جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [قرابیه] اثر «اسما براتیان و زهرا محمدی کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [قرابیه] اثر «اسما براتیان و زهرا محمدی کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 690 بازدید, 9 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [قرابیه] اثر «اسما براتیان و زهرا محمدی کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
عنوان: قرابیه
ژانر: عاشقانه، طنز، جنایی
نویسنده‌گان: اسماء براتیان، زهرا محمدی
عضو گپ نظارت: (۱۰)S.O.W

خلاصه: او کسی نبود که بگذارد آن را مانند عروسک خیمه شب بازی تکان دهند و به هر ساز که می‌خواهند برقصانند. قشر قوی خواهان سکوتش بودند ولی پس تعصب چه می‌شود؟ پس معرفت چه می‌شود؟ تمام راه را اشتباه رفت و تنها درستی راهش عاشقی بود در جایی که نباید عاشقی می‌کرد، فردی اشتباه اما به درستی مجنونش شد!

مقدمه: من را از کناره‌های گرد و قبار زندگی بیرون بیاورید، ذره‌ای دیگر تا رهایی، تقلا نیازمندم. بیا قول دهیم گریه نکنیم. اگر زندگی بی‌رحم است؛ اشک‌هایمان را پاک کنیم و برخیزیم!
زندگیمان را شیرین کنیم. همانند شیرینی عاشقیمان، قرابیه!
نمی‌دانم چه شد، همه‌ چیز همانند فیلمی بود که بر روی دور تند بود. در آنی تمام مردم روستایم گرفتار مردی شدند که همانند ابلیس بود؛ در آنی آدمی اشتباه همانند مجنون برایم عاشقی کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

_ نفس _

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,238
3,485
مدال‌ها
5
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,548
مدال‌ها
4
قفل قدیمی را به در زدم و کلید را در قفل چرخاندم. بعد از اطمینان از قفل شدن در مغازه‌ام شروع به حرکت در کوچه‌ی تنگ و تاریک روستا کردم. صدای طبل زدن از فاصله‌ی کمی به گوش می‌رسید. امشب دردانه کوچکی به جمع تقریباً کوچک و صمیمی روستا اضافه شده بود. به در خانه‌ی فاطمه و اسد که رسیدم. جلوی در ایستادم. با لبخند به رقص فاطمه با لباس محلی‌اش خیره شدم. سنگینی نگاهم را حس کرد و ضربه‌ای روی شانه‌ی اسد که کودکش در بغلش بود زد. هر دو برایم با خوشحالی دست تکان دادند. با لبخند دستی تکان دادن و به سمت خانه رفتم.
به خانه که می‌رسم.چند ضربه محکم به در چوبی می‌کوبم تا اهالی خانه خبردار بشوند آمده‌ام. بابا در را باز می‌کند و با دیدنم با صدای بم و آرامش میگوید:
- سلام بابا جان، خوش اومدی!
صدای دلنشین مامان را از پشت سر پدرم می‌شنوم:
-کیه آقا محمد؟
قبل از این‌که پدر چیزی بگوید با صدای رسا و شادی می‌گویم:
- سلام فرشته خانوم!
بابا دستان گرمش را پشت سرم می‌گذار و به داخل خانه‌ی نقلی‌مان هدایتم می‌کند. مامان که روی حصیر نشسته و مشغول دوخت‌ و دوز است، چشم‌‌هایی که همچو موهایش حنایی است را به چشمانم از او به ارث برده‌ام می‌دوزد. به سمتش می‌دوم و بدن نحیفش را به آغوش می‌کشم و او را به آغوش می‌کشم که با وسواس مخصوص خودش می‌گوید:
-دخترم مگه نمی‌دونی من از بغل و این‌جور چیزا بدم میاد، آدم رو خفه می‌کنی!
سعی می‌کند مرا از خودش جدا کند که محکم‌تر او را بغل می‌کنم، تک خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم:
- آخه مامان خانوم، فرشته خانوم! من شما رو بغل نکنم پس کی رو بغل کنم؟ ها؟!
اخم روی پیشانی‌اش از بین می‌رود و با شیطنت به بابا نگاه می‌کند:
فرشته: بابات رو بغل کن.
از بغلش جدا می‌شوم که بابا می‌گوید:
- دخترم نمی‌خواد من رو بغل کنی، برو لباس‌ عوض کن بیا شامت را بخور.
سری تکان می‌دهم و پل‌های چوبی را با سرعت بالا می‌روم. به اتاق دوازده متری‌ام که می‌رسم کوله‌ام را گوشه‌ای پرت می‌کنم. آدم بی‌نظمی نبودم اما آن‌قدری گرسنه بودم که تنها چیزی که به آن توجه داشتن بوی پلوی آذری بود که مامانم درست کرده بود! در کمدم را باز کردم و آرکالیک لباسی که هر دختری در روستا آن با رنگ مختلفی داشت را به تن کردم.کوینک را هم روی لباسم پوشیدم و شال حریر بلندم را سر کردم برای و ثابت نگه داشتنش از کلاه برک‌ استفاده کردم.
 
آخرین ویرایش:

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,548
مدال‌ها
4
در اتاقم را باز می‌کنم، که صدای بابا و مامان را می‌شنوم که گویا درمورد موضوعی بحث می‌کردند:
فرشته: الان باید چیکار کنیم محمد؟ ما که این همه پول نداریم!
شنیدن همین حرف از زبان مادرم کافی بود تا احساس کنجکاوی در ذهنم فعال شود و برای این که کمی از کنجکاوی‌ام کاسته شود پشت در قایم می‌شوم و به حرف‌هایشان گوش می‌سپارم:
محمد:نمی‌دونم فرشته، خودمم درگیرم. اصلاً اعتماد به اون مرد کار درستی نبود!
مادرم زیر لب (هیسی)می‌گوید و لب می‌زند:
-آروم ممکنه آیلین بشنوه! خب نمی‌شه راضیش کرد که بهمون مهلت بده؟
اخمی می‌کنم. یعنی چه؟ کدام مرد؟ کدام پول؟ این‌که آن‌ها چه چیزی را از من مخفی می‌کنند حسابی برایم سوال شده بود.
هیچ چیز از حرف‌هایشان نمی‌‌فهمیدم! چرا نباید از این موضوع خبر‌دار میشدم. دلم را به دریا می‌زنم و به سمت‌شان می‌روم و نقاب بی‌خیالی بر صورتم می‌زنم تا مبادا چهره‌ام، همه چیز را لو دهد و بفهمند فال‌گوش ایستاده بودم. وقتی دوباره بوی پلوی مامانم به مشامم رسید بی توجه به سوالات درون مغزم رو مامان غر می‌زنم:
-اَه! خیلی گشنمه! جون من اون پلو رو بیار که مردم از گشنگی.
مامان نگران از جایش بلند می‌شود و بابا اتاقک کوچک را ترک می‌کند.
مامان لبخندی تصنعی می‌زند:
-باشه دخترم!
به سمت حوض می‌روم و دست و صورتم را می‌شویم از پله‌های چوبی بالا می‌روم و سر سفره می‌نشینم و به سمت غذا حمله‌ور می‌شوم. زمانی که شام می‌خوردیم. هیچ‌ک.س حرفی درباره آن مسئله نمی‌زد.
گویا اصلا برای‌شان مهم نبود.
بعد از شام مثل بقیه روز‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم و خندیدیم. آن‌ها اصلا توجه‌ای به گفته‌های چند ساعت پیش نداشتند و من هم سعی می‌کردم بی‌خیال این قضیه بشوم؛ چون مامان فرشته متنفر بود از این‌که در موضوعی که به من مربوط نیست دخالت کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
با صدای زنگ تلفنم دست از ورز دادن خمیر بر می‌دارم. دست‌کش‌هایم را از دستم در می‌آورم و تلفن را جواب می‌دهم:
- بله؟
- سلام چطوری میمونکم؟
این صدا را به خوبی می‌شناختم. این صدای آتوسا‌ست، لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- عالیم تو چطوری دلقک؟ کار و کاسبی چطوره؟
ناگهان صدایش پر از خوشی می‌شود:
- وای! می‌دونی بابام چی‌کار کرده؟
ابرو‌هایم بالا می‌رود و با لحنی متعجب می‌گویم:
- چی‌کار کرده؟
با لحن ذوق زده‌ای کلمات را قر و قاطی کنار هم می‌گذارد:
- رفته بابا جونیم، برام کسب و کار راه انداخته؛ می‌دونی چی؟
منم مثل خودش با ذوق گفتم:
- نه بگو!
انگار ذوق و شوقی که داشت از سرش بیرون پرید که خیلی جدی گفت:
- چی بگم؟
با بی‌حوصلگی لب زدم:
- جون خودت کوتاه بیا! حوصله‌ی شوخی ندارم.
آتوسا: پدر جان، واسه‌ی ما یه قنادی زده!
من که عاشق شیرینی پزی بودم با خنده گفتم:
- حالا چرا نارحتی که گرفته؟ مگه بده؟!
جیغی کشید و با صدایی رسا گفت:
- دختر‌ه‌ی چشم سفید، من کی گفتم بده؛ گفتم ما می‌فهمی! یعنی باید بیای ور دلم عشقم.
عشقم را کشیده گفت که تک خنده‌ای کردم و
روی صندلی چوبی نشستم و با خستگی گفتم:
- اصلاً حرفشم نزن من که تموم زندگیم اینجاست!
با حرص گفت:
- می‌زنم دهنت‌ ها من کلی فکر و خیال کردم ب... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
- باشه چته تو! زود ترمز می‌بری، حالا تا ببینم چی میشه... .
آتوسا زیر لب غرید:
- به‌خدا می‌کشمت باید بیای. نیای خودم میام با دمپایی مثل سوسک لهت می‌کنم!
قبل از این که حرفی بزنم باز هم گفت:
- لطفا! من که تو رو خیلی می‌دوستم.
لب‌هایم به لبخندی کش آمد:
- به‌ یک شرط میام... .
سریع و بدون هیچ فکری گفت:
- هر چی جز غیر اخلاقی‌ قبوله!
نگاهی به خمیر شیرینی که روی میز بود کردم و گفتم:
- تو خودت غیراخلاقی هستی! من باید برم آتوسا... .
هول شده گفت:
- وایسا، وایسا! قط... .
کلافه تلفن را به رویش قطع کردم. حسابی سرم شلوغ بود و باید برای عروسی امیر‌ارسلان و الین کیک بزرگی درست می‌کردم. انبوه موهایم را از جلوی صورتم کنار زدم و دست‌های آردی‌ام را به سمت کلیپسم بردم و موهایم را بستم، حدود دو ساعت توی مغازه‌ام مشغول بودم که با صدای باز شدن در مغازه از اتاق شیرینی‌پزی بیرون اومدم و با دیدن بابای الین لبخندی زدم و گفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
- سلام عمو! احوال‌تون؟ دخترتون خوب هستن؟
لبخندی زد و گفت:
- هی! میگذره دخترم. الینم شکر خدا خوبه، کار و کاسبی چطوره؟
- خداروشکر.
عمو کیک‌تون ساعت هفت شب حاضر میشه چرا الان اومدید؟
با پرسیدن سوالم، عمو کمی هول شد و با اضطراب گفت:
- خب راستش چطور بگم دخترم؟!
نگران شدم و با فشار انگشتان دستم سعی کردم از استرسم کم کنم و گفتم:
- چی‌شده عمو؟
با استرس بر روی چهارپایه‌ی کوچیک کنارش نشست و گفت:
- دخترم، یک مردی هست که می‌خواد زمین‌های روستا رو بخره و گفته اگه نفروشیم، دار و ندارمون رو می‌سوزونه!
ناباورانه به عمو نگاه کردم و با حرص گفتم:
- کی همچين جرعتی کرده؟ مگه این روستا بی‌صاحبه که همچنین حرفی زده؟!
با چهره‌ای گرفته و غمگین لب زد:
- دختر گلم، این از این آدمای ساده پولدار که نیست! طرف یکی از سیاست‌مدار‌های ترکیه هست.
با عصبانیت گفتم:
- هرکی‌ می‌خواد باشه، عمو نادر نمی‌ذاره همچین اتفاقی بی‌افته، هرچی باشه اون خان‌‌ این روستاست.
کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت:
- نادر، این داداش بی‌عقل من قبول می‌کنه؛ من می‌شناسمش، نادر وارثی نداره، قطعا روستا رو ول می‌کنه! اون عاشق شهر‌های پر دوده!
با لحنی غمناک گفتم:
- عمو این‌طور توی دلم رو خالی نکن! زمین‌هامون رو بفروشیم چی‌کار کنیم؟ اصلاً این مرده کی اومده که کسی به من نگفت؟
به سمت جعبه‌ی شکلات روی میز رفت، شکلات کاکائویی از آن برداشت، انگار که فشارش افتاده بود.
همان‌گونه که شکلات را می‌خورد، بی‌قرارانه گفت:
- دخترکم چی‌کار کنم؟! میگه می‌خواد این‌جا کشت کنه و کلی حرف زده. کسی هم به تو نگفت تا دل‌نگرون نشی دخترم.
عادت‌شان بود، همیشه هروقت مشکلی پیش می‌آمد به جوان‌ها نمی‌گفتند. دل‌خور به سمت میزچوبی که بابا برایم ساخته بود رفتم و گفتم:
- باشه عمو، نگران نباشید بسپارید به خدا!
لبخند خسته‌ای زد و از جایش بلند شد و در همان حین که به سمت در خروجی مغازه می‌رفت گفت:
- خدا خودش بزرگه، حق‌ اون نانجیب رو هم می‌ذاره کف دستش! دخترم من بازهم بهت سر می‌زنم الان وقت نهاره، پاشو برو نهارت رو بخور.
 
آخرین ویرایش:

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,548
مدال‌ها
4
ابرو‌هایم از شدت شوک بالا پرید. یعنی درست شنیده‌ام؟
در خانه که باز شد با جمال درهم آتوسا رو‌به‌رو شدم. او اینجا چه می‌کرد؟ چطوری این‌قدر سریع به اینجا رسیده بود؟
با صدای تیزش به خودم آمدم که گفت:
- بلاخره گیرت آوردم بیشعور، عروسی داشتی و به من نمی‌گفتی ها! دختره‌ی فلان شد... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
- یواش‌تر! مگه عروسی منه که بهت خبر بدم؟
با چین و شکن، چشمانش را درشت کرد و دلخور گفت:
- هرچی حالا! بیا تو.
و اندام ریز نقشش را عقب کشید. وارد خونه شدم که نگاهم به کیف مرد عنکبوتی آتوسا افتاد. این دختر کی بزرگ می‌شود؟ چه زمانی؟
نگاهم را دنبال کرد تا به کیفش رسید. جلوی خنده‌ام را گرفته بودم، لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:
- خوشگله؟ تازه گرفتم، این جذاب‌ترین بین بقیه کیف‌ها بود.
چهره‌ام را در هم کردم و با نهایت صداقت جوابش را دادم:
- این که خیلی خزه!
مامان که به سمتمان آمد نظرم به موهای بافته‌ شده‌اش جلب شد که با اخم ریزی نگاهم کرد:
- دختر این کیف خزه؟ این جنسش فومه!
هردو با چهره‌های وا رفته نگاهم مامان می‌کردیم.
آتوسا خنده ناهنجاری سر داد و لحظه‌ای خنده‌اش را خورد. خواست چیزی بگوید که زمان را نکشتم و دستم را جلوی دهانش گذاشتم و بی‌حوصله رو به مامان گفتم:
- منظورم از اون خز بود که به عامیانه می‌شه تکراری مامان جون!
مامان با این حرفم شونه‌ای بالا انداخت و با لحن بازمزه‌ای لب زد:
- دیگه نبینم کلمات اجق و وجق درست کنید تحویلم بدید... .
با لبخند کج و کوله‌ای سرن با به معنی اطاعت تکان دادم. مامان دست به کمر به دستم که جلوی دهان آتوسا بود اشاره کرد. بی‌چاره صورتش سرخ شده بود، سریع دستم را برداشتم که جیغ و دادش را سر داد:
آتوسا: می‌خوای خفم کنی؟ متنفری ازم بگو تکلیفم باهات مشخص بشه!
مامان با تأسف سری برای‌مان تکان داد و رفت پیش شیر‌آب و مشغول شستن مرغ شد. با خنده لپ آتوسا را کشیدم و گفتم:
- تو چرا انقدر نمکی؟ بیا بریم تو ببینم... .
لبخند ژکوندی زد و دستم را گرفت و گفت:
آتوسا: تو چشم‌هام‌نگاه کن!
این‌قدر جدی این حرف را زد که به چشم‌هایش نگاه کردم به خودش اشاره کرد و گفت:
- واقعا بانمکم؟
خواستم چشم ازش بگیرم که جیغ زد:
- نکنه می‌خوای با دست‌هام جفت چشم‌هات رو نگه دارم؟ نگاهم کن ببینم!
 
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
با خنده دیدگانم را حواله‌ی چشمان آبی رنگش کردم که گویا اعتماد به نفسش بالا رفت که مغرور گفت:
- جون! چه جذابیتی دارم.
از خنده لب گزیدم و با تبسم گفتم:
- تو خیلی‌خیلی بامزه‌ای عشق زباله‌‌ای من.
آتوسا لبخندی بر لب زد و با مسرتی که در جانش شکفته بود گفت:
- تو هم مگس منی بچه!
با خنده دستش را کشیدم و به داخل اتاقم بردم، مثل کودکان کنجکاو، تمام اتاقم را کنکاش کرد و در آخر سرش را از کمدم بیرون آورد و با اشاره به لباس‌های محلی‌ام گفت:
- یکی رو بده بپوشم، از این لباس‌های شهری خسته شدم... .
سری تکان دادم و لحنی پر‌متانت لب زدم:
- کدوم رو پسند کردی؟
با ذوق دستش را به سمت یکی از پیراهن و دامن‌هایم برد و گفت:
- این یکی که سفید و صورتیه!
لباس را برایش در آوردم و به دستش دادم، از اتاق بیرون رفتم تا هم او لباسش را بپوشد و هم من سفره را برای ناهار خوشمزه‌ای که آنای من خلق کرده‌ است پهن کنم.
در را بستم و هنوز یک قدم بر نداشته بودم که بانگ آتوسا بلند شد:
آتوسا: آیلی جونم... .
با چهره‌ای بستوه در اتاق را باز نمودم و بلافاصله فرسوده گفتم:
- جونم؟!
آتوسا درحالی که باسنش را به عقب داده بود و تنها پیراهنش را عوض کرده بود، ژست مدلینگ‌ها را گرفته بود. با دلقک بازی همیشگی‌اش گفت:
- جون می‌بینی چه جذاب شدم!
با دیدن رخسار بامزه و زیبایش انگار خستگی‌ام که نشأت گرفته از کار زیاد بود هم‌آغوش کَس دیگری شد که با خنده لب زدم:
- مخ من رو که قبلا زدی! سریع دامنت رو بپوش بیا ناهار.
دستش را روی چشمش گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد:
- ای به چشم باجی(خواهر).
بوسی در هوا برایش فرستادم که سریع در اتاقم جیم زد، قابلمه برنج را که در حیاط گذاشته بودیم تا کمی از دمایش کم شود را آوردم و کناره سفره نشستم. مشغول کشیدن برنج در بشقاب‌ها بودم که مامان با ماهیتابه‌ای حاوی کوکو سبزی روی تختی که توی حیاط گذاشته بودیم نشست و گفت:
- آتوسا قیزم؟!
دهن باز کردم تا چیزی بگویم که آتوسا با آن لبا‌س‌های محلی که به زیبایی بر تنش نشسته‌ بود از پله‌های چوبی پایین آمد و با عشوه کناره‌های لباسش را گرفت:
آتوسا: اینجا هستم آنا‌ جونم!
با اخم گفتم:
- به آنا من آنا نگو!
تنه‌ای بهم زد و با پرویی که گمانم ذاتی بود گفت:
 
آخرین ویرایش:

زرطلا

سطح
2
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
553
3,548
مدال‌ها
4
- بله جونم! پس چی فکر کردی؟ تو آنای منی!
زمانی که کلمه‌ی آخرش را گفت، با دست محکم بر سی*ن*ه‌اش کوبید. سرش را تکان داد و باز با محبتی که به نظرم زیادی خشن بود، گفت:
- تو جون منی! جون... .
مادرم که با تبسم همیشگی‌اش به ما خیره بود، تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خدا نکشتت بچه!
متعجب به مادرم نگاه کردم که آتوسا مانند آهویی بی‌مأوا، شتابان به سوی مادرم رفت و او را به آغوش گرمش مهمان کرد.
مادرم دستانش را دور او حلقه کرد و با محبت مادرانه‌ای آرام پشتش را نوازش کرد. با حسادت، سگرمه‌هایم را در هم کشیدم و با یادآوری دیشب که مادر مرا به زور بغل کرده بود گفتم:
- خدا شانس بده فری خانم! خوب آغوش‌تون واسه‌ی رفقای ما بازه.
آتوسا در آغوش مادرم قاه‌قاه خندید که مادرم با دستانش، به من اشاره زد و با خنده گفت:
- بیا نمیری از حسودی بچه.
دست به سی*ن*ه پوزخندی زدم، با نگاهم به آتوسا اشاره کردم و درحالی که سعی می‌کردم مسرتی به خاطر نمایشی که آغاز کرده بودم، بر لبم جای ندهم گفتم:
- دیگه همه چی بین ما تموم شد؛ باید فکرش رو از قبل می‌کردی.
مادر که گویا حرفم را جدی گرفته بود، مستحکم‌تر آتوسا را بغل کرد. رویش را برگرداند گفت:
- دختره‌ی نمک نشناس!
آتوسا بر پشت کمر مادرم کوبید و با شادی گفت:
- ننه شوخی‌ می‌کنه! به دل که نگرفتی؟
با شنیدن این حرف از زبان آتوسا پشیمان شدم‌ و دیدگان دلواپسم را حواله‌ی مادرم کردم. هیچ‌ وقت دوست نداشتم او را ناراحت کنم، پس با ندامت گفتم:
- ببخش مامان! منظوری نداشتم، بخشیدی؟
مادرم با نگاهی مملو از دلخوری گفت:
- بخشیدمت.
لب و لوچه‌ام را آویزان کردم و همانند بچه‌ها گفتم:
- راستکی؟
خندید و سرش را از روی تأسف تکان داد و گفت:
- بخشیدمت. حالا بیا بغلم!
دستانش را از دور آتوسا باز کرد که
چشمی گفتم و سریع به سمت آغوشش خیز برداشتم و او را در بر کردم.
هر دو در آغوش سرشار از محبت او بودیم که بوسه‌ای سرشار از محبت بر روی سرمان گذاشت. ناگهان هینی گفت و پس کله‌مان کوبید.
درد عجیبی بر سرم پیچید که دستم را روی سرم گذاشتم، اما آتوسا تنها خندید و چیزی نگفت. مادرم پس از آشوبی که به پا نمود، شوکه به سفره‌ی غذا نگاه کرد و غرولندکنان درحالی که نون را سر سفره می‌گذاشت گفت:
- خدا لعنتتون کنه! غذا سرد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,220
مدال‌ها
5
آتوسا با هول مشغول خوردن غذا شد، من هم می‌خواستم شروع کنم که صدای در بلند شد. از جایم بلند شدم و با عجله گفتم:
- من باز می‌کنم!
از روی تخت بلند شدم و بدو‌بدو به سمت در رفتم، در را با کردم و با دیدن بابا با کلی چوب بسته شده بر روی کمرش با ذوق چوب‌ها را از او گرفتم:
- خوش اومدی زندگیم!
با سر به زیر و حالی گرفته تشکر کوتاهی کرد و از کنارم بدون این‌که بوسه‌ای مانند همیشه روی گونه‌ام بکارد از کنارم می‌گذرد. به سمت سفره‌‌‌مان رفتم که روی تخت پهنش کرده بودیم، کنار آتوسا نشستم و بی‌حوصله مشغول خوردن غذایم که پلو ماهی بود شدم‌. می‌دانستم چرا این‌گونه حال بابا گرفته است؛ تنها دلیلش آمدن مردی بود که قصد خرید زمین‌های روستا را داشت! مامان هم با دیدن حال بابا حالش گرفته شد، چند دقیقه را در سکوت‌ مشغول غذا خوردن بودیم. با تمام شدن غذا همگی سریع ظرف‌ها رو جمع کردیم و خواستیم متفرق بشویم که بابا گفت:
- لطفا بیاید بشینید باهاتون حرف دارم.
همه باز بر روی تخت برگشتیم که بابا رو به من و آتوسا گفت:
- آیلین، دخترم! می‌دونم که از قضیه اون مردی که می‌خواد زمین‌های روستا رو نابود کنه باخبری... .
مامان بین حرفش پرید و با هول و استرس گفت:
- آقا نمی‌خواد بگی، این قضیه کار آیلین نیست.
آتوسای بی‌خبر با چشم‌های گرد شده به من نگاه کرد و بابا با متانت لب زد:
- قزم؟
آروم گفتم:
- جانم بابا؟!
خسته‌ دستی بر پیشانی‌اش کشید.
بابا: تو دختر خیلی قوی هستی. به‌ سلامتی وکیل این روستایی! تو می‌تونی یک کاری کنی که این مرد زمین‌هامون رو از ما نگیره؟!
وقتی وکیل شدم قول دادم فقط برای مردم روستایم از مدرکی که داشتم استفاده کنم.‌ چند سالی را با آتوسا در دانشگاه وکالت به سر بردیم و در همان‌‌جا هم با آتوسا آشنا شدم. با گرفتن پروانه وکالتم باز هم به روستا برگشتم. آدم زیاده‌ خواهی نبودم و کار کردن توی کارگاه شیرینی پزی که از هفده یا هجده سالگی پدرم به من واگذارش کرده من را راضی نگه می‌داشت، بی‌تردید گفتم:
- من برای دفاع از مردمم وکیل شدم. به روی چشم! هرکاری لازم باشه انجام میدم.
آتوسا که در بهت به سر می‌برد، آخر با شگرفی خطاب به پدرم گفت:
- عمو جون! می‌گفتید کمک‌تون می‌کردم. مگه با هم این حرف‌ها رو داریم؟!
پدرم با ندامت سر به پایین انداخت و گفت:
- دخترم همین‌جوری کم کمکمون نکردید! نمی‌خواستم... .
آتوسا به غمناکی میان حرف پدر پرید و گفت:
- نه... نه... اصلاً همچین فکری نکنید. شما‌ها خیلی هوای من رو داشتید... .
مکثی کرد و برای این‌که جو رو به ناراحتی نرود، با شعف‌ ادامه داد:
- انقدری هوام رو داشتید که هوا برای نفس کشیدنم کم اومده!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین