- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
- عمه سیمین؟!
با صدای مهتا به خودم میآیم؛ نگاهم را به زور از پرتره میگیرم و به مهتا میاندازم. میگویم:
- جانم!
- پرسیدم قشنگ شده؟! پرتره رو میگم!
- آره عزیزم قشنگه! میگم کاش یه روز دوتایی باهم بریم همین خانم دستفروش رو ببینیم؛ نظرت چیه؟!
جا میخورد، انگار تعجب کرده. میگوید:
- برای چی؟!
- همینجوری! کنجکاو شدم چهرهی اصلی صاحب این پرتره رو ببینم.
لبخندی میزند، سرش را تکان میدهد و میگوید:
- باشه عمه، پس یه روز دوتایی بریم دیدنش!
لبخندی میزنم، و در حالی که روی کاناپهِ کنار اتاقش مینشینم میگویم:
- مهتا جان! انشالله بعد نمایشگاه، مراسم عقد و عروسی دیگه؟!
میخندد و کنارم مینشیند، چیزی نمیگوید. میدانم سهند را از جانش هم بیشتر دوست دارد، سهند هم همینطور! لیلی و مجنونیاند برای خودشان؛ فقط خداکند عاقبتشان مثل آنها نباشد. خداکند در طالع هردوشان وصال باشد و لاغیر!
به یاد حرفی که حامد، چند ماه بعد از نامزدیمان زد میافتم و همان حرف را تکرار میکنم، دست خودم نیست که صدایم بی هوا از بغض میلرزد:
- خطبه عقد دختر عمو و پسرعموها رو فرشتهها تو آسمون میخونن!
انگار مهتا دلیل لرزش صدایم را میفهمد؛ زنده شدن خاطرههای روزهای دور! دستم را در دستش میگیرد، آب گلویش را قورت میدهد. انگار او هم بغض کرده؛ بغض نکن جانانم! بغض داری مهتایِ من؟!
بعد از لحظاتی که به سکوت میگذرد؛ میگوید:
- عمه سیمین؛ من میترسم، تا به حال اینو به کسی نگفتم اما من میترسم. همش احساس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیفته؛ میترسم عمه، خیلی میترسم. میترسم این خندهها، این حالِ خوش الان، این خوشبختیمون و همه اینها در حال تموم شدن باشه، میترسم عمه ... ! یه حس بدی دارم، دست خودم نیست!
نگران است؛ خب طبیعی است. هرچه به نمایشگاه و مراسم عقد و عروسیشان نزدیکتر میشود بیشتر استرس میگیرد. شاید بیشتر نگران است که همه چیز خوب پیش نرود، شاید فکر میکند، نکند سهند مثل قبلها شیطنت کند، نه؛ نمیخواهم مهتا با این فکر و خیالها خودش را آزار دهد.
دست دیگرم را روی دستش میگزارم و با لبخند میگویم:
- خیره انشالله، به دلت بد راه نده عزیزدلم!
- خداکنه!
از جایش بلند میشود و میگوید:
- عمه سیمین؛ من برم چای و شیرینی بیارم!
سرم را تکان میدهم، خیرهام به یک گوشه و آنقدر فکرم درگیر است که نمیتوانم از آن نقطه مبهم چشم بردارم؛ خدایا خودت مواظبمان باش!
با صدای مهتا به خودم میآیم؛ نگاهم را به زور از پرتره میگیرم و به مهتا میاندازم. میگویم:
- جانم!
- پرسیدم قشنگ شده؟! پرتره رو میگم!
- آره عزیزم قشنگه! میگم کاش یه روز دوتایی باهم بریم همین خانم دستفروش رو ببینیم؛ نظرت چیه؟!
جا میخورد، انگار تعجب کرده. میگوید:
- برای چی؟!
- همینجوری! کنجکاو شدم چهرهی اصلی صاحب این پرتره رو ببینم.
لبخندی میزند، سرش را تکان میدهد و میگوید:
- باشه عمه، پس یه روز دوتایی بریم دیدنش!
لبخندی میزنم، و در حالی که روی کاناپهِ کنار اتاقش مینشینم میگویم:
- مهتا جان! انشالله بعد نمایشگاه، مراسم عقد و عروسی دیگه؟!
میخندد و کنارم مینشیند، چیزی نمیگوید. میدانم سهند را از جانش هم بیشتر دوست دارد، سهند هم همینطور! لیلی و مجنونیاند برای خودشان؛ فقط خداکند عاقبتشان مثل آنها نباشد. خداکند در طالع هردوشان وصال باشد و لاغیر!
به یاد حرفی که حامد، چند ماه بعد از نامزدیمان زد میافتم و همان حرف را تکرار میکنم، دست خودم نیست که صدایم بی هوا از بغض میلرزد:
- خطبه عقد دختر عمو و پسرعموها رو فرشتهها تو آسمون میخونن!
انگار مهتا دلیل لرزش صدایم را میفهمد؛ زنده شدن خاطرههای روزهای دور! دستم را در دستش میگیرد، آب گلویش را قورت میدهد. انگار او هم بغض کرده؛ بغض نکن جانانم! بغض داری مهتایِ من؟!
بعد از لحظاتی که به سکوت میگذرد؛ میگوید:
- عمه سیمین؛ من میترسم، تا به حال اینو به کسی نگفتم اما من میترسم. همش احساس میکنم قراره یه اتفاق بدی بیفته؛ میترسم عمه، خیلی میترسم. میترسم این خندهها، این حالِ خوش الان، این خوشبختیمون و همه اینها در حال تموم شدن باشه، میترسم عمه ... ! یه حس بدی دارم، دست خودم نیست!
نگران است؛ خب طبیعی است. هرچه به نمایشگاه و مراسم عقد و عروسیشان نزدیکتر میشود بیشتر استرس میگیرد. شاید بیشتر نگران است که همه چیز خوب پیش نرود، شاید فکر میکند، نکند سهند مثل قبلها شیطنت کند، نه؛ نمیخواهم مهتا با این فکر و خیالها خودش را آزار دهد.
دست دیگرم را روی دستش میگزارم و با لبخند میگویم:
- خیره انشالله، به دلت بد راه نده عزیزدلم!
- خداکنه!
از جایش بلند میشود و میگوید:
- عمه سیمین؛ من برم چای و شیرینی بیارم!
سرم را تکان میدهم، خیرهام به یک گوشه و آنقدر فکرم درگیر است که نمیتوانم از آن نقطه مبهم چشم بردارم؛ خدایا خودت مواظبمان باش!
آخرین ویرایش: