- Jun
- 1,810
- 32,480
- مدالها
- 3
چشم که باز کردم روی تخت، درون اتاقم در خانهی پدری بودم. چند لحظه مات به سقف چشم دوختم تا فهمیدم کجا هستم و چه شده. با درد پلکهایم را به هم فشردم. چشمانم هنوز میسوخت. سوزشی روی دستم احساس کردم. با بالا آوردن و دیدن آنژیوکت فهمیدم باز مریم پرستار بودنش را به رخ کشیده، نگاهم را گرداندم و سرمی خالی دیدم که به چوبرخت آویزان بود و از لولهی آن که به دستم وصل نبود، فهمیدم مدت زیادی را خوابیدهام. با کمی تعلل از جا برخاستم و لبهی تخت نشستم. خواستم آنژیوکت را از دستم خارج کنم، اما دردی که به محض لمس شدن ایجاد کرد، منصرفم ساخت. بلند شدم تا مریم را پیدا کرده و از او بخواهم آن را از دستم خارج کند. مانتویم را از تنم بیرون آورده و روی پشتی صندلی انداختهبودند، چون حدس میزدم رضا هنوز در خانه باشد، آن را برداشته و به تن کردم و بدون آنکه دکمههایش را ببندم، روسری را که مثل همیشه روی دستهی در آویزان بود، برداشته، روی سرم انداخته، گره زدم و از اتاق بیرون رفتم. از بالای پلهها نگاهم را به سالن دوختم. ایران، مریم و شهرزاد روی مبلها نشسته و رضا عصبی قدم میزد. همینطور که از پلهها پایین میرفتم با صدای گرفتهام گفتم:
- مریم! بیا این ماسماسکو از دستم در بیار.
با صدای من همهی نگاهها به طرفم چرخید. ایران پیش از همه گفت:
- بیدار شدی دخترم؟
مریم هم پشت به من نشسته و با شنیدن صدایم به طرفم برگشته بود گفت:
- صبر کن الان میام بازش میکنم!
اما قبل از اینکه حرکتی کند، صدای پرتحکم رضا مانع شد.
- قبلش بهمون بگو صبح کجا رفتی؟
با یادآوری حماقت صبحم اخم کردم.
- یه جایی رفتم دیگه.
رضا کمی پیش آمد.
- کجا سارینا؟
نمیخواستم حماقتم را برای کسی بازگو کنم.
- مهمه؟
- آره مهمه!
با دست به روی میز اشاره کرد.
- چکهای آقا چرا دست توئه؟ دستهچکت رو با خودت کجا بردهبودی؟
نگاهم به محتویات جیبم که اکنون روی میز بودند، افتاد و غم دلم تازه شد. اشک در چشمانم جمع شد، نمیخواستم چیزی بگویم، اما رضا دست بردار نبود. نزدیکتر آمد و با خشمی که کاملاً در کلامش مشهود بود گفت:
- سارینا! زود بگو صبح کجا رفتی و چیکار کردی؟
- مریم! بیا این ماسماسکو از دستم در بیار.
با صدای من همهی نگاهها به طرفم چرخید. ایران پیش از همه گفت:
- بیدار شدی دخترم؟
مریم هم پشت به من نشسته و با شنیدن صدایم به طرفم برگشته بود گفت:
- صبر کن الان میام بازش میکنم!
اما قبل از اینکه حرکتی کند، صدای پرتحکم رضا مانع شد.
- قبلش بهمون بگو صبح کجا رفتی؟
با یادآوری حماقت صبحم اخم کردم.
- یه جایی رفتم دیگه.
رضا کمی پیش آمد.
- کجا سارینا؟
نمیخواستم حماقتم را برای کسی بازگو کنم.
- مهمه؟
- آره مهمه!
با دست به روی میز اشاره کرد.
- چکهای آقا چرا دست توئه؟ دستهچکت رو با خودت کجا بردهبودی؟
نگاهم به محتویات جیبم که اکنون روی میز بودند، افتاد و غم دلم تازه شد. اشک در چشمانم جمع شد، نمیخواستم چیزی بگویم، اما رضا دست بردار نبود. نزدیکتر آمد و با خشمی که کاملاً در کلامش مشهود بود گفت:
- سارینا! زود بگو صبح کجا رفتی و چیکار کردی؟