جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط آرشیت با نام [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,053 بازدید, 29 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قبرخوار] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
تک‌خندی به افکار پوچ و بیهوده‌ام زدم و دستم را روی زانو‌هایم نهادم و برخاستم. فکر کردن به این چیزها تنها داغ دلم را بیشتر می‌کرد. با فکر کردن به این چیزها قصد خودکشی را دارم؟ دیدن این خانه به اندازه‌ی کافی برای گرفتن جانم بس است. نگاهم را به‌سمتش سوق دادم‌.
دیگر اثری از گلدان‌های رنگارنگی که جلوی ایوان خانه را می‌گرفتند نبود. آلاچیق‌های چوبی مانند گذشته به چشم نمی‌آیند. طرح‌های قدیمی رنگارنگ که روی دیوارهای خانه قرار داشتند اینک کمرنگ شده بودند.
یعنی هنوز چایی روی سماور تازه‌ست؟ و یا کرسی وسط خانه گرم است؟ چرا دیگر عطر خوش اسفندی که هربار در این خانه را می‌گشودم بویش بینی‌ام را قلقلک می‌داد دیگر به مشامم نمی‌رسد؟
حتی دیگر نمی‌توانم سبد میوه‌ای که داخل حوض ریخته می‌شد را ببینم. گلدان‌های سفالی دیگر توجه‌ام را جلب نمی‌کند‌. شک ندارم عکس‌های قدیمی خانه هم دیگر به چشم نمی‌آیند‌. این خانه بدون آنها رنگ و لعابی ندارد.
اکنون تنها سپیدی برف خود را به کرسی نشانده، حتی حس و حال زمستان‌های آن زمان را ندارد. با تصور زمانی که با شوق و ذوق خودم را به آغوش برف‌های اینجا می‌سپردم، قطره‌ای اشک‌ از چشمانم سرازیر شد. این برف‌ها روزی لبخند را تقدیم من می‌کردند و اکنون... .
دستم را روی صورتم کشیدم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم. اینجا بودن دیگر بس است. فکر می‌کردم اگر به اینجا بیایم درد دلم آرام می‌شود ولی، اشتباه فکر می‌کردم.
جز زنده کردن خاطرات، کمکی به من نکرد. دیگر کمکش را هم نمی‌خواهم. نگاهم را برای آخرین بار به خانه‌ی قدیمی با درهای چوبی دادم. لبخندی زدم و قدمی به‌سمت عقب برداشتم.‌ دستم را به حالت خداحافظی تکان دادم و سپس به خانه پشت کردم. قدم از قدم برداشتم و هرطور که بود خود را به در حیاط رساندم. دستم را برای آخرین بار رویش کشیدم. خدانگهدار! شاید دیگر نتوانم به اینجا سر بزنم. پس این خانه و کاشانه را به تو می‌سپارم. مانند خانواده‌ات از اینجا مراقبت کن، می‌دانم که تو مانند من بی‌وفا نیستی.
نتوانستم! نتوانستم تحمل کنم و در آخر اشک‌هایم سرازیر شد. در را محکم بستم و به سمت ماشین پا تند کردم.
در ماشین را باز کردم و روی صندلی‌اش نشستم. فرمان را محکم در دستم فشردم و در آخر سرم را محکم به آن کوبیدم. پی‌درپی! با خشم، عصبانیت، غم، اندوه و یا هر چیز دیگری که می‌توان رویش نام گذاشت. دندان‌هایم را لرزان روی هم فشردم. تمام توانم را جمع کرده بودم تا گریه نکنم ولی... نمی‌شود. پدربزرگ و مادربزرگت را از دست بدهی و ناراحت نباشی؟ گریه نکنی؟ مگر می‌شود؟ به خداوندی خدا که نمی‌شود. هرچند که این دم آخری در حقشان بد کردم. خواسته‌ی آنها را می‌دانستم و اجابت نکردم. صدای مادربزرگم که به‌خاطر پیری‌اش می‌لرزید در گوشم اکو میشد. در حقتان کوتاهی کردم. مرا ببخشید! باید به حرف‌هایتان گوش می‌کردم و تنها به خود فکر نمی‌کردم. مرا ببخشید برای خودخواه بودنم. اگر خودخواه بازی در نمی‌آوردم، شما الان در کنارم بودید. توکا راست می‌گفت، من زمانی که باید کاری می‌کردم، نکردم. پس حق آبغوره گرفتن را ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
بینی‌ام را بالا کشیدم و سرم را از روی فرمان برداشتم‌. الان وقت گریه کردن نبود، من باید کار دیگری می‌کردم.
سوییچ را در جایش قرار دادم و ماشین را روشن کردم. حرکت کردم و از کوچه خارج شدم. سرعتش را زیاد کردم؛ آنقدر که گویی دارم پرواز می‌کنم. فرمان را فشردم و نگاه درنده‌ام را به جاده دوختم. توکا راست می‌گفت، سرعت واقعاً بی‌نظیر است. روحت را از بدن جدا می‌کند و به دنیای دیگری واگذار می‌کند؛ مانند بادی می‌شود و صورتت را نوازش می‌کند. برایم فرقی ندارد این باد، تن و بدنم را از شدت سرما می‌لرزاند. اکنون این سرما هم شیرین است. دیگر فکر کنید این سرمای قبل از مرگ باشد، چه می‌شود!
دلم می‌خواهد این را در دفترچه خاطراتم بنویسم ولی یادم می‌آید اصلاً دفترچه خاطراتی ندارم. من، هیچ‌چیز ندارم.
حتی خودم را هم گم کردم. همیشه در کابوس‌های بچگی‌ام زندگی کردم.‌ شاید هم تنها نفس کشیدم و فقط مردم اسمش را «زندگی» گذاشتند. ولی الان می‌خواهم با این زندگی خداحافظی کنم. به او بگویم آمدی کارت را کردی، لطف کن و الان بارو بندیلت را ببند. هرچند او به حرفم گوش نمی‌سپارد و خود باید دست به عمل شوم.
خودم باید آن را به دیار باقی بفرستم و نفسی تازه کنم.
برایم فرق ندارد این نفس در این دنیا باشد یا آن دنیا! همین که نفسی تازه شود، برایم کافی‌ست.
لبخندی می‌زنم. ناسلامتی قرار است بمیرم و هنوز اشک‌ روی صورتم جا خوش کرده. سعی می‌کنم بیشتر بخندم، قهقهه بزنم‌. همیشه جملات یکی از آن گرگ‌ها اجازه‌ی خندیدن را به من نمی‌داد.
در گوشم می‌خواند لبانت کوچک است، وقتی می‌خندی زشت می‌شوی! و من هیچ‌وقت سعی نمی‌کردم بخندم ولی اینک دوست دارم با جان و دل ‌دهانم را باز کنم و صدای خندیدنم به گوش تمام جهان برسد.
خنده‌ی قبل از مرگ؟ لذت‌بخش است. حس بی‌نظیری دارد و واقعاً افسوس می‌خورم چرا زودتر از این‌ها دست به اقدام چنین کاری نزدم.‌ مگر من در زندگی چه داشتم که تا الان زنده ماندم؟ خانواده‌‌ای که مرا دوست داشته باشند؟ مهر و محبت؟ لبخند؟ زندگی؟
حال که فکر می‌کنم واقعاً آدم فقیری بودم. حتی برای در آمدن از این وضعیت چاره‌ای نمی‌اندیشیدم. ولی می‌خواهم دست به کار شوم، دیگر بس است. باید تمام شود. سرعتم را بیشتر می‌کنم، خیلی بیشتر! می‌رانم و می‌رانم و برف می‌بارد و می‌بارد.
از دور ماشینی توجه‌ام را جلب می‌کند. لبخند بزرگی صورتم را پنهان می‌کند. با صدایی که نشانه‌ی خوشحالی زیر پوستی بود، زیر لب با خود زمزمه می‌کنم:
- بدرود زندگی کوفتی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
***
چشمانم را باز کردم که با برخورد شدید نور، محکم بستمش.
بار دیگر آرام‌آرام بازش کردم تا خود را به نور عادت دهد.
نگاهی به دور و اطراف انداختم. سفیدی که همه جا را در برگرفته بود، حس چندان خوبی به من نمی‌داد. شاید روحم جدا شده بود و دیگر از آن زمین کذایی فاصله گرفته بودم.‌
یعنی به بهشت آمده بودم؟ نه، فکر نمی‌کنم در بهشت مرا جایی ببرند که بوی الکل و دارو حالت را بهم بزند.
بیشتر شبیه به بیمارستان بود.
ولی گلی روی کمد کوچک کنار تختم نبود، حتما باید برای بیمار گلی بی‌آورند. حتی من تعجب می‌کنم که چرا باید یخچال کوچکی در اینجا وجود داشته باشد و چیزی که بدتر مرا متعجب میکند این است که چرا فقط همین چیزها در اینجا وجود دارند؟ چرا آنقدر ساده است؟
اصلاً مگر در آن دنیا بیمارستان وجود دارد؟ با دردی که در سرم ایجاد شد، در خود جمع شدم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم در این دنیا هم دردی وجود داشته باشد. حداقل اگر دردی هم وجود داشت باید در جهنم نقش خود را ایفا می‌کرد؛ نه در چنین جایی!
دستم را روی سرم گذاشتم و با خود اندیشیدم که در این دنیا هم شانسی ندارم.
خواستم از جایم بلند شوم که درد تمام بدنم را فرا گرفت.
میله‌ی تخت را محکم گرفتم و لبم را به دندان کشیدم. نفسم در سی*ن*ه‌ام حبس شده بود. ناگهان بیرون فرستادمش و میله‌ی تختی که تنها یک ملافه ی سفید رنگ داشت را محکم‌تر اسیر مشتم کردم. نگاهی به لباس مزخرف آبی و دم و دستگاه‌هایی که به من وصل شده بود انداختم.
این‌ها دیگر که چه می‌گفتند؟ مگر در اینجا هم سُرم وجود دارد؟ مگر برای شفا از چیز دیگری استفاده نمی‌کنند؟ پس این ماسکی که روی صورتم است برای چیست؟
درک نمی‌کنم چرا آنقدر صدای همهمه در بیرون از اتاق زیاد است، اصلاً چرا باید تلویزیون رو به رویم وصل شده باشد؟
با شنیدن صدای باز شدن در، دست از فکر کردن راجع‌‌به این چیزها برداشتم. نگاه مرده‌ام را به انسانی دادم که لباس سفید با مقنعه‌ای سرمه‌ای پوشیده بود. با دیدن من فوری به‌سمتم قدم برداشت و با ذوق شروع به حرف زدن کرد:
- بالاخره به هوش اومدی؟ چرا بلند شدی؟ زود دراز بکش تا منم برم به دوستت و دکتر بگم به هوش اومدی، طفلکی دوستت خیلی نگرانت بود.
او چه می‌گفت؟ به کدام دوستم؟ مگر در این دنیا من دوستی دارم که مرده باشد؟ اصلاً مگر اینجا زنده‌ای وجود دارد؟
مانتوی کسی را که شبیه به پرستار بود گرفتم که نگاه قهوه‌ای رنگ درشتش را به سمتم گرفت. ماسک را از روی صورتم برداشتم و به سختی لب زدم:
- م... من ک... کجام؟
لبخند مهربانی روی لب‌های خوش فرمش قرار داد و سپس تقدیم من کرد. با صدایی که آرامش در آن موج می‌زد، سعی کرد مرا از آن آشفتگی که در صورتم آشکار بود در بیاورد.
- اینجا بیمارستانه گلم! چند وقت پیش تو تصادف کردی و اینجا آوردنت. به اتاق عمل رفتی و عمل خوبی هم داشتی.‌ تا الان هم بی‌هوش بودی و یه خانم که مثل اینکه دوستته از همون اول تا الان پیشت بود.
لبخندش رنگ بیشتری گرفت و دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- نمی‌دونی چه کارها که برات نکرد، یه همچین رفیق‌هایی پیدا نمیشن، پس قدرش رو بدون!
و سپس بعد از حرفش از اتاق خارج شد. صدای تلق‌تلق کفش‌های پاشنه بلند مشکی‌اش هنوز در گوشم بود. با آن موهای طلایی رنگ شبیه به فرشته‌ها بود. اینکه کمی وزنش زیاد بود از زیبایی‌اش کم نمی‌کرد. بینی کوچکش زیادی به صورت گرد و تپلش می‌آمد. هر چند یکم ابروهای طلایی و زیادی پرپشتش در ذوق میزد ولی باز هم زیبا بود. ولی او گفت اینجا بیمارستان است، نه بهشت و یا هر جای دیگری!
پس او انسان بود و همه‌ی آدم‌ها شبیه به یکدیگرند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
حال فرقی نمی‌کند چهره‌ی خبیث‌شان را نشان دهند و یا با لبخندی آن را پنهان کند.
ولی چیزی که مرا ناراحت می‌کند، زنده ماندنم است.
اینکه تلاشم برای مردن به هدر رفته است، مرا آزار می‌دهد. بعد از بیست و چند سال خواستم به این زندگی کوفتی پایان دهم ولی... زنده ماندم. آخر چه دلیلی دارد؟ زنده ماندنم چه سودی دارد؟ اینکه هر روز باید آدم‌ها را ببینم و آنها را تحمل کنم، زندگی کردن با گرگ‌های درنده، افسردگی، این‌ها برایم چه سودی دارند؟ درک نمی‌کنم، کارهای این دنیای مزخرف را درک نمی‌کنم.
با صدای باز شدن محکم در و دیدن دختری که نفس‌نفس میزد و با خشم به من خیره شده بود، فهمیدم توکا را هم درک نمی‌کنم. با قدم‌های بلند خودش را به من رساند و پیراهنم را اسیر دستانش کرد، بلند فریاد زد:
- می‌خواستی چیکار کنی عوضی؟ خودتو بکشی؟ آره؟
درد وجودم را در برگرفته بود؛ حتی ملاحظه نمی‌کرد کسی که روی این تخت خوابیده، درد دارد. باید مراقبش باشد نه اینکه به او آسیب برساند.
دستم را روی دستش گذاشتم و با چهره‌ی جمع شده از درد، لب زدم:
- توکا بس کن!
کمی چشمان تیره‌ی بی‌رحمش، به رحم آمد و دستش را با خشم کنار کشید. چشمان درشتش را که از خشم و خستگی رنگ خون گرفته بودند، درانده بود و با عصبانیت به من خیره شده بود. موهای کوتاه ژولیده پولیده‌اش، لباس‌هایی که شک نداشتم از موقعی که پایش را در بیمارستان گذاشته، آنها را عوض نکرده است، حال بدش را در این مدت نشان می‌دهد.
پرستار راست می‌گفت، دارای رفیق خوبی هستم. شاید کمی خشن به‌نظر بیاید ولی حداقل قلب مهربانی دارد.
- فقط یه دلیل منطقی بیار چرا می‌خواستی خودت رو بکشی.
لبخندی زدم و در جوابش پاسخ دادم:
- اصلاً از کجا می‌دونی می‌خواستم خودم رو بکشم؟ من تصادف کردم، چرا فکر می‌کنی این اتفاق خودکشی بوده؟
تک‌خنده‌ی عصبی زد و دستش را در جیب هودی‌ مشکی‌اش فرو برد.
- ببین به یکی بگو تو رو نشناسه، تو آدمی که بالاترین سرعتت شاید بیست بوده، تصادف کردی؟ اصلاً با عقل جور در میاد؟
نگاهم را به‌سمت پنجره کشاندم و جوابش را ندادم. می‌دانم از چیزی که بدش می‌آید بی‌توجه‌ایست ولی اینک حتی حوصله‌ی خودم را هم ندارم دیگر چه برسد به او!
صدای نشستنش روی صندلی کنار تختم آمد. فکر کنم الان از آن وضعیت‌هایی بود که سعی می‌کرد آرام باشد و خشمش را سرکوب کند. صدایش کمی گرفته بود ولی باز هم سعی می‌کرد همان صدای استوار و محکمش را حفظ کند.
- به‌نظرت با مردن همه‌چیز حل میشه؟ فکر می‌کنی اون روز که قصد مردن داشتی خیلی آدم قوی بودی؟ نه جانان! اتفاقاً کسی که می‌خواد بمیره ترسوترین آدم دنیاست. تو هم شاید زیاد بدبختی کشیدی ولی حداقل تنها نیستی، آوا و رامش هستن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
با به یاد آوردن رامش و آوا پوزخندی روی لبانم نقش بست. از کسانی حرف می‌زد که حتی برای دیدنم نیامده بودند.
- آره، با وجودشون اصلاً تنها نیستم، مخصوصاً الان که از خوشحالی زنده موندنم کم مونده بال در بیارن!
با تکان خوردن میله کنار تخت به سمت توکا رجوع کردم که با دو جفت پوتین مشکی مواجه شدم.
دست به سی*ن*ه نگاهش را به سقف داده بود، به‌طوری که زاویه فکش را می‌توانستم ببینم. برای لحظه‌ای نگاهش را در چشمان طوسی رنگم میخ کرد. آن چشم‌های پرجذبه‌اش همیشه ترس را به دلم راه می‌داد. حتی اگر از هیچ آدم و عالمی نمی‌ترسیدم، از توکا می‌گریختم.
- اونا کار داشتن، مگه نه تا چند ساعت پیش اینجا بودن. فکر کنم خودت بدونی مجبورن برای در آوردن خرج دانشگاه عین چی کار کنن.
کار داشتند؟ آری، می‌دانم که مجبورند برای زنده ماندن کار کنند ولی برای دقیقه‌ای نمی‌توانستند مرخصی بگیرند و مرا ملاقات کنند؟ اصلاً باشد، می‌گوییم نمی‌توانستند برای لحظه‌ای مرا ببیند ولی توکا چه؟ توکایی که بیشتر از همه کار می‌کند و بیشتر از همه هم بدبختی دارد، حتی بیشتر از خواهرش آوا! پس او چرا این همه مدت در بیمارستان بوده و مرا تنها نگذاشته؟ می‌دانی چرا؟ چون او با معرفت است؛ مانند آنها نیست که مرا به حال خود بگذارد، حتی اگر از من متنفر باشد.
- پس چرا تو کارتو ول کردی؟
چشمانش را ریز کرد و از جیب شلوار اسپرتش سیگاری در آورد و همان‌طور که روی لبش می‌‌گذاشت، گفت:
- مرخصی گرفتم.
اخم‌هایم را در هم کشیدم. با اینکه آنها هم می‌توانستند مرخصی بگیرند کاری ندارم، اینکه در این موقعیت می‌خواهد سیگار بکشد مرا عذاب می‌دهد.
- اینجا بیمارستانه، می‌خوای سیگار بکشی؟
اول نگاهی به من انداخت و سپس سیگار را از روی لبش برداشت و داخل سطل آشغال سفید پایین پرتاب کرد. ابرویی بالا انداخت و رو به من گفت:
- بفرما خانم، سیگارم نمی‌کشیم.
آرام خندیدم که باعث شد سرم کمی تیر بکشد. خواستم دست چپم را رویش بگذارم که دیدم تکان نمی‌خورد. با تعجب نگاهم را به‌سمتش کشیدم که با دست گچی روبه‌رو شدم.
توکا که وضعیت خنده‌دار مرا دید، از ته دل شروع به خندیدن کرد. هی با دست مرا نشان می‌داد و دوباره خنده‌ای از سر آغاز میشد. نگاه پوکرفیسم را به او داده بودم و منتظر بودم تا خنده‌اش را تمام کند. نگاه آخرش که به من خورد در کمتر از صدم ثانیه خنده‌اش را جمع کرد و نگاه جدی‌اش را به من دوخت. از این تغییر چهره‌اش تعجب نکردم، عادت داشت که در هر لحظه یک‌جور باشد.
- یعنی متوجه نشدی دستت گچه خنگ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
نفسم را کلافه بیرون فرستادم و بدون توجه به سوال احمقانه‌ای که پرسیده بود به تلویزیون اشاره کردم و لب زدم:
- تلویزیون رو روشن کن.
پاهایش را از روی میله‌ی تخت پایین آورد و به‌جایش دستش را رویش قرار داد. به‌نظر کمی عصبی به‌نظر می‌رسید. البته به او حق می‌دادم، بالاخره او یک‌سری نقاط قرمز و حساسی داشت و من متأسفانه یا بدبختانه روی همان دست گذاشته بودم.
- هی، فکر کردی می‌تونی ادای آدم‌های افسرده و بی‌خیال رو در بیاری و منو نادیده بگیری؟
در حالتی که هنوز نگاهم به تلویزیون روبه‌رویم بود و ذره‌ای به حرف‌هایش اهمیت نمی‌دادم، دوباره اشاره کردم تا تلویزیون را روشن کند. گویی زیاده‌روی کرده بودم و روی اعصاب نداشته‌اش خش انداخته بودم. شاید در هر شرایطی به غیر از الان و یا اینجا بودم، از این نگاهش می‌گریختم و یا شاید کار به جاهای باریک می‌کشید ولی بعد از تصمیم خودکشی که گرفته بودم، حتی از قاتل‌ها هم نمی‌ترسم.
یعنی دیگر دلیلی برای ترس نمی‌دیدم، مگر بالاتر از مرگ چیز دیگری هم هست؟ اگر نیست که پس آن را چشیدم و جای ترسی نمی‌ماند.
- توکا، به‌نظرم بهترین کاری که الان می‌تونی کنی روشن کردن تلویزیونه!
صدایی از توکا نشنیدم و تنها صدایی که به گوشم خورد، اخباری بود که در اثر روشن شدن تلویزیون در اتاق صدایش پیچیده بود.
اخبار! هیچ‌وقت برایم جالب نبود و برایم اهمیتی نداشت. ولی اکنون نمی‌دانم چرا آنقدر برایم مهم شده بود و با ذوق و شوق به حرف‌های زنی گوش می‌کردم که راجع‌به قاتل سریالی حرف میزد.
حرف‌هایش هر لحظه دارک‌تر میشد. قاتل سریالی که آدم‌ها را به بدترین طرز ممکن می‌کشد و آنها را در کنار قبری که خود آن را کنده است، رها می‌کند.
با تعجب رو به توکایی که بی‌اهمیت به تلویزیون نگاه می‌کرد، گفتم:
- تو این قاتل رو می‌شناسی؟
بیخیال سرش را تکان داد و لب زد:
- معروف شده به قبرخوار، همه‌جا اسمش هست. طرف از لندنه، قتل‌هاش روزبه‌روز بیشتر میشن و تا الان به ۲۱ رسیده و فقط یه ماه از اولین قتلش گذشته.
با بهت نگاهم را به تلویزیون دادم:
- یعنی توی یه ماه ۲۱ نفر رو کشته؟
توکا آب میوه‌ای از روی کمد کوچک سفید رنگی که در کنار تختم قرار داشت، برداشت و درحالی که مشغول باز کردنش بود در جواب من پاسخ داد:
- آره و چیزی که هم وحشتناکه و هم باحاله اینه که... .
گیج حرفش را تکرار کردم:
- اینه که؟
با شیطنتی که در وجودش افتاده بود جواب داد.
- همه‌شون از لندن نیستن!
چشمانم از شدت بهت و تعجب گرد شده بود. یعنی چه که همه‌ی آنها از لندن نیستند؟ یعنی این قاتل، مقتول‌هایش را از سرتاسر دنیا انتخاب می‌کند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
سوالی را در ذهنم رژه می‌رفت به زبان آوردم.
- یعنی کسایی که کشته فقط از لندن نیستن؟
دستی بر موهای کوتاهش کشید. نگاهش به تلویزیون بود ولی مخاطبش من بودم.
- آره و برای همین هم معروف شده، الان همه ازش می‌ترسن، چند وقت پیش هم اولین قتلش رو توی ایران انجام داد.
با تعجب گفتم:
- واقعاً؟ به ایران هم رسیده؟
این بحث زیادی داغ شده بود، به‌طوری که انگار نه‌ انگار من دست به خودکشی زدم ولی متأسفانه جانم را از دست ندادم. تمام اجزای بدنم کوفته است و دردش به قدری زیاد است که حد بیانش از گفتارم خارج شده ولی به‌جای در خود پیچیدن و ناله کردن تنها به حرف‌های توکا راجع به آدمی که گویا یکی از مشهورترین قاتل‌های سریالی جهان به شمار می‌رود، گوش می‌سپارم.
- موضوع این نیست که به ایران رسیده، موضوع اینه تازه توی ایران شروع شده.
از حرف‌هایی که میزد سر درنمی‌آوردم. کامل توضیح نمی‌داد و آدم را در گیجی گرفتار می‌کرد.
برای همین با کلافگی از او خواستم که کامل توضیح دهد:
- توکا کامل توضیح بده بفهمم چی میگی.
از جایش بلند شد و آرام‌آرام به سمت پنجره‌ی اتاق قدم برداشت. کمی با این استایل مشکی با آن تیپش در این مکان سفید، شیک و لوکس در ذوق میزد. هر چند نه فقط تیپش بلکه ظاهرش هم جای حرف داشت.
صورت زخم و زیلی که شک ندارم بر اثر دعوا این بلا سرش آمده است و به‌خاطر صورت سفیدش بیشتر به چشم می‌آمد. همیشه به حالت صورتش حسودی‌ام میشد. صورتی که به‌خاطر زاویه فکش زیادی جذاب بود و با بینی خوش فرم و چشم‌های مشکی جذاب‌تر نیز میشد ولی با زخم‌هایی که همیشه روی صورتش جا داشت از جذابیتش می‌کاست.‌ البته از حق نگذریم با این ظاهر و تیپ در این مکان جای خنده و مسخره کردن را هم داشت، هر چند برای آدم‌های مریض و تازه به دوران رسیده که خود را بالاتر از همه می‌دیدند. توکا همین بود. نه سعی می‌کرد تغییر کند و نه علاقه‌ای به تغییر داشت. خودش را همین‌گونه‌ای دوست داشت که رفتار می‌کرد، شاید آدم‌ها وقتی او را ببینند تصمیم بگیرند فرار کنند، ولی گفتم که، برایش اهمیتی ندارد.
برای او هیچ‌چیز اهمیتی ندارد. سرش درد می‌کند برای دردسر، همیشه هم منبع اطلاعات بوده و هست؛ برای همین راجع به این قاتل سریالی همه‌چیز را می‌داند:
- تا الان آدم‌ها رو از کوچیک به بزرگ کشته و آخرین نفری که مرده ۲۱ سالشه که از ایران بوده. یعنی کسی که قراره نفر بعدی بمیره ۲۲ سالشه.
هم خنده‌ام گرفته بود و هم کمی گیج بودم. راجع به قتل‌های یک قاتل سریالی خیلی راحت حرف می‌زدیم و به کسانی که جان خود را از دست داده‌اند فکر نمی‌کردیم. هر چند من به آنها حسودی‌ام می‌شود و آرزو می‌کنم کاش جای آنها بودم. درست است که امروز خودکشی کردم و موفق نشدم ولی اگر یک قاتل مرا می‌کشت حداقل کمی به من اهمیت می‌دادند و دل مردم برایم می‌سوخت. کمی سرم را تکان دادم تا به افکار پوچ و بیهوده‌ام فکر نکنم، هر چند که در واقعیت این کار را نکردم؛ زیرا درد سرم همین‌گونه که کاری نمی‌کنم امانم را بریده است، دیگر چه برسد بخواهم آن را تکان دهم.
- چرا پلیس‌ها کاری نمی‌کنن؟ باید همین‌‌جوری منتظر بمونیم تا نفر بعدی کشته بشه؟
نگاه تمسخرش را از حیاط بیمارستان گرفت و به من دوخت.
- فکر نمی‌کردم کسی که می‌خواسته خودش رو بکشه الان به فکر جون مردم باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
حرف‌هایش شاید از دیدگاه او درست بودند ولی من آنها را یک مشت سخن‌های پوچ و بی‌منطق می‌دیدم.‌ او هیچ‌چیز از من نمی‌دانست و مرا اینگونه قضاوت می‌کرد، این ته بی‌انصافی نیست؟ به روح مادرم که جانش را از دست داده، هست.
- توکا، یه بارم شده طرف مقابلت رو در نظر بگیر.
از شنیدن صدایم کمی تعجب کردم، صدایی که در آن حرص و درد قاطی شده بودند و ترکیب زیاد جالبی هم ایجاد نشده بود. ولی انگار این موضوع برای توکا اهمیتی نداشت و حرفم بیشتر برای او آزار دهنده بود. هر چند صورت خونسرد و بدون هیچ‌گونه احساسی این را نمی‌گفت. ولی امان از دستی که مشت شده بود و تمام افکاری که در مغزش به پرواز در آمده بود را نشان می‌داد. دست مشت شده‌اش را بالا آورد و چند بار بر روی پیشانی‌اش کوباند. لب‌های صدفی شکلش را به حالت لبخند که چه عرض کنم، بیشتر شبیه به نیشخند بود کش داد و دهانش را به سخن باز کرد:
- اگه طرف مقابلم رو در نظر نمی‌گرفتم که الان زنده نبود.‌ الان به جای خوابیدن روی تخت بیمارستان باید توی سردخونه سر می‌کرد.
ابروان قهوه‌ای نه چندان پر پشتم را در هم کشیدم و نگاه خشمگین طوسی‌ام را میخ چشم‌های خونسرد زغالی‌اش کردم.
تا کی می‌خواست مرا تهدید کند؟ آزارم دهد و روی مخم که دیگر کار نمی‌کرد راه برود؟ چرا یک‌بار رفتارهایش مناسب نبود و در لحظه عوض می‌شد؟ به قول پرستار برایم یک رفیق کیمیا و نایاب بود ولی چرا با حرف این را بروز نمی‌داد؟ مگر فقط باید برایم کاری کند؟ چرا یک‌بار با حرف‌هایش آرامم نمی‌کرد؟ اصلاً نمی‌خواهد به من آرامش و روحیه دهد، همان بیشتر احساساتم را لطمه وارد نکند بنده راضی هستم. هر چند با گفتن این حرفش بیشتر از آنکه ناراحتم کند بدون هیچ‌گونه حسم کرد و همان صورت بی‌روح و تحقیرآمیز را تقدیمش کردم و با همان صدای نه چندان جالب، لب زدم:
- منو داری از چیزی می‌ترسونی که آرزومه؟
تک‌خندی زد و با مسخرگی نگاهش را در اطراف چرخاند. خنده‌اش‌ بیشتر اوج گرفت و کم‌کم داشت به قهقهه تبدیل میشد ولی به یک‌باره ساکت شد و نگاه سرد و مرده‌اش را اسیر چشم‌هایی که دیگر بی‌روح نبودند و تنها بهت و اندکی ترس در آن نهفته بود، کرد.
- الان مرگ برات آرزو شده؟
دوباره خنده‌ای سر داد ولی این‌بار از عصبانیت بود نه چیز دیگری! دست‌هایش را به پهلویش گرفت و پای چپش را عصبی روی زمین می‌کوبید، بار آخر نتوانست تحمل کند و سرانجام فریاد بلندی سر داد:
- د آخه عوضی تو همین‌جوری داری میگی مرگ‌ آرزومه درحالی که خیلیا برای اینکه یه شب بیشتر زنده بمونن چه کارهایی که نمی‌کنن. برای اینکه شکم بچه‌ی گرسنه‌شون رو سیر کنن خودشون خاک می‌خورن که فقط شکم خودشون رو سیر کرده باشن، اون‌وقت تو، تو داری میگی مرگ آرزوته؟که
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
پس از شنیدن سخن‌هایش خود را در دنیای دیگری می‌دیدم.
او... او در کمال بی‌انصافی درست می‌گفت و من فرد خودخواهی بیش نبودم. ای کاش می‌توانستم اعتراضی کنم و حرف دلم را محکم بر صورت او بکوبانم ولی... .
ولی اگر با تمام وقاحت در برابر او زبان باز می‌کردم و می‌گفتم که جان من است، هر کار دلم می‌خواهد انجام می‌دهم و به هیچ‌کسی هم مربوط نیست،‌ شرط می‌بندم تصورات خوبی راجع به من در ذهنش ایجاد نمیشد.
اینکه می‌گفتم آن مردم دارند برای زنده ماندن تلاش می‌کنند من که نمی‌خواهم، شاید از من متنفر میشد.
برای همین تنها سکوت کرده و نظاره‌گرش شدم. لبانم را چسب زده بودند و توان سخن گفتن را از آن دزدیده بودند و جالبی قضیه‌ی دیگر، حرف نزدن توکا بود. او هم چیزی نمی‌گفت و با همان قد و قامتی که با کفش‌های نیم‌بوت مشکی بلند شده بود و دست‌هایش را پشتش قرار داده و به من نگاه می‌کرد.
آن چشم‌های کشیده‌‌ای که مژه‌های بلندش نه تنها زیبایی بلکه ابهت و جذبه را به آن بخشیده بود کلام اعتراض و سخن را از من گرفته بود. گاهی با خود می‌گویم اگر چشم‌هایش رنگ دیگری داشتند شاید آنقدر از جذبه را در خود جا نمی‌دادند ولی این رنگ نافذ و تیره، کار خودش را کرده بود.
هر چند نمی‌توانم بگویم تنها چهره‌اش است که ترس را به جان قلبم می‌اندازد. هر ک.س اندام ورزیده‌اش را هم ببیند می‌داند نباید با او کل‌کل کند. تمام وجودش ساخته شده بود برای زنده ماندن! چیزی که من حتی یک‌کدام از آنها را ندارم. با شنیدن صدای باز شدن دوباره‌ی در، دست از خودزنی افکارم برداشتم.‌ نگاهم را به پیرمردی که قد بلند و اندامی لاغر داشت کشیدم. با دیدن یونیفرم بلند سفیدی که حداقل تا زانوی پایش کشیده شده بود فهمیدم دکتری‌ست که زیادی دیر کرده است.
چشم‌های کوچک‌ آبی‌رنگش که عینکی آن را پنهان کرده بود را به سمت من سوق داد و دستی بر ریش‌های پروفسوری سفیدش کشید. با صدا قدم برداشت و خودش را به سمت تختم رساند. بدون هیچ‌گونه توجه‌ای به توکا با صدایی بم که کمی لرزش در آن نهفته بود شروع به حرف زدن کرد:
- خانم یکتا درسته؟
متعجب از اینکه فامیلم را می‌داند چشم‌هایم را ریز کرده و کمی آنالیزش کردم تا ببینم نکند از فامیل‌های مادر نه چندان تنی‌ام باشد. هر چقدر بیشتر چشم‌هایم را از بالا به پایین و از پایین به بالا می‌‌بردم نمی‌دیدم شخصی در فامیل باشد که صورتی استخونی و چروکیده و همچنین بینی استخونی داشته باشد.‌ همگی از پیر تا جوان هزار جور عمل زیبایی روی خود پیاده کرده بودند که شکایتی ندارم زیرا صورت آنهاست و این موضوع نه به من آسیبی می‌رساند و نه ربطی به
من دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,922
مدال‌ها
2
برای همین سوالی که در ذهنم ایجاد شده بود را به زبان آوردم:
- شما از کجا می‌دونین فامیلیم یکتاست؟
خنده‌ی دندان نمایی کرد که دندان‌های سفید و ردیفی‌اش را به نمایان گذاشت. حقیقت را بخواهم بگویم، انتظار نداشتم حتی یک‌کدام از دندان‌هایش نیافتاده باشد ولی مثل اینکه نسل قدیم بیشتر مراقب خود هستند و به خود اهمیت می‌دهند.
- فامیلیت این بالا زده دخترم.
راستش را بخواهم بگویم از این کلمه‌ای که شنیده بودم هیچ احساس خوشایندی نداشتم و تازه جمله‌ی قبلش که نتیجه ضایع کردن من را می‌داد،‌ نمی‌گذاشت تا به کلمه‌ی «دخترم» فکر کنم. سرفه‌ای به ظاهر سر دادم و نگاهم را به دور و اطراف کشاندم تا با آن چشم‌های خندان روبه‌رو نشوم ولی مثل اینکه آن پیرمرد از این موضوع خوشش آمده بود و به‌جای معاینه من می‌خواست این بحث را ادامه دهد:
- از دختر رئیس بیمارستان انتظار نمیره ندونه اسم و فامیل هر بیمار رو بالای سرش می‌زنن.
با اخم نگاهم را میخ دیوار کردم. نمی‌خواستم به پیرمردی که قصد توهین مرا داشت نگاه کنم و خب نداشتن جواب نیز بی‌تأثیر نبود.
- از دکترهای اینجا هم انتظار نمیره به‌جای معاینه کردن مریض حرف‌های بی‌ربط بزنن.
صدای خشمگین توکا که سعی بر کنترل کردنش داشت گوشم را نوازش داد. لبخندی نه چندان دلنشین از حمایت زیرپوستی که تقدیمم کرده بود، روی لبانم شکل گرفت. ولی گویا پیرمردی که به ظاهر نقش دکتر را داشت زیاد از سخنی که از دهان توکا خارج شده بود خوشش نیامده بود. این را از ابروان مشکی در هم رفته‌‌اش فهمیده بودم. بار دیگر صدای بمی که دیگر حالت خوشش را از دست داده بود و کمی حرص درونش نهفته بود فضای اتاق را کمی دلسرد کرد.
- یعنی توئه بچه داری میگی من دکتر نیستم؟
حتی یک‌کدام از اجزای صورت توکا تکان نخوردند و فقط کمی چشم‌هایش را خمارتر کرد تا بی‌اهمیت بودن حرف دکتر را بیشتر نشان دهد. دست‌هایش را در جیب هودی مشکی‌اش فرو برد و با صدا قدمی به‌سمت دکتر برداشت.
- پس اگه دکتری فقط کارتو زودتر انجام بده.
دکتر که دیگر از جو شوخی و خنده بیرون آمده بود، ابروانش را بیشتر در هم داد و صدایش را صاف کرد. سرش را به مقدار بسیار کمی به سمت من به چرخش در آورد و تنها نیم‌نگاهی نثار من کرد. دوباره نگاهش را از من گرفت و به توکایی که با همان حالت قبل نظاره‌گرش بود، داد.
- حال بیمارت خوبه!
در همان لحظه در اثر دردی که درون سرم ایجاد شده بود آخی زیر لب گفتم. زبانم را به دندان گرفتم و دستم را روی سرم گذاشتم. چشم‌هایم از درد نیمه باز شده بود و توانستم ابروهای مشکی بالا رفته‌ی توکا را ببینم. رو به دکتر کرد و با صدایی که تردید و شک در آن موج می‌زد، گفت:
- مطمئنی حالش خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین