جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,733 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
چشم که باز کردم روی تخت، درون اتاقم در خانه‌ی پدری بودم. چند لحظه مات به سقف چشم دوختم تا فهمیدم کجا هستم و چه شده. با درد پلک‌هایم را به هم فشردم. چشمانم هنوز می‌سوخت. سوزشی روی دستم احساس کردم. با بالا آوردن و دیدن آنژیوکت فهمیدم‌ باز مریم پرستار بودنش را به رخ کشیده، نگاهم را گرداندم و سرمی خالی دیدم که به چوب‌رخت آویزان بود و از لوله‌ی آن که به دستم وصل نبود، فهمیدم مدت زیادی را خوابیده‌ام. با کمی تعلل از جا برخاستم و لبه‌ی تخت نشستم. خواستم آنژیوکت را از دستم خارج کنم، اما دردی که به محض لمس شدن ایجاد کرد، منصرفم ساخت. بلند شدم تا مریم را پیدا کرده و از او بخواهم آن را از دستم خارج کند. مانتویم را از تنم بیرون آورده و روی پشتی صندلی انداخته‌بودند، چون حدس می‌زدم رضا هنوز در خانه باشد، آن را برداشته و به تن کردم و بدون آنکه دکمه‌هایش را ببندم، روسری را که مثل همیشه روی دسته‌ی در آویزان بود، برداشته، روی سرم انداخته، گره زدم و از اتاق بیرون رفتم. از بالای پله‌ها نگاهم را به سالن دوختم. ایران، مریم و شهرزاد روی مبل‌ها نشسته و رضا عصبی قدم می‌زد. همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتم با صدای گرفته‌ام گفتم:
- مریم! بیا این ماسماسکو از دستم در بیار.
با صدای من همه‌ی نگاه‌ها به طرفم چرخید. ایران پیش از همه گفت:
- بیدار شدی دخترم؟
مریم هم پشت به من نشسته و با شنیدن صدایم به طرفم برگشته بود گفت:
- صبر کن الان میام بازش می‌کنم!
اما قبل از اینکه حرکتی کند، صدای پرتحکم رضا مانع شد.

- قبلش بهمون بگو صبح کجا رفتی؟
با یادآوری حماقت صبحم اخم کردم.
- یه جایی رفتم دیگه.
رضا کمی پیش آمد.
- کجا سارینا؟
نمی‌خواستم حماقتم را برای کسی بازگو کنم.
- مهمه؟
- آره مهمه!
با دست به روی میز اشاره کرد.
- چک‌های آقا چرا دست توئه؟ دسته‌چکت رو با خودت کجا برده‌بودی؟
نگاهم به محتویات جیبم که اکنون روی میز بودند، افتاد و غم دلم تازه شد. اشک در چشمانم جمع شد، نمی‌خواستم چیزی بگویم، اما رضا دست بردار نبود. نزدیک‌تر آمد و با خشمی که کاملاً در کلامش مشهود بود گفت:
- سارینا! زود بگو صبح کجا رفتی و چیکار کردی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
نگاه اشکی‌ام را به او دوختم و ملتمس نامش را صدا زدم تا شاید دست از سرم بردارد. ایران هم بلند شد و به دفاع از من رضا را صدا زد. رضا بی‌آنکه نگاه از من بگیرد، دستش‌ را مقابل مادرش گرفت.
- نه مامان! بذارید بفهمم سارینا چیکار کرده؟
رضا تا مقابلم پیش آمد و‌ با نگاه به خون نشسته‌ای نگاهم کرد.
- زود بگو کجا رفته‌بودی که گوشیت هم خاموش بود؟
رضا با خشم منتظر پاسخ بود و من هم دیگر توانی برای تحمل فشار نداشتم. با صدایی که می‌‌لرزید زبان باز کردم.
- صبح رفتم دیدن سهراب!
ابروهایش را درهم کرد.
- سهراب؟
دیگر نمی‌توانستم به نگاه خشمگین رضا که دیگر هیچ اثری از برادر دلسوزم را نداشت، چشم بدوزم. نگاهم را چرخاندم و درحالی که لبم را به دندان گرفته بودم گفتم:
- سهراب نفیسی!
بهت‌زدنش را حس کردم و بعد از لحظه‌ای گفت:
- مگه اینجاست؟
سرم را تکان دادم.
- آره ...صبح دیدمش!
محکم گفت:
- خب؟
کمی تعلل کردم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- خب...رفتم چکای بابا رو با سه تا چک از خودم عوض کردم.
تعجب بقیه را که دیگر همگی سرپا ایستاده‌بودند، دیدم.
رضا با بهت گفت:
- چیکار کردی؟
بدنم به لرز افتاده‌بود.
- چک دادم.

رضا با صدای بلندی سرم فریاد کشید.
- غلط کردی!
از صدایش ترسیدم. سد خودداری‌ام شکست و به گریه افتادم.
- مجبور شدم... گفت بابا رو گرو گرفته... بابا نرسیده‌بود قبرستون... از آبروریزی ترسیدم... مجبور شدم... فکر کردم واقعاً راست میگه که بابا رو گرو گرفته.
خشم رضا هم فوران کرد.
- آخه مگه شهر هرته؟ مگه من اونجا نبودم؟ اون یه چیزی گفت تو هم بدون اینکه به کسی چیزی بگی رفتی چک دادی؟
جوابی نداشتم و فقط گریه کردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
ایران رضا را به نام صدا کرد و رضا بی‌توجه رو به من فریاد کشید.
- آخه چرا اینقدر خودسری تو؟ چرا هیچ‌وقت دست از حماقت‌هات نمی‌کشی؟ چند سالت باید بشه که بفهمی غیر خودت ک.س دیگه‌ای هم توی این زندگی هست و می‌تونی آدم حسابش کنی؟ چرا یه حرف به من نزدی؟ چرا به من نگفتی و پاشدی رفتی پیش اون نامرد؟ هیچ‌وقت قرار نیست عاقل بشی، نه؟ تا کی باید چوب ندونم‌کاری‌هاتو بخوری؟ اصلاً می‌فهمی چیکار کردی؟ اون دیوث دستش به هیچ‌جا بند نبود، بعد تو رفتی بهش چک دادی؟ آخه من از دست کارای تو چیکار کنم؟ دیگه موندم چی بهت بگم که عاقلانه تصمیم بگیری؟
حق با رضا بود، من حماقت بزرگی کرده‌بودم، اما در مقابل سرزنش‌هایش تحملم تمام شد و درنهایت من هم صدایم را بلند کردم.
- بگو من بی‌عرضه‌ام!
ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ام زدم.
- من یه بچه ناخلف برای بابایی‌ام!
ضربه‌ی بعدی را زدم.
- آره من احمقم که گول خوردم.
زانوهایم‌ ناتوان شد و‌ روی زمین افتادم.
- نتونستم برای بابام کاری بکنم!
دستم را به یقه‌ی لباسم گرفتم.
- من به درد نخورم، بابا ازم ناراضیه!
بدنم به شدت لرزید. مریم و شهرزاد برای آرام کردنم دو طرفم قرار گرفته، بازوهایم را گرفتند و صدایم زدند. ایران با تحکم گام پیش گذاشت و به رضا تشر زد.
- برو توی حیاط هر وقت آروم شدی برگرد..‌ برو رضا!
جیغ کشیدم.
- خدایا... چرا نذاشتی ژاله منو بکشه؟ چرا منو زنده نگه داشتی؟ چرا وقتی می‌خواستم بمیرم، نذاشتی؟
گلویم به شدت می‌سوخت. ایران به مریم گفت:
- برو یه آرام‌بخش بیار بهش بزن!
مریم به سرعت برخاست و‌ جای او را ایران گرفت. در میان جیغ‌های من که خدا را صدا می‌زدم، به شهرزاد گفت:
- بلندش کن ببریمش توی اتاق!
تا خواستند بلندم کنند، ممانعت کردم و خودم را زمین زدم.
- ولم کنید، ولم‌کنید تا بمیرم، بزارید بمیرم، خدایا منو بکش!
ایران سریع سرم‌ را به آغوش کشید و نوازشم کرد.
- آروم باش دخترم! آروم باش!
با نوازش‌هایش کمی آرام‌تر شدم، اما هنوز کنترلم دست خودم نبود. با صدای گرفته‌ای در میان گریه حرف می‌زدم.
- بزارید بمیرم، من به درد نمی‌خورم، همه راست میگن، من به هیچ دردی نمی‌خورم، بابایی ازم راضی نیست، من بابایی رو‌ ناامید کردم.
کم‌کم در آغوش و زیر انگشتان نوازشگر ایران از حال رفتم و دوباره اطرافم را سیاهی گرفت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
دوباره که چشم باز کردم، در اتاق ایران و پدر و روی تخت مشترکشان خوابیده‌بودم. با چرخاندن سرم، نگاهم به قاب عکس آن‌ها افتاد. همان عکسی که پنج‌سال پیش گرفته‌بودند. بلند شدم و لبه‌ی تخت نشستم. دستم را دراز کرده و قاب عکس را برداشتم. انگشتم را روی لبخند محو پدر کشیدم. پدر آن روز که این عکس را گرفتیم، خوشحال بود. گرچه یادم آمد روز آخر از دست من و ماشینم ناراحت شد. بغض دوباره در گلویم جمع شد. یادآوری ناراحتی روز آخر پدر از دستم دلم را آتش زد، مثل بیشتر روزهای قبل از آن. من همیشه باعث ناراحتی او بودم، مثل امروز... .
دیگر توان تحملم از دست رفت و اشک‌هایم سرازیر شد. قاب عکس را به سی*ن*ه‌ام فشردم و گریه کردم. قلبم می‌سوخت، اما هر چه اشک می‌ریختم، دردم ذره‌ای کم نمی‌شد.
- بابایی منو ببخش! دختر خوبی برات نبودم، چرا از اولش منو می‌خواستی، من که هیچ‌وقت هیچ‌کاری برای تو نکردم.
صدای در که بلند شد، سرم را بلند کردم و اشک‌هایم را پاک کردم.
- بله؟
مریم در آستانه‌ی در قرار گرفت.
- ساریناجون! بیدار شدی؟
فقط سرم را تکان دادم. داخل شد و درحالی‌ که سعی می‌کرد نگاه از من بگیرد، گفت:
- الان خوبی؟
در‌ جوابش فقط «اوهوم» گفتم. مردد لب باز کرد.
- راستش می‌خواستم به‌خاطر دادی که رضا سرت زد عذرخواهی کنم.
بالاخره لب باز کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
- لازم نیست... .
نگاه‌ مستأصلش را به من دوخت.
- باور کن خودش هم وقتی حالتو دید پشیمون شد.
- گفتم که ناراحت نکن خودتو!
نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
- می‌خواد بیاد داخل، اجازه میدی؟
نگاهی به در بسته‌ی پشت سرش کردم. رضا باز مبادی‌آداب شده‌بود.
- لازم به این همه مقدمه‌چینی نبود، قبل از اینکه شوهر تو باشه برادر منه و خوب می‌شناسمش، بهش بگو بیاد، فقط قبلش روسری منو بده دستم.
مریم لبخندی زد. روسری مرا از روی میز آرایش ایران برداشت و به دستم داد. تشکر کرد و زود بیرون رفت. بعد از گره زدن روسری، در حال بستن دکمه‌های لباسم بودم که رضا به در زد.
- اجازه هست آبجی؟
- بیا تو!
رضا داخل شد و در را بست. خشمی در چشمانش نبود، اما پر از دلگیری بود. حق هم داشت. من باز کاری کرده‌بودم که اشتباه بود، بزرگ‌ترین اشتباه زندگیم!
- حالت خوبه؟
- بگم خوب دروغ گفتم.
پیش آمد و روبه‌روی من به میز آرایش تکیه زد.
- از اینکه عصبی شدم ببخشید، دست خودم نبود.
سرم را زیر انداخته و با انگشتانم بازی کردم.
- حق داشتی، حتی اگه منو هم می‌زدی حق داشتی، من حماقت کردم به سهراب اعتماد کردم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
بعد از چند لحظه سکوت رضا گفت:
- چرا بهم نگفتی؟ می‌دونی که می‌تونستم کاری بکنم، اصلاً بهت می‌گفتم پیگیری کردم آمبولانس توی راهه.
نگاهم را بالا آوردم.
- چرا آمبولانس دیر کرد؟
- راننده می‌گفت ماشین خراب شده.
سرم را عصبی تکان دادنم.
- این هم بازی سهراب بوده تا منو به هوای آمبولانس بکشه ببره.
- سهراب دقیقاً چی بهت گفت که راه افتادی رفتی؟
لحظه‌ای مکث کردم.
- زنگ زد، گفت بابا دست اونه، اگه می‌خوامش باید برم باهاش حرف بزنم، خب آمبولانس نیومده‌بود، حرفشو باور کردم، گفت به کسی نگو، من هم ترسیدم نگفتم.
رضا با تأسف سر تکان داد:
- خب؟
نگاهم را به فرش پرز بلند و قهو‌ه‌ای‌رنگی که نقش‌های هندسی کرم‌رنگ داشت، دوختم.
- وقتی از در دارالرحمه رفتم بیرون، یه پراید اومد دنبالم، منو تا پل باغ‌صفا آورد.
- شماره پلاکشو‌ برداشتی؟
نگاهم را تا صورتش بالا کشیدم و «نه» گفتم. رضا باز دلگیرانه سر تکان داد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
- سهراب اونجا توی یه ماشین دیگه منتظرم بود.
- حتماً شماره‌ی اونو هم برنداشتی.
کمی اخم کردم.
- یه تویوتا پریوس مشکی بود، مگه چندتا ازش توی شیراز هست؟
- حداقل یه شماره پلاک برمی‌داشتی، بشه بعد پیگیری کرد.
پوفی کشید و ادامه داد:
- سوار ماشینش شدی؟
- آره، عقب نشسته‌بود، راننده داشت، بعداً فهمیدم همون حسن حمداللهی وکیل طلبکاراس و منو تا یه کافه آورد، همین حوالی خونه.
نگاهش کلافه بود.
- محل کافه رو که بلدی؟
- آره زیاد از خونه دور نیست.
دو دستش را بهم زد.
- جا داره بگم چه عجب! توی کافه چیکار کردید؟
با شرمندگی سرم را زیر انداختم.
- هیچی... اون نشست به صبحونه خوردن و چرت و‌ پرت گفتن، آخرش هم گفت اگه بابا رو می‌خوام، باید چکاشو عوض کنم، گفت اگه چک ندم بهش، جنازه‌ی بابا رو سر به نیست می‌کنه.
بغض درون گلویم بزرگ‌تر شد و مانع حرف زدنم، اما نمی‌خواستم گریه کنم. سرم‌ را بلند کرد و بعد از کمی مکث گفتم:
- باور کن اون موقع فقط می‌خواستم کار درستو بکنم، فکر می‌کردم آبروی بابا مهم‌تر از هر چیزیه.
رضا کلافه تکیه‌اش را از میز گرفت و درحالی‌ که دو دستش را درون موهایش فرو کرده‌بود، به طرف مبل راحتی توسی‌رنگی که پایین تخت بود، رفت و خودش را روی آن انداخت.
- ولی گند زدی سارینا!
ناامیدی درون چشمانش آتشم می‌زد، اما کاملاً حق با او بود. اشتباهی کرده‌بودم که نمی‌دانستم برای حلش چه باید بکنم؟ اشکی که تلاش کرده‌بودم نریزد، فروریخت.
- می‌دونم رضا!
چند لحظه سکوت کرد و متفکر گفت:
- مبلغ اون چکایی که من دیدم نجومی بودن.
سرم را زیر انداختم و با پشت دست چشمانم را پاک کردم.
- پنجاه میلیارد چک دادم.
«وای» بلندی گفت که نگاهم را به طرف خودش کشید. با دستانش موهایش را عقب زده و همان‌جا نگه داشته‌بود. تا نگاهش به نگاهم خورد، با تأسف زیادی گفت:
- به معنای واقعی کلمه گند زدی سارینا!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
دستانش را تا روی صورتش پایین کشید و نگه داشت.
- الان باید چیکار کنیم؟

از فکر چاهی که خودم را در آن گرفتار کرده‌بودم به گریه صداداری افتادم. رضا تا صدای گریه‌ام را شنید دستپاچه دستانش را از صورتش برداشت.
- سارینا! گریه نکن بالاخره یه خاکی می‌ریزیم سرمون، دنیا که به آخر نرسیده.
تند اشک‌هایم را پاک کردم.
- چه خاکی بریزم‌ سرم؟ ها؟
لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
- خاک رس! میره لای موهات دیر تمیز میشه.
با لب‌هایی که از خشم بهم می‌فشردم که به‌خاطر بی‌مزگی بی‌موقعش چیزی نگویم. نگاهم را به او دوختم. می‌دانستم می‌خواهد مرا از غصه نجات دهد.
- چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ نوع خاک خواستی معرفی کردم.
چشم‌هایم را به هم فشردم.
- رضا! دست از بی‌مزگی بردار!
- آخه یه کاری کردی که اگه چرت و پرت نگم، دق می‌کنم.
دستم را به طرف در گرفتم.
- پس برو بزار به درد خودم بمیرم!
رضا خونسرد جواب داد:
- مسئله اینه نمی‌تونم ولت کنم، خواهرمی و افتادی رو گردنم، مجبورم خرابکاری‌هاتو هم درست کنم.
نگاهم را از رضا گرفتم و به پنجره‌ای با حریر شیری‌رنگی پوشیده شده‌بود، دوختم.
- کاش بمیرم!
رضا با همان لحنی که سعی کرده‌بود خونسرد بماند گفت:
- بمیری مشکلی حل میشه؟

- حداقل تو و ایران راحت میشید.
دوباره اشک‌هایی که گویا دیگر لب مشک شده‌بودند، سرریز شدند.
- الکی آبغوره نگیر، مشکل اینه بمیر هم نیستی!
حوصله‌ی شوخی‌های او را نداشتم و تند به طرفش برگشتم. ژست حق به جانبی گرفت.
- چیه؟ ترسیدی عزرائیل گوش به فرمان من حاضر باشه که گفتم بمیر، بمیری؟
دیگر تحملم تمام شد.
- رضا! تو‌ رو خدا دست بردار، امروز‌ گندترین روز عمرم بوده، با این حرف‌ها نمی‌تونی سرحالم کنی، فقط عصبیم می‌کنی، بابام بی‌من خاک شده، مثل یه بچه گول سهراب رو خوردم و پنجاه میلیارد چک دادم که می‌دونم آخرش ختم به زندان رفتن خودم میشه، بعد توی این وضع تو اومدی سر‌به‌سرم می‌ذاری؟
رضا نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و‌ خودش را پیش کشید.
- فکر کردی نمی‌دونم من؟ من بیشتر از تو نباشه، قدر خودت نگران اون چکایی هستم که دست سهراب داری، ولی اگه بشینی یه جا و‌ غصه بخوری مشکلی حل میشه؟ نه، من اگه سربه‌سرت می‌ذارم برای اینه که سرپا بشی ببینیم چیکار می‌تونیم بکنیم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
حق با رضا بود. او فقط می‌خواست مرا از افسردگی بیرون بکشد.
- ببخش داداشی! من یه خرده که نه، زیاد بهم ریختم ، نمی‌فهمم حالمو، الان فقط دوست دارم از همه فرار کنم برم وسط یه بیابونی که هیچ‌ک.س منو نبینه.
لحظه‌ای با فکر خاکسپاری پدر گفتم:
- می‌خواستم آبروی بابا رو حفظ کنم به سهراب چک دادم، اما با نبودنم توی خاکسپاریش، خودم آبروشو بردم، حتماً کلی پشت سر بابا اراجیف گفتن که چرا دخترش نیست.
- از حرف مردم نترس! هر کی ازم درموردت پرسید، گفتم حالت بد شده بردمت بیمارستان زیر سرم.
- فکر کردی باور می‌کنن؟
- مگه مهمه؟ ولی عمه‌خانم رو می‌دونم قطعاً باور نکرد، یه جور‌ ناجوری زل زده‌بود بهم، فکر‌ کنم بعداً حسابتو برسه.
ابروهایم را با تنفر درهم کردم.
- بره بمیره عفریته! کاری می‌کنم دیگه هیچ‌وقت منو نبینه، تا الان هم فقط به‌خاطر بابا تحملش می‌کردم، از این به بعد دیگه عمه‌ای ندارم.
- خود دانی!
به طرف رضا سر چرخاندم.
- شهرزاد هنوز اینجاست؟
- نه، رفت خونه‌ی پدرش، گفت دم غروب برای رفتن سر مزار برمی‌گرده.
نیم‌خیز شدم.
- درسته... برم آماده بشم بریم.
رضا دستش را پیش گرفت.
- کجا خواهر من؟ هنوز زوده، بذار مامان و‌ مریم حلواپزونشون تموم بشه.
به طرفش برگشتم.
- حلوا؟
- خواستم از بیرون بگیرم، مامان اصرار کرد خودش بپزه، الان هم با مریم دارن می‌پزن.
- برم کمک!
- یه حلوا مگه چندتا آشپز می‌خواد؟ تو بهتره بشینی تا اونا سرگرمن به من بگی با سهراب دقیقاً چی گفتی، می‌خوام جزبه‌جز حرفاشو بهم بگی.
ناچار نشستم و همه‌ی ماجرا و حرف‌های سهراب را تا جایی که در خاطرم بود برای رضا بازگو کردم. در پایان حرف‌هایم رضا را متفکر، چشم دوخته به فرش دیدم و با تردید پرسیدم:
- چیزی شده؟
نگاهش را بالا آورد و گفت:
- این سهراب موجود عجیبیه، اومده همه‌ی نقشه‌هاشو برای تو‌ لو داده، بدون اینکه بترسه نکنه ازش بهره ببری.
ابروهایم را درهم کردم.
- این یعنی چی؟
خود را کمی پیش کشید.
- این یعنی یا طرف خیلی احمقه که همه‌ی دستشو برات رو کرده، یا خیلی مطمئن که می‌دونه تو حتی با این اطلاعات هم دستت جایی بند نیست.
نور ضعیفی در دلم روشن شد.
- یعنی فکر می‌کنی این حرفا به دردم می‌خوره؟
شانه‌ای بالا داد.
- نمی‌دونم، ولی می‌تونیم امیدوار باشیم، ممکنه به درد بخوره.
- یعنی ممکنه وقتی توی دادگاه بگم سهراب چی بهم گفته قاضی به نفع ما رای بده؟
ابرویی بالا انداخت.
- همین‌جوری که نه، باید ثابت کنی این حرفا، حرفای خود سهرابه، وگرنه که راحت می‌تونه تکذیب کنه و بگه از خودت درآوردی، خصوصاً که گفتی حمداللهیِ وکیل هم همراهش بوده، یعنی دلشون قرصه که نمی‌تونی کاری بکنی، ولی خب ما هم نباید بیکار بشینیم، شاید یه چیزی دستمونو بگیره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
غروب نشده‌بود که سر مزار پدر جمع شدیم. علاوه‌بر ما‌ و‌ خانواده‌ی عمه‌فتانه، امیر و شهرزاد هم آمده‌بودند. عمه در همان ابتدا به جای پاسخ به سلام دادن زورکی‌ام، گفته‌بود «امیدوارم‌ باز سرم لازم‌ نشی» و گرچه شکوفه بعد خواسته‌بود از دلم‌ در بیاورد، اما حرفش چون گرهی روی قلبم‌‌ جا خوش کرد.
کسی بالای مزار قرآن می‌خواند و من پایین مزار نشسته‌بودم، گرچه اطراف آرامگاه صندلی برای نشستن گذاشته‌بودند، اما ترجیح می‌دادم دستانم را در خاک پدر فرو کرده و به جبران نبودنم در خاکسپاری‌اش خود را به خاک قبرش بمالم و با تصور دستانش به جای خاک در دستم، با سیلابی از اشک از او‌ طلب بخشش کنم. کاری که حتی ذره‌ای روی عذابی که می‌کشیدم تأثیر نداشت. آنقدر غرق افکار خودم بودم که‌ متوجه نبودم بقیه چه می‌کنند. تمام وجودم شرمسار پدر بود. با اشک و‌ گریه و طلب بخششی در دل، سعی می‌کردم خود را تسلی دهم، اما غیرممکن بود. شهرزاد که برای دلداری شانه‌هایم را در حصار دستانش گرفت، تازه کمی توانستم به فضای آرامگاه برگردم. قرآن‌خوان قرآنش را تمام کرده و نوحه‌ی سوزناکی با لفظ پدرم می‌خواند. آنقدر حالم بد بود که از میان تمام الفاظ شعرش فقط کلمه پدرم را می‌شنیدم که چون نیشتری بر قلبم وارد شده و‌ فغان و آهم را بالا می‌برد. دیگر‌ توانی در بدنم نمانده‌بود. شهرزاد مرا کامل در آغوش گرفت و با نوازش دستش روی بازویم سعی کرد آرامم کند. کم‌کم بی‌حال شدم. آنقدر که دلم می‌سوخت، اما اشکی برای تسلی نداشتم که بریزم. چشمانم میخ خاک تازه‌ی روی مزار بود. جز آن چیزی نمی‌دیدم و جز «پدرم» گفتن نوحه‌خوان چیزی نمی‌شنیدم. گویا به دنیایی رفته‌بودم که جز من و مزار پدر و نوحه‌خوان چیز دیگری نبود. همه‌ی چیزهای دیگر فقط تاریکی بود و سیاهی. چشمان دلخور پدر در پس ذهنم آتشم میزد، گرچه دیگر توانی نداشتم حتی طلب بخشش کنم.
صدای رضا را کنارم حس کردم، اما حرف‌هایش را نشنیدم. کسی دستم را از میان خاک‌ بیرون کشید. سرم‌ را با بی‌حالی چرخاندم و چهره‌ی غمگین و چشمان پف‌کرده از گریه‌ی ایران را دیدم. دستی به صورتم کشید و چیزی گفت، صدایش را نشنیدم. خواستم دوباره دستانم را درون خاک‌ پدر فرو کنم که مانع شد. حتی توان اعتراض هم نداشتم. صداها را نامفهوم می‌شنیدم و حرکات برایم سایه‌هایی مبهم بودند. آن‌قدر از غم و عذاب کرخت شده‌بودم که فقط فهمیدم زیر بغلم‌ را گرفته و بلندم کردم و تا زمانی که در ماشین رضا قرارم دادند، احوالم دست خودم نبود. وقتی سردی آبی را روی لبم احساس کردم که با لیوان مقابلم گرفته‌بودند تا بنوشم، کم‌کم مشاعرم به حال اولش برگشت. کمی که آب خوردم توانستم مریم را که لیوان‌ را برایم گرفته‌بود، تشخیص دهم.
- چی شد مریم؟
مریم با همان نگرانی که درون چهره‌ی کشیده‌اش می‌دیدم. لبخندی زد.
- حالت خوبه؟
روی صندلی عقب مرا نشانده‌بودند، به طوری که پاهایم روی زمین بود.
- مامان کجاست؟
- داره با عمه‌خانم خداحافظی می‌کنه، الان میاد.
ناباور‌ از اینکه باید پدر را ترک کنم، نگاه چرخاندم. در پارکینگ بودیم و دیگر آرامگاه در دیدم نبود.
- بقیه کجان؟
- رضا هم داره خداحافظی می‌کنه، شهرزادخانم‌ هم رفت، ازت خداحافظی هم کرد.
هیچ متوجه رفتنش نشده‌بودم.
- مریم... می‌خوام‌ پیش بابا بمونم.
دستانم را گرفت.
- آخ عزیزم... دیگه شب شده، بریم براش نماز وحشت بخون تا دل خودت هم آروم بگیره.
اشک‌های خشک‌شده‌ام‌ دوباره سرازیر شد.
- بابا رو تنها بذارم؟
مرا وادار به سوار شدن کرد و بعد خودش کنارم نشست و سرم‌ را در آغوش گرفت.
- قربونت بشم... تو‌ آروم چشماتو ببند تا برسیم خونه یه آرام‌بخش بهت بدم.
ناتوان از هر گونه‌ اعتراضی چشمانم را در آغوش مریم بستم و اشک ریختم. من آرام‌بخش نمی‌خواستم، من پدرم را می‌خواستم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
در حدفاصل میان راه‌پله‌ی ایوان و باغچه‌ها قدم زده و هم‌زمان با سودابه به صورت تلفنی حرف می‌زدم.
- خانم دکتر! شرمندتون شدم، توی مراسم ندیدمتون، حضوری تسلیت بگم.
همان‌طور که نگاهم به زمین بود، دستی پشت گردنم کشیدم.
- نه عزیزم! من شرمنده شدم، ممنونم ازت که اومدی، لطف کردی به من.
- کاری نکردم خانم‌دکتر!
- از آزمایشگاه چه خبر؟
- والا خانم‌دکتر... زنگ زدم همینو بگم، شنیدیم یه چند روز دیگه قراره پسر خانم‌دکتر بیاد، دکترگلریز گفتن بهتون بگم اگه امکانش هست برگردید، کارتون یه مقدار عقب افتاده.
کلافه سربلند کردم و نگاهی به درختان درون باغچه انداختم. فعلاً نمی‌توانستم به آزمایشگاه برگردم.
- نمی‌تونم بیام... ببین رهام در جریان کارهای من هست، بهش بگو توضیح پروژه رو از کشوی میزم برداره، پروژه رو طبق چارت‌بندی که انجام دادم پیش ببره و گزارشا رو برام ایمیل کنه، اگه مشکلی پیش اومد هم بهم خبر بده انشاءالله بتونم هفته‌ی جدید یه سر می‌زنم.
- آخه دکترگلریز می‌گفت تا قبل اومدن رییس جدید برگردید.
- دکترفروتن کامل در جریان مرخصی من هست، من نمی‌تونم فعلاً بیام، حالا خودم بعداً با دکترفروتن دوباره حرف می‌زنم.
بعد از کمی صحبت دیگر خداحافظی کرده و تماس را قطع کردم. همان‌طور که گوشی درون دستم بود دستانم را در بغل جمع کرده و کنار حاشیه‌ی باغچه شروع به قدم‌زدن کردم. هیچ فکری برای آینده‌ام نداشتم. ناگهان میان کوهی از مشکلات افتاده‌بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم. پدرم رفته‌بود. در این زندگی پشتیبانم را یک بار دیگه از دست داده‌بودم. تنها شده‌بودم و باید به تنهایی از پس مشکلاتم برمی‌آمدم. شرکت پدر تقریباً از دستم رفته‌بود. آینده‌ی مالی‌ خانواده مبهم بود و دیگر به خودم هم اطمینانی نداشتم که بتوانم از پس مشکلاتم بر بیایم؛ چرا که در مطمئن‌ترین حالت، به خودم و کارم چنان گندی زده‌بودم که فاجعه‌ای شده‌بود برای تمام زندگی‌ام. پنجاه‌ میلیارد چک دست کسی داشتم که از نابودی من نهایت لذت را می‌برد و اگر فکری برایش نمی‌کردم، لحظه‌ای در زندان انداختن من تعلل نمی‌کرد. در این شرایط واقعاً نمی‌توانستم جایی از مغزم را به نگرانی‌های حاصل از تغییر رییس یا عقب ماندن کارها و پروژه‌ای بدهم که تا پایان بهار قول تکمیلش را داده بودم. آینده‌ی شغلی‌ام آخرین چیزی بود که به آن فکر می‌کردم. غرق افکار خودم بودم که صدای رضا که از پله‌ها پایین می‌آمد، مرا به خود آورد.
- سارینا چیکار می‌کنی؟

- دارم به گندی که بالا آوردم فکر می‌کنم.
دستانش را در جیب‌های شلوارش فرو کرد.
- عصر بریم همون کافه‌ای که رفتی، ببینم فیلم از دیدار تو و سهراب داره.
ابروهایم را در هم کردم.
- فیلم؟
رضا نگاهی به سوی باغچه انداخت.
- یه پرس و جو کردم، ورود سهراب به کشور ثبت نشده.
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی؟
رضا سر به طرفم چرخاند.
- غیرقانونی اومده.
- برای چی؟
- برای اینکه اگه گفتی اونو دیدی حاشا کنه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
بدنم یخ کرد.
- یعنی... .
- یعنی قبل از هر چیز باید یه جوری بودنش توی ایران رو ثابت کنیم.
«وای» گفتم و به طرف باغچه برگشتم.
- نگران نباش! بالاخره یه کاری می‌کنیم.
هر دو رو به باغچه سکوت کردیم. یک تنش فکری جدید برایم ایجاد شد. اگر نمی‌توانستم اثبات کنم سهراب را دیده‌ام چه؟ واقعاً من چه حماقت بزرگی کرده‌ام!
صدای مریم از بالای نرده‌های ایوان هر دوی ما را برگرداند.
- مگه نمیایید داخل؟ رضا تو رفتی سارینا رو برای ناهار صدا بزنی خودت هم موندی؟
- مریم‌جان! میل ندارم، شما بخورید.
- یعنی چی ساریناجون؟ زن‌عمو گفته حتما بیای، صبحونه هم فقط یه نصف لیوان شیرعسل خوردی.
تا خواستم چیزی بگویم رضا جای من جواب داد:
- تو برو داخل من میارمش.
مریم سری تکان داد و داخل رفت. رو به رضا کردم.
- رضا! واقعاً میل ندارم.
- تو غذا نخوری مشکلی حل میشه؟
دستی تکان دادم.
- هیچی از گلوم پایین نمیره.
- باشه، ولی بیا سر میز نیایی مامان هم لب نمیزنه.
کلافه سر تکان دادم و داخل شدم.
***
سر میز نگاهم را به جای خالی پدر دوخته و با غذایم بازی می‌کردم. کسی اشتهایی برای خوردن نداشت. قاشقم را میان برنج و قیمه‌ای که درون بشقابم بود، می‌چرخاندم و با فکر‌ به نبود پدر، چشمانم گرم اشک میشد. صدای ایران باعث شد قبل از برگرداندن سرم به طرفش، که کنارم نشسته‌بود، چند پلک بزنم تا اشک‌های درون چشمم جمع شود.
- سارینا! وصیت‌نامه‌ی پدرتو باز نمی‌کنی؟
بغض گلویم سنگین شد.
- وصیت‌نامه؟
بغض درون لحن ایران هم گویای حالش بود.
- می‌خوام اگه فریدون دینی یا وصیتی داره روی زمین نمونه.
سد مقابل چشمانم فروریخت و آرام گفتم:
- چرا؟
دستش را روی دستم گذاشت.
- اگه کاری گفته، یا دینی داره که باید ادا کنیم زودتر بفهمیم بهتره.
دست دیگرم را به چشمانم کشیدم و سر به زیر آرام «آخ بابایی» گفتم. ایران سرم را در آغوش گرفت. او هم به گریه افتاد.
- بمیرم برای دخترم که نتونست آروم بشه.
- سختمه مامان! نمی‌تونم وصیت بابا رو بخونم، خودت و رضا بخونید، به من هم بگید.
روی سرم را بوسید.
- می‌دونم عزیزم، می‌دونم، ولی تو دخترشی، فقط تو می‌تونی اون وصیت‌نامه رو باز کنی.
سعی کردم هق‌هقم را کم کنم.
- آخه چطوری؟
- بعد ناهار، وقتی آروم‌تر شدی، وصیت‌نامه فریدون رو‌ از توی گاوصندوق دربیار و بخون، خواستی برای ما هم بخون، نخواستی تنها بخون.
تنهایی؟ نه می‌توانستم، نه می‌خواستم. ایران مادرم بود و رضا برادرم، باید در حضور‌ آن‌ها می‌خواندم.
- همه با هم میریم می‌خونیم، شما هم باید باشید.
 
بالا پایین