- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
- این حرف و نزن دختر خانم، من گوش برای خیلیها بودم، خیلیها رو شبیه تو دیدم، خیلیها این حرفا رو میزدن. درست میشه همه چیز درست میشه...
ناخودآگاه از حرفهایش حس بدی میگیرم. یه طوری حرف میزند انگار که مشکل تو خیلی عادی است. شاید مشکل من عادی باشد اما برای من یک غول قدر است که توان لازم برای شکستش را ندارم.
- مرسی که حرفام رو شنیدی، الان بهترم. میخوای بری؟ خوابم میاد.
نمیدونم اینطور دعوت به رفتنش مستقیم است یا غیر مستقیم؛ در هر صورت امیدوارم که برود و وقتی بلند میشود خوشحال میشوم.
***
پلکهایم محکم برهم فشرده میشوند و دستهایم را در جیب شلوار گشاد مشکی رنگم فرو میکنم. صبح به این زودی نمیدانم باید از ملاقاتی داشتن خوشحال باشم یا ناراحت. هیچ تصوری ندارم از فردی غیر از امیری. به پاهایم حرکت میدهم و راهرو را طی میکنم.
وارد اتاق ملاقات خصوصی میشوم. دیدن کسی که پشت میز نشسته است کاملاً طبق انتظارم است.
چند قدم به سمت میز برمیدارم و صندلی را عقب میکشم. در حالی که دستهایم را از جیبم بیرون میکشم روی صندلی مینشینم.
- چطوری دختر؟
تکیهام را به صندلی میدهم دست به سی*ن*ه با لبخند یهورکیای نگاهش میکنم.
- با دیدنت... عالیم.
- انگار زیاد خوشحال نشدی!
جوابش را نمیدهم. کیف چرمش را روی میز فلزی قرار میدهد با بالا کشیدن آستینهای کت آبی چهارخانهاش، دستهایش را روی آن قرار میدهد.
- بیخیال، برای چاق سلامتی نیومدم. اومدم بهت بگم تا یک ساعت دیگه وسایلت رو جمع کنی؛ البته من ترجیحم بر اینه که هیچی از زندون با خودت نیاری. سند میذارم، آزاد میشی؛ البته موقت.
شوک جملات ابتداییاش به اتمام نرسیده بود که کلمات آخر رسماً باعث هنگ کردن مغزم میشود. تهدید بود دیگر؟ مسلماً آره. غیر از این نمیتواند باشد. در حالی که سعی میکردم لرزش محسوس صدایم را کتمان کنم، توپیدم:
- چی باعث شده که فکر کنی من با تو میام؟
- چی باعث شده که تو فکر کنی قراره با من بیای؟
ناخودآگاه از حرفهایش حس بدی میگیرم. یه طوری حرف میزند انگار که مشکل تو خیلی عادی است. شاید مشکل من عادی باشد اما برای من یک غول قدر است که توان لازم برای شکستش را ندارم.
- مرسی که حرفام رو شنیدی، الان بهترم. میخوای بری؟ خوابم میاد.
نمیدونم اینطور دعوت به رفتنش مستقیم است یا غیر مستقیم؛ در هر صورت امیدوارم که برود و وقتی بلند میشود خوشحال میشوم.
***
پلکهایم محکم برهم فشرده میشوند و دستهایم را در جیب شلوار گشاد مشکی رنگم فرو میکنم. صبح به این زودی نمیدانم باید از ملاقاتی داشتن خوشحال باشم یا ناراحت. هیچ تصوری ندارم از فردی غیر از امیری. به پاهایم حرکت میدهم و راهرو را طی میکنم.
وارد اتاق ملاقات خصوصی میشوم. دیدن کسی که پشت میز نشسته است کاملاً طبق انتظارم است.
چند قدم به سمت میز برمیدارم و صندلی را عقب میکشم. در حالی که دستهایم را از جیبم بیرون میکشم روی صندلی مینشینم.
- چطوری دختر؟
تکیهام را به صندلی میدهم دست به سی*ن*ه با لبخند یهورکیای نگاهش میکنم.
- با دیدنت... عالیم.
- انگار زیاد خوشحال نشدی!
جوابش را نمیدهم. کیف چرمش را روی میز فلزی قرار میدهد با بالا کشیدن آستینهای کت آبی چهارخانهاش، دستهایش را روی آن قرار میدهد.
- بیخیال، برای چاق سلامتی نیومدم. اومدم بهت بگم تا یک ساعت دیگه وسایلت رو جمع کنی؛ البته من ترجیحم بر اینه که هیچی از زندون با خودت نیاری. سند میذارم، آزاد میشی؛ البته موقت.
شوک جملات ابتداییاش به اتمام نرسیده بود که کلمات آخر رسماً باعث هنگ کردن مغزم میشود. تهدید بود دیگر؟ مسلماً آره. غیر از این نمیتواند باشد. در حالی که سعی میکردم لرزش محسوس صدایم را کتمان کنم، توپیدم:
- چی باعث شده که فکر کنی من با تو میام؟
- چی باعث شده که تو فکر کنی قراره با من بیای؟
آخرین ویرایش: