جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,190 بازدید, 30 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [فواد فگار] اثر « سبا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط اورانوس
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- این حرف و نزن دختر خانم، من گوش برای خیلی‌ها بودم، خیلی‌ها رو شبیه تو دیدم، خیلی‌ها این حرفا رو می‌زدن. درست میشه همه چیز درست میشه...
ناخودآگاه از حرف‌هایش حس بدی می‌گیرم. یه طوری حرف می‌زند انگار که مشکل تو خیلی عادی است. شاید مشکل من عادی باشد اما برای من یک غول قدر است که توان لازم برای شکستش را ندارم.
- مرسی که حرفام رو شنیدی، الان بهترم. می‌خوای بری؟ خوابم میاد.
نمی‌دونم این‌طور دعوت به رفتنش مستقیم است یا غیر مستقیم؛ در هر صورت امیدوارم که برود و وقتی بلند می‌شود خوشحال می‌شوم.

***

پلک‌هایم محکم برهم فشرده می‌شوند و دست‌هایم را در جیب شلوار گشاد مشکی رنگم فرو می‌کنم. صبح به این زودی نمی‌دانم باید از ملاقاتی داشتن خوشحال باشم یا ناراحت. هیچ تصوری ندارم از فردی غیر از امیری. به پاهایم حرکت می‌دهم و راهرو را طی می‌کنم.
وارد اتاق ملاقات خصوصی می‌شوم. دیدن کسی که پشت میز نشسته‌ است کاملاً طبق انتظارم است.
چند قدم به سمت میز برمی‌دارم و صندلی را عقب می‌کشم. در حالی که دست‌هایم را از جیبم بیرون می‌کشم روی صندلی می‌نشینم.
- چطوری دختر؟
تکیه‌ام را به صندلی می‌دهم دست به سی*ن*ه با لبخند یه‌ورکی‌ای نگاهش می‌کنم.
- با دیدنت... عالیم.
- انگار زیاد خوشحال نشدی!
جوابش را نمی‌دهم. کیف چرمش را روی میز فلزی قرار می‌دهد با بالا کشیدن آستین‌های کت آبی چهار‌خانه‌اش، دست‌هایش را روی آن قرار می‌دهد.
- بیخیال، برای چاق سلامتی نیومدم. اومدم بهت بگم تا یک ساعت دیگه وسایلت رو جمع کنی؛ البته من ترجیحم بر اینه که هیچی از زندون با خودت نیاری. سند می‌ذارم، آزاد میشی؛ البته موقت.
شوک جملات ابتدایی‌اش به اتمام نرسیده بود که کلمات آخر رسماً باعث هنگ کردن مغزم می‌شود. تهدید بود دیگر؟ مسلماً آره. غیر از این نمی‌تواند باشد. در حالی که سعی می‌کردم لرزش محسوس صدایم را کتمان کنم، توپیدم:
- چی باعث شده که فکر کنی من با تو میام؟
- چی باعث شده که تو فکر کنی قراره با من بیای؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
گلویم خشک می‌شود. سرم را تیک‌وار تکان می‌دهم.
- پس چی؟
- سند می‌ذارم و تو آزاد میشی و هر طور که بخوای به زندگیت ادامه میدی.
لب‌هایم را به داخل فرو می‌برم. من مطمئن هستم که همه چیز این‌جا تمام نمی‌شود. این فقط یک رنگ بازی است‌ و بیرون آمدن من صددرصد قسمتی از بازی مهره‌ها است.
- چی شد که یک‌هو به این نتیجه رسیدی؟
- دلیلش رو قبلاً بهت گفتم. لازمه دوباره تکرارش کنم؟
- چرا فکر می‌کنی که من این سند رو قبول می‌کنم‌؟ واقعاً فکر کردی من گول بازی شما رو می‌خورم؟
انگشت‌ اشاره‌اش را روی لبش می‌گذار و ادای فکر کردن را در می‌آورد.
- باز هم تکرار می‌کنم هیچ احتیاجی به پذیرفتن یا نپذیرفتن تو نیست خانم بهنژاد. بذار خیالت و راحت کنم؛ من یه قول به یکی دادم که طبق اون قول تو آزادیتو کسب می‌کنی. شاید یکم دیر شده باشه ولی من بهش عمل می‌کنم.
اصلاً دوست ندارم بپرسم آن قول را به چه کسی داده یا حداقل می‌خواهم که این‌طور فکر کنم. چیزی که بیشتر از همه می‌دهد آن کلمه‌ی (یکم) است. سه سال برای او یکم شمرده میشد؟
- چرا حرفت رو عوض می‌کنی؟ چرا فکر می‌کنی من نمی‌تونم بفهمم داری دروغ میگی به من؟ همین تو نبودی که می‌گفتی راضی نیستم یه دختر از مادرش دور باشه و هزارتا شعار از عذاب وجدانت. الان میگی به کسی قول داشتم؟ انتظار داری من این رو باور کنم؟ اصلاً تو دوست داری من کدومش رو قبول کنم؟
دو انگشت سَبابه و شست‌اش را دو طرف شقیقه‌اش قرار می‌دهد و کوتاه آن قسمت را مالش می‌دهد. سرش را که بالا می‌آورد کمی تنه‌ام را که بخاطر شنیده شدن کلماتم جلو داده بودم، روی صندلی عقب کشیدم.
- قبلاً انقدر حرف نمی‌زدی! بی‌خیال من حنا... من فقط اینجام برای آزاد کردنت و حالا به هر قصد و غرضی که دارم... وقت کافی هم برای بحث کردن و جواب دادن به چرا فکر می‌کنی فلان و بساره‌های تو با وجود این‌که نمی‌خوای هیچی رو بفهمی رو ندارم. تو از اینجا بیا بیرون، جواب سوال‌هات رو می‌تونی اون بیرون از خیلی‌ها بگیری.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
جلوی زبانم را می‌گیرم تا به این بحث خاتمه دهم. با چشم‌هایم خیره به صورتش می‌مانم و انتظار دارم از این اتاقک که بوی نم‌زدگی‌اش از صد فرسخی به مشام می‌رسد، خارج شود و طبق انتظارم از جایش بلند می‌شود. با انداختن کت رو دستش و برداشتن کیفش بدون این‌که نگاهی به من بیاندازد از اتاق خارج می‌شود.

***

ساعت روند خود را مثل همیشه طی کرده است اما به دید من روز‌ها گذشته تا در این نقطه بایستم و منتظر باز شدن درهای سبزرنگ بمانم.
امیری شانه به شانه‌ی من ایستاده است و با تبسمی ملیح رو‌به‌رویش را نگاه می‌کند و برعکس او من در بدترین حال خود قرار دارم.
بیرون از این در کسی انتظار من را می‌کشید؟ نه، کسی نبود. من حتی تلفن دست نگرفته بودم تا به مادرم زنگ بزنم. اصلاً زنگ می‌زدم و می‌گفتم که قرار است آزاد شوم، می‌آمد؟ پشت این در می‌ایستاد تا تک دخترش از این در خارج شود و به آغوش بکشدش؟
چوب تماماً کثیفی شدم که هیچکس مرا نمی‌پذیرد. انقدر جرمم سنگین بود؟ انقدر باور کردن من سخت بود؟ انقدر گوش بودن برای حرف‌های من سخت بود؟
در تلاشم بزاق دهانم که بخاطر بغض چیره شده بر گلویم پایین نمی‌رود را قورت دهم. بعد از خارج شدن از این‌جا کجا می‌رفتم؟ اولین سوالی بود که به ذهنم می‌آمد.
در به دست سرباز با مشقت کشیده می‌شود و آسمان‌ اولین چیزیست که چشمم را می‌گیرد. با این‌که هرروز تماشایش می‌کردم انگار آسمان این بیرون فرق دارد با آسمان دخمه.
- برو بیرون.
صدای امیری باعث می‌شود تکانی به خودم بدهم اولین قدمم را بلند کنم و سپس بعد از یکی پس از دیگری تا زمانی که از درگاه در خارج شوم. صدای کشیده شدن آهن‌ها روی یکدیگر و بسته شدن در پشت سرم باعث می‌شود پلک‌هایم محکم روی یکدیگر بخورند.
دم عمقی از هوا می‌گیرم و بغض گلویم سنگین‌تر و بزرگتر از قبل می‌شود و تنها منتظر جرقه‌ایست تا خودش را به رخ بکشد و من هم تصمیم ندارم جلویش را بگیرم.
در تمام این سه سال حتی تصور در حد یک رویا یا شاید خیال نداشته‌ام برای این لحظه.
حس می‌کنم بند‌بند جانم خسته‌ است. انگاری از سفری طولانی به خانه‌ام بازگشته‌ام. حال قرار است خاطره‌های سفرم پشت سر بگذارم به تمیز‌کاری خانه‌ام بپردازم‌.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
نمی‌دانم در حال حاضر قرار است کجا بروم. اگر جایی هم باشد، کسی منتظر من است؟ نمی‌دانم بار چندم است که این سوال را از خودم می‌پرسم؛ فقط می‌دانم که شمارشش از دستم در رفته است.
هربار هم بی‌نتیجه‌تر از دفعه قبل است. دیگر طاقت پس زده شدن را ندارم. من به اندازه‌ی کافی پس زده شدن را با چشم‌هایم دیده‌ام و با مغزم درک کرده‌ام.
خرده ریزه‌های قلبم دیگر طاقت خردتر شدن از اینی که هستند را ندارند. ترک‌های روحم انقدر زیاد هستند که نخواهم به آن‌ها اضافه کنم.
من پُرَم از خنده‌هایی که به وجود نیامده‌اند، سرشار از اشک‌هایی که ریخته نشده‌اند، مملوه از حرف‌هایی که گفته نشده‌اند و بیخ گلویم باد کرده‌اند و سرریز از حسرت‌هایم.
- بیا بریم سوار ماشین شو، برسونمت!
با صدای خِش‌دار امیری نفش حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم. ابروهایم را بالا می‌اندازم و کمی به سمتش می‌چرخم.
- کجا می‌‌خوای منو ببری؟
انگار از سوالم جا می‌خورد که کمی در جایش تکان خورد. سوال عجیبی بود؟ سکوتش که کِش‌دار می‌شود. در تیله‌های قهوه‌ای رنگش خیره می‌شوم و زمزمه می‌کنم:
- چرا ساکت شدی؟ ازت سوال پرسیدم! کجا می‌خوای منو ببری؟
کمی این‌پا و آن‌پا می‌‌کند و در نهایت می‌گوید:
- منظورم این بود، هر جا که می‌خوای می‌رسونمت. منظور دیگه‌ای نداشتم. انقدر بداخلاق و بدبین نباش!
چشم‌هایم را درشت می‌کنم. من بداخلاق و بدبین بودم یا او حرفی برای گفتن نداشت و چرت و پرت بلغور می‌کرد؟
- لازم نیست تو من رو برسونی، تا همین جاش هم خیلی لطف کردی. دیگه بعد از این بذار برای خودم باشم؛ البته اگه از اولش نقشه‌ای برای من نداشتی!
کلافه کف دستش را بر صورتش می‌کشد؛ باعث به هم ریختن ریش‌های کوتاه رنگش می‌شود.
- من نقشه‌ای برای تو ندارم. بشین تو ماشین هرجا که می‌خوای می‌رسونمت؛ بعدش هم تو رو به‌خیر و ما رو به سلامت.
دهن باز می‌کنم که بگویم (لازم نیست خودم ماشین می‌گیرم) که یادم می‌آید تنها چیزی که همراه دارم لباس‌های تنم است.
- لازم نیست، می‌خوام پیاده برم یکم ذهنم آزاد شه... بتونم دوروبرم رو بهتر درک کنم.
- از شهر خیلی دوریم مسخره‌ بازی در نیار، بیا بریم!
کلافه از این اصرارش بدون توجه به این‌که از من بزرگتر است، می‌توپم:
- به تو مربوط نیست من چی‌کار می‌کنم! وقتی گفتم می‌خوام پیاده برم؛ حرفم تغییر نمی‌کنه. لطفاً خودت برو.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
تعجب در نگاهش کاملاً مشهود است؛ انتظار ندارد که این‌طور با او حرف بزنم. من هم انتظار نداشتم. ولی نیاز دارم که درکم کند و بگذارد در حال خودم باشم و به تنهایی تصمیم بگیرم که قرار است چه‌کار بکنم.
البته که من از امیری انتظار ندارم درکم بکند چون حتی اگر بتواند هم این کار را نمی‌کند.
دروغش را از کلمات آلوده‌اش می‌توانم متوجه شوم. شاید هم من خیلی شکاک و به همه چیز بدبین باشم‌. با این حال ترجیح می‌دهم شکاک باشم و از شک وجودم روانی شوم تا این‌که ضربه‌ی جدیدی به روح و جسمم وارد شود.
- من میرم ولی اگه مشکلی داشتی با من تماس بگیر؛ هرجا باشی بهت کمک می‌کنم‌‌.
بالا رفتن گوشه‌ی لبم غیرارادی است. سه سال پیش به نحو احسنت، کمک کردنش را دیده بودم. نمی‌دانم وقتی موبایل نداشتم یا بهتر است بگویم وقتی شماره‌اش را نداشتم، چطور می‌توانستم با او تماس بگیرم؟ با این حال باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنم تا گورش را گم کند.
کمی می‌ماند و در چشم‌هایم نگاه می‌کند. در آن لحظه فقط به نامرتب بودن ابروهایش فکر می‌کنم. وقتی می‌بیند پشیمان نمی‌شوم و قصد ندارم همراهش شوم، با لبخند تصنعی لب می‌زند:
- خداحافظ.
سرم را به نشانه‌ی خداحافظی تکان می‌دهم دستم‌هایم را در شلوار گرم کن مشکی‌ام فرو می‌کنم که به نظرم مناسب‌ترین لباسی بود که در دسترس داشتم و گشاد بودنش راحتی‌ام را تضمین می‌کرد.
پشت می‌کند و به سمت ماشینش قدم برمی‌دارد. با میان موهای کوتاه جوگندمی‌اش می‌پیچد و چند تارش را پریشان می‌کند.
تا وقتی که سوار ماشین می‌شود حتی لحظه‌ای به سمت من برنمی‌گردد. تنها با تک بوقی با سرعت کنارم گذر می‌کند و گرد و خاک باقی می‌گذارد. برایم اهمیت نداشت که رفته، چون خودم خواسته بودم که برود. نبودنش قابل تحمل‌تر بود. حس می‌کنم که نیاز به کمک از روی ترحم یا هر چیزی شبیه به آن ندارم.
بعد از چند دقیقه ایستادن درحالی‌که دست‌هایم در جیبم فرو رفته است و خیره شدن به جای خالی ماشین، خم می‌شوم و ساکم را از روی زمین برمی‌دارم.
با این‌که امیری گفته بود بهتر است چیزی را به همراه خودم نیاورم؛ من ترجیح دادم هر چیزی که دارم را درک ساک بریزم و بیاورم. در هر صورت آینده قابل پیش‌بینی نیست. مخصوصاً درباره‌ی من.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
پاهایم حرکت می‌کنند. هدفی برای جایی که می‌خواهم بروم ندارم. در حال حاضر فقط می‌خواهم از میله‌هایی که هنوز سرمایشان را روی پوستم حس می‌کنم، دور شوم.
باد خنکی روی پوست صورتم می‌نشیند، انگار لایه‌ی سنگین را به همراه خود می‌برد.
قدم به قدم شهری که سال‌ها در آن زندگی کرده‌ام را از نظر می‌گذرانم. تغییراتی که ایجاد شده را می‌بینم.
حس و حال تمام زندانی‌های انقدر غریب بود یا فقط من هستم که غربت شهری که تک‌تک ثانیه‌هایم در آن گذشته است، در حال پاره کردن گلویم است؟
نمی‌دانم چی می‌شود، چقدر می‌گذرد، چقدر چشم‌ می‌چرخانم، چقدر خاطره ورق می‌زنم؛ فقط اشک‌های گرمی را حس می‌کنم که روی صورت یخ‌زده‌ام فرو می‌ریزند.

***

چند ساعته گذشته را نمی‌دانم. چند کیلومتر قدم زده‌ام را نمی‌دانم اما تاریکی را هوا کاملاً مشهود است.
زق‌زق استخوان‌هایم طاقتم را طاق کرده است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اولین جایی که بعد از آزادی بیایم اینجا باشد. من جان بیشتر از این رفتن را ندارم. من جان دیدن بی‌معرفتم را هم ندارم.
به یاد دارم کدام طبقه است. مگر می‌شود خانه‌ای که نیمی بیشتر از عمرم در آن گذاشتم را فراموش کنم. خاطره‌ها مگر فراموش شدنی‌اند؟
دستم را بلند می‌کنم و زنگ را می‌فشارم. سرمای تکه فلز برقی به جانم وارد می‌کند. انگار سرمای کوچکش مرا به خودم می‌آورد‌. به یادم می‌آورد کجا هستم. از جلوی دوربین کنار می‌کشم و به دیوار تکیه می‌زنم. چیزی نمی‌گذر که صدای لطیف و نازکی از آیفون به گوش می‌رسد.
- بله؟
صدای آشنایش گلویم را سنگین می‌کند. این بغض‌ها تا کی یاری‌ام می‌کنند؟ چند وقت بود صدای او را نشنیده بودم؟
- کرم داری زنگ می‌زنی وقتی کاری نداری؟
لبخند کوچکی روی لبم می‌نشیند. طاقت بیشتر از این ساکت ماندن را ندارم. قبل از این‌که آیفون را سرجایش بگذارد، کمی خودم را از دیوار فاصله می‌دهم و می‌نالم:
- حورا؟
نفس‌هایی که تا چند ثانیه پیش صدایشان به گوش می‌رسید، قطع شده‌اند.
- شما؟
صدایش لرزان است. فهمیده بود؟ بزاقم را با مشقت فرو می‌برم.
- ح... حنام!
نفسم قطع می‌شود. تمام شد فهمید کی هستم. فهمید اینجا هستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
صدای کوبیدن چیزی را می‌شنوم. هیچ تصوری از عکس‌العملش ندارم. منتظر جواب می‌ایستم، اما خبری نیست. رفته بود؟ یعنی حتی نمی‌توانست کمی بیشتر صدایم را تحمل کند؟ انقدر زود پسم زده بود؟ وقتی خواهر کوچک‌ترم اینطور برخورد می‌کند چه انتظاری باید از دیگران داشته باشم؟
چند دقیقه‌ای می‌گذرد و تمام این مدت با خودم کلنجار می‌روم که روی زنگ بفشارم یا نه. به محض این‌که دستم را بلند می‌کنم تا برای بار دوم زنگ را بزنم، صدای چلیک باز شدن در، دستم را پایین می‌اندازد. چشمم به درگاه در که می‌افتد خشکم می‌زند.
- حنا!
بخاطر بالا بسته شدن موهایش گردنش کاملاً مشخص است. چشمم به تکان خوردن پوست گردنش می‌افتد و بعد بالاتر میاید و روی صورتش خیره می‌شود. صورتی که بی‌شباهت به چندسال پیش خودم نیست. چقدر فرق کرده بود. این همه تغییر برای این سه سال بود؟
- جونم؟
به محض این‌که لب باز می‌کنم، محکم در آغوشش فرو می‌روم و فشرده می‌شوم. قدش بلندتر شده. حتی هیکلش هم از منی که این سه سال فقط آب رفته بودم درشت‌تر است. بغضم با صدای بدی می‌شکند‌. انتظار هرچیزی را داشتم جزء در آغوش گرفته شدنم.
- اومدی؟
می‌خواهم جوابش را بدهم، اما شکستن بغضم این اجازه را به من نمی‌دهد. تنها دست‌هایی که کنار بدنم آویزان شده‌اند را دورش می‌پیچم و محکم فشارش می‌دهم.
اشک‌هایم تیشرت سفید رنگش را لک می‌اندازد. قصد جدا شدن ندارم. او هم همین‌طور. اندازه سال‌ها دل‌تنگ‌ام.
خیس شدن شانه‌ام را حس می‌کنم‌. او هم گریه می‌کند. خواهر کوچک‌تر عزیزم. دستی به موهایش می‌کشم و کنار گوشش زمزمه می‌کنم:
- چقدر بزرگ شدی حورای قشنگم. خوشگل‌تر شدی!
بینی‌اش را بالا می‌کشد و با صدای لرزانش می‌گوید:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود!
لب پایینم را داخل دهانم فرو می‌برم و محکم فشارش می‌دهم. سخت است نگویم اگر دل‌تنگم بودی چرا به دیدنم نیامدی؟ چرا سه سال تمام مرا چشم به انتظار گذاشتی؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
حس می‌کنم کمی این در آغوش یکدیگر بودنمان طولانی شده.
قفل دستانم را به آرامی باز می‌کنم و با عقب کشیدن خودم فاصله میانمان می‌اندازم.
به محض عقب کشیدن، سرش را پایین می‌انداز تا صورتش را نبینم. دست لرزانم را زیر پلک خیسم می‌کشم و نامش را به زبان می‌آورم.
- حورا؟
نگاهش که بالا می‌آید و به صورتم دوخته می‌شود، ادامه می‌دهم:
- کجا بودین؟ چرا هیچ‌کدومتون نیومد من رو ببینه؟ خودت کجا بودی اصلاً؟ مگه نمی‌گی دلت برام تنگ شده؟
نمی‌توانم جلوی زبانم را بگیرم که هر چه در ذهن دارم را بیرون نریزد. اشک‌هایش که دوباره فرو می‌ریزند، پشیمانی‌ام بیشتر می‌شود اما کاری از دستم ساخته نیست.
- نمی‌شد! یعنی کلاً نمی‌تونستیم بیایم. منم... آخه...
اعصابم ضعیف شده، زورم فقط به او می‌چربد یا هر چیز دیگری؛ صدایم را بلند می‌کنم و میان حرفش می‌پرم:
- به من دروغ نگو. هیچ‌کدومتون نمی‌خواستین منو ببینین. تمام این سه سال اصلا‌ً خواستی که بیای؟ مگه من...
- این تو نیستی که حساب می‌پرسه! اگه قرار باشه کسی سوال داشته باشه مطمئناً اون یه نفر تو نیستی.
با صدایش دهانم بسته می‌شود. حورا هم انگار مثل من جاخورده ولی با این حال به طرف مادرمان و برمی‌گردد و می‌پرسد:
- چرا اومدی پایین؟ گفتم زود میام دیگه!
مامان در حالی که به صورت من زل زده است، جواب حورا را می‌دهد.
- دیدم نیومدنت طولانی شد؛ گفتم حتماً چیزی شده خودم بیام ببینم. اینجا چی‌کار میکنی؟
انگار روی صحبتش دیگر با من است. کنترل لرزشم از دستم خارج است. تنها کاری که برای لرزش دستانم می‌توانم بکنم، فرو بردن آن‌ها در جیبم است تا در دید نباشند.
نمی‌گویم دلم برایت پر می‌کشد، نمی‌گویم فقط می‌خواهم عطر تنت را استشمام کنم، نمی‌گویم که چقدر بی‌معرفتی، نمی‌گویم که چرا بغلم نمی‌کنی. فقط می‌خواهم کمی مثل خودش باشم تا اتش دلم کم‌تر بُر بگیرد. من نمی‌خواهم اشک و زاری‌هایم را برای کسی ببرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- کجا باید باشم؟
گردنم را به اطراف می‌چرخانم و دوباره می‌گویم:
- خونه‌ی پدریم نیست مگه؟
اخم‌هایش درهم می‌رود و قدمی به سمت من برمی‌دارد.
- نپرسیدم اینجا کجاست! می‌دونم خونه‌ی پدریته. پرسیدم اینجا چی‌کار میکنی؟
یکه می‌خورم. لحنش تلخ و گزنده است. انتظار همچین رفتاری را از جانب او نداشتم. حس مادری ندارد؟ پس چرا من جان می‌دهم تا پر بکشم و در آغوشش جا بگیرم. پس چرا من نفسم می‌رود تا دخترکم را در آغوش بگیرم؟
- کسی منتظر تو نیست حنا! برو! داستان تو تموم شده.
انگار چیزی راه نفس کشیدنم را می‌بندد. تنها چیزی که می‌توانم بگویم را زمزمه می‌کنم:
- مامان!
مثل این‌که شنیدن این کلمه از زبان من برای او آن‌قدر غریبه و به دور است که داد می‌کشد:
- مامان و زهرمار! دیگه چه غلطی میکنی اینجا؟ دیگه چه غلطی نکردی که الان می‌خوای بکنی؟
حورا هول‌زده بازویش را می‌گیرد و زیر لب صدایش می‌کند. ناباور به چشم‌های عسلی رنگش که از خشم می‌لرزند نگاه می‌کنم و قدمی به عقب برمی‌دارم.
- چرا... چرا مامان؟ تو یکی دیگه چرا؟ منو... دخترتو... همچین آدمی دیدی؟ کاری به هیچ‌کَس... هیچ‌کَسی ندارم؛ فقط بگو تو باور می‌کنی من اون کارو کرده باشم، مامان؟
چشم‌هایش را می‌بندد. نامردی است اگر چروک‌های صورتش را اقرار کنم. چروک‌هایی که قبلاً جایی روی پوست سفیدش نداشتند. نامردی است اگر تار‌های سفیدی که قابل شمارش نیستند را در میان تارهای رنگ‌ شده، کتمان کنم. چه بر سرش آمده بود؟ مادری که سفید شدن موهایش را ننگ می‌دانست و به آن‌ها اجازه‌ی پیش‌روی نمی‌داد، چه شده؟ کور بودم اگر لاغر شدنش را نمی‌دیدم.
- باور نمی‌کردم...
نفس آزاد شده‌ام با جمله‌ی بعدی‌اش دوباره حبس می‌شود.
- اگه پدر شوهرت رو نکشته بودی. تو همه چیزو خراب کردی حنا. دختر من این کار رو نمی‌کرد ولی تو کردی!
سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و جلو می‌روم. اگر خودم را کنترل نکنم مطمئناً خودم را در آغوشش می‌اندازم و زار‌زار گریه می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
در حالی که صدایم از زور بغض می‌لرزد، سعی می‌کنم جوابش را بدهم.
- اشتباه تو همینه! اشتباه همه‌تون همینه! هیچ‌کدوم از شماها حتی... حتی برای یه بار هم که شده نگفتین از حنای احمق قتل بعیده. هیچ‌کدومتون نیومد از من بپرسه اون شب چه اتفاقی افتاد، من اونجا چی‌کار داشتم. فقط برای خودتون بریدین و دوختین و منو یه سال از همه چیز زندگیم محروم کردین.
برق اشک‌ در چشم‌هایش دلم را به درد می‌آورد اما او چه؟ دلش برای گریه‌های من سوخت؟
لبه‌ی تیشرت سرمه‌ای رنگش را در مشتش محکم می‌کند‌‌.
- حنا، تو اشتباه کردی! هر طوری که فکر کنیم و هر طوری که در نظرش بگیریم تو اشتباه کردی؛ چه با انجام دادن، چه با حرف نزدن‌. نباید از ما شاکی باشی‌.
اشتباه کردن را در چه می‌دید؟ من خودم می‌دانم که در آن شب نحس هیچ غلطی نکرده‌ بودم. لب می‌گشایم که بگویم چطور اشتباهی کرده‌ام، بپرسم چطور انقدر مطمئن هستند که با حرفش دهانم را می‌بندم.
- علاوه بر ما، نباید از شوهرت هم شاکی باشی. نباید شاکی باشی که چرا بچه‌ت رو نیاورده ببینی. نباید شاکی باشی که چرا ازت طلاق گرفته. تو هیچ حقی نداری! هر چی که باشه حق داره. پدرش مرده و قاتلش تویی...
مکث کوتاهی می‌کند و بعد جمله‌اش را اصلاح می‌کند‌:
- یا هم وقتی همه جا ثابت شده کار توعه، حتی اگه توی واقعیت نباشه!
شوهرم؟ دیگر شوهرم نبود‌. آره طلاقم داده بود. قفسه سی*ن*ه‌ام به درد می‌آید. انتظار نداشتم حرف‌هایش را اینطور در صورتم بکوبد.
حقیقت دردناک‌تر از آنی است که بشود کتمانش کرد. بزاغم را با سر و صدا می‌بلعم.
- برام مهم نیست اون عوضی چی‌کار کرد، چرا دخترمو نیاورد، چرا طلاق گرفت یا هر غلط دیگه‌ای که کرد. من دارن درباره‌ی شما حرف می‌زنم. خونواده‌ی من شمایین! شما کجا بودین؟
می‌گویم و خودم ناراحت می‌شوم از لفظ عوضی‌ای که برای او به کار بردم. مهم بود، تمام این‌ها برای من مهم بوده و هنوز هم هست ولی کمی دروغ گفتن مشکلی ایجاد نمی‌کنه که؛ می‌کند؟
حورا انگار از جلوی در ماندن ناراضی است که معترض می‌نالد:
- بریم بالا دیگه. چرا جلوی در وایستادین با هم بحث می‌کنین؟
 
بالا پایین