- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
همین که شالم را روی سرم میاندازم، صدای مامان مهتاج از پشت در میآید:
- مهتا؛ حاضر نیستی دخترم؟!
همانطور که خودم را در آینه برانداز میکنم، میگویم:
- حاضرم؛ الان میام مامان!
در اتاقم را باز میکنم و پلهها را یکی یکی طی میکنم تا به پذیرایی برسم. سهند و مهرداد و بابا مشغول صحبتاند، همین که نگاه بابا به من میافتد میخندد و میگوید:
- بیا آقا سهند؛ بالاخره خانومت رسید.
سهند میخندد و میگوید:
- کم کم داشتم ناامید میشدم از اومدنت.
ابرویی بالا میاندازم و با لبخند میگویم:
- ناامید؟!
- آره خب نمیای که! نیم ساعته کارام رو انجام دادم نشستم تو خونتون تا سرکار خانم شمس افتخار بدن و از اتاقشون بیان بیرون!
میخندم و میگویم:
- با خودم گفتم یکم منتظر بمونی که بیشتر قدرم رو بدونی!
سهند میگوید:
- شما که هم جانی و هم جانانی مهتا خانوم!
مهرداد اخمی مصنوعی میکند و میگوید:
- خوبه خوبه؛ الکی واسه خواهر من زبون نریز سهند!
از همه خداحافظی میکنیم و از خانه بیرون میآییم. پا به حیاط عمارت که میگذاریم کیان، برادر سهند که در حیاط مشغول بازیست به سمتمان میدود؛ سهند میخندد و میگوید:
- ای خدا این آتیش پاره چرا داره اینجوری میاد سمت ما؟!
کیان تا به ما میرسد دست من را در دستش میگیرد و با شوقی کودکانه می گوید:
- مهتا جون؛ چه خوب شد دیدمت!
کمی خم میشوم و در حالی که با دستِ آزادم سرش را نوازش میکنم میگویم:
- چهطور مگه فداتشم؟! باهام کاری داشتی؟!
سرش را تکان میدهد و میگوید:
- بله!
- خب بگو عزیزم!
لبخند از لبهایش پر می کشد، با اخم نیم نگاهی به سهند میاندازد و رو به من میگوید:
- مهتا جون؛ خب راستش خصوصیه!
سهند باز میخندد و میگوید:
- اع ببین وروجک رو، حالا ما غریبه شدیم!
من هم میخندم و رو به کیان میگویم:
- قربونت برم؛ داداش سهندت که غریبه نیس!
باز اخم میکند و در حالی که دو دستش را به سی*ن*ه میگیرد، میگوید:
- اتفاقاً هست!
- مهتا؛ حاضر نیستی دخترم؟!
همانطور که خودم را در آینه برانداز میکنم، میگویم:
- حاضرم؛ الان میام مامان!
در اتاقم را باز میکنم و پلهها را یکی یکی طی میکنم تا به پذیرایی برسم. سهند و مهرداد و بابا مشغول صحبتاند، همین که نگاه بابا به من میافتد میخندد و میگوید:
- بیا آقا سهند؛ بالاخره خانومت رسید.
سهند میخندد و میگوید:
- کم کم داشتم ناامید میشدم از اومدنت.
ابرویی بالا میاندازم و با لبخند میگویم:
- ناامید؟!
- آره خب نمیای که! نیم ساعته کارام رو انجام دادم نشستم تو خونتون تا سرکار خانم شمس افتخار بدن و از اتاقشون بیان بیرون!
میخندم و میگویم:
- با خودم گفتم یکم منتظر بمونی که بیشتر قدرم رو بدونی!
سهند میگوید:
- شما که هم جانی و هم جانانی مهتا خانوم!
مهرداد اخمی مصنوعی میکند و میگوید:
- خوبه خوبه؛ الکی واسه خواهر من زبون نریز سهند!
از همه خداحافظی میکنیم و از خانه بیرون میآییم. پا به حیاط عمارت که میگذاریم کیان، برادر سهند که در حیاط مشغول بازیست به سمتمان میدود؛ سهند میخندد و میگوید:
- ای خدا این آتیش پاره چرا داره اینجوری میاد سمت ما؟!
کیان تا به ما میرسد دست من را در دستش میگیرد و با شوقی کودکانه می گوید:
- مهتا جون؛ چه خوب شد دیدمت!
کمی خم میشوم و در حالی که با دستِ آزادم سرش را نوازش میکنم میگویم:
- چهطور مگه فداتشم؟! باهام کاری داشتی؟!
سرش را تکان میدهد و میگوید:
- بله!
- خب بگو عزیزم!
لبخند از لبهایش پر می کشد، با اخم نیم نگاهی به سهند میاندازد و رو به من میگوید:
- مهتا جون؛ خب راستش خصوصیه!
سهند باز میخندد و میگوید:
- اع ببین وروجک رو، حالا ما غریبه شدیم!
من هم میخندم و رو به کیان میگویم:
- قربونت برم؛ داداش سهندت که غریبه نیس!
باز اخم میکند و در حالی که دو دستش را به سی*ن*ه میگیرد، میگوید:
- اتفاقاً هست!
آخرین ویرایش: