جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

آموزشی قالب‌های کهن۳ (دوبیتی، تصنیف، چهارپاره، مفرد، تضمین)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کارگاه شعر توسط HAN با نام قالب‌های کهن۳ (دوبیتی، تصنیف، چهارپاره، مفرد، تضمین) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 871 بازدید, 43 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته کارگاه شعر
نام موضوع قالب‌های کهن۳ (دوبیتی، تصنیف، چهارپاره، مفرد، تضمین)
نویسنده موضوع HAN
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Ayumi

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2

چند مثال از قالب چهارپاره​

در این بخش، مثال‌هایی معروف از قالب چهارپاره را ارائه می‌کنیم.
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2

شیشه و سنگ (نادر نادرپور)​

شعر شیشه و سنگ نادر نادرپور یکی از چهارپاره‌های زیباست.

من آن سنگ مغرور ساحل‌نشینم
که می‌رانم از خویشتن موج‌ها را
خموشم، ولی در کف آماده دارم
کلاف پریشان صدها صدا را

چنان سهمناکم که از هیبت من
نیایند سگ‌ماهیان در پناهم
چنان تیزچشمم که زاغان وحشی
حذر می‌کنند از گزند نگاهم

چنان تند‌خشمم که هنگام بازی
نریزند مرغابیان سایه بر من
مبادا که خواب من آشفته گردد
لهیب غضب برکشد شعله در من

نپوشاندم جامه‌پرداز دریا
از آن پیرهن‌های نرم حریرش
از آن مخمل خواب و بیدار سبزش
از آن اطلس روشنایی‌پذیرش

صدف‌ها و کف‌ها و شن‌های ساحل
به مرداب رو می‌نهند از هراسم
من آن سنگم آن سنگ، آن سنگ تنها
که هم‌ آشنایم، که هم ناشناسم

غبار مرا گرچه دریا بشوید
ولی زنگ غم دارد آیینه من
مرا سنگ خوانند و دریا نداند
که چون شیشه، قلبی است در سی*ن*ه من
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2

سرود کبوتر (محمدتقی بهار)​

بهار در شعر «کبوتران من»، سعی کرده با لحن و زبانی نو دردهای اجتماعی و سیاسی را بیان کند.

بیایید ای کبوترهای دلخواه
سحرگاهان که این مرغ طلایی
بپرید از فراز بام و ناگاه
ببینمتان به قصد خودنمایی

بدن کافورگون پاها چو شنگرف
فشاند پر ز روی برج خاور
به گرد من فرود آیید چون برف
کشیده سر ز پشت شیشه در

فرو خوانده سرود بی‌گناهی
کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم‌، با نسیم صبحگاهی
نوید عشق آید زان ترنم

سحرگه سرکنید آرام آرام
نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام
دمادم با زبان بی‌زبانی

مهیا ای عروسان نو آیین
که بگشایم در آن آشیان من
خروش بال‌هاتان اندر آن حین
رود از خانه سوی کوی و برزن

شود گوبی در از خلد برین باز
چو من بر رویتان بگشایم اندر
کنید افرشته‌وش یکباره پرواز
به گردون دوخته ‌پر، یک به دیگر

شوند افرشتگان از چرخ نازل
به‌ زعم مردمان باستانی
شما افرشتگان از سطح منزل
بگیرید اوج و گردید آسمانی

نیاید از شما در هیچ حالی
وگر مانید بس بی ‌آب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی
بجز دلکش سرود عاشقانه

فرود آیید ای یاران از آن بام
کف ‌اندر کف زنان و رقص رقصان
نشینید از برّ این سطح آرام
که‌ اینجا نیست جز من هیچ انسان

بیایید ای رفیقان وفادار
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار
به است از دیدن مردان برزن
 

Ayumi

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Apr
1,623
1,134
مدال‌ها
2

در امواج سند (مهدی حمیدی شیرازی)​

«در امواج سند» یکی از مشهورترین شعرهای مهدی حمیدی شیرازی است که در آن شادت‌های جلال‌الدین خوارزمشاه در برابر مغولان را توصیف کرده است.

به مغرب سی*ن*ه‌مالان قرص خورشید
نهان می‌گشت پشت کوهساران
فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ
به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

ز هر سو بر سواری غلت می‌خورد
تن سنگین اسبی تیرخورده
به زیر باره می‌نالید از درد
سوار زخم‌دار نیم‌مرده

ز سم اسب می‌چرخید بر خاک
به سان گوی خون‌آلود، سرها
ز برق تیغ می‌افتاد در دشت
پیاپی دست‌ها دور از سپرها

میان گردهای تیره چون میغ
زبان‌های سنان‌ها برق می‌زد
لب شمشیرهای زندگی‌سوز
سران را بوسه‌ها بر فرق می‌زد

نهان می‌گشت روی روشن روز
به زیر دامن شب در سیاهی
در آن تاریک شب می‌گشت پنهان
فروغ خرگه خوارزمشاهی

دل خوارزمشه یک لمحه لرزید
که دید آن آفتاب بخت، خفته
ز دست ترکتازی‌های ایام
به آبسکون شهی بی‌تخت، خفته

اگر یک لحظه امشب دیر جنبد
سپیده‌دم جهان در خون نشیند
به آتش‌های ترک و خون تازیک
ز رود سند تا جیحون نشیند

به خوناب شفق در دامن شام
به خون، آلوده ایران کهن دید
در آن دریای خون در قرص خورشید
غروب آفتاب خویشتن دید

به پشت پرده شب دید پنهان
زنی چون آفتاب عالم افروز
اسیر دست غولان گشته فردا
چو مهر آید برون از پرده روز

به چشمش ماده آهویی گذر کرد
اسیر و خسته و افتان و خیزان
پریشان حال آهو بچه‌ای چند
سوی مادر دوان وز وی گریزان

چه اندیشید آن دم، ک.س ندانست
که مژگانش به خون دیده تر شد
چو آتش در سپاه دشمن افتاد
ز آتش هم کمی سوزنده‌تر شد

زبان نیزه‌اش در یاد خوارزم
زبان آتشی در دشمن انداخت
خم تیغش به یاد ابروی دوست
به هر جنبش سری بر دامن انداخت

چو لختی در سپاه دشمنان ریخت
از آن شمشیر سوزان، آتش تیز
خروش از لشکر انبوه برخاست
که: از این آتش سوزنده پرهیز

در آن باران تیغ و برق پولاد
میان شام رستاخیز می‌گشت
در آن دریای خون در دشت تاریک
به دنبال سر چنگیز می‌گشت

بدان شمشیر تیز عافیت‌سوز
در آن انبوه، کار مرگ می‌کرد
ولی چندان که برگ از شاخه می‌ریخت
دو چندان می‌شکفت و برگ می‌کرد

سرانجام آن دو بازوی هنرمند
ز کشتن خسته شد وز کار واماند
چو آگه شد که دشمن خیمه‌اش جست
پشیمان شد که لختی ناروا ماند

عنان بادپای خسته پیچید
چو برق و باد، زی خرگاه آمد
دوید از خیمه خورشیدی به صحرا
که گفتندش سواران: شاه آمد

میان موج می‌رقصید در آب
به رقص مرگ، اخترهای انبوه
به رود سند می‌غلتید بر هم
ز امواج گران، کوه از پی کوه

خروشان، ژرف، بی‌پهنا، کف‌آلود
دل شب می‌درید و پیش می‌رفت
از این سد روان، در دیده شاه
ز هر موجی هزاران نیش می‌رفت

نهاده دست بر گیسوی آن سرو
بر آن دریای غم نظاره می‌کرد
بدو می‌گفت: «اگر زنجیر بودی
تو را شمشیرم امشب پاره می‌کرد»

گرت سنگین‌دلی ای نرم دل آب!
رسید آنجا که بر من راه بندی
بترس آخر ز نفرین‌های ایام
که ره بر این زن چون ماه بندی!

ز رخسارش فرومی‌ریخت اشکی
بنای زندگی بر آب می‌دید
در آن سیمابگون امواج لرزان
خیال تازه‌ای در خواب می‌دید

اگر امشب زنان و کودکان را
ز بیم نام بد در آب ریزم
چو فردا جنگ بر کامم نگردید
توانم کز ره دریا گریزم

به یاری خواهم از آن سوی دریا
سوارانی زره‌پوش و کمانگیر
دمار از جان این غولان کشم سخت
بسوزم خانمان‌هاشان به شمشیر

شبی آمد که می‌باید فدا کرد
به راه مملکت فرزند و زن را
به پیش دشمنان استاد و جنگید
رهاند از بند اهریمن وطن را

در این اندیشه‌ها می‌سوخت چون شمع
که گردآلود پیدا شد سواری
به پیش پادشه افتاد بر خاک
شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آری

پس آنگه کودکان را یک به یک خواست
نگاهی خشم‌آگین در هوا کرد
به آب دیده اول دادشان غسل
سپس در دامن دریا رها کرد:

بگیر ای موج سنگین کف‌آلود
ز هم واکن دهان خشم، وا کن!
بخور ای اژدهای زندگی‌خوار
دوا کن درد بی‌درمان، دوا کن!

زنان چون کودکان در آب دیدند
چو موی خویشتن در تاب رفتند
وزان درد گران، بی گفته شاه
چو ماهی در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه‌ای بر آب‌ها دید
شکنج گیسوان تاب داده
چه کرد از آن سپس، تاریخ داند
به دنبال گل بر آب داده!

شبی را تا شبی با لشکری خرد
ز تنها سر، ز سرها خود افکند
چو لشکر گرد بر گردش گرفتند
چو کشتی بادپا در رود افگند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار
از آن دریای بی‌پایاب، آسان
به فرزندان و یاران گفت چنگیز
که: گر فرزند باید، باید این سان!

بلی، آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی

به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته!
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
 
بالا پایین