جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط منیره خواجه پور با نام [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,083 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فصلِ وصلِ ماه] اثر «منیره خواجه پور کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع منیره خواجه پور
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

رمان فصلِ وصلِ ماه به نظرتون چجور رمانیه؟

  • عالی

    رای: 10 58.8%
  • خوب

    رای: 6 35.3%
  • متوسط

    رای: 1 5.9%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
پس ترمه فرخی ایشان است؛ چهره‌اش برایم آشنا نیست و فکر نمی‌کنم قبلاً او را جایی دیده باشم. سرم را تکان می‌دهم و منتظر می‌مانم تا ادامه‌ی حرفش را بزند. به ماشین مهرداد اشاره می‌کند و در حالی که صدایش از دلهره و انگار، کمی شوق می‌لرزد، می‌گوید:
- ایشون آقا مهرداد هستن؛ درسته؟
ناخودآگاه اخم، جای بیش‌تری در صورتم جا باز می‌کند و بدون این‌که جواب سوالش را بدهم، می‌گویم:
- شما با من فرمایشی داشتین خانم فرخی؟!
نگاهش را به زور از ماشین مهرداد می‌گیرد و همچنان با دلهره می‌گوید:
- آقای شمس من یه کار خیلی مهمی با شما دارم، یه کاری ک نمی‌تونم این‌جا و در این شرایط به شما بگم!
جمله‌اش که تمام می‌شود، منتظر نگاهم می‌کند تا من چیزی بگویم؛ سرتا پایش را بر‌انداز می‌کنم و در چشم‌هایش دقیق می‌شوم. ملتمسانه نگاهم می‌کند، صداقتی هم که در چشم‌هایش است، غیر قابل انکار است.
- آقای شمس بهم اعتماد کنید!
می‌گویم:
- خانم فرخی! شما دیروز اومدین این‌جا و به خانواده‌ی من گفتین یه کار مهمی با من دارین که فقط می‌تونین به شخصِ من بگین. الان هم حرفتون رو درست نمی‌زنین و از من می‌خواین بهتون اعتماد کنم؛ اصلاً شما، من رو از کجا می‌شناسین؟
مِن مِن کنان می‌گوید:
- راستش... راستش خیلی مفصله... باور کنین این‌جا، تو این موقعیت و جلوی آقا مهرداد نمی‌تونم بگم. حرفی که می‌خوام بهتون بزنم مربوط به گذشته‌ست؛ مربوط به بیست و چندسال قبل!
سکوت می‌کند، نگاهش را به آسفالت‌های کف خیابان می‌دوزد و ادامه می‌دهد:
- یه گناه، یه اشتباه، یه تصمیم ابلهانه و حالا بعد بیست و چندسال اون گناهکار، اون خاطی، اون کسی که اون تصمیم رو سال‌ها قبل گرفته، پشیمونه.
بهت زده نگاهش می‌کنم، یا دیوانه است یا...! نمی‌دانم! مهرداد از ماشین پیاده می‌شود و به سمت‌مان می‌آید. در سکوت، بهت زده نگاهم به ترمه فرخی است و در سرم هزار و یک سوال، البته اگر قصدش اخاذی نباشد، اگر دیوانه نباشد، اگر...!
ترمه فرخی، با دیدن مهرداد که به ما نزدیک می‌شود، با دستپاچگی می‌گوید:
- آقا مهرداد دارن میان این طرف؟! تو رو خدا بهش نگین که من به شما چی گفتم. بگین... بگین برای پیدا کردن کار اومدم سراغتون؛ تو رو خدا.
سرم را تکان می‌دهم. مهرداد به ما می‌رسد؛ ترمه فرخی با نگاهی خاص و مرموز، سر تا پای مهرداد را برانداز می‌کند و با شوقی غیرقابل انکار که در چشم‌هایش موج می‌زند، به مهرداد سلام می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

امشب قرار است سهند بیاید پیشم؛ صبح زنگ زد و گفت کار مهمی دارد. با یادآوری سهند، ناخودآگاه، لبخندی گرم روی لبم نقش می‌بندد. همین ده دقیقه پیش ماشینش را از پشت پنجره دیدم که وارد عمارت شد؛ چهره اش عجیب شبیه «او» است. شبیه پسرعموی پدرش! او، او، او... او سال‌هاست از من دور است، سال‌هاست زندگی دیگری دارد؛ سال‌هاست به زن دیگری لبخند می‌زند و من هنوز سال‌هاست که در اندیشه اویَم. نگاهم سر می‌خورد بر روی عکس مادرم روی میز خاطره! لبخند دلنشینش از یاد می‌رود مگر؟! چشم‌هایم را می‌بندم و خودم را به دست خاطرات می‌سپارم...!
***​
نفس نفس می‌زدم، از وقتی عمو با عصبانیت زنگ خانه‌ی مادرم و حاج احمد را زد نفس نفس می‌زدم؛ درست مثل پرنده‌ی کوچکی که در مشتِ کودکی بازیگوش و سرتق اسیر شده باشد. دست‌هایم به وضوح می‌لرزید و انگار دنبال معجزه‌ای می‌گشتم. آقابزرگ... آقابزرگ؛ ترسِ فکرِ لحظه روبرو شدن با آقابزرگ یک هم لحظه رهایم نمی‌کرد.
- بابا! خواهش می‌کنم یکم آروم‌تر؛ سیمین داره می‌لرزه از ترس!
عمو توجهی به حرف «او» نکرد؛ نه سرعتش را کم کرد و نه چیزی گفت. اما «او»، دوباره گفت:
- بابا!
عمو نیم نگاهی به «او» که در کنارش نشسته بود کرد و گفت:
- من نمی‌دونم چرا این دختر یه‌کار می‌خواد بکنه به عواقبش فکر نمی‌کنه، تو هم حرف نزن و ساکت باش تا چیزی بهت نگفتم!
نیم رخ عصبانی عمو و حرفی که زد بی‌اختیار لرزش دست‌هایم را بیشتر کرد. انگار تنها وجود «او»، بود که کمی از حالِ بدم را می‌کاست. «او» خواست در جواب عمو چیزی بگوید، اما انگار پشیمان شد. سرش را به عقب برگرداند و با لبخندی که سعی می‌کرد هرطور شده در صورتش جا بدهد، گفت:
- آروم باش سیمین!
با دلهره و اضطراب، سرم را تکان دادم. انگار زبانم از ترس و دهانم از بغض بسته شده بود، آقابزرگ رفتن من به خانه حاج احمد را قدغن کرده بود. برادرهایم، سعید و مسعود وقتی مادر ازدواج کرد کم‌کم از او فاصله گرفتند و گفتند دیگر نمی‌خواهند رفت و آمدی با مادر داشته باشند؛ وجود حاج احمد در زندگی مادر را به هیچ وجه نمی‌توانستند تحمل کنند. اما من به مادر وابسته بودم، حاج احمد هم برایم مثل پدر بود و انگار می‌توانست کمبود پدرم را جبران کند؛ اما آقابزرگ حتی نمی‌گذاشت من مادرم را ببینم. مدتی بود که حتی، تماس تلفنی با مادر را هم برایم ممنوع کرده بود. اما امروز که آقابزرگ برای مسافرت کاری از خانه رفت، من تصمیم گرفتم به خانه‌ی حاج احمد بروم؛ خانه حاج احمد و مادر. به مسعود گفتم می‌روم خانه حاج احمد؛ او فقط سرش را تکان داد و چیزی نگفت. آن روزها مهرداد تازه به دنیا آمده بود و سهند هم قرار بود چند ماه بعد، مهمان عمارتِ شمس بشود. آقابزرگ قرار بود به مسافرت سه روزه برود، اما... اما انگار برف سنگین، عبور و مرور در جاده را سخت کرده بوده و آقابزرگ همراه با راننده‌اش به عمارت برگشته بود. برگشته بود و وقتی از من پرسیده بود، مسعود مجبور شده بود راستش را بگوید و به آقابزرگ گفته بود رفته‌ام خانه حاج احمد و ...!
عمو ماشین را جلوی در عمارت نگه داشت، بوق زد و مش صفر، سریع در را باز کرد. نفسم در سی*ن*ه حبس شد؛ آقابزرگ با خشم و اخم و عصبانیتی آشکارا، به عصایش تکیه داده بود و در حیاط عمارت انتظار آمدنمان را می‌کشید. «او» در را برایم باز کرد و صدایم زد:
- سیمین!
اما من نه توانستم ذره‌ای تکان بخورم و نه چیزی بگویم. دستش را جلو آورد تا کمکم کند از ماشین پیاده شوم. نگاهم به حلقه‌ی تعهدمان در دستش افتاد؛ دست چپ خودم را روبروی چشمانم گرفتم و دقیق شدم روی حلقه خودم. اگر مادرم نبود و نمی‌توانستم ببینمش، لااقل «او» بود... باید خدا را شکر می‌کردم؛ مگرنه؟!
- خداروشکر که هستی!
از حرفی که زدم، لبخند گرمی روی صورتش نقش بست. با لبخندش، لبخند کوچکی هم در صورت پر از دلهره من نشست!
«او» دستم را گرفت و از ماشین پیاده شدم؛ «او» جانم بود، جهانم بود. تمام دار و ندار سیمین بیست ساله بود. او؛ حامد شمس بود؛ پسرعمویم! نامزدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
ذهنم درگیر حرفی‌ست که امشب، سهند زد. سهند گفت ترمه فرخی گفته راجع به مهرداد باید حرفی بزند، مهرداد و گذشته و بیست و چندسال پیش! ترمه فرخی آدرس محل کارش را به سهند داده و خواسته ادامه حرف‌هایش را حضوری بزند؛ اما سهند گفت با این‌که ترمه فرخی گفته فقط می‌تواند به او حرفش را بزند اما ترجیح می‌دهد با من به آدرسی که داده برود. قرار شد، پس فردا من و سهند به آدرسی که ترمه فرخی داده برویم. محل کار ترمه فرخی؛ یک کتابفروشی! شاید مسخره باشد اما ترمه فرخی تبدیل به یک مجهول در ذهنم شده، یک آشفتگی دیگر در بین آشفتگی‌هایم. این‌که چه می‌خواهد بگوید برایم عجیب است، این‌که سهند می‌گوید تا ترمه فرخی مهرداد را دیده، شوقی در نگاهش دویده و از آن شوق‌های انکار ناشدنی بوده برایم عجیب است. ترمه فرخی گفته همه چیز مربوط به بیست و چندسال پیش است. همه اتفاق‌هایِ مهم این عمارت، در همان بیست و چندسال پیش اتفاق افتاد؛ درست در بیست و نه سال پیش، سال پنجاه و پنج شمسی!
همان سال مهرداد و سهند به دنیا آمدند، همان سال حامد را به جرم پخش و تکثیر اعلامیه‌های امام(ره) بازداشت کردند، همان سال من از «او» جدا شدم و همان سال بود که من به عقد مردی در آمدم که هیچ، دلم همراه دلش نبود.
در آینه خیره می‌شوم به تصویر خودم؛ زیر چشم‌هایم گود افتاده و چند چروک ریز، در اطراف آن دیده می‌شود، چند تار موی سفید در بین موهایم و دلی که عجیب احساس پیری می‌کند. سیمین چهل و نه ساله دیگر هیچ شبیه آن دخترِ بیست ساله جوانِ پرشورِ عاشق نیست. سیمین بیست ساله گم شد؛ درست همان وقتی که حامدش را در آمد و شد روزها گم کرد، درست در همان ساعتی که خبر دستگیری او را آوردند و آقابزرگ یکی دیگر از آدم‌هایی را که من جانم به جانش بسته بود را از من گرفت؛ اول مادرم و حالا حامد.
***
کنار حوض کاشی میان شعمدانی‌ها نشسته بودیم؛ من و او. مهتاب بود و من چه‌قدر آسمان شب را که به رنگ چشم های او بود را دوست داشتم. آن شب، شب چارده بود و مهتاب.
گفتم:
- شبِ مهتاب قشنگه و لبخند تو قشنگ‌تر!
لبخندی نشست کنج لبش؛ به آسمان اشاره کرد و گفت:
- امشب آسمون و ستاره‌ها به من حسودیشون می‌شه؛ سیمین!
ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟!
لبخند زد و من با لبخندش، هزاربار در دلم گفتم چشم بد از جان و جهانم دور باد!
به من اشاره کرد و گفت:
- چون من کنار خودم یه ماه چارده مهربون دارم که خیلی قشنگ‌تر از اون ماهِ تو آسمونه!
خندیدم و معترضانه گفتم:
- حااامد!
نمی‌دانم در آسمانِ تقدیر چه دید که لبخند از لبش پر کشید، چند لحظه‌ای در سکوت به انعکاسِ تصویرِ ماه در آب حوض خیره شد و گفت:
- سیمین؛ اگه یه وقتی من نبودم تو مواظب خودت باشی ها.
اخم کردم و گفتم:
- این حرف‌ها چیه حامد؟!
- می‌دونی که خیلی دوست دارم سیمین؛ از همه اهل عمارت بیشتر.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- می‌دونم! اما دیگه حرف از نبودن و این چیزا نزن! باشه حامد؟!
خندید و گفت:
-چشم دخترعمو!
چشم‌هایش انگار آن شب زیباتر بودند؛ او، آسمان، مهتاب، حوض کاشی فیروزه‌ای و شمعدانی‌هایی که انگار، در عاشقی هیچ، کم از ما نداشتند. من از زندگی چه می‌خواستم دیگر؟!
می‌ترسیدم از نبودنش؛ کنارم بود، از بچگی باهم در این عمارت بزرگ شده بودیم و حالا هم که نامزد بودیم باز می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این‌که روزی، من باشم، او باشد، زندگی باشد؛ اما، ما، مالِ هم نباشیم، برایِ هم نباشیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
آن شبِ مهتاب از مقابل چشمانم رخت می‌بندد و روزی دیگر مقابل دیدگانِ وجودم ظاهر می‌شود:
آمده بود، اما دیگر خیلی دیر بود برای آمدن! تازه آزاد شده بود؛ وقتی به عمارت آمد من وسط‌های حیاط ایستاده بودم. باران می‌بارید و او مات و مبهوت زل زده بود به گل‌ها و پارچه‌های سیاهی که پر بود از عرض تسلیت به خاندانِ بزرگِ شمس! مو‌هایش پریشان بود و انگار باران قصد داشت پریشان تَرَش کند؛ آخ حامد! خیلی دیر آمدی. نگاه مبهوتش از پارچه‌ها و گل‌های سیاه گذشت و رسید به عکس آقابزرگ با روبان مشکی‌ای که کنارش زده بودند؛ مرحوم پرویز شمس!
اشک سرازیر شد روی صورتش و چند لحظه بعد شانه‌هایش را دیدم که انگار از هق‌هق می‌لرزیدند...! آخ حامد گریه نکن! گریه نکن که خودت می‌دانی من طاقت اشک‌هایت را ندارم؛ باران می‌آمد اما من می‌توانستم ردِ اشکِ روی گونه اش را به خوبی ببینم!
زیر لب چیزی می خواند، انگار فاتحه...! حواسش به دور و برش و آدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند نبود؛ من هم حواسم به هیچ چیز نبود، هیچ چیز غیر از او! سرم را تکان دادم و سعی کردم نگاهم را از او بگیرم. اسم مرد دیگری در شناسنامه من بود، من به مرد دیگری بله گفته بودم و حلقه‌ی او را همان روزی که او دستگیر شد خودِ آقابزرگ از دستم در آورد. من آن روز در مقابل این رفتار آقابزرگ، درآوردن حلقه‌ام و بعد طرد کردن حامد، کلی سر و صدا راه انداختم، گریه کردم و جیغ کشیدم و مثل دیوانه‌ها تمام روز خودم را در اتاقم حبس کردم، اما آقابزرگ کوتاه نیامد. نشست پشت در اتاقم و به گمان خودش کلی مرا نصیحت کرد، گفت باید فراموشش کنم، گفت او یک خرابکارِ ضد شاهنشاهی ست؛ گفت و گفت و گفت...! اما من نه فراموشش کردم نه توانستم حتی ذره‌ای او را از قلبم به بیرون هُل بدهم. او ماند، حتی وقتی به اجبارِ آقابزرگ شدم همسر مردِ دیگری! آقابزرگ دست گذاشت روی نقطه ضعفم؛ مادرم. و همین‌طور مرا نشاند بر سر سفره عقدِ مردی که دلم هیچ همراهش نبود...!
داشت می‌آمد سمت من، چشم‌هایش سرخ شده بود! باران می‌بارید و انگار با هر قدمی که او به سمت من برمی‌داشت باران شدیدتر میشد. به من رسید، درست در چهار، پنج قدمی من! لبخند تلخی روی لب‌هایش نقش بست و گفت:
- سلام سیمین!
نه توانستم چیزی بگویم نه ذره‌ای از جایم تکان بخورم،آخ حامد، حامد...! کاش لااقل یکی به تو گفته بود که مرا خیلی وقت است که از تو گرفته‌اند! کاش می‌دانستی که مرا خیلی وقت پیش‌ها از دست داده‌ای! همان‌جا مثل مسخ شده‌ها ایستاده بودم و به چشم‌هایی زل زده بودم که حالا ممنوعه بودند!
- آقابزرگ رفت؟!
صدایش از بغض می‌لرزید و وقتی این را گفت انگار هنوز رفتن آقابزرگ را باور نکرده بود!
- سیمین؟!
صدای وحید، همسرم، بود؛ دقیقا چهارده روز از عقدمان می‌گذشت! چهاردهمین روز از گذشت مرگ آرزوهای زیر خاک دفن شده من!
حالا حامد مبهوت‌تر از قبل نگاهش را بین من و وحید می‌چرخاند. وحید با اخم سلام کرد؛ اما انگار این بار نوبت حامد بود تا از بهت سکوت کند! وحید درست کنار من ایستاد، با دست چپش دست مرا گرفت و دست دیگرش را برای دست دادن با حامد جلو برد! نگاه حامد از صورتِ ما سر خورد روی دست چپ من، جایِ حلقه ای که نشان نامزدی و تعهد‌‌ِ من و حامد بود؛ حلقه دیگری نشسته بود. اشک از گوشه چشمش جاری شد روی صورتش و در همان حال به آرامی و با تردید و بهت دستش را برای دست دادن با وحید جلو آورد!
***​
نفس نفس می‌زدم؛ وقتی حامد به عمارت برگشت، فهمید آقابزرگ برای همیشه از پیشمان رفته و خواست غمِ نبودش را با وجودِ من تسکین دهد اما در همان موقع متوجه شد من دیگر فرسخ ها از او دورم، فهمید من و او دیگر ما نمی‌شویم، بدتر از همه وقتی فهمید انگار، من و کسی دیگر ما شده‌ایم؛ من و وحید ابتکار!
یادم نیست چه‌طور از آن‌ها دور شدم؛ آن دو باهم دست دادند؛ حامد با بهت و وحید با اخم و شاید هم انزجار! و من از آن‌ها دور شدم، تحمل دیدن چنین صحنه‌ای را نداشتم. تابِ تماشای فروریختن مردی که روزی تمام زندگیم بود را نداشتم. پله‌های عمارت را با شرم، پشیمانی، حسرت و بغض دوتا یکی کردم! به اتاقم رسیدم؛ سریع در را قفل کردم و به تخت‌ِخوابم پناه بردم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سهند

در حیاط عمارت، داخل ماشین منتظر مهتا نشسته‌ام. دیشب به عمه سیمین جریان ترمه فرخی را گفتم؛ از او خواستم تا اگر صلاح می‌بیند چند روز دیگر باهم به محل کارش برویم. اما هنوز هم نمی‌دانم اعتماد کردن به این غریبه تازه از راه رسیده درست است یا نه. مهتا در ماشین را باز می‌کند و همان‌طور که می‌نشیند می‌گوید:
- سلام آقای شمس!
مثل همیشه پر از انرژی، پر از حسِ خوبِ زندگی، پر از آرامش؛ لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- سلام عزیزم، خوبی؟!
سرش را به یک طرف کج می‌کند و با اخمی تصنعی می‌گوید:
- با تو باشم و خوب نباشم؟!
ماشین را روشن می‌کنم، از عمارت خارج می‌شویم؛ می‌خندم و می‌گویم:
- قربونت برم! خب حالا کجا بریم؟!
- یه‌جای قشنگ؛ بریم یه‌جایی یه‌چیزی بخوریم، خیلی گرسنه‌ام سهند.
سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
- خب مهتا، یه‌ چیزی تو خونه می‌خوردی، من که پول ندارم ببرمت بیرون غذا بخوری. همین اولِ زندگی جیب منو خالی نکن؛ لطفاً!
می‌خندد و می‌گوید:
- مسخره بازی در نیار سهند!
دوستش دارم؛ آن‌قدر حرف می‌زنم و به قول خودش مسخری بازی در می‌آورم تا بخندد و من از خوشی غرق شوم در حسِ خوبِ با او بودن.
ادامه می‌دهد:
- از صبح تا الان داشتم رو کارهای نمایشگاه کار می‌کردم؛ هنوز کلی کار مونده سهند کلی طرح نیمه کاره که باید تمومش کنم!
- خب حالا نمایشگاه سرکار خانم مهتا شمس کی برگزار میشه؟!
- افتتاحیه بیست و شیشمِ آبانه!
- اوووو! حالا کو تا بیست و شیش آبان!
- همش یه ماه مونده، خب منم می‌خوام نمایشگاهِ اولم بی‌نقص باشه و خیره کننده.
در حال رانندگی، نیم نگاهی به مهتا می‌اندازم و می‌گویم:
- بی‌نقص و خیره کننده؛ مثل خودت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
مهتا می‌خواهد چیزی بگوید که دستم را روی قلبم می‌گذارم:
- آخ.
لبخند، روی لب‌هایش می‌ماسد و با دلهره می‌گوید:
- چی شده سهند؟! دکتر رفتی؟! سهند به مهرداد بگیم اون استادش که متخصص قلب هست، معاینت کنه؟ سهند یه چیزی بگو؛ تو رو خدا.
دقیق نگاهش می‌کنم، صورت معصوم و زیبایش پر شده از دلهره، آخ من به فدای دلهره‌هایت جانا!
می‌خندم و می‌گویم:
- مهتا؛ چته عزیزدلم؟! با یه آخ گفتن من این‌جوری رنگ و روت پرید؟ من به فدایِ دلِ نازکت؛ خانومِ هنرمند!
چند لحظه‌ای در سکوت دقیق می‌شود به چشم‌هایم، کم کم اخم می‌کند و می‌گوید:
- داشتی اذیتم می‌کردی سهند؟! خیلی بدی!
رو برمی‌گرداند از من، رو برنگردان جانا! گرچه معشوقی و معشوق شهره است به ناز، منِ عاشق هم که تکلیفم معلوم است؛ پر از نیاز!
به قلبم اشاره می‌کنم و می‌گویم:
- خب تو که نزاشتی بگم چرا این‌جا درد می‌کنه!
به سمتم برمی‌گردد و با اخمی که هنوز روی صورتش است؛ می‌گوید:
- خب بفرمایین جناب شمس؛ بفرمایین عرض کنین که چرا قلبتون درد گرفته.
- قلبم درد می‌کنه چون دختر عموم، که البته نامزدمم هست هنوز تصمیم نگرفته که کِی عقد کنیم، کِی عروسی کنیم و بریم سرِ زندگی دونفره خودمون!
لبخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. از صندلی عقب دسته گل رزی که برایش گرفته‌ام را به دستش می‌دهم:
- تقدیم به مهتایِ خودم!
ذوق می‌کند و می‌خندد، من به فدای نازِ خندیدن‌هایت!
- وای! رزِ آبی؛ ممنون دیوونه، خیلی قشنگن سهند!
- اما نه به قشنگیِ تو!
- سهند؟!
- جانم!
- دیگه از این شوخی‌های بی مزه با من نکن؛ یه تار مو ازت کم بشه، من دیوونه می‌شم!
می‌خندم و می‌گویم:
- چشم سرکار خانم شمس؛ چشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
سیمین

باران می‌بارد؛ باران پاییزی. باران پاییزی، حال دل آدم را زیر و رو می‌کند؛ حالِ هر آدم دل مرده خسته‌ای را. لااقل برای من که تا بوده همین بوده. ترافیک است و من کتابی را که چند روز پیش خواندنش را شروع کرده‌ام را از کیفم بیرون می‌آورم؛ ملت عشق.
سهند که معلوم است او هم مثل من در عمق وجودش، دلهره‌ای انکار ناشدنی به همراه دارد و این ترافیک هم اعصابش را مختل کرده، نیم نگاهی به من می‌اندازد و بعد، به کتابی که در دست ‌دارم!
- عمه؛ بلند بخون. حوصلم سر رفت پشت این ترافیک!
لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- من که امروز با دلهره از خونه بیرون می‌اومدم با خودم گفتم حالا توی راه، سهند کلی سر به سرم می‌زاره و شوخی می‌کنه و رو به راه می‌شم. حالا می‌بینم که خودتم انگار از من بدتری؛ سهند!
کلافه دستی در موهایش می‌کشد و می‌گوید:
- نمیدونم والا! یه دلهره‌ای ته دلمه؛ الانم که این ترافیک نمی‌زاره زودتر برسیم به خانم فرخی و اون ماجراش!
- نگران نباش؛ انشالله که خیره!
سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید؛ می‌گویم:
- خب حالا بلند بخونم کتاب رو؟!
- آره عمه؛ مهتا همش بهم می‌گه یه کم کتاب بخون باشعور شی. حالا شما بخون شاید منم باشعور شدم!
می‌خندم و می‌گویم:
- باشه!
از ادامه جایی که خودم خوانده‌ام، شروع می‌کنم به خواندن:
- ...دیدی درویش؟! با آن‌که دلم نمی‌خواست بجنگم اما جنگیدم؛ چه کار دیگری می‌توانستم بکنم؟! یعنی میدان را برای این آدم‌های هار خالی می‌کردم؟! هر گاه خدا بنده‌اش را این پایین فراموش می‌کند، برپا کردن عدالت به دوش ما می‌افتد، بار دیگر که با او حرف زدی این را بگو؛ بداند که اگر بره را تنها رها کند، گرگ می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
حالا باران شدید‌تر می‌بارد، هردو‌ی ما همزمان و در حالی که قدم به قدم گام برمی‌داریم از کتاب فروشی خارج می‌شویم؛ همان محل کار خانم ترمه فرخی! همان مجهولی که کاش هیچ‌گاه پرده از راز بیست و چندساله برنمی‌داشت؛ همان مجهولی که حالا با معلوم شدنش بیش‌تر گیج و بهت زده‌مان کرده تا این‌که روشن‌مان کرده باشد!
هیچ کدام‌مان باورمان نمی‌شود؛ نه من و نه سهند! اصلا خودِ ترمه فرخی باورش می‌شود؟! می‌گفت پدرش همه چیز را مو به مو تعریف کرده. می‌گفت پدرش حالا بعد بیست و چندسال عذاب وجدان گرفته. می‌گفت قسم خورده که همه چیز عین واقعیت است؛ می‌گفت...، نه! کاش نمی‌گفت، کاش او که سال‌ها سکوت کرده بود، باز هم سکوت می‌کرد!
سوار ماشین می‌شویم. هردومان چند لحظه به هم خیره می‌شویم؛ بدون این‌که کلمه‌ای بینمان رد و بدل شود، در سکوتیم و درونمان چه بد آشوبی در جریان است. چشم‌های سهند پر از اشک است، صورت من خیسِ خیس است؛ بیشتر از باران، اشک‌هایم دخیل‌اند. سهند سرش را روی فرمان ماشین می‌گذارد، بی صدا اشک می‌ریزد انگار؛ کم کم شانه‌هایش هم به لرزه در می‌آیند. با بغض نگاهم را از او می‌گیرم؛ گریه نکن سهند، گریه نکن عزیزدلم، این داستان تمامش دروغ است، اصلا مگر می‌شود؟! نه! تمام این چیزها یک بازی است. یک توطئه است شاید هم یک داستان تخیلی که نویسنده‌اش ترمه فرخی یا پدرش هست؛ داستان‌ست عزیزکم! گریه نکن سهندم! گریه نکن! مرد که گریه نمی‌کند، مرد که گریه نمی‌کند...!
به حرف‌هایی که در دلم، خطاب به سهند می‌زنم باور ندارم، ترمه فرخی تمام حرف‌هایش را با صداقت زد، چشم‌هایش پر بود از معصومیت و صداقت! بارها در بین حرف‌هایش سوگند خورد و گفت همه چیز را می‌تواند با یک آزمایش دی اِن اِی، به اثبات برساند! کاش پدرش هیچ وقت لب به اعتراف این گناه بیست و چندساله باز نکرده بود؛ کاش...!
با انگشتم روی شیشه بخار گرفته ماشین، عکس یک آدمک می‌کشم؛ یک آدمک، با صورتی که از آن غم می‌بارد. همان‌طور زیر لب شعری را زمزمه می‌کنم:
آی آدم‌ها
که بر ساحل نشسته
شاد و خندانید
یک نفر در آب
دارد می‌سپارد جان...!*
من هم بالاخره کم می‌آورم و بغضم می‌شکند! من، سیمینِ شمس، که سال‌ها قوی بودن را تمرین کرده‌ام. سال‌ها جلوی گستاخی چشم‌های پر از اشکم را گرفته‌ام، کم می‌آورم و در حضور سهند، می‌زنم زیر گریه. ماشین پر می‌شود از صدایِ هق‌هقِ گریه‌هایِ من و سکوت اشک‌های سهند!

* شاعر: نیما یوشیج
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
نمی‌دانم چه‌قدر می‌گذرد؛ ده دقیقه، سی دقیقه، یا شاید هم یک ساعت. سهند سرش را از روی فرمان بلند می‌کند. چشم‌هایش، قرمزند؛ قرمزِ قرمز! به من نگاه می‌کند و در حالی که گلویش را صاف می‌کند، می‌گوید:
- عمه سیمین! به نظرت بهتر نیست بریم یه جایی قدم بزنیم؟ بارونم که بند اومده.
سرم را به نشانه موافقت تکان می‌دهم و می‌گویم:
- بریم! الان اگه با این سر و وضع برگردیم خونه، همه شک می‌کنن که حتماً یه چیزی شده.
نگاهش را به روبرو می‌دوزد و صدایش می‌لرزد، وقتی می‌گوید:
- عمه!
لبخند تلخی می‌زنم و می‌گویم:
- جانم!
نفسی عمیق می‌کشد و می‌گوید:
- فعلاً به کسی چیزی نگیم، درسته؟!
- نمی‌گیم، باید خودمون یکم در مورد این خانواده پرس‌و‌جو کنیم، بعد تصمیم بگیریم کِی و چه‌جوری به اهلِ عمارت بگیم!
سرش را تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید؛ ماشین را روشن می‌کند و آهنگ سنگِ قبرِ آرزو آرتوش، پخش می‌شود:
گریه نکن که سرنوشت
گر مرا از تو جدا کرد؛
عاقبت دل‌های ما
با غم هم آشنا کرد،
چهره‌اش آیینه‌ی کیست؛
آن‌که با من روبرو بود
درد و نفرین بر سفر؛
این گناه از دست او بود...!
***
من و سهند، زیر خش‌خشِ برگ‌های رنگارنگ پاییز قدم می‌زنیم، هیچ کداممان حرفی نمی‌زنیم، بغض داریم و انگار سال‌ها هم که اشک بریزیم، این بغض لعنتی، همچنان همراه‌مان می‌ماند. نفس عمیقی می‌کشم، باز خاطرات؟ یک‌هو چه می‌شود؟! بوی عطری می‌آید، نوایِ صدایی خاطره‌انگیز در سرم می‌پیچد، چهره‌ای آشنا می‌بینم یا...! نمی‌دانم چه می‌شود اما باز خاطرات، باز هم روزهای دور!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
177
1,364
مدال‌ها
2
با صدای فریاد خودم از خواب می‌پرم؛ کابوس وحشتناکی بود. قطره اشکی روی صورتم روانه شد،. انگشت اشاره‌ام را روی ردِ اشک می‌کشم. ساعت چند است؟! اصلاً صبح است یا عصر؟! نگاهم را به ساعت می‌اندازم؛ چهار و چهل و هشت دقیقه! کمی فکر می‌کنم و یادم می‌آید که عصر است؛ عصرِ همان صبحِ کذایی. راز بیست و چندساله و ترمه فرخی و مهرداد... مهرداد؛ برادرزاده من! پسر مسعود! پسر مسعود...؟!
از جایم بلند می‌شوم؛ نه! نمی‌خواهم به چیزی فکر کنم، لااقل امروز را نه. امروز و فردا و پس فردا را نه؛ اصلاً این هفته را بهتر است به این موضوع فکر نکنم. شاید هفته بعد را هم؛ چه می‌گویم من؟! دست خودم نیست. می‌خواهم این روزهای باقی مانده تا افشای آن راز لعنتی را، تمام حواسم به مهرداد باشد. اصلاً رفتارم با مهرداد باید مثل همیشه باشد. من عمه مهربان و صبورش باشم و او همان برادرزاده‌ی شوخ و عاقل همیشگی‌ام! اصلاً نمی‌شود این راز تا همیشه راز بماند؟! کاش می‌شد؛ کاش بشود...!
***
دم در اتاق مهتا ایستاده‌ام؛ آمده بودم تا به مهتا و مهرداد سر بزنم، زن داداش مهتاج گفت که مهرداد مطب است، گفتم پس کمی با مهتا حرف بزنم. نفسی عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم طبیعی رفتار کنم، سعی می‌کنم بغض نکنم، سعی می‌کنم لبخند بزنم و بخندم؛ مثل همیشه... ! من، از بعدِ رفتن «او» صبوری را آموخته‌ام، قوی بودن و شاد بودن در هر شرایطی را هم. پس باز هم می‌توانم؛ من می‌توانم.
در اتاقش را می‌زنم؛ بلافاصله می‌گوید:
- بفرمایین داخل!
پشت بوم نقاشی‌اش ایستاده. تا مرا می‌بیند با شوق به طرفم می‌آید؛ در آغوشم می‌کشد و می‌گوید:
- خوش اومدی عمه سیمین!
- خوبی قربونت برم؟! مزاحمت که نشدم؟!
اخم می‌کند و می‌گوید:
- چه حرفا؛ مزاحم؟!
دوباره در آغوشم جا می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- مگه من چندتا عمه سیمین دارم!
سرش را نوازش می‌کنم، چه بر سر مهتا می‌آید وقتِ فاش شدن آن رازِ منحوسِ بیست و چندساله؟! مهتا حساس است، احساساتی و ناز پرورده؛ یعنی می‌تواند تاب بیاورد این غم جانکاهِ خانه خراب کن را؟!
سعی می‌کنم لبخند بزنم، می‌گویم:
- قربونت برم؛ داشتی چیکار می‌کردی؟
همان‌طور که به سمت بوم نقاشی‌ای که هنگام آمدنم پشتش ایستاده بود می‌رود، می‌گوید:
- داشتم پرتره‌ی یه خانومی که توی خیابون دیدم رو می‌کشیدم.
با شوق نگاهش را می‌دوزد به بوم و ادامه می‌دهد:
-این خانم همیشه نزدیکای خونه خاله مهینم یه گوشه بساطش رو پهن می‌کنه؛ لیف حموم و کش مو و تل و گیره سر دخترونه و از این چیزا می‌فروشه! خیلی خانم خوبیه. من هر دفعه از اونجا رد می‌شم، برای کمک بهش یه چیزی می‌خرم ازش! نمی‌دونم چرا انقدر ازش خوشم اومده، یهویی به فکرم رسید که چه خوبه نقاشیشو بکشم؛ قشنگ شده عمه؟!
نمی‌توانم چیزی بگویم، فقط سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم. بهت زده خیره می‌شوم به بوم نقاشی؛ زنی با چشمان بادامی قهوه‌ای رنگ، موهای سیاهی که کمی از آن، از زیر روسری بیرون آمده و در میان آن چند تار موی سفید به چشم میخورد؛ موهای سفید چندان هم کم نیستند، پوستی زیبا و سفید اما پر از چین و چروک، لب‌های نازک و دماغی که نه می‌توان گفت کامل است و نه بی نقص. جلوتر می‌روم و دقیق می‌شوم روی پرتره. چه‌قدر آشناست این زن؛ من او را، جایی ندیده‌ام؟!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین