جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,196 بازدید, 30 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اورانوس
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
Negar_1726695006285.png

نام رمان: فواد فگار
ژانر: عاشقانه
نویسنده: سبا گلزار
عضو‌ گپ نظارت: (7)S.O.W

خلاصه: هیچ چیز تحت کنترل نیست و پیش روی این درد پرطمع، آگرینی‌ست که هنوز تاب و تحملش از ظرف سرریز نشده. بلکه جدایی تنها می‌تواند برودت جسم را بیان کند. فرقی ندارد در کجای زمین باشیم، ما از شمال آغاز و تا جنوب پایان می‌دهیم. گفتن وداع به تنهایی جدایی نیست و بلکه اعتراف قلب است؛ که بیش از هر چیز دیگری ماندگار است. در پایان صدای دل‌هاست که مدال پیروزی را در مشت می‌گیرند یا وداع زبان؟
 
آخرین ویرایش:

شیر کاکائو

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
2,607
4,842
مدال‌ها
2
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

«قوانین تایپ رمان»

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
«پرسش و پاسخ تایپ رمان»

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
«درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.»
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، پس از قرار دادن چهل پارت درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
مقدمه:
دریغا سرزمین نگون‌بخت!
از یادآوری فراق اوج‌اش بیمناک است.
طرف روز‌هایش، شب‌ها نیستند.
چخماق‌ها در کنار شعله‌ها بی‌طاقتند.
آنجا که اندوه جانکاه هر طرف پیداست،
نوای ناقوس به شتاب آید.
بُر می‌گیرد آتش این دل و می‌سوزاند
من با تو تنها نیستم.
در پی تو گردم به دنبال آگرین‌های دلم؛
در لبان تو، وداع درد صیقل می‌خورد.
و من، دوستت دارم.
به اندازه‌ی تنهایی آسمانم‌... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
کف دستانم را با بی‌چارگی روی سرم قفل می‌کنم. چشم‌هایم را از وکیلی که با بی‌رحمی من را مورد اهانت قرار می‌دهد، می‌گیرم و به میز چوبی‌ای که جلویم قرار دارد، می‌دوزم.
لرزش وحشتناک بدنم کتمان نشدنی است. مطمئنم که اگر روی پاهایم می‌ایستادم، به چند ثانیه نمی‌کشید که پخش بر روی زمین می‌شدم.
بدنم هر لحظه بیشتر از قبل تحلیل می‌رفت و من بی‌جان‌تر می‌شدم. پیچشی که در دلم بود، به تمام اندام‌هایم منتقل شده است.
امیری را از گوشه‌ی چشم می‌بینم، که بر می‌خیزد و با توپ پر جملاتی را بلغور می‌کند. اگر بگویم هیچ نفهمیده‌ام؛ دروغ نگفته‌ام.
صداها هر لحظه بلندتر می‌شوند و قاضی در تلاش است صداها را خفه کند؛ اما صداهای مغزم چه؟ آن‌ها خفه نمی‌شوند. حتی با بلند‌ترین فریاد‌ها‌! پچ‌پچ‌های تکراری در مغزم؟ آن‌ها هم خفه نمی‌شوند.
هرقدر سعی می‌کنم زبانم را بیرون بیاورم و لب خشکیده‌ام را مرطوب کنم، موفق نمی‌شوم. سر سنگینم را به سختی بلند می‌کنم، گویا که چندصدتن در جمجمه‌ام سنگ ریخته‌اند؛ که آن‌قدر روی گردنم سنگینی می‌کنند.
چشم‌هایم را به مقصد صورت امیری می‌چرخانم تا ببينم اوضاع از چه قرار است. صورت خون‌سردش آزارم می‌دهد. همه‌ی وکیل‌ها این‌طور بودند؟ به خدا که اگر جان داشتم، بلند می‌شدم و یقه‌اش را می‌چسبیدم و فقط می‌پرسیدم: «تو مگه دوست همون نیستی؟ اینجا چی‌کار می‌کنی؟»
به خدا که او برای من اینجا نبود. به جان خودم که برای من کاری نمی‌کرد. جان می‌دهم... جان می‌دهم تا دستور مغزم را مبنی بر چرخاندن سرم دریافت کنم و طرفی را نگاه کنم که هراسش را دارم. جان می‌دهم برای لحظه‌ای دیدنش.
اخم‌هایش درهم است و چشم‌های سیاهش در دریای قرمزی غرق شده‌اند. به من نگاه نمی‌کند. درد قلبم تشدید می‌شود و ریه‌ام کم‌کار می‌شود. باید انتظار می‌داشتم که نگاهم کند؟ داشتم.
دوباره سر برمی‌گردانم، تا بیشتر از این عذاب نکشم. تا نبینم چطور جانش سوخته و جانم سوخته.
اتاق دادگاه پوشیده از رنگ قهوه‌ای است ولی چشم‌های من قهوه‌ای نمی‌بیند. مشکی می‌بینم. درست مثل رنگ لباسی که تن او است.
وکیل از جایگاه به سوی صندلی‌اش بازمی‌گردد. نفس‌های من تند و تند‌تر می‌شود. کاش کسی بود تا کشیده‌ای در گوش من بخواباند و از این کابوس وحشتناک مرا بیرون بکشد. کابوس بود دگر؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- خانم آگرین بهنژاد؟!
صدای قاضی پررنگ‌ترین صدا بر روی گیرنده‌های شنوایی‌ام است. مثل این‌که منتظر همین صدا بودند؛ اما من مطمئن نیستم که منتظرش بودم یا خیر.
حاضرم زمان چندین قرن در این بی‌چارگی بایستد اما ثانیه‌های بعد را زندگی نکنم.
- آخرین دفاعیه‌تون.
همین‌قدر کوتاه می‌گوید و تمام صداهای اطرافم خفه می‌شوند. لب‌هایم می‌لرزند، اما لبخند بر آن‌ها می‌نشیند.
چیزی که نمی‌خواستم را شنیده‌ام و این پایانش است. پایان همه‌ چیز! چه معنی‌ای می‌داد؟ چه معنی‌ای می‌داد جزء خوب پیش نرفتن هیچ چیز. اصلاً خوب پیش رفتن چه معنی‌ای می‌دهد؟ آرزو می‌کنم، همین لحظه قلبم بایستد و دیگر مجبور به تحمل نباشم. دلم می‌خواهد سرش را برگرداند و ببیند که آن دوچشمی که اصلاً حال خوبی ندارند، نگاهش می‌کنند یا نه.
می‌میرم و زنده می‌‌شوم تا لب‌های چسبیده به یکدیگر را از هم جدا کنم و زبانم را چرخ بدهم تا وظیفه‌اش را انجام دهد.
- دفاعی ندارم.
دفاعی دارم؟ نه، من هیچ دفاعی از خودم ندارم. فقط اندازه‌ی ساعت‌ها حرف دارم، اندازه‌ی ساعت‌ها درد و دل داشتم، اندازه‌ی‌ ساعت‌ها نیاز به گوش‌‌های شنوا و مادرانه دارم.
زمزمه‌ها دوباره از سر گرفته می‌شوند. شاید هم بیشتر از قبل هستند و من باز هم چیزی را متوجه نمی‌شوم. انگار که در لاک دوجداره‌ام، فارغ از هرچیزی نشسته‌ام و از هیچ‌کدام حس‌های پنج‌گانه‌ام استفاده نمی‌کنم.
چکشی که روی میز کوبیده می‌شود، انگار که بر روی قلب من کوبیده می‌شود. تکان خوردن لب‌هایش را می‌بینم؛ اما چیزی که می‌گوید را؟ نمی‌فهمم.
دستی به دور بازویم پیچیده می‌شود و من سر بلند می‌کنم تا صاحبش را ببینم. همان زن چادری رنگ پریده‌ای است که صبح من را به دادگاه آورده بود. هنوز هم صبح است یا ظهر شده؟
بلند می‌شوم؛ انگار تازه به خودم می‌آیم و متوجه می‌شوم، چه بلایی بر سرم آمده. خودم را تکان می‌دهم و می‌نالم:
- کار من نبوده. به‌خدا من نبودم. به جون جانا که من نبودم.
دست می‌کشم به قفسه‌ سی*ن*ه‌ای که ماهیچه‌ای که نگهبانی‌اش را می‌دهد، کند می‌زند. بلند‌تر تکرار می‌کنم. با ته مانده‌ی نیرویی که در جانم وجود دارد، باز هم بلندتر تکرار می‌کنم و تقریباً داد می‌کشم. جمله‌ی پیشین و پیشین‌تر را. تا جایی که به گوشش برسد و به من نگاه کند؛ می‌بینم گوی‌های لرزانی را که از صورت من جدا می‌شود و به میز زشت دوخته می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
شل می‌شوم روی دو جفت دستانی که بازوی من را چسبیده‌اند و تقریباً روی زمین کشیده می‌شوم.
تا لحظه‌ی آخر که من را از اتاق خارج می‌کنند، چشمانم دوخته شده به صورت او بود.

***

گردنم را کج می‌کنم به صورتش چشم می‌دوزم. خیلی سعی می‌کنم که لبخند تمسخرآمیز روی لبم را جمع کنم؛ اما موفق نیستم و به وجود آمدنش اصلاً به دست من نبوده.
- چرا تو باید همچین کاری برای من بکنی؟ اصلاً چرا فکر کردی که من قبول می‌کنم؟
- ببین دختر! کوتاه‌تر بخوام بگم، من راضی نیستم یه مادر از دخترش دور باشه؛ حتی اگه اون مادر یه قاتل باشه. و در رابطه با قبول کردن تو... قانون به من این اجازه رو میده که برای تو سند بذارم و هیچ گونه مخالفتی از جانب تو باعث نمی‌شه که این‌کار انجام نشه. می‌دونی که خرج یه دونه زندانی کمتر پس بهتر و حرف من هم جنبه‌ی اطلاع‌رسانی داشت.
اگر می‌گفتم دود سوختن نورون‌های مغزم از لا‌به‌لای موهایم بیرون آمدند، دروغ‌ نگفته‌ام. دستم را محکم روی میز می‌کوبم و خشم نگاهم را به سمتش پرتاب می‌کنم. تکان خوردن سرباز مزاحمی که کنار در آهنی ایستاده بود، باعث می‌شود لحظه‌ای حواسم سمت او پرت شود. همیشه از بودن سرباز میان ملاقات‌هایم نفرت داشتم. چرا باید حرف‌های چندنفر را می‌شنید. البته که فکر نمی‌کنم حتی اگر بشنود، اهمیتی قائل شود؛ اما با این حال خوشحال بودم که الان این‌جاست و می‌تواند مانع من شود که دستم به خون این عوضی دروغگو آلوده نشود. دوباره سرم را به سمتش می‌چرخانم.
- ببین... آقای امیری، وکیل شریف بنده!
کمی مکث می‌کنم و دوباره کف دستم را روی میز می‌کوبم. اگر من، منِ سابق بود؛ عمراً اگر این کار را می‌کرد. حتی با فهمیدن قصد و نیت‌اش. همیشه احترام بود که در اولویت من قرار داشت.
- برو این مزخرفاتت رو به چهارتا آدم احمق بگو که نمی‌دونن تو چه عوضی‌ای هستی. می‌دونی چرا بهت نیازی ندارم؟ چون من سه ساله اینجام. یک سال دیگه هم بمونم، چیزی نمی‌شه. تو هم اگه عذاب وجدان گرفتی، به یه مادر دیگه کمک کن. می‌دونی چرا؟ چون تو برات اهمیت نداره که من داخل این هلفدونی‌ام و بچه‌م اون بیرون بدون مادرش داره زندگی می‌کنه. تو اگه برات مهم بود، همون سه سال پیش این‌کار رو برای من می‌کردی. مشخصه از این کار نیت دیگه‌ای داری که این رو من نمی‌دونم ولی حتماً می‌فهمم!
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
بدون حرفی به صورتم نگاه می‌کند و به حرف‌هایم گوش می‌دهد البته آن‌ اخم‌هایی که درهم شده‌اند کتمان نشدنی است. بعد از مکثی ادامه می‌دهم:
- وکالت تو برای من از پایه و اثاث غلط بوده، این‌که تا حالا به روت نیاوردم دلیل نمی‌شه نفهمیده باشم که چه غلطی کردی. البته سه سال ندیدنت هم بی‌تاثیر نیست‌. من اون روزا حالم خوب نبود؛ ولی الان الان می‌فهمم خوب هم می‌فهمم. اگه همون موقع یه وکیل دیگه پیدا کرده بودم مطمئنم که سه سال از زندگیم این‌جا حروم نمی‌شد. من تمام احتمالات ذهنم رو کنار می‌ذارم و تنها چیزی که در نظر می‌گیرم اینه که تو رفیق همون مرد بودی و جالب اینه که به جای وکالت برای رفیقت، وکالت من رو به عهده گرفتی! خودت باشی چه فکری می‌کنی؟
- این‌که تو این همه مدت نشستی تنهایی با خودت فکر کردی و با خودت و همه لج کردی نباید انتظار داشته باشم که این افکار چرت و پرت رو برای خودت نساخته باشی و بزرگشون نکردی باشی. چه انتظاری از من داری؟ من ایمان داشتم به تو، به این‌که تو این کار رو نمی‌کنی ولی این‌طور نبود...
- بس کن امیری! هم من هم تو می‌دونیم که من قاتل نیستم و همچنین می‌دونیم که یه چیزی این وسط درست نیست و می‌دونیم که هیچی با هیچی جور در نمیاد. هر جور حساب می‌کردیم من قاتل نبودم امیری... من قاتل نبودم... فقط هیچکس اهمیتی به من نداد همه توجه کردن به اون چیزی که برای بار اول شنیدن. کافی بود فقط یه بار همه چیز رو چک کنین تا ببینین کار من نبوده، اما این کار رو نکردین نه بازرس پرونده، نه پزشک قانونی نه اون...
ساکت می‌شوم. دوست ندارم ادامه بدهم. با لحنی که لرزان شده و تنها دلیلش همان کَس بود، زمزمه می‌کنم:
- من خیلی دیر اینو فهمیدم. اون‌قدر دیر که دیگه هیچی برام مهم نبود، اون‌قدر دیر که همه چیزم رو از دست داده بودم. تو هیچ‌وقت من رو نمی‌فهمی. من حتی امید کافی برای رفتن از این‌جا ندارم، بیرون از این‌جا هیچکس انتظار من رو نمی‌کشه حتی اون دختری که ازش دم می‌زنی؛ مطمئن نیستم حتی تو یادشم باشم.
سرم را پایین می‌اندازم. واقعاً در یادش هستم؟ به‌خدا که نیستم. آخر چه در یادش می‌ماند آن کودک؟ ولی ای کاش که هنوز در ذهنش وجود داشته باشم. دقیقاً چند وقت بود که حتی عکسی از جانایم ندیده بودم؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- بی‌خیال... پیش کشیدن این حرف‌ها دردی از من دوا نمی‌کنه، فقط خواستم بگم که تو برای عذاب وجدانت اینجا نیومدی. چون حتی باهاش آشنا نیستی؛ خیلی وقت‌ها پیش بوسیدیشو گذاشتیش کنار.
- در هر صورت برای من مهم نیست که تو می‌خوای چه فکری بکنی...
سرش را پایین می‌اندازد و کیفش را از روی زمین خاکی اتاق ملاقات برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد. با این کارش خودم را عقب می‌کشم اما او سرش را نزدیک‌تر می‌کند و آرام پچ می‌زند:
- ازت می‌خوام بری و بچه‌ت رو بگیری، این حق توعه که دخترت و داشته باشی، نه که مثل این سه سال حتی ندیده باشیش. برای این کار می‌تونی روی من حساب کنی، من پشتتم.
پیشنهادش باعث می‌شود تکان محکمی به مغزم بدهم. پیشنهاد وسوسه انگیزی است و اصلاً مشتاق به رد کردنش نیستم. گرفتن جانا چالش برانگیز است و صد البته دلم خنک می‌شود و امیدی برای بیرون آمدن از این مخمصه. دلم نمی‌خواهد بعد از این همه جبهه گیری رام شوم اما برای پیدا کردن عوضی‌ای که این بلا را بر سر من آورد تمام این سه سال را مشتاق بودم و الان هم بیشتر از قبل. نیاز دارم خیلی فکر کنم ولی من این را نمی‌خواهم. غرورم لطمه می‌بیند؟ شاید... اما می‌ارزد. همه چیز می‌ارزد و خروج من بال‌های ترمیم شده‌ایست که پشتم بسته می‌شود.
مثل خودش سرم را جلو می‌برم و همان‌طور آرام پچ می‌زنم:
- چی توی سرته امیری؟ مطمئنم هر چی که باشه حتماً چیز خوبی نیست.
از میز فاصله می‌گیرم و به صندلی تکیه می‌دهم و لبخند کجکی‌ای می‌زنم.
- با این حال من...
مکثی می‌کنم و طی یک تصمیم یک‌هویی‌ای که زبان و دلم راضی به گفتنش نیستند، می‌گویم:
- نه! من سند تو رو قبول نمی‌کنم. نیازی بهش ندارم.
دروغ می‌گفتم و قلبم جان می‌داد تا آن دو نفر را هر چه زودتر به چشم ببیند. اما من با عقلم تصمیم می‌گیرم. نه احساسم.
- من سه سال پا گذاشتم روی همه چیز و تحمل کردم و دم نزدم. توی این سه سال از هیچ ناجی‌ای خبری نبوده و امروز هم شتر دیدم ندیدم. یک سال دیگه رو هم همین کار رو می‌کنم. تا الانش هم من همه چیزم رو از دست دادم و یک سال بعد قرار نیست چیز بیشتری از من بگیره...
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
می‌گویم و خودم می‌دانم که دروغ است. فرق یک ثانیه و یک دقیقه بیشتر ماندن در میان آن میله‌ها برای من خیلی زیاد است چه برسد به یک روز و یک سال.
با خنده‌ای که سر می‌دهد کج خند روی لبم عمیق‌تر می‌شود با پایم صندلی را عقب می‌دهم و از جایم بلند می‌شوم. به سرباز جوان نگاه می‌کنم تا متوجه شود که قصد رفتن دارم.
در که باز می‌شود، می‌چرخم و با نگاه کوتاهی به صورت امیری که بی‌حس به مسیر خروجم خیره شده است این دیدار را به پایان می‌رسانم.
هیچ‌وقت با خودم فکر نمی‌کردم و حتی این احتمال را نمی‌دادم بتوانم انقدر گستاخ شوم. من هنوز دلتنگ همان نسخه ساکت بی‌زبان هستم. همان زمانی را ترجیح می‌دهم که با وجود خیلی از مشکلات ریز و درشت باز خوشحال و خندان بودم. الان؟ فکر نمی‌کنم خوشحال باشم.
زهرا که تازه آمده و جهتش را به سمت من سوق می‌دهد قصد می‌کنم برگردم و خودم را به خواب بزنم اما دیر است.
هنوز نرسیده به من سوالاتش را آغاز می‌کند.
- از بچه‌ها شنیدم امروز ملاقاتی داشتی. این اولین باره که توی این مدت می‌بینم کسی ملاقاتت بیاد. کی بود؟
همه را گفت که بداند کیست؟ البته دقیق نمی‌توانم این را بگویم. او حداقل از بقیه بهتر است یعنی حداقل بد نیست. شاید هم این من هستم که انقدر بدبین هستم.
اهمیتی ندارد که بداند یا خیر، پس جوابش را می‌دهم.
- وکیلم، وکیل سابق.
- اوه، چه خبر شده که زده به سرش این‌طرف‌ها بیاد؟
چیزی نمی‌گویم. از سکوتم می‌فهمد که علاقه‌ای به جواب دادن ندارم.
- هر چی که بوده خوب نبوده که الان دمغی.
لبخندی می‌زنم؛ البته بیشتر به نیشخند مشابه است.
- تو کی دیدی که من غیر از این حالم حالت دیگه‌ای داشته باشم؟
کوتاه می‌خندد.
- تو همیشه زانوی غم بغل گرفتی و مثل این نوجوون‌های افسرده یه جا تمرگیدی ولی الان یه حس و حال دیگه‌ای داری. دیگه به من نگو که... درسته چیزی رخصت ندادی که ازت بدونم ولی رفتارت و حال و روزت رو بلدم.
تبسمی که روی لبم جا خوش می‌کند قطعاً واقعی است. شنیدنش حالم را خوب می‌کند. نمی‌پرسم که اصلاً تو چرا باید حال و روز و رفتار من را بشناسی؛ شاید جمله‌ای پیش و پا افتاده باشد اما برای من نه. انگار قطره‌ای آدرنالین است که به جانم تزریق می‌شود.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- می‌دونی زهرا... من همرنگ این جماعت نیستم. من دورم اون‌قدر دور که تا چندین سال دیگه هم همرنگشون نمی‌شم. اینجا نمی‌تونم شاد باشم. اینجا خونه‌ی من نیست.
با کف دست به پایم ضربه می‌زند تا خودم را عقب بکشم. نمی‌خواهم این‌کار را بکنم اما شاید کمی حرف زدن خوب باشد.
- لازم نیست همرنگ جماعت بشی. همین که اون‌قدر خودت رو وقف بدی که حالت بد نباشه، خوبه. محیط یا بقیه افراد قرار نیست حال تو رو خوب کنن. تنها عامل حال خوبت خودتی... کافیه به خودت اعتماد داشته باشی.
حرف‌هایش شیرین است و به دلم می‌نشیند. گفته‌هایی ابتدایی است اما اینکه به باورش برسی مهم است نه تنها دانستن آن. جملات روزها در ذهنم مرور‌ شده‌اند ولی من به آن‌ها باور داشته‌ام؟
- حرفات قشنگه، ولی من نمی‌تونم. اعتراف بهش سخته ولی من بلد نیستم حال خودم و خوب کنم. من ترجیح میدم یه گوشه بشینم و فکر کنم به تمام اتفاق‌هایی که افتاده، تمام بلاهایی که سرم اومده. آدمای گناهکار، آدمای بی‌گناه. کسایی که باعث حال و روز الان منن. نمی‌تونم از فکر کردن بهش دست بردارم. ذره‌ذره مغزم و می‌جوعن و انگار یکی شدن با وجودم. دارن داغونم می‌کنن. شبا انقدر مغزم فکر می‌کنه که روانی میشم. نمی‌تونم کنترل کنم... نمی‌تونم کنترلشون کنم. فکر‌های خطرناک، اصلاً چیز‌های قشنگی نیستن. من دارم زیر بار اینا له میشم...
دل به دریا می‌زنم و می‌گویم. گفتن چند جمله‌ قرار نیست چیزی را تغییر بدهد؛ کمی بارم سبک‌تر می‌شود.
- نمی‌تونم با هیچکس ارتباط داشته باشم وقتی غمِ... غمِ...
صدایم می‌لرزد. سکوت می‌کنم درد قلبم ترسناک است. انگار که پیچکی به دورش پیچیده است و محکم دربرش می‌گیرد. دردش نفوذ می‌کند به شکمم. دست‌های لرزانم را درهم گره می‌زنم تا لرزششان را پنهان کنم. سعی می‌کنم از حالت درازکش خارج شوم اما نه توانش را دارم نه حالت نشستن زهرا اجازه‌اش را به من می‌دهد. دست از تلاش می‌کشم و تنها دستم را زیر سرم تکیه‌گاه می‌کنم کمی خودم را بالا می‌کشم.
- ببخشید خیلی حرف زدم...
می‌بینم که اخم‌هایش کمی درهم می‌رود.
 
بالا پایین