- Feb
- 3,242
- 6,922
- مدالها
- 2
تکخندی به افکار پوچ و بیهودهام زدم و دستم را روی زانوهایم نهادم و برخاستم. فکر کردن به این چیزها تنها داغ دلم را بیشتر میکرد. با فکر کردن به این چیزها قصد خودکشی را دارم؟ دیدن این خانه به اندازهی کافی برای گرفتن جانم بس است. نگاهم را بهسمتش سوق دادم.
دیگر اثری از گلدانهای رنگارنگی که جلوی ایوان خانه را میگرفتند نبود. آلاچیقهای چوبی مانند گذشته به چشم نمیآیند. طرحهای قدیمی رنگارنگ که روی دیوارهای خانه قرار داشتند اینک کمرنگ شده بودند.
یعنی هنوز چایی روی سماور تازهست؟ و یا کرسی وسط خانه گرم است؟ چرا دیگر عطر خوش اسفندی که هربار در این خانه را میگشودم بویش بینیام را قلقلک میداد دیگر به مشامم نمیرسد؟
حتی دیگر نمیتوانم سبد میوهای که داخل حوض ریخته میشد را ببینم. گلدانهای سفالی دیگر توجهام را جلب نمیکند. شک ندارم عکسهای قدیمی خانه هم دیگر به چشم نمیآیند. این خانه بدون آنها رنگ و لعابی ندارد.
اکنون تنها سپیدی برف خود را به کرسی نشانده، حتی حس و حال زمستانهای آن زمان را ندارد. با تصور زمانی که با شوق و ذوق خودم را به آغوش برفهای اینجا میسپردم، قطرهای اشک از چشمانم سرازیر شد. این برفها روزی لبخند را تقدیم من میکردند و اکنون... .
دستم را روی صورتم کشیدم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. اینجا بودن دیگر بس است. فکر میکردم اگر به اینجا بیایم درد دلم آرام میشود ولی، اشتباه فکر میکردم.
جز زنده کردن خاطرات، کمکی به من نکرد. دیگر کمکش را هم نمیخواهم. نگاهم را برای آخرین بار به خانهی قدیمی با درهای چوبی دادم. لبخندی زدم و قدمی بهسمت عقب برداشتم. دستم را به حالت خداحافظی تکان دادم و سپس به خانه پشت کردم. قدم از قدم برداشتم و هرطور که بود خود را به در حیاط رساندم. دستم را برای آخرین بار رویش کشیدم. خدانگهدار! شاید دیگر نتوانم به اینجا سر بزنم. پس این خانه و کاشانه را به تو میسپارم. مانند خانوادهات از اینجا مراقبت کن، میدانم که تو مانند من بیوفا نیستی.
نتوانستم! نتوانستم تحمل کنم و در آخر اشکهایم سرازیر شد. در را محکم بستم و به سمت ماشین پا تند کردم.
در ماشین را باز کردم و روی صندلیاش نشستم. فرمان را محکم در دستم فشردم و در آخر سرم را محکم به آن کوبیدم. پیدرپی! با خشم، عصبانیت، غم، اندوه و یا هر چیز دیگری که میتوان رویش نام گذاشت. دندانهایم را لرزان روی هم فشردم. تمام توانم را جمع کرده بودم تا گریه نکنم ولی... نمیشود. پدربزرگ و مادربزرگت را از دست بدهی و ناراحت نباشی؟ گریه نکنی؟ مگر میشود؟ به خداوندی خدا که نمیشود. هرچند که این دم آخری در حقشان بد کردم. خواستهی آنها را میدانستم و اجابت نکردم. صدای مادربزرگم که بهخاطر پیریاش میلرزید در گوشم اکو میشد. در حقتان کوتاهی کردم. مرا ببخشید! باید به حرفهایتان گوش میکردم و تنها به خود فکر نمیکردم. مرا ببخشید برای خودخواه بودنم. اگر خودخواه بازی در نمیآوردم، شما الان در کنارم بودید. توکا راست میگفت، من زمانی که باید کاری میکردم، نکردم. پس حق آبغوره گرفتن را ندارم.
دیگر اثری از گلدانهای رنگارنگی که جلوی ایوان خانه را میگرفتند نبود. آلاچیقهای چوبی مانند گذشته به چشم نمیآیند. طرحهای قدیمی رنگارنگ که روی دیوارهای خانه قرار داشتند اینک کمرنگ شده بودند.
یعنی هنوز چایی روی سماور تازهست؟ و یا کرسی وسط خانه گرم است؟ چرا دیگر عطر خوش اسفندی که هربار در این خانه را میگشودم بویش بینیام را قلقلک میداد دیگر به مشامم نمیرسد؟
حتی دیگر نمیتوانم سبد میوهای که داخل حوض ریخته میشد را ببینم. گلدانهای سفالی دیگر توجهام را جلب نمیکند. شک ندارم عکسهای قدیمی خانه هم دیگر به چشم نمیآیند. این خانه بدون آنها رنگ و لعابی ندارد.
اکنون تنها سپیدی برف خود را به کرسی نشانده، حتی حس و حال زمستانهای آن زمان را ندارد. با تصور زمانی که با شوق و ذوق خودم را به آغوش برفهای اینجا میسپردم، قطرهای اشک از چشمانم سرازیر شد. این برفها روزی لبخند را تقدیم من میکردند و اکنون... .
دستم را روی صورتم کشیدم تا جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم. اینجا بودن دیگر بس است. فکر میکردم اگر به اینجا بیایم درد دلم آرام میشود ولی، اشتباه فکر میکردم.
جز زنده کردن خاطرات، کمکی به من نکرد. دیگر کمکش را هم نمیخواهم. نگاهم را برای آخرین بار به خانهی قدیمی با درهای چوبی دادم. لبخندی زدم و قدمی بهسمت عقب برداشتم. دستم را به حالت خداحافظی تکان دادم و سپس به خانه پشت کردم. قدم از قدم برداشتم و هرطور که بود خود را به در حیاط رساندم. دستم را برای آخرین بار رویش کشیدم. خدانگهدار! شاید دیگر نتوانم به اینجا سر بزنم. پس این خانه و کاشانه را به تو میسپارم. مانند خانوادهات از اینجا مراقبت کن، میدانم که تو مانند من بیوفا نیستی.
نتوانستم! نتوانستم تحمل کنم و در آخر اشکهایم سرازیر شد. در را محکم بستم و به سمت ماشین پا تند کردم.
در ماشین را باز کردم و روی صندلیاش نشستم. فرمان را محکم در دستم فشردم و در آخر سرم را محکم به آن کوبیدم. پیدرپی! با خشم، عصبانیت، غم، اندوه و یا هر چیز دیگری که میتوان رویش نام گذاشت. دندانهایم را لرزان روی هم فشردم. تمام توانم را جمع کرده بودم تا گریه نکنم ولی... نمیشود. پدربزرگ و مادربزرگت را از دست بدهی و ناراحت نباشی؟ گریه نکنی؟ مگر میشود؟ به خداوندی خدا که نمیشود. هرچند که این دم آخری در حقشان بد کردم. خواستهی آنها را میدانستم و اجابت نکردم. صدای مادربزرگم که بهخاطر پیریاش میلرزید در گوشم اکو میشد. در حقتان کوتاهی کردم. مرا ببخشید! باید به حرفهایتان گوش میکردم و تنها به خود فکر نمیکردم. مرا ببخشید برای خودخواه بودنم. اگر خودخواه بازی در نمیآوردم، شما الان در کنارم بودید. توکا راست میگفت، من زمانی که باید کاری میکردم، نکردم. پس حق آبغوره گرفتن را ندارم.
آخرین ویرایش: