- باشه سیمین؛ هرجور خودت راحتی. پس موافقی کمی باهم حرف بزنیم؟!
خواستم بگویم نه؛ اما چشم‌های وحید ابتکار؛ آن مرد مغرور که ملتمسانه به من خیره شده بود و بیشتر از آن، ترس از آقابزرگ، مرا وادار کرد تا بگویم:
- بله حتماً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
با تقه‌ای که به در اتاق می‌خورد، از گذشته جدا می‌شوم و جواب می‌دهم:
- بله!
- عمه سیمین؛ می‌تونم بیام داخل؟!
سهند است که این را می‌گوید. در این عمارت، در خانه هرکداممان به رویِ همه‌ باز است؛ تنها برای ورود به اتاق هرکدام باید در بزنیم و اجازه بخواهیم. لبخند تلخی می‌زنم؛ می‌دانم سهند برای چه آمده، می‌گویم:
- بیا داخل عزیزم!
در اتاق را باز می‌کند؛ از روی صندلی بلند می‌شوم، برای استقبال به سمتش می‌روم و روبه چهره خسته‌اش می‌گویم:
- خوش اومدی!
- ممنون؛ خوبی عمه؟! چرا رنگ و رو به صورت نداری؟!
هردو روی کاناپه‌ای کنار اتاق می‌نشینیم. خیره می‌شوم به شمعدانی‌های کنار پنجره اتاق و می‌گویم:
- نمی‌دونم سهند؛ درگیرم. مدام در رفت و آمدم بین گذشته و آینده، مدام به این فکر می‌کنم که این بغض و حسرت و ماتم و نحسی کِی قراره تو این عمارت تموم بشه؛ اصلاً تموم می‌شه؟!
حالا به سهند نگاه می‌کنم، چهره‌اش خسته است، موهایش مثل همیشه مرتب نیست و زیر چشم‌هایش هم گود افتاده؛ رنگ رخسار او هم خبر می‌دهد از سر ضمیر! بغض می‌کنم؛ دست خودم نیست. تمام امید من در زندگی، برادرزاده‌هایم بودند؛ آرزوهایشان، رویاهایشان و خوشبختی‌شان همه آرزو و رویا و خوشبختی من بود، اما حالا با این اوضاع و احوال...!
با همان صدایی که از بغض می‌لرزد، می‌گویم:
- من پنجاه سالمه سهند؛ دوماه دیگه پنجاه سالگی رو تموم میکنم، اما... اما از بیست سالگی به بعد، از بعدِ مرگِ آرزوهام، از بعدِ رفتن «حامد»، به هم خوردن نامزدیم و همه اتفاقایی که افتاد دلم خوش بود به بزرگ شدن و قد کشیدن شما دوتا، تو و مهرداد، بعدم ک مهتا و کیان!
چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم؛ برای لحظه‌ای، هر دو چشمم را می‌بندم و وقتی باز می‌کنم قطره اشکی از دو چشمم سر می‌خورد روی صورتم؛ حالا بغض، سخت‌تر، بر گلویم تازیانه می‌زند:
- حالا بعد از سی سال، بعد بزرگ‌شدن و قد کشیدن شماها، تازه دلم خوش بود به خوشبختی و خنده‌ها و شیطنت‌هاتون...! صدای خنده‌هاتون برای چند لحظه هم که شده بود غم رو از دلم می‌برد. تو و مهتا نامزدین، چند وقت دیگه عقد و عروسی شما دوتاست؛ اما حالا بعد از سی سال وقتی پرده از حقیقت، از این سِر، از این تلخی بی‌انتها برداشته بشه... به نظرت دیگه دل و دماغی برای اهلِ عمارتِ شمس می‌مونه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند، سرش را به نشانه تاثر، تکان می‌دهد و می‌گوید:
- عمه سیمین؛ الان باید چیکار کنیم؟! چطوری بهشون بگیم؟! واقعا سخته، هرچی به این فکر می‌کنم که چه‌طوری و از کجا شروع کنیم به نتیجه‌ای نمی‌رسم؛ هیچ نتیجه‌ای!
سهند کلمه آخرش را با تاکید می‌گوید؛ چیزی نمی‌گویم. سکوت شاید علاج درد‌های بی‌انتهایمان باشد؛ شاید!
سهند از روی کاناپه بلند می‌شود و به سمت پنجره می‌رود. از آن‌جا خیره می‌شود به پایین و زمزمه‌وار، اما آن‌طور که به گوش من برسد، می‌گوید:
- مهتا ازم خواسته بود تا برای عروسیمون تمام عمارت رو از اون ریسه‌ رنگی‌‌ها ببندیم، دلش می‌خواست عمارت پر بشه از چراغ‌های گرد رنگی؛ سبز، زرد، سرخ، آبی!
معترضانه صدایش می‌زنم:
- سهند!
پرسش‌گرانه رویش را به سمت من برمی‌گرداند و من با اخمی که ناخودآگاه مهمان صورتم شده از روی کاناپه بلند می‌شوم و در همان حال که به سمتش می‌روم، می‌گویم:
- یعنی چی ازم خواسته بود؟! دلش می‌خواست؟! چرا از فعل گذشته استفاده می‌کنی؟ یه‌جوری که انگار دیگه قرار نیست عروسی بگیرین!
چشم‌هایش که خیره در چشم‌هایم است تنم را برای لحظه‌ای می‌لرزاند. این چشم‌ها، چشم‌های حامد من است به گمانم؛ این‌طور نیست؟! این چشم‌هایِ نافذِ مشکی به همراهِ مژه‌های بلند و برگشته‌ای که دورتادورِ آن دو گویِ سیاه را در بر گرفته.
می‌گوید:
- عمه سیمین! خودت همین الان گفتی بعد از آشکار شدن اون راز دیگه دل و دماغی برا اهل عمارت نمی‌مونه؛ عمو مسعود، بابام، زن عمو مهتاج، مامان سارا، مهتا و حتی کیان؛ اما... اما مهرداد، بیش‌تر از همه می‌شکنه.
کلافه دستی در موهایش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- عمه؛ غرور مهرداد، غرورِ مهرداد چی می‌شه؟! با غرور له شده مهرداد، با مهردادی که دیگه مهرداد شمس نیست باید چیکار کنیم؟ به نظرت تو اون شرایط می‌شه عروسی گرفت؟! تو اون شرایط می‌شه ریسه بست تموم این عمارت رو؟! می‌شه آواز ساز و دهل راه انداخت؟! نه عمه؛ نه، نمیشه...!
این بار سرزنش بار نگاهش می‌کنم، خودش متوجه می‌شود و نگاهش را سریع از من می‌دزدد. با صدایی که بی اختیار بلند می‌شود و حتی چیزی شبیه فریاد است، می‌گویم:
- سهند این‌جا عمارت شمسه؛ تکرار کن، عمارت شمس! و مهرداد هنوز و تا وقتی که آزمایش دی ان ای چیزی رو ثابت نکرده باشه، نوه پدر من، سالار شمس، و نتیجه پرویز شمسه!
انگشت اشاره‌ام را جلویش تکان می‌دهم و ادامه می‌دهم:
- حتی... حتی اگه ادعای اون خانم ترمه فرخی، اون مجهول تازه از راه رسیده، درست هم باشه، بازم مهرداد پسر ماست؛ بازم مهرداد، مهرداد شمس می‌مونه. و هم تو و مهتا عروسی می‌کنین، هم مهرداد و بهار؛ دختر آقای صدر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند

عمه چه می‌گوید؟! عروسی مهرداد، با دختر آقای صدر؟! یعنی وقتی آن دختر ناز پرورده بفهمد مهرداد کیست و هویت واقعی‌اش را بداند، باز هم حاظر است همسر مهرداد شود؟ امیدوارم...! من، خودم، از بعدِ دیدار با ترمه فرخی، هرشب و هرشب، آینده مبهم مهرداد، جلوی چشمانم بوده و است.
راستش را بگویم؟! غم و دردی را که مهرداد بعد از شنیدن این راز بیست و چندساله متحمل خواهد شد، برایم به مراتب سخت‌تر از غم همه اهل عمارت است. اصلا چه کسی، کدام یک از ما درد و رنجی که مهرداد خواهد کشید را خواهیم فهمید یا درک خواهیم کرد؟! به گمانم هیچ ک.س؛ هیچ کداممان!
روی صندلی راک، کنار پنجره اتاق عمه سیمین می‌نشینم و چشم‌هایم را می‌بندم. خاطرات دستشان را به طرفم دراز می‌کنند؛ راحت، آسوده و با رغبتی بسیار، اما در حالی که بغض سخت گلویم را به بازی گرفته، دستم را در دست خاطرات می‌گذارم:
- باز باران؛
با ترانه،
با گهرهای فراوان
در همان حال که می‌دوید، خندید و گفت:
- می‌خورد بر بام خانه،
یادم آرد روز باران،
گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین
تندتر دویدم تا خودم را به مهرداد برسانم... به او رسیدم. دستم را روی شانه‌اش انداختم؛ خندان، سرخوش و لبالب از حسِ خوشِ زندگی، دوتایی خواندیم:
- توی جنگل‌های گیلان،
کودکی ده ساله بودم؛
شاد و خرم؛
چست و چابک...!
و صدایمان در عمارت شمس، میان همهمه و آواز خوش پرندگان بهاری، گم شد!
***
- سهند!
با صدای عمه به خود می‌آیم، چشم‌هایم را باز می‌کنم. چند قطره اشک بر روی صورتم روانند، راحت و سبک بال؛ برخلافِ من و اهل این عمارت، یا لااقل برخلاف من و عمه سیمین. همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شوم می‌گویم:
- جانم؛ عمه سیمین!
با دیدن اوضاع و احوال من، نگاهش لبالب دلسوزی و تاثر می‌شود، سرش را کمی به سمت چپ متمایل می‌کند. با همان لحن پر از مهرِ مخصوصِ خودش و با بغضی که سعی در کنترلش دارد اما باز حریفش نمی‌شود و صدایش می‌لرزد، می‌گوید:
- بیا بریم تو حیاط قدم بزنیم. می‌دونی که پاییز عمارت شمس چقدر قشنگه؛ همین دیروز مش صفر برگای زرد و سرخ و نارنجی رو جارو کرد به دو طرف حیاط... یجوری با این برگا حیاط رو تزیین کرده که تماشاییه!
به سمت من که کنار میز تحریرش ایستاده‌ام می‌آید؛ میز تحریر عمه پر است از چرک نویس شعر هایش، برخلاف همیشه، میز تحریرش مرتب نیست؛ پر است از آشفتگی. دستم را می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- بیا بریم سهند؛ حس می‌کنم هر آن ممکنه سقف این عمارت از سختیِ این غم فرو بریزه رو سرمون. بیا بریم پسرم!
سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم و همراه عمه، از اتاق و بعد خانه‌اش قدم بیرون می‌گذاریم تا به حیاط عمارت برسیم؛ حیاط و باغی که پر است از خاطرات خوشِ روزهایِ کودکی و نوجوانی و جوانی من و مهرداد! مهرداد... مهرداد... مهرداد شمس؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
با عمه، روی صندلیِ داخل حیاط، دور میز، نشسته‌ایم. عمه نگاهش خیره به کلمات کتابی است که در دست دارد؛ اما می‌دانم که نه در کتاب، بلکه در افکار و پریشانیِ خیالش سِیر می‌کند. نگاهم را به عمه می‌دوزم. صورت کشیده‌اش زیباست؛ با آن ابروهای کمانی، چشمانش که به رنگِ آسمان شب اندو مژه‌های بلند و برگشته‌اش! عینک مطالعه‌ای هم که به چشم زده و اشارپِ روی دوشش، بر زیبایی تحسین برانگیزش افزوده. کتاب نادرابراهیمی را در دست دارد؛ یک عاشقانه آرام! صدایش می‌زنم:
- عمه سیمین!
نگاهش را از کتاب می‌گیرد، به من می‌اندازد و پاسخ می‌دهد:
- جانم!
یک پایم را روی پای دیگرم می‌اندازم و می‌گویم:
- باید از کجا شروع کنیم؛ عمه؟!
سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نمی‌دونم والا، اما... اما به نظرم بهتره از بابات شروع کنیم!
- بابا؟!
سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- آره؛ نمی‌شه که یهویی بریم جریان رو به مسعود بگیم. اول از همه، بهتره سعید در جریان قرار بگیره، اون خودش بهتر می‌دونه چی‌کار کنه!
- درسته، این‌جوری بهتره!
عمه لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید:
- مهرداد... مهرداد داره میاد!
ردِ نگاه عمه را می‌گیرم، مهرداد در حال پایین آمدن از پله‌های حیاط عمارت است؛ نگاهش به ماست! سعی می‌کنم لبخند بزنم، مهرداد هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود؛ به ما می‌رسد و مثل همیشه، پر از انرژی و با لبخندی گرم، سلام می‌کند:
- سلام عمه سیمین، سلام سهند!
جواب سلامش را به گرمی می‌دهیم، عمه از مهرداد می‌خواهد اگر وقت دارد چند لحظه‌ای را کنارمان بنشیند. مهرداد می‌گوید:
- با کمال میل!
و در کنارمان، روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
عمه، با صدای بلند، طوری که به مش صفر که کمی آن طرف‌تر مشغول هرس درختان است برسد، می‌گوید:
- مش صفر؛ لطفاً به شهناز خانم بگو برامون سه تا قهوه بیاره!
مش صفر در جواب عمه می‌گوید:
- چشم خانم!
و به سمت ساختمان عمارت می‌رود. شهناز یکی از خدمتکارهای این عمارت است؛ تقریباً همیشه هست و همین‌جا در یکی از اتاق‌ها می‌خوابد. تا قبل از مرگ ملوک، همسر مش صفر، ملوک و مش صفر به تنهایی، خودشان دوتا، تمام کارها را انجام می‌دادند.
عمه سیمین با لبخند، خیره به مهرداد، می‌گوید:
- خوبی مهرداد؟ همه چی رو به راهه؟!
- خوبم عمه؛ همه چی هم خوبه شکرِ خدا!
عمه با لبخند و رضایت، سرش را تکان می‌دهد و می‌پرسد:
- بهار خوبه؟!
مهرداد با شنیدن اسم «بهار» لبخند زیبایی روی لبش نقش می‌بندد و جواب می‌دهد:
- خوبه، سلام می‌رسونه! پریروز همو دیدیم، راستش هرچی بیشتر باهاش آشنا می‌شم با خودم فکر می‌کنم با خیلی از دخترای امروزی فرق داره. با وجود ثروت زیاد پدرش و تک فرزند بودنش معلمه و عاشق شغلشه؛ برخلاف نظر خونوادش که این شغل رو در حد و اندازه بهار نمی‌دونن اما بهار به شغلی که داره افتخار می‌کنه، وقتی حرف می‌زنیم با عشق از کارش و شاگرداش حرف می‌زنه! بهار می‌تونست به جای دبیرِ هنر شدن، یه شغل پر درآمد دیگه‌ای رو انتخاب می‌کرد یا حتی مثل خیلی از دخترای دور و برش کار نمی‌کرد و فقط پی خوش‌گذرونی بود!
دیدن شوق و لبخندِ عمیقِ مهرداد از عشقِ بهار، بغض گلویم را سخت‌تر می‌کند. او چه عاشقانه از بهارش می‌گوید؛ نکند... نکند با روشن شدن حقیقت بهار هم برود. نکند...!
عمه نیم نگاهی به من می‌اندازد و بعد رو به مهرداد، می‌گوید:
- بهار دختر خوبیه. اصالت این دختر تحسین برانگیزه؛ انشالله خوشبخت بشین پسرم!
مهرداد زیر لب تشکر می‌کند، عمه سیمین می‌گوید:
- می‌رفتی مطب؟ دیرت نشه!
- آره عمه؛ می‌رم مطب. اما دیرم نمی‌شه، هنوز نیم ساعتی وقت دارم.
مهرداد به من نگاه می‌کند و با تک خنده‌ای می‌گوید:
- سکوت بهت نمیاد ها، سهند!
سعی می‌کنم بخندم؛ به هر جان کندنی ست با بغض، لبخند می‌زنم. نمی‌دانم چه بگویم و چطور حرف بزنم که صدایم از بغض، نلرزد. به عمه نیم نگاهی می‌اندازم؛ با وجود دل آشوبه‌اش، برای طبیعی نشان دادن اوضاع، این‌طور لبخند بر لب دارد و خونسرد روبروی مهرداد نشسته. از بهار، نامزد مهرداد، حرف می‌زند و با وجود آینده مبهمِ مهرداد، برایشان آرزوی خوشبختی می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین