- Sep
- 177
- 1,364
- مدالها
- 2
پس ترمه فرخی ایشان است؛ چهرهاش برایم آشنا نیست و فکر نمیکنم قبلاً او را جایی دیده باشم. سرم را تکان میدهم و منتظر میمانم تا ادامهی حرفش را بزند. به ماشین مهرداد اشاره میکند و در حالی که صدایش از دلهره و انگار، کمی شوق میلرزد، میگوید:
- ایشون آقا مهرداد هستن؛ درسته؟
ناخودآگاه اخم، جای بیشتری در صورتم جا باز میکند و بدون اینکه جواب سوالش را بدهم، میگویم:
- شما با من فرمایشی داشتین خانم فرخی؟!
نگاهش را به زور از ماشین مهرداد میگیرد و همچنان با دلهره میگوید:
- آقای شمس من یه کار خیلی مهمی با شما دارم، یه کاری ک نمیتونم اینجا و در این شرایط به شما بگم!
جملهاش که تمام میشود، منتظر نگاهم میکند تا من چیزی بگویم؛ سرتا پایش را برانداز میکنم و در چشمهایش دقیق میشوم. ملتمسانه نگاهم میکند، صداقتی هم که در چشمهایش است، غیر قابل انکار است.
- آقای شمس بهم اعتماد کنید!
میگویم:
- خانم فرخی! شما دیروز اومدین اینجا و به خانوادهی من گفتین یه کار مهمی با من دارین که فقط میتونین به شخصِ من بگین. الان هم حرفتون رو درست نمیزنین و از من میخواین بهتون اعتماد کنم؛ اصلاً شما، من رو از کجا میشناسین؟
مِن مِن کنان میگوید:
- راستش... راستش خیلی مفصله... باور کنین اینجا، تو این موقعیت و جلوی آقا مهرداد نمیتونم بگم. حرفی که میخوام بهتون بزنم مربوط به گذشتهست؛ مربوط به بیست و چندسال قبل!
سکوت میکند، نگاهش را به آسفالتهای کف خیابان میدوزد و ادامه میدهد:
- یه گناه، یه اشتباه، یه تصمیم ابلهانه و حالا بعد بیست و چندسال اون گناهکار، اون خاطی، اون کسی که اون تصمیم رو سالها قبل گرفته، پشیمونه.
بهت زده نگاهش میکنم، یا دیوانه است یا...! نمیدانم! مهرداد از ماشین پیاده میشود و به سمتمان میآید. در سکوت، بهت زده نگاهم به ترمه فرخی است و در سرم هزار و یک سوال، البته اگر قصدش اخاذی نباشد، اگر دیوانه نباشد، اگر...!
ترمه فرخی، با دیدن مهرداد که به ما نزدیک میشود، با دستپاچگی میگوید:
- آقا مهرداد دارن میان این طرف؟! تو رو خدا بهش نگین که من به شما چی گفتم. بگین... بگین برای پیدا کردن کار اومدم سراغتون؛ تو رو خدا.
سرم را تکان میدهم. مهرداد به ما میرسد؛ ترمه فرخی با نگاهی خاص و مرموز، سر تا پای مهرداد را برانداز میکند و با شوقی غیرقابل انکار که در چشمهایش موج میزند، به مهرداد سلام میکند.
- ایشون آقا مهرداد هستن؛ درسته؟
ناخودآگاه اخم، جای بیشتری در صورتم جا باز میکند و بدون اینکه جواب سوالش را بدهم، میگویم:
- شما با من فرمایشی داشتین خانم فرخی؟!
نگاهش را به زور از ماشین مهرداد میگیرد و همچنان با دلهره میگوید:
- آقای شمس من یه کار خیلی مهمی با شما دارم، یه کاری ک نمیتونم اینجا و در این شرایط به شما بگم!
جملهاش که تمام میشود، منتظر نگاهم میکند تا من چیزی بگویم؛ سرتا پایش را برانداز میکنم و در چشمهایش دقیق میشوم. ملتمسانه نگاهم میکند، صداقتی هم که در چشمهایش است، غیر قابل انکار است.
- آقای شمس بهم اعتماد کنید!
میگویم:
- خانم فرخی! شما دیروز اومدین اینجا و به خانوادهی من گفتین یه کار مهمی با من دارین که فقط میتونین به شخصِ من بگین. الان هم حرفتون رو درست نمیزنین و از من میخواین بهتون اعتماد کنم؛ اصلاً شما، من رو از کجا میشناسین؟
مِن مِن کنان میگوید:
- راستش... راستش خیلی مفصله... باور کنین اینجا، تو این موقعیت و جلوی آقا مهرداد نمیتونم بگم. حرفی که میخوام بهتون بزنم مربوط به گذشتهست؛ مربوط به بیست و چندسال قبل!
سکوت میکند، نگاهش را به آسفالتهای کف خیابان میدوزد و ادامه میدهد:
- یه گناه، یه اشتباه، یه تصمیم ابلهانه و حالا بعد بیست و چندسال اون گناهکار، اون خاطی، اون کسی که اون تصمیم رو سالها قبل گرفته، پشیمونه.
بهت زده نگاهش میکنم، یا دیوانه است یا...! نمیدانم! مهرداد از ماشین پیاده میشود و به سمتمان میآید. در سکوت، بهت زده نگاهم به ترمه فرخی است و در سرم هزار و یک سوال، البته اگر قصدش اخاذی نباشد، اگر دیوانه نباشد، اگر...!
ترمه فرخی، با دیدن مهرداد که به ما نزدیک میشود، با دستپاچگی میگوید:
- آقا مهرداد دارن میان این طرف؟! تو رو خدا بهش نگین که من به شما چی گفتم. بگین... بگین برای پیدا کردن کار اومدم سراغتون؛ تو رو خدا.
سرم را تکان میدهم. مهرداد به ما میرسد؛ ترمه فرخی با نگاهی خاص و مرموز، سر تا پای مهرداد را برانداز میکند و با شوقی غیرقابل انکار که در چشمهایش موج میزند، به مهرداد سلام میکند.
آخرین ویرایش: