آموزشی فلش بک در داستان نویسی

[آرشیت]

ج: فلاش‌بك و تغيير موقعيت حال:

فلاش‌بك مي‌تواند ديدگاه و احساسات خواننده را نسبت به افراد و يا اعمال موجود در داستان تغيير دهد و حتي معاني تصاوير را عوض كند.

 

[آرشیت]

"پسري با تمام اشتياق به پيرمردي كه روي ويلچر مدام ناله مي كند كمك مي كند تا به زندگي ادامه دهد و در مقابل تمام بدخلقي‌هاي پيرمرد لبخند مي‌زند و موهاي بلند سرپيرمرد را با شانه مي‌كشد."

 

[آرشیت]

با چنين تصويري خواننده پسر را تحسين مي‌كند و از او در اعماق وجودش سپاسگزار خواهد بود كه روابط انساني را بدرستي اعمال مي كند، اما اين احساسات با فلاش‌بكي به كودكي پسر بهم خواهد ريخت.

 

[آرشیت]

"مردي دست كودكي را كه از سلماني رفتن مي‌ترسد را مي‌كشد و بزور او را به سلماني مي‌برد. مرد نظامي است و معتقد دارد كه يك مرد واقعي بايد براي حفظ اعتبار و مردانگي خودش هميشه اخم داشته باشد و ماهي يكبار به سلماني برود و موهايش را كوتاه كند.

 

[آرشیت]

كودك با خودش آرزو مي‌كند كه روزي اين مرد فلج شود و نيازمند به كمك او." ديگر آن احساس منجي احساسات انساني درباره جوان براي خواننده جولان نمي‌دهد.

 

[آرشیت]

د: تغيير در بازگشت به گذشته:

در بازگشت به گذشته بر اساس اينكه چه تغييرات زماني بوقوع پيوسته گويش شخصيت‌ها، تفكرات، جايگاه، روابط و حتي حالات رواني آنها تغيير مي‌كند. موقعيت‌مكان‌ها، وضع اقتصادي مردم، سطح دانش و حتي پير يا بچه بودن سگ نگهبان پارك را بايد مورد توجه قرار داد.

 

[آرشیت]

بي‌شك مورد تمسخر قرار مي گيريد اگر در بيست سال قبل هم سگ نگهبان پارك را به همان سرحالي و چابكي امروزش بكار ببريد. به اين جزئيات در داستان توجه زيادي بايد كرد.

 

[آرشیت]

ه: بازگشت چند لايه:

در اين شيوه ي فلاش‌بك ابتدا به گذشته‌اي دور از حال مي رويم و با عبور از دوره‌اي از آن به چند سال نزديكتر حركت مي كنيم و بعد دوباره به چند سال نزديك تر و اين روش تا زمان حال ادامه مي يابد. "پسر روبه روي مرد روي صندلي نشست و به چشم‌هاي بسته پيرمرد خيره شد."

 

[آرشیت]

اين زمان حال داستان است "برف مي‌باريد. دلش مي‌خواست گذشته را فراموش كند. فراموش كند كه كنار درخت بيد مي ايستاد و برف روي شانه‌هاي كوچكش را مي‌پوشاند. او مي لرزيد اما همچنان بر جا ايستاد تا از انتهاي خيابان بلنداي مردي پيدا شد كه با عصا بدنش را بسمت خانه مي‌كشيد.

 

[آرشیت]

فشار داد." اين اولين فلاش‌بك به گذشته‌اي دور است. "مي‌خواست فراموش كند كه وقتي معلمش پدرش را به مدرسه فراخواند تا درباره بلندي موي سر او با پدرش صحبت كند گفته بود كه پدرش در جنگ مرده و بعد كه پدر فهميد موهايش را كشيد و سيلي محكمي به او زد و به زور او را به سلماني برد و..." اين حركتي به چند سال جلوتر است و همينطور تا به ماجراي حال برسيد.