جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,083 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
- عمه سیمین؟!
با صدای مهتا به خودم می‌آیم؛ نگاهم را به زور از پرتره می‌گیرم و به مهتا می‌اندازم. می‌گویم:
- جانم!
- پرسیدم قشنگ شده؟! پرتره رو می‌گم!
- آره عزیزم قشنگه! می‌گم کاش یه روز دوتایی باهم بریم همین خانم دستفروش رو ببینیم؛ نظرت چیه؟!
جا می‌خورد، انگار تعجب کرده. می‌گوید:
- برای چی؟!
- همین‌جوری! کنجکاو شدم چهره‌ی اصلی صاحب این پرتره رو ببینم.
لبخندی می‌زند، سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
- باشه عمه، پس یه روز دوتایی بریم دیدنش!
لبخندی می‌زنم، و در حالی که روی کاناپهِ کنار اتاقش می‌نشینم می‌گویم:
- مهتا جان! انشالله بعد نمایشگاه، مراسم عقد و عروسی دیگه؟!
می‌خندد و کنارم می‌نشیند، چیزی نمی‌گوید. می‌دانم سهند را از جانش هم بیشتر دوست دارد، سهند هم همین‌طور! لیلی و مجنونی‌اند برای خودشان؛ فقط خداکند عاقبت‌شان مثل آن‌ها نباشد. خداکند در طالع هردوشان وصال باشد و لاغیر!
به یاد حرفی که حامد، چند ماه بعد از نامزدی‌مان زد می‌افتم و همان حرف را تکرار می‌کنم، دست خودم نیست که صدایم بی هوا از بغض می‌لرزد:
- خطبه عقد دختر عمو و پسرعموها رو فرشته‌ها تو آسمون می‌خونن!
انگار مهتا دلیل لرزش صدایم را می‌فهمد؛ زنده شدن خاطره‌های روزهای دور! دستم را در دستش می‌گیرد، آب گلویش را قورت می‌دهد. انگار او هم بغض کرده؛ بغض نکن جانانم! بغض داری مهتایِ من؟!
بعد از لحظاتی که به سکوت می‌گذرد؛ می‌گوید:
- عمه سیمین؛ من می‌ترسم، تا به حال اینو به کسی نگفتم اما من می‌ترسم. همش احساس می‌کنم قراره یه اتفاق بدی بیفته؛ می‌ترسم عمه، خیلی می‌ترسم. می‌ترسم این خنده‌ها، این حالِ خوش الان، این خوش‌بختیمون و همه این‌ها در حال تموم شدن باشه، می‌ترسم عمه ... ! یه حس بدی دارم، دست خودم نیست!
نگران است؛ خب طبیعی است. هرچه به نمایشگاه و مراسم عقد و عروسی‌شان نزدیک‌تر می‌شود بیشتر استرس می‌گیرد. شاید بیشتر نگران است که همه چیز خوب پیش نرود، شاید فکر می‌کند، نکند سهند مثل قبل‌ها شیطنت کند، نه؛ نمی‌خواهم مهتا با این فکر و خیال‌ها خودش را آزار دهد.
دست دیگرم را روی دستش می‌گزارم و با لبخند می‌گویم:
- خیره انشالله، به دلت بد راه نده عزیزدلم!
- خداکنه!
از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- عمه سیمین؛ من برم چای و شیرینی بیارم!
سرم را تکان می‌دهم، خیره‌ام به یک گوشه و آن‌قدر فکرم درگیر است که نمی‌توانم از آن نقطه مبهم چشم بردارم؛ خدایا خودت مواظبمان باش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند

هر چه درون اتاق‌ است را به هم می‌ریزم، صدای موزیک را زیاد کرده‌ام تا کسی، صدای گریه‌ام را نشنود. بغض دارم؛ با بغضم چه کنم؟! هرچه گریه می‌کنم، هر چه صدای هق‌هقم کل اتاق را پر می‌کند، باز بغض دارم. دست خودم نیست؛ باز بغض دارم...!
از خشم و بغض و ناباوری نفس نفس می‌زنم؛ انگار این بغض لعنتی قصد جانم را کرده که این‌طور، مثل طناب دار، دور گلویم پیچیده و هر لحظه گره‌اش را محکم‌تر می‌کند.
امکان ندارد؛ مگر می‌شود؟! میان گریه می‌خندم و فریاد می‌زنم نه! امکان ندارد؛ مهرداد پسر عموی من است، پسرِ عمو مسعود! اصلا همه چیزش شبیه عمو مسعود است؛ وقارش، صدایش، چشم‌هایش، حتی... حتی طرز راه رفتنش. شبیه هست مگر نه؟! هست؛ مگر می‌شود نباشد؟! مهرداد خون شمس‌ها را در رگ دارد. پسرعموی باهوشم دبستان را دوسال جهشی خواند، دو مدال در المپیاد شیمی و فیزیک دارد و حالا در بیست و نه سالگی متخصص مغر و اعصاب است و همه‌مان بهش افتخار می‌کنیم.
آخ عمو مسعود وقتی بشنوی چه می‌شوی؟! چطور کنار می‌آیی با این غم؟! نکند کمرت خم شود؛ نکند کمرت خم شود زیر بار دردِ این رازِ پر از نحسی بیست و چندساله! کاش فاش نشود این راز... کاش تا ابد همان‌طور و مثل همان بیست و چندسال، همه چیز در سکوت بگذرد. مهرداد از غصه تمام می‌شود؛ مهرداد، وقتی این‌ها را بشنود تمام می‌شود. من مهرداد را می‌شناسم، غرور مهرداد دوام نمی‌آورد این درد را؛ دوام نمی‌آورد.
میان هق‌هق گریه‌هایم، پی در پی فریاد می‌زنم:
- نه
و انگار صدای فریاد من و آوای فرهاد که در اتاق پخش می‌شود؛ هم‌صدا می‌شوند :
یه شبِ مهتاب
ماه میاد تو خواب
منو می‌بره؛
کوچه به کوچه
باغِ انگوری،
باغِ آلوچه،
دره به دره؛
صحرا به صحرا... !
نمی‌دانم چه‌قدر می‌گذرد، وقتی به خودم می‌آیم که صدای پی در پیِ در زدن کسی را می‌شنوم؛ نفسی عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم گلویم را صاف کنم اما وقتی جواب می‌دهم هنوز صدایم خش دارد:
- بله!
کیان است که از همان پشت در می‌گوید:
- داداش سهند؛ بابا می‌گه بیا ناهار، امروز خونه عمو مسعودیم.
این قانون همیشگی این عمارت است. هر نوبت، ناهار و شام را، خانه یکی از اهل عمارت و باهم سرو می‌کنیم؛ البته این هم قانون است که همه سر میز حاضر باشند اما من همیشه هنجار شکن بودم و بقیه هم عادت کرده‌اند. چه خوب که همه می‌روند آن‌طرف خانه عمو، حالا می‌توانم با صدای بلند و رها خشم و بغضم را خالی کنم.
سعی می‌کنم خونسرد باشم و عصبانیت و حالِ بدم را سر این بچه خالی نکنم، آرام می‌گویم:
- کیان به بابا بگو خسته‌ام؛ الان میل ندارم!
می‌گوید باشه و می‌رود. آلبوم عکس‌هایِ دوتایی‌ام با مهرداد را از کمد بیرون می‌آورم. می‌خواهم یکی یکی خاطرات دوتایی‌مان را باهم مرور کنم؛ می‌خواهم به چهره‌اش در عکس‌ها دقیق شوم.می‌خواهم در عکس‌ها، به دنبال شباهت بگردم؛ شباهت مهرداد با عمو مسعود، با پدرم، با عمه سیمین و حتی با خودم، مهتا، کیان. می‌خواهم با عکس‌هایش حرف بزنم و بگویم مهرداد جان، تو پسرعموی من بودی و هستی و می‌مانی؛ حتی اگر حرف‌های ترمه فرخی حقیقت داشته باشه و ثابت شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
طاها

- بفرمایید آقا، این هم چیزی که طی کرده بودیم...!
به اسکناس تا خورده‌ای که مرد به طرفم گرفته نگاه می‌کنم، پول را از دستش می‌گیرم و با پوزخند حرفش را زیر لب، تکرار می‌کنم:
- طی کرده بودیم!
انگار پوزخند و حرف زیرِ لبم را شنیده که درِ ماشین را با حرص، محکم می‌کوبد. یارو از مبدا تا مقصد را سر کرایه چانه زده، از بدبختی‌ها و گرانی و تورم گفته؛ آخرش هم نصف چیزی که باید بدهد را می‌دهد و می‌گوید طی کرده بودیم.
کلافه دستی در موهایم می‌کشم، به ساعت ماشین نگاهی می‌اندازم؛ باید بروم دنبال ترمه و پدر، پدرم امروز نوبت شیمی درمانی دارد. این دیگر چه مصیبتی بود که بر سرمان آمد، خدا؟!
ترمه هم چند روزی است که خیلی کلافه است؛ مدام با پدر پچ پچ می‌کنند و وقتی می‌پرسم طوری شده، چیزی نمی‌گویند. ترافیک است و می‌ترسم دیر برسیم. پسر بچه گل فروشی به ماشینم نزدیک می‌شود؛ البته ماشین صاحب کارم، من، روی این ماشین کار می‌کنم. پسرک به شیشه ماشین می‌زند؛ شیشه را پایین می‌کشم. پسر بچه با چشم‌هایی که ملتسمانه خیره است به من می‌گوید:
- آقا برای عشقتون گل نمی‌خواین؟! رز آبی، قرمز و سفید دارم؛ داوودی هم هس...!
چیزی نمی‌گویم، عشق؟ کدام عشق؟! ما بیچاره‌ها ک جز فقر چیزی نداریم. از صبح تا شب به فکر سیر کردن شکم گرسنه‌مان هستیم و بس! وقتی برای فکر کردن به عشق و عاشقی نداریم؛ حتی اگه دل‌مان بلرزد، نگاه‌مان در پی چشم زیبارویی بیفتد یا کسی بهمان بگوید دوستت دارم زود فراموش می‌کنیم. ما فقط به فقر و بدبختیمان فکر می‌کنیم؛ فقر و بدبختی و نانِ شبمان.
دوباره می‌گوید:
- آقا تو رو خدا... فقط یه گل بخرین!
لبخند تلخی به رویش می‌زنم، اسکناسی را از جیبم بیرون می‌آورم و به سمتش می‌گیرم.
- یه شاخه رز سفید.
گل را به دستم می‌دهد و اسکناس را می‌گیرد. دست‌هایش را به طرف آسمان می‌گیرد و می‌گوید:
- خدایا شکرت!
پسرک گفت عشق! عشق چیست؟! عشق را نه می‌فهمم و نه می‌دانم! شاید هم می‌فهمم اما دوست دارم خودم را به نفهمیدن بزنم. می‌ترسم...؛ من می‌ترسم به عشق فکر کنم، درگیرش شوم و شب را گرسنه بمانیم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
پدر که این سرطان لعنتی افتاده‌اش کرده؛ البته او قبل از سرطان هم کار نمی‌کرد. مادر هم که در خانه سبزی پاک می‌کند، می‌شوید و آماده می‌کند برای مشتری‌هایش. ترمه هم چندماهی است که در یک کتاب فروشی کار پیدا کرده. نه؛ کتاب نمی‌فروشد. کف کتاب فروشی را جارو می‌کشد، طی می‌کشد، گرد و خاکی که روی کتاب‌ها نشسته را پاک می‌کند و خلاصه از این قبیل کارها! کتاب فروشی بزرگی است؛ چندباری رفته‌ام کتاب فروشی دنبالش!
نه من نه ترمه هیچ کدام‌مان نتوانستیم آن‌طور که می‌خواهیم درس بخوانیم؛ ترمه دیپلمش را گرفت و بعد مجبور شد کار کند، من هم تا دوم دبیرستان بیش‌تر درس نخواندم. اوضاع مالی‌مان از وقتی چشم باز کردم خراب بود؛ پدرم معتاد بود و برای به دست آوردن موادش، خودش تن لشش را تکان نمی‌داد و ما را مجبور می‌کرد کار کنیم. اما بیش‌تر از ترمه و مادر به من گیر می‌داد که باید کار کنم؛ از نظر او ما باید هم خرج خانه را می‌دادیم و هم هزینه مواد او را. دوست داشتم پزشک شوم؛ پزشک قلب و عروق یا مغز و اعصاب. نخندید؛ استعدادش را داشتم، درسم عالی بود، نمره‌هایم در دبیرستان، رشته تجربی، بیست بود. کاش می‌شد، کاش سرنوشتم طور دیگری بود؛ کاش، کاش... ! کاش، مثلا همین الان، به جای نشستن در این ماشین و سگ دو زدن در این خیابان‌ها برای چندرغاز، اسمم را در بیمارستان پیج می‌کردند: دکتر طاها فرخی... !
***
ماه میان ستاره‌ها خودنمایی می‌کند و سیاهیِ شب، همه جا را در برگرفته. با ترمه، پدر را به شیمی درمانی بردیم و حالا نیم ساعتی است که به خانه برگشته‌ایم. من کنار حوض کوچک حیاط نشسته‌ام و ترمه با سینی چای به سمتم می‌آید و کنارم می‌نشیند. تشکر می‌کنم؛ در جواب تشکر من، سرش را تکان می‌دهد. اشک در چشم‌هایش حلقه زده و صدایش از بغض می‌لرزد، وقتی می‌گوید:
- داداش هیچ وقت ما رو تنها نزار خب؟
خیره می‌شوم در چشم‌هایِ اشک آلودش، لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- دیوونه شدی ترمه؟! برای چی تنهاتون بذارم؟
چیزی نمی‌گوید، نگاهش را از چشم‌هایم می‌گیرد و می‌دوزد به ماهی‌های توی حوض. دوباره می‌پرسم:
- چیزی شده ترمه؟!
سرش را به نشانه نه تکان می‌دهد و می‌گوید:
- چیزی نپرس طاها؛ هیچی نپرس! فقط... فقط قول بده که هیچ وقت من و مامان رو تنها نمی‌ذاری... !
باز دیوانه شده انگار؛ می‌خندم و می‌گویم:
- والا دیوونه‌ای ترمه، کجا بزارم برم مثلاً؟! نه، خیالت راحت! من هیچ وقت شماهارو تنها نمی‌ذارم، می‌دونی که نفسم بندِ نفس تو و مامان مرضیه‌ است!
با یادآوری خاطرات تلخِ گذشته، خنده از لبم پر می‌کشد و ادامه می‌دهم:
- حتی بابا رو هم دوست دارم؛ اون هیچ وقت منو دوست نداشت منم غرورم نمی‌زاشت بهش بگم چقدر عاشقشم! ترمه؛ من حتی یه بارم، یه ذره عشق و محبت پدری نسبت به خودم تو وجود بابا، ندیدم. یه وقت‌ها که حوصله داشت و سرِ کوک بود با تو حرف می‌زد؛ از درس و مشقت می‌پرسید... اما من... من هیچی غیر از کتک و زور گفتن ازش ندیدم. ترمه؛ از بابا همین نصیبِ من شد که وقتی خمار بود منو با اون کمربندش سیاه و کبود می‌کرد و می‌فرستاد دنبال مواد و ساقی... !
ترمه سرش را بالا می‌آورد، صورتش خیس است از اشک؛ خیسِ خیس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
خیره هستم به صورت خیس از اشکش، اخم می‌کنم و می‌گویم:
- هیچ وقت گریه نکن ترمه! هیچی تو دنیا ارزش اشکای تو رو نداره؛ هیچکی و هیچی...!
چیزی نمی‌گوید، می‌گویم:
- بخند ببینم دیوونه!
می‌خندد، میان اشک‌ها و بغض‌هایی که قصدِ جانش را کرده‌اند، می‌خندد. طفلی خواهرم؛ لابد به هر کجایِ زندگی‌مان که نگاه می‌کند گریه‌اش می‌گیرد؛ گریه دارد دیگر... ! تمام عمرمان را دویدیم و نرسیدیم، گریه ندارد این همه نرسیدن و سال‌ها دویدن؟!
خنده از لبش پرمی‌کشد و در حالی که سعی می‌کند لبخندی زورکی روی لب‌هایش بنشاند، می‌گوید:
- طاها! یه سوالی ازت بپرسم بهم نمی‌خندی؟!
می‌خندم و می‌گویم:
- بپرس آبجی کوچولو، نمی‌خندم.
چند لحظه‌ای سکوت می‌کند، کمی من من می‌کند و بالاخره می‌گوید:
- اگه شب بخوابی، صبح بیدارشی و ببینی همه چی جا به جا شده چه حالی می‌شی طاها؟! فکر کن مثلا تو دیگه تو این خونه کوچیکِ فکستنی نیستی، به جاش... به جاش تو یه عمارت دراندشتی، صبحونه آب پرتقال و نمی‌دونم فلان و بهمان می‌خوری، چندتا آشپز و خدمتکار تو اون عمارتِ بزرگ دارین، یه ماشین آخرین سیستم زیر پاته و کمدت پر از لباساییه که حتی یبارم نپوشیدیشون...!
می‌خندم و کش دار می‌گویم:
- اووووه! بسه ترمه؛ یه نفسی تازه کن!
اخم می‌کند و می‌گوید:
- تو قول دادی نخندی!
- خب دست خودم نبود! چی پرسیدی؟ آها جا به جایی؛ آره؟!
دوباره می‌خندم و میان خنده می‌گویم:
- ببخش ترمه؛ دست خودم نیس، خب خندم می‌گیره.
اما ترمه نمی‌خندد؛ نگاهم می‌کند و با لحنی جدی می‌گوید:
- فقط جواب سوالم رو بده طاها!
- خب من رو چه به این حرف‌ها ترمه؟ همین‌ها که خودت می‌گی؛ ترمه، این حرف‌ها واسه ما یه رویاست و بس! آب پرتقالِ سرِ صبح و ماشین آخرین سیستم و عمارت و فلان و بهمان...!
چیزی نمی‌گوید. من هم چیزی نمی‌گویم. چند لحظه‌ای به سکوت می‌گذرد و بعد از دقایقی، در حالی که می‌ایستد تا به داخل خانه برود زیر لب و زمزمه وار می‌گوید:
- شایدم دیدی این رویا یه روزی واقعی شد؛ طاها!
ترمه می‌رود و من در بهتِ حرف‌هایش، رفتنش را نظاره می‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

می‌بینی حامد؟! من هنوز منتظرم تو برگردی؛ در خیالم، در رویاهای شبانه‌ام، در تصورات روزهای میانسالی‌ام روزی است که تو می‌آیی. تو می‌آیی و تمام روزهایِ تلخِ نبودنت را جبران می‌کنی. می‌آیی در یکی از این چهارفصل، در یکی از این روزهای هفته و در یکی از همین ساعات سعد. می‌آیی شاید در بهاری دل‌انگیز، بهاری که درخت‌ها پر شده باشد از شکوفه‌های رنگارنگ یا... یا شاید هم پاییز، میان خیابان و کوچه پس کوچه‌هایی که پر شده از برگ‌های زرد و سرخ و نارنجی؛ وقتی که شهر پر شده باشد از عاشق‌ها، دلتنگ‌ها و... ! حامد؛ من هربار که چشم‌هایم را می‌بندم تو را می‌بینم، شنیده‌ای که شاعر چه می‌گوید:
چشم خود بستم
که دیگر چشم مستش ننگرم،
ناگهان دل داد زد:
دیوانه؛
من می‌بینمش...!*
تمام این سال‌ها، سعی کردم فراموشت کنم. سعی کردم از این بی خبری استفاده کنم و تو را همراه خیلی چیزهای دیگر که در جوانی داشتم و دیگر ندارم به باد فراموشی بسپارم...!
اما هر چه کردم نشد که نشد...! سال‌ها عمرم را در خیال چشم‌هایت گذراندم، سالها بالشتم خیس شد از گریه‌هایِ شبانه‌ام، سال‌ها شب‌ها را با قرص‌های رنگارنگ آرام‌بخش خوابم برد...؛ یک‌هو به خودم آمدم و دیدم دیگر نه در چهره‌ام، نه در روحم، نه در هیچ کجای وجودم، هیچ خبری از آن سیمینِ جوان بیست ساله نیست اِلّا یک چیز...؛ عشق، عشق به مردی که روزی دنیایم بود، حالا در چهره‌اش بی‌تفاوتی به آن را می‌نمایم و اما هنوز در دلم غوغایی‌ست از سودایِ آن! چه می‌کنی این روزها؟! لابد... لابد به زن دیگری که همسرت است می‌گویی دوستت دارم، لابد صدای من، حرف‌های من، اصلا تمام عاشقانه‌هایمان گم شده در میان صدایِ دخترت وقتی با ناز صدایت می‌زند: بابا...!!
حتماً این روزها، سخت درگیر کار و زندگی هستی؛ در میان درگیری کار و زندگیت، من را که فراموش نکرده ای عزیزدلم؟! من همان سیمین بیست ساله‌ای هستم که باهم تمام عمارت را می‌دویدیم، می‌خندیدیم و دوتایی رویا می‌بافتیم. من همانم؛ من همانم فقط... فقط کمی موهایم رنگ زمستان شده، زمستانِ زمستان که نه؛ جوگندمی.
حامد... ! برگرد؛ تا موهایم نخ به نخ، تمامش زمستان نشده برگرد...! زمستانی که تو عاشقش بودی؛ یادت هست؟!من می‌گفتم چی داره این زمستون ک تو دوسش داری، زمستون پره از سرما و یخ و برف و بارون...! تو چیزی نمی‌گفتی، فقط لبخند می‌زدی و زیر لب « زمستونِ افشین مقدم» را می‌خواندی:
زمستون؛
تن عریون باغچه،
چون بیابون...!
درخت‌ها؛
با پاهای برهنه،
زیر بارون... !

* شاعر: شهریار
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
دستم را، آهسته آهسته، به سمت شیشه عطری که روی میر توالت است می‌برم؛ این عطر را او به من هدیه داده بود. همیشه در تمام خاطرات مشترکمان، این عطر هم حضور داشت؛ عطرِ الیزابت آردن خیابان پنجم. شیشه عطر را به صورتم نزدیک می‌کنم؛ نفس عمیقی می‌کشم و پر می‌شوم از عطرِ یاس بنفش، مگنولیا، مشکِ تبتی، چوبِ میخک و خاطراتِ روزهایِ با او بودن:
- حامد!
سرش را به سمتم برگرداند و در حالی که گل‌ها را با صبر و حوصله‌ای بی نظیر در گلدان‌های سفالی می‌کاشت؛ گفت:
- جانم!
نمی‌دانم چه شد که در آن عصر دل انگیز بهاری در حالی او را زیباتر، محکم‌تر و متفاوت‌تر از همیشه می‌دیدم دلم خواست بی مقدمه بگویم:
- تا وقتی پیر بشی، موهات جوگندمی بشه، عصا دستت بگیری و سویِ چشات کم بشه؛ بازم دوست دارم!
و باز نفهمیدم چه شد که او چیزی نگفت؛ برخلاف همیشه. فقط یادم هست که به نقطه‌ای گنگ خیره شد و در حالی که هر لحظه، لبخندی که روی لبش بود، بیشتر از روی صورتش پر می‌کشید پر شد از سکوت؛ سراسر سکوت و سکوت.
***
چند روز بعد، همان اتفاقات شوم افتاد؛ دستگیری او توسط ساواک، طرد شدنش توسط آقابزرگ و جدا شدن ما؛ مایی که تمام شهر به عشقمان قسم می‌خوردند، ما که فرشته‌ها، قرار بود به قول آقابزرگ، به همین زودی خطبه عقدمان را در آسمان‌ها بخوانند.
با صدای زنگ تلفن از خاطرات جدا می‌شوم؛ با پشت دست، سریع، اشک‌هایم را پاک می‌کنم و تلفن را برمی‌دارم. صدایم را صاف می‌کنم و می‌گویم:
- بله!
- خانم سیمین شمس؟!
- خودم هستم؛ بفرمایید!
انگار از استرس است که صدایش می‌لرزد:
- فرخی هستم؛ ترمه فرخی!
چیزی نمی‌گویم. چشم‌هایم را برای لحظه‌ای می‌بندم؛ خون در رگ‌هایم منجمد می‌شود با یادآوری حقیقت تلخی که سال‌ها رازی سرپوشیده بوده و حالا هرچه ساعت‌ها و روزها می‌گذرد به برملا شدنش نزدیک می‌شود.
آب گلویم را به سختی و همراه با بغضی که سخت گلویم را می‌فشارد، قورت می‌دهم و می‌گویم:
- می‌دونم چی می‌خوای بگی اما من نتونستم بهشون بگم. سخته؛ می‌تونی درک کنی من رو؟! برادرزاده‌هام یه عمر کنارم قد کشیدن، خندیدن، گریه کردن، توی تلخی و شیرینی زندگیشون قدم به قدم همراهشون بودم؛ الان برم چی بگم؟! چی بگم به داداشم، به خانومش، به مهرداد...! تو و بابات به من بگین چی باید بگم بهشون، چجوری باید بگم؟!
کلمات آخر را، در حالی که فریاد می‌زنم، ادا می‌کنم.
کوتاه، باز با صدایی که از بغض، اضطراب یا هرچیزِ دیگری که برایِ من اهمیتی ندارد می‌لرزد، می‌گوید:
- می‌فهمم؛ خانم شمس...!
پوزخندی می‌زنم، تمام حرف‌هایی که این چند روز در سرم تلنبار شده و رژه رفته‌اند، ناخودآگاه، مثل این‌که اراده‌ای برای کنترل کردنشان نداشته باشم بر زبانم جاری می‌شود:
- نمی‌فهمی...! مطمئنم که نمی‌فهمی! بیست و نه سال، هر سال سیصد و شصت و پنج روز و هر روز بیست و چهارساعت گذشت...؛ من، برادرزاده‌هام، داداشای من، زن داداشم هرکی توی این عمارت نفس می‌کشید و می‌کشه به مهرداد وابسته شد. دلبسته شد؛ دلبسته مهربونی‌هاش، شوخی‌هاش، نجابت و وقاری که توی حرف زدنش، راه رفتن و رفتارش بود. ما روز به روز، ساعت به ساعت، لحظه به لحظه، بیشتر به مهرداد وابسته شدیم؛ می‌فهمی؟! نه؛ نه، مطمئنم که این رو نمی‌فهمی.
بغض لعنتی می‌شکند، سیمینِ شمس باز کم می‌آورد، تاب ندارم این مصیبت را دیگر. میان هق‌هق ادامه می‌دهم:
- قرار بود چند ماه دیگه ازدواج کنه؛ با دخترِ دوستِ باباش. همو دوست داشتن، حرفاشونو زده بودن، قول و قرارها گذاشته شده بود که یهو سر و کله تو و خونوادت پیدا شد تو زندگیمون؛ تو و بابات زندگی ما رو، به آتیش کشوندین. بعدِ مهرداد، بعدِ فاش شدن این رازِ بیست و چند ساله دیگه هیچی از ما نمی‌مونه؛ هیچی! و اون وقته که دیگه هیچی مثل قبل نمی‌شه؛ هیچی!
- خانم شمس...!
با خشم و عصبانیت، بغض و ناچاری و عجز و بیچارگی‌ای که چند روز است به جانم افتاده و انگار هر لحظه بیشتر جانم را می‌گیرد تماس را قطع می‌کنم. بدون خداحافظی و بدون اینکه بگذارم یک کلمه دیگر حرف بزند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
روی کاناپه کنار اتاق می‌نشینم و سرم را با دو دستم می‌گیرم؛ نفس نفس می‌زنم از تندگویی و حرف‌هایی که در سرم تلنبار شده بود و حالا با گفتنش، با فریاد زدنش انگار کمی، فقط کمی، آرام‌تر شده‌ام. چند نفس عمیق می‌کشم تا شاید حالم بهتر شود. اصلاً از کِی روزهای بدِ مان شروع شد؟! شاید... شاید از روزی که پدرم رفت. در جاده تصادف کرد و گفتند آن‌قدر جسدش از هم پاشیده شده که بهتر است ما ... ما او را با کفنی که رویش کشیده‌اند، کفنی که مثل شبحی سرد، خشن و وحشتناک، با کمالِ بی رحمی پدرم را در آغوش مرگبار خودش، پوشانده بود، تماشا کنیم و آخرین وداع را انجام دهیم. سخت بود؛ دلم می‌خواست برای یک بار دیگر هم که شده صورت زیبایش را ببینم. آن روزها کوچک بودم؛ شاید هشت یا نه ساله...! دلم می‌خواست لااقل برای آخرین بار یک بوسه بر پیشانی بلند و مهربانِ پدر می‌کاشتم. اصلاً مگر مادرجان خدابیامرز، همیشه نمی‌گفت بخت پدرم بلند است و این را پیشانی بلندش می‌گوید؛ پس چه شد؟ بخت بلند پدرم همین بود که در چهل سالگی از میانمان برود و سه یتیم از خود بگذارد و یک بیوه؟! بیوه... بیوه... از این کلمه بیزار بودم و هستم؛ به مادرم می‌گفتند بیوه، به سواد و کلاس و فیس و افاده‌شان هم ربطی نداشت ها! همه... همه، جز اندکی، مادرم را چه در مجلس ختم و چه بعدها به هم نشان می‌دادند و با لحنی که لبریز از ترحم بود، می‌گفتند:
- بیوه سالار شمس چه یه شبه شکسته شده...!
- حالا بیوه سالار شمس، با سه بچه قد و نیم قد چه می‌کنه...!
- چه می‌دونیم والا...!
- البته که سایه پرویز شمس، تا همیشه بالای سرشون هست؛ همین کافیه دیگه.
- راست می‌گه ها؛ با وجود این عمارت و سایه پرویز شمس، این بیوه کم و کسری نخواهد داشت.
دیگری پوزخند زنان ادامه حرف بقیه را می‌گرفت که:
- همین بیوه سالار شمس که می‌گید رو که می‌دونید؟ اصل و نسبی نداره؛ سالار شمس، سال‌ها قبل، این زنک رو دیده و عاشق شده و برخلاف مخالفت پرویز شمس بزرگ باهم ازدواج کردن.
همین بیوه بیوه گفتن‌هایشان و حرف‌هایی که پشت سر مادر بیچاره ام می‌زدند، آن هم از طرف آدم‌هایی که ادعای روشن فکری داشتند در ازدواج کردن مادرم، چند سال بعد از مرگِ پدرم نقش زیادی داشت. عاقبت مادرم ازدواج کرد؛ با حاج احمد...!
و مادر، بالاخره در غروبی غم‌انگیز از ما خداحافظی کرد. حالا دیگر مادرمان همسر حاج احمد بود و پدربزرگم همان روز، همان غروبِ تلخِ بهمن ماه که مادرم برای همیشه از عمارت بزرگِ شمس رفت، در حالی که روی صندلی چوبیِ مخصوصش در ایوان نشسته بود و دو دستش را به عصایش که جلوی رویش قرار داده بود تکیه داده بود. همه‌مان را صدا زد؛ همه اهل عمارت. همه از کوچک تا بزرگ روبروی آقابزرگ نشستیم و او شروع کرد به حرف زدن، گفت و گفت و گفت و آخرش به این رسید که ما، همه ما، سعید و مسعود و حتی من، هیچ کداممان حق نداریم به خانه مادرمان برویم و مادرمان هم حق ندارد به این‌جا بیاید!
انگار با هر کلمه آقابزرگ، برای من، نفس کشیدن هم سخت‌تر می‌شد، مثل مسخ شده‌ها خیره شده بودم به یک گوشه و انگار دیگر زمان و مکان، مطلقاً برایم هیچ معنایی نداشت. بیش‌تر حرف‌های آقابزرگ خطاب به من بود، اما من از یک جایی به بعد، انگار دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدیم؛ مطلقا ًهیچ صدایی. وقتی به خودم آمدم که آقابزرگ با تحکم من را خطاب قرار داد:
- سیمین!
در حالی که به سختی جلوی اشکی که در چشمم تلنبار شده بود را می‌گرفتم. سرم را تکان دادم و به سختی، همراه با بغض جواب دادم:
- بله آقابزرگ؟
انگشت اشاره‌اش را در حالی که روبه‌روی من گرفته بود به نشانه هشدار تکان داد و در همان حال گفت:
- شنیدی چی گفتم؟! رفتن تو به خونه اون مردک و اومدن مادرت به این‌جا قدغنه؛ قدغن. حرف‌های امروزم رو هیچ وقت فراموش نکن سیمین؛ هیچ وقت!
چیزی نگفتم، دلم می‌خواست سرش فریاد بکشم. دلم نمی‌خواست مثل همه، همه آن‌هایی که پرویز شمسِ بزرگ را می‌شناختند و خودشان را جلویش خم و راست می‌کردند، مطیعانه در برابرش تسلیم شوم. نفس عمیقی کشیدم، خواستم با فریاد، حرف‌هایی را که در دلم مانده بود و آن لحظه وقت زدنش بود را بزنم. خواستم تمام حرف‌هایِ زدنی را بزنم تا سال‌ها بعد، روزی پشیمان نشوم که چرا به وقتش حرفی نزدم و سکوت کردم.
آقابزرگ با صدایی بلندتر از قبل و البته محکم‌تر، گفت:
- شنیدی سیمین؟!
سقلمه‌ای که عمو به بازویم زد، دهانم را، زبانم را، تمام وجودم را قفل کرد انگار؛ با بغضی که حالا سخت‌تر شده بود سرم را به نشانه تایید تکان دادم و آرام گفتم:
- شنیدم آقابزرگ؛ شنیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
صدای زنگ خانه می‌آید و همان صدا من را از گذشته جدا می‌کند؛ همان‌طور که به سمت در می‌روم، می‌گویم:
- جانم!
- عمه سیمین!
مهتاست، در را باز می‌کنم. خودش را در آغوشم می‌اندازد و در همان حال می‌گوید:
- چه‌طوری عمه جونم؟!
به سختی لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- خوبم؛ خودت چطوری؟!
- کنارِ عمه سیمینم باشم و خوب نباشم؟! مگه می‌شه اصلاً؟!
می‌خندم و می‌گویم:
- امان از دست تو!
می‌خندد:
- عمه می‌خواستم ببینم اگه کاری نداری و خلوتی، یکم بریم بیرون!
بدم نمی‌آید کمی از این فکر و خیال‌ها رها باشم، با مهتا می‌توانم برای ساعاتی غصه‌ها را فراموش کنم و بخندم؛ حتی شده خنده‌ای ظاهری، لبخندی الکی.
- چی از این بهتر؟! پاییز و هوای ملسش و برادرزاده مهربونم!
با شوق و سرخوشانه می‌خندد؛ چال گونه‌اش چه زیبا و دلرباست وقتی این‌طور می‌خندد. می‌گویم:
- پس من برم حاضر شم!
- باشه عمه؛ من همین‌جا منتظرت می‌مونم!
سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خانم صدیقی باز برام از یزد قطاب و باقلوا فرستاده. تو آشپرخونست برو با یه چایی بخور تا من حاضر شم!
همان‌طور که بلند می‌شود تا به سمت آشپرخانه برود، می‌گوید:
- وای باقلوایِ یزد! عمه پس حالا نمی‌خواد زیادم عجله کنین برای حاضر شدنتون؛ سرِ صبر!
می‌خندم و می‌گویم:
- از دست تو شکمو؛ بازم خوبه هرچی می‌خوری چاق نمیشی!
می‌خندد و چیزی نمی‌گوید؛ به سمت اتاق می‌روم تا حاضر شوم. تمام آجر و گچ و مصالح این عمارت بزرگ با پنج خانه که دوتا از آن پنج تا خالی از سکنه است، با وجود خنده های مهتا پابرجا مانده اند و تمام اهل عمارت؛ تمامشان، به خنده‌های مهتا زنده‌اند. مهتا شاد است و رها! این دخترِ بیست و دو ساله خیلی چیزها به من یاد داده. انسانیتی که او دارد، گذشتی که او دارد، صبر و تحملی که او دارد به جرات می‌توانم بگویم هیچ کداممان نداریم؛ هیچ یک از اهلِ عمارت! اما در کنار همه‌ی این‌ها، مهتا حساس است؛ خیلی حساس! حساس نسبت به حالِ همه‌مان، نگران برای همه‌مان، آن‌قدر نگران، آن‌قدر مهربان و آن‌قدر دلسوز که گاهی انگار خودش را هم فراموش می‌کند .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
مهتا

روی تاب، در حیاط، نشسته‌ام؛ کتاب می‌خوانم و نگاهم مدام به در عمارت است. منتظرم سهند برگردد، صبح که می‌رفت گفت منتظرش بمانم تا عصر بعد از این‌که از شرکت برمی‌گردد به خرید برویم، این روزها حسابی سر هردومان شلوغ است. من می‌خواهم نمایشگاه‌ام را به بهترین صورت برگزار کنم و سهند درگیر کارهای شرکت است؛ البته بابا و عمو هم هستند اما خب چند پروژه بزرگ دارند که حسابی هر سه‌شان را درگیر کرده است، هرسه مهندس ساختمان‌اند. مهرداد و سهند همیشه دبستان و راهنمایی را باهم بودند، همیشه هم راه و هم قدم هم بودند؛ اما مهرداد در دبیرستان تجربی خواند و پزشک شد و سهند به سمت ریاضیات رفت و حالا مهندس است. با وجود همه اتفاقات خوب در این عمارت و البته زندگی‌مان، نمی‌دانم چرا چند وقتی است حال خوبی ندارم، مدام دچارِ دل آشوبه عجیبی هستم. مدام به دنبال بهانه‌ای می‌گردم تا از فکر کردن به دلشوره‌ای که به جانم افتاده رهایی یابم اما... اما دست خودم نیست؛ مگر نه اینکه همه چی خوب است؟ پس چرا حالِ دل من، این‌طور، پر از آشوب و دلشوره است؟! خودم هم نمی‌دانم، خودم هم نمی‌فهمم. بالاخره آمد؛ ماشینش وارد حیاط عمارت می‌شود. از آن فاصله هم به راحتی می‌توان اخم نسبتاً عمیقی که در صورتش نقش بسته را دید؛ سهند را هیچ وقت این‌طور ندیده بودم. این پریشانیِ چند روزه آشکار سهند هم مدام بر دلشوره‌ام می‌افزاید. از ماشین پیاده می‌شود، از دور دستم برایش تکان می‌دهم و می‌خندم. لبخندی انگار تصنعی می‌زند و به سمتم می‌آید.
- خوبی؟!
خسته است انگار، نگران است یا هرچه... به هرحال مثل همیشه نیست! به تاب اشاره می‌کنم و می‌گویم:
- خوبم، بریم بشینیم؛ خیلی وقته منتظرتم!
دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- کارم طول کشید معذرت!
می‌نشینیم روی تاب، با همان دلشوره و نگرانی‌ای که چند وقتی‌ست دچارش شده‌ام، می‌گویم:
- همه چی خوب پیش می‌ره سهند؟!
سرش را تکان می‌دهد و جواب می‌دهد:
- آره، چه‌طور مگه!؟
- هیچی همین‌جوری؛ آخه چند روزه خیلی پریشونی، کم حرف می‌زنی، مثل همیشه شوخی نمی‌کنی، زیاد باهم وقت نمی‌گذرونیم.
نگاهم می‌کند، لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- فقط یکم خسته‌ام مهتا؛ همین.
- مطمئنی فقط همین؟!
جوابی نمی‌دهد؛ بلند می‌شود و می‌گوید:
- من برم خونه یه دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم که نیم ساعت دیگه بریم بیرون!
سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
- باشه پس منم برم حاضرشم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین