جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,737 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
در گاوصندوق پدر را باز کردم و بعد از جابه‌جایی محتویات داخل آن، پاکت کاغذی خاکستری رنگی را بیرون کشیدم. خوب می‌دانستم وصیت‌نامه‌ی پدر همین است. چند ثانیه چشمانم را به پاکت دوختم و زمانی را به یاد آوردم که پدر یک روز بعد از برگشت از محل کار با نشان دادن پاکت به من گفت:
- سارینا! وصیت‌نامه‌ی من توی این پاکت هست، می‌دونی که عادت به مقدمه‌چینی و اضافه‌گویی ندارم، توی این پاکت فقط تکلیف اموالم رو بعد خودم مشخص کردم، امیدوارم سر این دیگه خودسر نشی.
گرچه آن روز با ناراحتی «خدا نکنه‌»ای گفتم، اما اکنون به فاصله‌ی فقط چند ماه از آن شب حسرت شنیدن همان صدای دلخورش را داشتم.
آب دهانم را فرو بردم تا بغضی که در حال جمع شدن بود را پس بزنم. در گاوصندوق را بسته، بلند شده و روی تخت نشستم. نگاهم را در اتاق مشترک پدر و ایران چرخاندم. ایران کنارم روی تخت نشسته‌بود؛ رضا روی مبل راحتی درون اتاق و مریم روی صندلی میز آرایش. همه نگاهشان را به من دوخته‌بودند. خواندن وصیت‌نامه‌ی پدر کار سختی بود، اما با این نگاه‌های منتظر، چاره‌ای جز خواندن نداشتم. در چسب خورده‌ی پاکت را پاره کرده و برگه‌های درونش را بیرون کشیدم.
نگاهم که به دست‌خط پدر افتاد، دوباره بغض فروخورده درون گلویم جا خوش کرد. آب دهانم را فرو برده و با لحن گرفته‌ای شروع کردم.
- اینجانب فریدون ماندگار فرزند الیاس، در تاریخ هفتم دی‌ماه ۱۳۹۶ در سلامت کامل در حضور وکیل و دوست عزیزم آقای نواب نفیسی وصیت‌نامه‌ی جدیدی را تنظیم می‌کنم و به موجب آن همه‌ی وصیت‌نامه‌های قبلی ملغی می‌شود.
لحظه‌ای مکث کردم. دیدن لفظ «دوست عزیز»، یادآوری میزان اعتمادی که پدر به نفیسی داشت و خیانتی که او به پدر کرد، مانند خنجری به دلم نشست و آرام گفتم:
- بیچاره بابا!
دست ایران روی شانه‌ام نشست و سرم را به طرفش چرخاندم. با چهره‌ی غم‌زده‌ای که داشت، لبخند بی‌حالی زد و سعی کرد مرا با همان لبخند دلداری دهد. بعد از لحظه‌ای که به چشمانش نگاه دوختم، پلکی زده، سری تکان داده و لب‌هایم را جهت اطمینان بخشی به او فشردم. دوباره با بغض به سراغ خواندن وصیت‌نامه برگشتم.
- این وصیت‌نامه جهت تعیین تکلیف مالکیت اموالی می‌باشد که لیست آن‌ها ضمیمه‌ شده است.
نگاهی کوتاه به برگه‌ی پشت وصیت‌نامه انداختم که در دو ستون به صورت تایپی اموال پدر لیست شده‌بود و باز برای ادامه‌ی خواندن برگشتم.
- مدیریت شرکت ماندگار و تمامی دارایی‌های آن اعم از دفتر دبی و مایملک‌های آن، تماماً به دخترم سارینا واگذار می‌شود. او پس از من مدیرعامل شرکت بوده و تمامی مسئولیت آن متوجه خود اوست. در زمینه‌ی گردش مالی شرکت و مطالبات، معوقات و پرداختی‌ها باید به آقای نفیسی مراجعه کند، او تنها کسی است که بعد از خودم از گردش مالی شرکت به طور کامل آگاه است. هم چنین ده‌درصد از درآمد سالیانه‌ی شرکت متعلق به ایران برهانی همسرم می‌باشد، که سارینا ملزم به پرداخت آن است.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
لحظه‌ای مکث کردم و پوزخند تلخی روی لبم نشست. سه ماه پیش پدر در حضور نفیسی شرکتی را برایم گذاشت که او و پسرش همان زمان درحال تصاحبش بودند، بدون آنکه پدر خبر داشته‌باشد. باز شروع به خواندن کردم.
- مالکیت خانه‌ی مسکونی‌ام در خیابان ارم، به دخترم منتقل می‌شود به شرط آنکه همسرم تا پایان عمر در آن ساکن بماند و بعد از او سارینا موظف است این میراث خانوادگی ماندگارها را حفظ کند.
بعد از ثانیه‌ای مکث بند بعدی را خواندم.
- تمامی واحدهای باقی‌مانده‌ی برج سفید به سارینا تعلق می‌گیرد به جز واحد شماره‌ی نه که به نام همسرم شده تا از محل اجاره‌ی آن گذران زندگی کند و نیز پنت‌هاوس برج که تا زمان ازدواج سارینا به صورت امانی در مالکیت ایران خواهد‌بود و بعد از آن به عنوان هدیه‌ی ازدواج به او منتقل می‌شود.
نگاهم را به طرف ایران چرخاندم. درحالی‌ که دو بازویش را گرفته‌بود، سر به زیر به فرش چشم دوخته بود. ادامه دادم:
- کلیه‌ی جواهرات ایران متعلق به خود او بوده و نیز دارایی‌های حساب شخصی من به او منتقل می‌شود، اما‌ حساب شرکت تحت‌اختیار سارینا خواهد‌بود.
سرم را بالا کردم. نگاهم به نگاه رضا تلاقی کرد و پرسید:
- ادامه هم داره؟
نگاهی به وصیت‌نامه کرده و برای تأیید سر تکان دادم.
- چهار اتومبیل بنز و یک بی‌ام‌و در پارکینگ خانه وجود دارد. بی‌ام‌و ذاتاً متعلق به ساریناست، اما چهار اتومبیل بنز به رضا کشاورز واگذار می‌شود.
بلافاصله رضا گفت:
- من؟
نگاهم را به طرفش چرخاندم. خود را پیش کشیده‌بود و بهت از تمام صورتش مشخص بود.
- بابا اینطور خواسته!
نگاهش را میان من و ایران گرداند.
- چرا من؟
با اینکه من هم به خاطر رابطه‌ی سرد و محترمانه‌ای که بین رضا و پدر بود، کمی از این تصمیم او تعجب کرده‌بودم، اما خود را خونسرد نشان دادم.
- خب پسر خونده‌شی، تازه تو هم مثل بابا ماشین دوستی، می‌دونسته برای ماشینا بهتر از منی.
رضا ناباورانه پلک زد و عقب نشست. من نیز برای خواندن ادامه‌ی وصیت‌نامه سرم را برگرداندم.
- غیر از این‌ها هر چه از موارد درون لیست که تعیین تکلیف نشده به مالکیت سارینا درمی‌آید تا او همانند یک ماندگار عهد‌ه‌دار امور دارایی‌ها باشد.
وصیت‌نامه همین‌جا تمام شده‌بود و امضای پدر و نفیسی به عنوان شاهد در پایان متن دیده می‌شد. نگاهم میخ امضای‌ پدر مانده‌بود، که رضا پرسید:
- برنامت چیه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
همان‌طور که نگاهم با حسرت روی نوشته‌ی «فریدون ماندگار» کنار امضای پدر بود، جواب دادم:
- اسناد ماشین‌ها و برج سفید رو به خواست بابا زده بودم به اسمم، حالا منتقلشون می‌کنم به تو و مامان.
ایران گفت:
- ما عجله‌ای نداریم.
نگاهم را از کاغذ بلند کردم و به او چشم دوختم.
- لازمه مامان، اینا دین باباست، باید ادا کنم.
ایران از جا بلند شد.
- فریدون هیچ دینی به من نداره، هرچی خواسته بهم بده لطف کرده، پیش خودت بمونه، من باید برم به کارهام برسم.
ایران که بیرون رفت. من مشغول دید زدن لیستی شدم که از اموال پدر به وصیت‌نامه ضمیمه شده‌بود. هر چیزی که نامم شده‌بود، تنها مایملک مانده از پدر بود که به دست سهراب نیفتاده‌بود. رضا رو به مریم کرد.
- مریم‌جان! تو هم برو کمک مامان.
مریم فهمید که نباید بیشتر از این بماند، پس «با اجازه‌»ای گفت و بیرون رفت و من سؤالی برگه‌ها را کنارم روی تخت گذاشتم و به طرف رضا برگشتم. با جدیتی که در نگاهش بود، گفت:
- من ماشین‌ها رو نمی‌خوام.
اخم کردم.
- خواست بابا این بوده.
سری تکان داد:
- نمی‌تونم قبول کنم.
اخم‌هایم بیشتر شد.
- چند روز پیش مگه نمی‌گفتی بابای من جای پدرت بوده؟ مگه نمی‌گفتی تو هم پسرشی؟ حالا چی شده؟ چیزی که اون داده رو نمی‌خوای؟
رضا خود را پیش کشید.
- بحث اصلاً این نیست، آقا همیشه دین پدری به گردن من داره، الان هم بهم لطف کرده، ولی من چهارتا بنزو می‌خوام چیکار؟ من اصلاً آدم ماشین‌بازی نیستم.
با صدای آرام‌تری ادامه داد:
- تو که شرایط کاری منو می‌دونی، من برای داشتن چنین چیزهایی که توی چشمن آزاد نیستم.
ابروهایم را کلافه بالا دادم. دستی به پیشانی‌ام کشیدم.
- ولی من باید بزنم به نامت، بابا خواسته.
- وقتی قرار نیست از توی این خونه بیرون بره چرا بزنی به نامم؟ بذار به نامت بمونن.
بلافاصله گفتم:
- درسته بابا یه جورایی ازت خواسته نگهشون داری، ولی می‌تونی بفروشیشون، با پولشون ملک بخری که توی چشم نباشه.
- آقا این ماشینا رو دوست داشت، حیفه بفروشی.
سرم را زیر انداختم و لحظه‌ای مکث کردم.
- ولی من می‌خوام بی‌ام‌و رو بفروشم.
ابروهایش درهم شد.
- برای چی؟
به طرف او برگشتم.
- برای اینکه به پولش نیاز دارم، فکر کنم پول اون ماشین با پولی که توی حسابم هست روی هم یه دو تومنی بشه، امیدی ندارم شرکت بابا برگرده، حتی اگه بتونم شرکتو هم برگردونم، چک‌های خودمو که نمی‌تونم باطل کنم، هرچی می‌تونم باید نقد کنم، تا اونا پاس بشه، این خونه رو که یادگار آقاجونه می‌زنم به نام مادر تا طوریش نشه، بعد دیگه هرچی رو بشه نقد کرد، می‌فروشم.
لحظه‌ای مکث کردم، نگاهم را از آینه‌ی میز آرایش به خودم دوختم و آرام گفتم:
- من خیلی فکر کردم رضا، اون چک‌ها رو نمیشه هیچ کاری کردی، مجبورم تا جایی که بتونم پاسشون کنم، نشد سعی می‌کنم از سهراب مهلت بگیرم، به هر حال نقد شدن چک، بهتر از زندانی کردن منه.
در انتهای حرفم به طرف او برگشتم. رضا سری از تأسف تکان داد:
- همیشه این طور نیست، خصوصاً وقتی پای کینه وسط باشه، سهراب بیشتر از پول انتظار زندان رفتن تو رو می‌کشه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
من هم گرچه می‌خواستم خود را دلداری دهم، اما از ته وجودم موافق حرف رضا بودم. سهراب از نابودی من لذت می‌برد و چه چیزی بهتر از زندان رفتن من برای او؟
- بنزها رو هم بفروش!
دلخور از تغییر نظرش که دلیلش را می‌دانستم، نگاهم را به نگاه جدی رضا دوختم.
- لازم نیست... اون چک‌ها رو من کشیدم، من خودم باید پاسش کنم، ارتباطی به تو نداره، بنزها رو بابا داده به تو.
سری تکان داد.
- بله داده به من، من هم می‌خوام بفروشمش.
سرم را به نشانه‌ی «نه» بالا انداختم.
ـ می‌تونی بفروشی، اما باید خرج زندگی خودت بکنی، راضی نیستم به خاطر من این فرصتو از دست بدی، می‌دونی پول همین چهارتا چقدر میشه؟ حداقل پنج‌تومن میشه، می‌تونی سرمایه کنی برای زندگی خودت و مریم، پنج‌تومن زندگیتو زیر و رو می‌کنه، اما چاه پنجاه‌تومن بدهی منو پر نمی‌کنه.
خود را پیش کشید و نگاهش را به نگاهم دوخت.
- خواهر من! فکر کردی من راضی میشم زندگیمو زیر و رو کنم، اما خواهرم توی زندان باشه؟
بغضم به مرحله‌ی شکستن رسیده‌بود.
- چرا اذیتم می‌کنی رضا؟... این گندو من به زندگی خودم زدم، چرا تو و مامان باید جوابگو باشید، تا کی بچه‌بازی‌های منو تو باید جمع کنی... خسته نشدی یه عمر افتادی دنبال من؟ به خدا من دیگه از خودم خسته شدم.
اخم کرد، اما باصدای آرامی گفت:
- اِ... سارینا؟ چرا گریه می‌کنی؟ وقتی میگم منو به برادری قبول نداری همینه، یه برادر برای خواهرش همه کار می‌کنه، بدون تعارف، اما تو فکر می‌کنی باید تو رابطه‌مون چرتکه بندازی.
با کف دست اشک‌هایم را پاک کردم.
ـ چرتکه نیست، شرم و خجالته، یه بار شده برات کاری بکنم؟ نه! از همون اولش که پات رسید به این خونه اذیتت کردم تا همین الان.
دوست نداشتم باز رضا به خاطر دلسوزی برای من به دردسر بیفتد.
- این اراجیف چیه به هم می‌بافی دختر خوب؟
سرم را بلند کردم و به پنجره چشم دوختم.
- حقیقته!
با خونسردی گفت:
- نخیر هم... حقیقت اینه از بد روزگار خواهر کوچولویی دارم که زیادی بازیگوشه و من به عنوان خان‌داداش باید حواسم به بازیگوشی‌هاش باشه تا بزرگ بشه.
با اخم به طرفش برگشتم. لبخندی روی لبش بود. با همان لحن خونسرد شوخی‌اش را ادامه داد:
- وقتی هم خرابکاری می‌کنه چون خوب مراقبش نبودم، پس گردن منه که درست کنم، آخه خودش هنوز عقلش کامل نشده.
همیشه حرف‌هایش آرام‌بخش من بود. کمی کنار لبم کج شد.
- دستت درد نکنه آقارضا..‌ حالا شدم نادون؟
ابروهایش را بالا انداخت و با تکیه به مبل گفت:
- آره دیگه، نادونی که فکر می‌کنی مشکلت فقط مربوط به خودته و به خانوادت ربطی نداره، درسته مبلغ اون چک‌ها به این راحتی تأمین نمیشه، اما پول ماشین‌ها یه ذره ته اون چاهو پر می‌کنه که.
برای متقاعد کردنش دستانم را تکان دادم.
- رضا تو زن داری، نمی‌تونی بی‌مشورت اون هر کاری خواستی بکنی، مریم حق داره دلش نخواد راحتی زندگی خودشو به خاطر یه غریبه خراب کنه.
رضا باز خودش را پیش کشید با لحن تندی گفت:
- غریبه چیه؟ تو‌ خواهرمی! اصلاً میرم مریمو میارم ازش رضایت می‌گیرم، اینجوری راضی میشی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,480
مدال‌ها
3
به شدت سرم را تکان دادم.
- نه رضا... معلومه اینجا، توی این خونه، توی رودروایسی، مجبور میشه حرف تو رو قبول کنه.
دستانش را به دسته‌ی مبل زد.
- چرا بهونه می‌گیری؟ زن منه، خودم می‌دونم چیکار کنم.
صدایم را کمی بلند کردم.
- نه رضا... نمی‌خوام بذاریش توی فشار... .
میان کلامم پرید و با لحن آرامی گفت:
- سارینا باور کن مریم هم راضیه.
سر بالا انداختم.
- نه... تو که از ته دلش خبر نداری.
نفس کلافه‌ای کشید.
- من از دل زنم خبر دارم، اما برای اطمینان تو اینجا نه که بگی توی رودروایسی موند، وقتی رفتم خونه باهاش حرف می‌زنم تا خودش بیاد رضایتشو بهت بگه.
تند به طرفش برگشتم.
- نه رضا تو می‌خوای بذاریش توی فشار.
او هم تند شد.
- وای دختر! فشار چیه؟ فکر کردی با ساطور بالای سرش وایمیسم که رضایت بده؟ چی درمورد مم فکر کردی؟
کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم. رضا همین بود تا حرفش را به کرسی نمی‌نشاند، کوتاه نمی‌آمد.
- پس قول بده... قول بده فقط باهاش موضوع رو مطرح کنی، هیچ اصراری نمی‌کنی، فقط اگر از ته دل راضی بود قبول می‌کنم.
لبخندی زد و آرام گفت:
- آفرین آبجی کوچیکه، تو نگران نباش من مریمو خوب می‌شناسم، اون‌هم راضی نیست با این شرایطی که تو داری ما بی‌تفاوت بمونیم.
- به یه شرط... .
هوف کلافه‌ای کشید.
- دیگه چه شرطی؟
با لحن قاطعی گفتم:
- قیمت بنزها به عنوان بدهی من به تو پا برجا میمونه، چک هم بهت میدم تا بعدا کم‌کم بهت برگردونم.
ابروهایش را درهم کرد و با اخم سرش را تکان داد.
- جمع کن خودتو دختر! این چرت و پرت‌ها چیه؟ تو بدهی خودتو پاس کن، بدهی من پیشکش.
سرم‌ را کج کردم و شانه‌ام را بالا انداختم.
- شرط قبولی من همینه.
چنذ ثانیه کلافه به من چشم دوخت و بعد درحالی‌ که بلند میشد گفت:
- چیکارت کنم که مرغت همون یه پایی رو هم که داشته داده رفته؟ باشه اصلًا خواستی ازت رسید هم می‌گیرم تا خیالت راحت بشه، خوبه؟
به طرف در رفت و در را باز کرد.
- در ضمن... .
برگشت.
- دیگه چیه سارینا؟
لبخندی زدم.
- من چهارماه بزرگ‌ترم!
پوزخندی زد.
- نه! تو یه دختر کله‌شق چهارساله‌ای
از در بیرون رفت. با خروج رضا نگاهم را از در اتاق به طرف برگه‌های وصیت‌نامه که روی تخت بود، چرخاندم و گفتم:
- بابایی! از این اموال فقط اونایی برام مونده که کفتین بزنم به نامم، ولی حالا همونا رو هم باید بفروشم. حتماً الان پشیمون شدین که نذاشتین ژاله منو بکشه؟
با حرص خودم را همان‌طور که لبه‌ی تخت نشسته‌بودم از پشت روی تخت انداختم. نگاهم را به سقف دوختم و آرام گفتم:
- اگه من نبودم، بعد ژاله ازدواج می‌کردین و باز بچه‌دار می‌شدید و اون حتماً مثل من احمق نبود که همه‌ی زحمتاتونو یه جا به باد بده.
 
بالا پایین