جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,245 بازدید, 165 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
من و رضا به هم نگاه کردیم. هیچ‌کدام از قیمت روز ماشین‌ها خبر نداشتیم، ولی این را می‌دانستیم که شش‌میلیارد پیشنهادی حمیدی برای ماشین‌ها با توجه به کارکرده بودنشان چیزی بیشتر از منصفانه است. با پلک زدن موافقتم را به رضا اعلام کردم و رضا هم رو به طرف حمیدی کرد.
- آقای حمیدی! با این پیشنهاد مطمئن شدم پیش خوب کسی برای معامله اومدیم.
حمیدی «لطف دارید»ی گفت و رضا ادامه داد:
- من که ادعایی نمی‌کنم، چون مثل شما سررشته ندارم، اما این‌قدر می‌دونم که می‌تونستید بیشتر از شصت میلیون از روی هر ماشین تخفیف بگیرید.
حمیدی لبخندی زد.
- خب... گفتم که این دونگ رفاقت من به فریدونه.
رضا نگاهی دوباره به من انداخت و گفت:
- پس حرفی نمی‌مونه دیگه!
بعد از تأیید من، رضا برخاست با گفتن «مبارکه» دستش را به نشانه‌ی قبول معامله پیش برد. حمیدی هم دستش را گرفت و گفت:
- امیدوارم توی این شرایط کمکی بهتون کرده باشم.
رضا تشکری کرد و نشست. گفتم:
- شما بهم لطف کردید، در اولین فرصت برای انتقال اسناد با آقای ابدالوند هماهنگ‌ می‌کنم.
- پس تا شما چیزی بخورید، من هم بگم قرارداد رو‌ بنویسن.
روی‌اش را به طرف سروش کرد.
- به عابدین بگو بیاد قرارداد بنویسه.
سروش راست ایستاد.
- آقا! عابدین و آقاکاوه هنوز درگیر راضی کردن اونان!
حمیدی لبخندی معنادار زد و گفت:
- پس خودت بنویس!
سروش سراغ میز کوچکی در سمت چپ میز حمیدی رفت و شروع به نوشتن کرد. کارت ملی‌ام را بیرون آورده و روی میز گذاشتم، تا حمیدی آن را به دست سروش برساند. دقایقی طول کشید تا قرارداد نوشته شد و در این بین حمیدی برای من چک نوشت. در آخر، همگی قرارداد را امضا کردیم و من قرارداد خود و چک را گرفتم و قرار شد عصر فردا کاوه برای بردن ماشین‌ها به خانه‌ی ما بیاید. بعد از خداحافظی همراه رضا از نمایشگاه بیرون رفتیم تا خود را به ماشین‌هایمان برسانیم.
- سارینا! چک روز هست همین امروز ببرش بانک.
سری تکان دادم.
- شب حتماً چکتو برات می‌نویسم، پنج تومن این مال توئه!
رضا که زودتر از من به ماشینش رسیده‌بود، دستش را برای باز کردن در دراز کرد.
- پورسانت دلالی هم بکش روش.
من هم به ماشینم که جلوی ماشین او پارک بود، رسیدم و با برگرداندن سرم گفتم:
- رودل نکنی آقای دلال!
در را باز کرده بود و در همان حال خنده‌ای کرد.
- نترس! نبات‌داغ روش می‌خورم بشوره ببره.
خندیدم و سری تکان دادم. او‌ سوار شد و بعد از زدن بوق به راه افتاد. همین که از میدان دیدم خارج شد، من هم سوار شدم تا هم به بانک رفته و هم به ابدالوند برای انتقال اسناد سری بزنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
به دفتر ابدالوند رفته و اسناد اتومبیل‌ها را پیش او گذاشتم. قرار شد فردا برای انجام مراحل انتقال سند همراه آقای حمیدی نزد او بروم. صبح وقتی‌ با آقای حمیدی تماس گرفته و خواستم همراهم به دفتر بیاید، گفت که عصر وقتی کاوه را دیدم همه‌چیز را با او هماهنگ کنم. یک لحظه با این حرف، حس بدی از قصد حمیدی در دلم افتاد؛ اما زود هرچه در فکرم بود را با زمزمه‌ی اینکه او زن دارد، به فراموشی سپردم. به دفتر ابدالوند برای انجام کارهای مربوط به فروشنده رفتم و بعد ساعاتی به پژوهشگاه رفتم، اما چون باید عصر منتظر کاوه می‌ماندم، همین که ظهر شد پژوهشگاه را علی‌رغم اعتراض دکترگلریز، رها کردم و به خانه برگشتم. رضا هم به تنهایی، بعد از کارش به خانه‌ی ما آمد تا هنگام تحویل ماشین‌ها حضور داشته‌باشد. ساعت هنوز پنج نشده‌بود. با ایران و‌ رضا در سالن نشسته و تازه چکی را که به نام رضا نوشته‌بودم به دستش داده‌بودم که گوشی‌ام زنگ خورد.
- بفرمایید!
- سلام خانم‌ماندگار! کاوه‌ام!
- سلام آقای حمیدی کجا هستید؟
- من رسیدم، جا پارک پیدا کنم میام خدمتتون.
پیدا کردن جای پارک در خیابان شلوغ ما کار سختی بود. برای تلف نشدن وقت بیشتر گفتم:
- در حیاطو می‌زنم تشریف بیارید داخل!
- مزاحم نمیشم!
- این چه حرفیه؟ اینجوری بهتره.
همزمان با قطع کردن تماس به رضا که منتظر چشم به من دوخته‌بود، گفتم:
- داداش! برو درو بزن کاوه بیاد داخل، من یه چادر بندازم روی سرم، سوییچ‌ها رو بردارم بیام.
رضا «خیلی خب» گفت و از در خانه خارج شد. به طرف میز ناهارخوری که چادرم و همه‌ی سوییچ‌ها را روی آن آماده گذاشته‌بودم، رفتم. همزمان با انداختن کش چادر پشت گوشم، ایران همان‌طور که نشسته‌بود، سربرگرداند و گفت:
- کاوه رو تعارف کن بیاد داخل!
حس بدی از این حرف پیدا کردم. نباید زیاد به کاوه نزدیک می‌شدم. یک زمان گرچه خیلی قبل و بسیار کوتاه، ولی او قصد ازدواج با من را داشت.
- بی‌خیال مامان! ولش کن! کجا بیاد؟
سوییچ‌ها را برداشتم که بیرون بروم.
- خودش و پدرش آشنا هستن، بَده تعارفش نکنی!
همزمان که بیرون می‌رفتم، گفتم:
- بد نیست مامان! اومده ماشینا رو ببره، نیومده مهمونی که.
از پله‌های ایوان که پایین رفتم. رضا در را باز کرده‌بود. پورشه کاین سیاه‌رنگ کاوه، داخل شد و تا نیمه‌ی دالان سنگریز‌ه‌ای و ورودی حیاط که دو طرفش باغچه‌ها بودند، راند. دالان آنقدر پهن بود که همزمان دو ماشین از کنار هم رد بشوند. تا به آنها برسم، ابتدا کاوه و‌ بعد پنج مرد دیگر پیاده شدند. کمی از اینکه این تعداد آدم، همگی با یک‌ ماشین آمده‌بودند، خنده‌ام گرفت، اما لب بستم. دو نفر از پنج فرد همراه کاوه، عابدین و سروش دیروزی بودند و سه نفر دیگر را نمی‌شناختم. وقتی به آنها رسیدم، مردان همراهش در حال دیدن خانه و باغچه‌ها با چشمان شگفت‌زده بودند، چیزی که اصلاً برایم عجیب نبود. کاوه و رضا احوالپرسی می‌کردند. من نیز به محض رسیدن، کاوه را مخاطب قرار دادم.
- سلام آقای حمیدی!
کاوه به طرف من چرخید.
- سلام‌ خانم‌ماندگار!
پیراهن طوسی‌رنگی را به همراه شلوار‌ کتان کرم‌رنگ پوشیده و به همان عادتی که قبلاً هم داشت، عینک دودی‌اش را روی موهایش زده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
می‌خواستم زود کارش را انجام‌ دهد و برود، پس گفتم:
- به جز ماشین زیر پای بابا که هنوز زیر سایبون هست، بقیه ماشینا توی پارکینگ پشت ساختمونه.
زیاد از جایی که ایستاده‌بودیم، ماشین‌های زیر سایبان مشخص نبودند، چون پشت شمشادهای حاشیه باغچه پنهان شده‌بودند؛ اما‌ کاوه به همان سمت نگاه کرد و گفت:
- بچه‌ها رو آوردم برای بردنشون.
همراهانش که همگی جوان بودند جز همان عابدین، که فقط کمی سن و‌ سال‌دارتر از بقیه بود. وقتی متوجه خطاب کاوه شدند، نگاهشان را از زیبایی‌های حیاط برداشته و به طرف ما‌ چرخیدند. از بودن پیش کاوه معذب بودم، تا خواستم با «بفرمایید» گفتن به مردان همراهش، از او دور شوم، رضا گفت:
- آبجی! سوییچ‌ها رو بده من آقایون‌ رو تا پارکینگ راهنمایی کنم، تو پیش آقای حمیدی بمون!
ناچار قبول کردم و با رفتن رضا و مردان جوان، علی‌رغم میلم‌ رو به کاوه کردم و برای ساکت نماندن گفتم:
- بفرمایید بریم داخل!
یکی‌ از دستانش را در جیب شلوار‌ش فرو کرد.
- نه ممنونم! همین جا خیلی خوبه، این حیاط اینقدر‌ زیبا هست که آدم نخواد جای دیگه بره، هوا هم گرم نیست، اگه ایرادی نداره همین‌جا بمونیم.
لبخندی زدم و با «بفرمایید»ی که به او گفتم، از کنار باغچه‌ی گل‌ها شروع به قدم زدن کردیم. برای اینکه حرفی زده‌باشم، گفتم:
- اسناد رو‌ بردم‌ گذاشتم پیش آقای ابدالوند، به عنوان فروشنده همه‌ی امضاها و‌ کارها رو انجام دادم، با پدر تماس گرفتم، گفتن با شما هماهنگ کنم.
سری تکان داد:
- لطف کردید! فردا میرم برای امضا کردنشون.
ابروهایم‌ کمی بالا رفت و پرسیدم:
- شما‌ امضا می‌کنید؟
به حاشیه‌ی حیاط کاشی شده رسیده‌بودیم، ایستاد و به طرف من برگشت.
- من مالک ماشینا هستم.
فقط یکی از ابروهایم‌ پایین آمد و با نگاه‌ کوتاهی به طرف سایبان‌ها که سمت راست ما بودند و دیدن رضا و مردانی که کنار بنز بابا ایستاده‌بودند، به طرف کاوه برگشتم.
- ببخشید کنجکاوی می‌کنم، چرا شما؟ مگه پدرتون نمی‌خوان این ماشینا رو بفروشن؟
دستش را از جیبش بیرون آورد و‌ چون از‌ پناه درختان بیرون زده‌بودیم و آفتاب به صورتش می‌خورد، عینکش را برداشت و روی چشمانش گذاشت.
- خواهش می‌کنم، واقعیتش من باید به جای بابا بفروشمشون.
برای در‌ امان بودن از آفتاب، او‌ را به سمت چپمان که درخت توت قرار داشت، با اشاره‌ی دست راهنمایی کردم و بعد از قرار گرفتن در‌ پناه درختی که هنوز توت‌هایش کامل‌ نرسیده‌بود، گفتم:
- یعنی کسب و‌ کارتونو از پدر جدا کردید؟
کنجکاو فهمیدن پاسخ این سوال بودم‌، چون می‌دانستم این آدم‌ چه وابستگی شدیدی به پدرش دارد. خنده‌ی کوتاهی کرد.
- نه! من از‌ بابا جدا نشدم.
سری تکان دادم. می‌دانستم جدایی او از پدرش عجیب است. کاوه ادامه داد:
- واقعیتش‌ دریا همسرم، نوازنده است، خیلی دلش می‌خواست یه آموزشگاه برای خودش داشته باشه، عید که از دبی اومدیم، به پدر موضوع رو گفتم و‌ پدر گفتن وقتی خودم تونستم بدون کمکش قد یه آموزشگاه زدن درآمد داشته باشم، می‌تونم اقدام کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
کاوه کمی مکث کرد و‌ ادامه داد:
- توی فکرش‌ بودم‌ که‌ چیکار‌ کنم، وقتی شما‌ پیشنهاد فروش این‌‌ ماشینا رو دادید، پدر‌ گفتن همه رو‌ به واسه من می‌خرن تا من بفروشمشون، البته بدون کمکش و‌ خارج از نمایشگاه.
کج‌خندی روی لبم نشست. حمیدی هم مثل‌ پدر بود. تنها برای رفاقت کار نمی‌کرد. او هم‌ به دنبال منفعت شخصی خودش‌ در خریدن این‌ ماشین‌ها بود، گرچه هنوز ممنون‌دار‌ قیمتی بودم که‌ روی‌ ماشین‌ها گذاشته‌بود. کاوه کوتاه خندید و ادامه داد:
- بابا معتقده من هم باید راه اونو برم، اول ماشینای کارکرده بفروشم تا لم‌ کار دستم بیاد، در هر صورت‌ چه مستقل بشم‌، چه نشم، من باید اینا رو‌ بفروشم تا بتونم برای دریا آموزشگاه بزنم.
سری تکان دادم.
- خوبه که از پدر مستقل بشید.
لب‌هایش را به نشانه‌ی ندانستن به بالا انحنا داد و سری کج کرد.
- نمی‌دونم، من کنار بابا و کامران راحتم، اما فعلاً پروژه‌ی جدیدم این ماشیناست، الان یه پارکینگ اجاره کردم ببرمشون اونجا، باید همین‌ روزها برمی‌گشتم دبی، اما یه مدت باید عقب بندازمش تا فرصت کنم برای این ماشینا مشتری پیدا کنم و بعد با دست پر برگردم پیش دریا!
کنجکاوی‌ام درمورد دریاخانم همراه لبخندم پهن‌تر شد.
- دریاخانم چه سازی می‌زنن؟
- دریا؟ پیانو می‌زنه، این یه سالی که از فرانسه اومد و‌ ساکن دبی شد، چند جا پیدا کرد که تدریس کنه، اما خب دوست داره برای خودش کار کنه.
سری تکان دادم و نگاهم را از کاوه گرفتم و به ایوان که روبه‌رویمان بود دوختم.
- پدر خبر ازدواجتون‌ رو‌ بهم دادن، اما‌ فرصت نشد بهتون تبریک بگم، منو ببخشید که اینقدر دیر تبریک میگم، امیدوارم خوشبخت بشید.
- خواهش می‌کنم، شما لطف دارید!
از لحنش حس کردم آرزوی خوشبختی‌ام را باور نکرده، ترسیدم نکند خیال کند از ازدواج او‌ ناراحت شده‌ام، برای رفع سوءتفاهم گفتم:
- من واقعاً خوشحال شدم از ازدواجتون!
لبخندی زد و سری تکان داد:
- من هم غیر از این فکر‌ نکردم، ممنونم ازتون!
کنجکاوی‌ام هنوز در وضع تحریک‌شده قرار داشت، بعد از لحظه‌ای مکث پرسیدم:
- دریاخانم رو هم پدرتون‌ پیشنهاد داد؟
لبخند پهنی زد. نگاهش پشت شیشه‌های عینک‌دودی پنهان بود تا بفهمم منظورش از این لبخند چیست.
- دریا... دختر یکی از همکارهای کامرانه، متولد فرانسه است و همون‌جا بزرگ شده، چهارسال پیش توی یه مهمونی دیدمش، خب کم‌کم بهم علاقه‌مند شدیم، پدر هم مخالفتی نکرد و ما ازدواج کردیم.
ابروهایم‌ بالا پرید. برایم‌ واقعاً عجیب بود. کاوه‌ای که پنج سال پیش در آن کافه با او دیدار کردم، کسی بود که حتی آب را هم با اجازه‌ی پدرش می‌خورد و این کاوه‌ای که اینجا بود مدعی بود که خودش همسرش را انتخاب کرده است. آنقدر از تغییر رفتارش متعجب بودم که بدون ملاحظه گفتم:
- برام عجیبه واقعاً!
سریع منظور‌ حرفم را گرفت و خنده‌ی کوتاهی کرد.
- اینو به خاطر دیدار پنج سال پیشمون گفتید؟
کاملاً از زبان بی‌موقعی که چرخانده‌بودم، پشیمان شدم.
- عذر می‌خوام، یهویی از دهنم دراومد، شما ببخشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
کاوه سری تکان داد:
- نه خواهش می‌کنم، اون روزی که من و‌ شما‌ توی کافه روبه‌روی‌ هم‌ نشستیم، هم من، هم شما، به خاطر خواست پدرامون نشسته‌‌بودیم‌، نه خواست خودمون، کاملاً حق با شما بود، من هرگز ازتون دلخور نشدم، الان هم نیستم، خیلی از افکارم عوض شده، اون موقع جز خودم و خواسته‌هام نمی‌دیدم، خب بخشی از حرفاتون راجع به عقایدم درست بود، یه کمی هم تغییر کردم، شاید به نظر شما یه آدم وابسته‌ام، اما من همینم و هنوز نظر پدرم برام اولویت داره، درمورد دریا هم اگر‌ پدر مخالفت می‌کرد، قطعاً باهاش ازدواج نمی‌کردم.
سرم را تکان دادم. این پسر هنوز تغییر نکرده‌بود.
- از ته دلم برای شما و همسرتون آرزوی خوشبختی دارم.
رضا که مدتی پیش همراه چهار نفر از مردان کاوه رفتنش به طرف پارکینگ را دیده‌بودم، به تنهایی از زاویه‌ی ساختمان بیرون آمد. چشمم را به یکی از جوانان همراه کاوه که کاپوت بنز بابا را بالا داده‌بود و درحال وارسی آن بود، دوختم و یک‌آن غمی روی دلم نشست. واقعاً من داشتم یادگاری‌های پدر را می‌فروختم؟
رضا که به ما‌ رسیده‌بود، گفت:
- آقای حمیدی! همه‌ی ماشینا رو تحویل بچه‌هاتون دادم.
کاوه‌ «ممنون»ی گفت و به طرف جوانی که هنوز سر در ماشین بابا کرده‌بود، با صدای بلندی گفت:
- عرفان! لازم به بررسی نیست، از نظر فنی این ماشینا مورد تأیید من و باباست.
عرفان که پسر جوانی بود با ریش کامل و موهای سیخ کرده، در کاپوت را بست و درحالی‌ که بدن تمام سیاه‌پوشش‌ را از جلو‌ ماشین بیرون می‌کشید «چشم آقایی» گفت. کاوه ادامه داد:
- زنگ بزن به‌ اونا هم‌‌ بگو، زودتر سوار بشید راه بیفتید طرف پارکینگ.
عرفان‌ «چشم» دیگری گفت و همزمان که گوشی‌اش را از جیب شلوار جینش بیرون می‌کشید، پشت فرمان ماشین پدر نشست. کاوه رو به من کرد:
- خانم‌ماندگار! اجازه‌ی مرخصی می‌فرمایید؟
من که تمام نگاهم روی بنز مانده و بغضی داشت در‌ گلویم‌‌ رشد می‌کرد، رو به کاوه کردم.
- خواهش می‌کنم، اجازه که دست خودتونه، باز هم از پدر تشکر کنید توی این شرایط خیلی کمکم کردن.
کاوه با «خواهش می‌کنم» خداحافظی کرد و همراه رضا به طرف دالان خروجی حیاط حرکت کرد. من اما سر جایم‌ ماندم و با دستانی که در بغل جمع کرده‌بودم، نگاهم را به بنز پدر دادم که جوان عرفان‌نام با دنده‌عقب، ماشین را از جایگاهش در زیر سایبان بیرون کشید و همزمان که باعث می‌شد اشک‌هایی که از یادآوری پدر پشت فرمان آن، درون چشمانم جمع شود، از مقابل دیدگانم رد شده و وارد دالان سنگریزه‌ای شد. رضا ریموت در را زد و عرفان بنز پدر را از حیاط خارج کرد. برایم مثل این بود که پدرم بار دیگر از این خانه رفت. قلبم سنگین شد. رضا و کاوه هنوز کنار ماشین او در حال حرف زدن بودند. لحظاتی بعد سه بنز دیگر پدر و در آخر بی‌ام‌و سفیدرنگ خودم هم از پشت ساختمان بیرون آمدند و بعد از گذر از مقابل چشمان پرآب من از دالان گذشتند. با رد شدن هر کدام بغض گلویم بیشتر و بیشتر شد. با رفتن این ماشین‌ها من بخش‌های مهمی از خاطرات خودم و پدر را نابود می‌کردم. به خاطر خباثت سهراب مجبور به این نابودی شده‌بودم. زیر لب سهراب را نفرین کردم که نگذاشته‌بود در فراق پدر با خاطرات او‌ زندگی کنم. با خارج شدن بی‌ام‌و خودم، از در حیاط، قطره‌ی اشکی از چشمانم‌ فروغلتید. زبانم به خداحافظی از یادگاری‌های پدر نمی‌چرخید، اما دلم‌ خون بود. رضا هم با کاوه خداحافظی کرد و او هم‌ با سوار شدن به ماشینش به دنبال بقیه از حیاط خارج شد. با رفتن او‌ رضا خواست ریموت بستن در را بزند که با ورود افرادی دست نگه داشت. دیدن آن‌ها مرا هم طلبکارانه و به یک‌باره از غم‌ بیرون کشید. آن‌ها اینجا چه می‌خواستند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
عمه‌فتانه با عصای تزئینی که محکم به زمین میزد، به همراه مهیار از در باز حیاط وارد شدند. بدون توجه به رضای متعجب از کنار او گذشتند. نحوه‌ی راه رفتن تندش نشان می‌داد که خشمگین است. من نیز برای فهمیدن علت حضورش در اینجا که هیچ انتظارش را نداشتم، با گام‌های تند به استقبالش رفتم. هنوز به او نرسیده‌بودم که با صدای بلندی گفت:
- اونا ماشینای فریدون بودن؟
نگاهم را لحظه‌ای به در حیاط که بسته میشد دوختم و بعد به طرف عمه‌فتانه برگشتم.
- بله!
دیگر به عمه رسیده‌بودم. با چشمان میشی‌رنگش که در نظرم او‌ را چون جادوگران می‌کرد، با خشم به صورتم نگاه کرد.

- کجا رفتن؟
نباید اجازه‌ی دخالت در امورم را به او می‌دادم. گره ابروهایم را باز کردم و با لحن خونسردی گفتم:
- فروختمشون!
عمه‌فتانه و مهیار، بهت‌زده نگاهم کردند و لحظه‌ای بعد، عمه با لحن مرددی پرسید:
- چیکار کردی؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- گفتم که، فروختمشون.
عمه‌فتانه به تندی عصایش را بالا آورد و به طرف من گرفت.
- غلط کردی دختره‌ی خیره‌سر! به چه حقی کبریت گذاشتی بیخ اموال داداشم؟
همان‌طور که دو قدم عقب می‌رفتم تا نوک عصا به من نخورد، با خشم گفتم:
- به همون حقی که دخترشم... .
عصا را با دست کنار زدم و محکم گفتم:
- وارث اموالش!
عمه‌ محکم قدم پیش گذاشت و مرا عقب‌تر برد.
- دختر ژاله! مگه من مرده باشم تو وارث باشی.
پوزخندی زدم.
- شما؟ چرا شما؟ وقتی دخترش هست که وارث اموالش باشه، چه نیازی به شما... .
نگذاشت حرفم تمام شود و با صدای بلندی توپید:
- تو پس‌انداخته‌ی ژاله‌ای، از کجا‌ معلوم بچه‌ی فریدون باشی؟
چشمانم از این حرف درشت شد و لحظه‌ای مات ماندم. بهت‌زدگی من عرصه را برای او‌ راحت‌تر کرد.
- من اصلاً قبول ندارم بچه‌ی فریدون باشی، زنی که وقتی شوهر داشت با دوست پسرش سر می‌کرد، معلوم نیست با چند نفر دیگه هم بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
می‌دانستم عمه‌فتانه هیچ‌وقت مرا دوست ندارد، اما هرگز فکر نمی‌کردم چنین تهمتی بزند. ژاله را دوست نداشتم، اما من فرزند پدرم بود. همانند جرقه‌ی آتش از جا پریدم.
- اصلاً قبول کردن یا نکردن شما مهم نیست، من بچه‌ی بابامم و کسی نمی‌تونه منکرش بشه.
عمه‌فتانه قدم پیش گذاشت.
- چرا نمی‌تونه منکرش بشه؟ بگو چی از فریدون داری؟ چیِ تو به فریدون کشیده؟ ها!
لحظه‌ای جا خوردم. از نظر ظاهری شباهت زیادی به پدرم نداشتم، اما پدرم همیشه می‌گفت خلق و خو و اخلاقیاتم به او‌ رفته‌است. لحظاتی طول کشید تا توانستم خودم را بازیابم و با نفرتی بیشتر از قبل گفتم:
- مهم این نیست، مهم اینه که همه‌ی مدارکم مشخص می‌کنه من بچه‌ی فریدون ماندگارم و الان هم تنها وارثش، با این حرفاتون همون یه رشته‌ی نازک‌ فامیلی بینمون بود، رو هم پاره کردید، فتانه‌خانم ماندگار! من از همین الان دیگه عمه‌ای ندارم، حالا زود از خونه‌ی ما برید بیرون!
عمه‌فتانه خشمگین عصایش را بالا آورد تا مرا بزند و مهیار مقابلش قرار گرفت. ایران هم که با سر و صدای ما بیرون آمده‌بود، مرا با تحکم صدا زد. مهیار رو به مادرش گفت:
- مامان! خودتو کنترل کن، فشارت بره بالا، باز حالت بد میشه.
مهیار کمی عمه را از من دور کرد و بعد به طرفم برگشت و با خشم گفت:
- سارینا! تو هم بس کن، والا یه ذره احترام گذاشتن هم بد چیزی نیست، می‌تونی یه بار در‌ عمرت امتحانش کنی.
چشمانم را گرد کردم.
- مهیار! مگه من چی گفتم؟ مادرت بود که بهم توهین کرد!
مهیار قدم‌ پیش گذاشت و دستش را عصبی تکان داد:
- حق داره! رفتی بی‌خبر ماشینای دایی رو فروختی، بعد میگی چرا عصبانی شد؟
دستانم‌ را به کمرم زدم.
- اصلاً یکی‌ بیاد بهم بگه من چرا باید به شما‌ جواب بدم؟
ایران بازوی‌ام‌ را گرفت.
- آروم باش سارینا!
عمه‌فتانه که تازه متوجه ایران شده‌بود، به طرفش براق شد.
- چه عجب! اومدی ببینی دست‌پرورده‌ت چیکار‌ می‌کنه؟
ایران لحظه‌ای مکث کرد و رو به عمه گفت:
- عمه‌خانم! سارینا رو‌ ببخشید، بفرمایید بریم داخل، خوش اومدین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
عمه‌فتانه بیشتر گر گرفت.
- چه خوش اومدنی زن؟ می‌ذاشتی خاک‌ برادرم‌ خشک‌ بشه، بعد بیفتین به جون اموالش!
ایران نفسی بیرون داد و سعی کرد آرام بماند.
- بفرمایید بریم‌ داخل، بشینیم با آرامش حرف بزنیم.
- بیام که شاهد چوب حراج زدن به اموال برادرم‌ باشم؟
کلافه سرم را چرخاندم و نگاهم به رضا افتاد که دورتر از همه سربه زیر ایستاده‌بود. همیشه همین بود. هر وقت عمه‌فتانه و خانواده‌اش اینجا بودند، رضا همانند غریبه‌ها رفتار کرده و از همه فاصله می‌گرفت. ایران ر‌و به مهیار کرد.
- مهیارخان مادر رو ببرید داخل!
مهیار با گرفتن بازوی‌ عمه‌خانم، او را که هنوز بلندبلند غر میزد و از سیاه‌بختی برادر و بی‌لیاقتی ما‌ می‌گفت، داخل برد. ایران رو به من چشم‌غره‌ای رفت.
- سارینا چرا نمی‌تونی آروم حرف بزنی؟
تا معترض و با چشمان درشت شده «مامان» گفتم نگذاشت بیشتر ادامه بدهم. «هیس» محکمی گفت و ادامه داد:
- باید احترام‌ بزرگ‌ترت رو نگه داری!
ایران سریع برگشت و‌ به دنبال عمه و‌ مهیار از پله‌ها بالا رفت. از اینکه ایران همیشه مقابل‌ عمه کوتاه می‌آمد، حرصم درآمد، ولی من دیگر نمی‌خواستم به این زن اجازه‌ی جولان میان زندگی‌ام را بدهم‌. دستانم را به کمر زده و نفسم را با هوف بیرون دادم و بعد به طرف رضا که کمی دورتر کنار‌ شمشادها ایستاده و‌ زیرچشمی‌ مرا می‌پایید، برگشتم.
- می‌بینی رضا چقدر بدبختم؟ فقط همین بلای آسمونی رو کم داشتم.
رضا دستی به یک طرف صورتش کشید و درحالی که نوک انگشتانش را درون ریش‌هایش می‌کشید، لبخند تلخی زد و به طرف من قدم برداشت.
- واقعاً برات متأسفم! الان عمه‌خانم یه تنه برات یه میدون جنگ اون داخل آماده می‌کنه.
پوزخندی زدم و با خشم به ساختمان بالای پله‌ها نگاه کردم.
- فکر‌ کردی حریفش نیستم؟ من برادرزاده‌ی خودشم، هرچی هم انکار کنه، همین که عین خودش دریده و پاچه‌گیرم مشخص می‌کنه خون ماندگارها رو دارم.
رضا خنده‌ی کوتاهی کرد.
- اوه اوه! عجب جنگی بین عمه و برادرزاده بشه، حیف که باید برم و نمی‌تونم ببینم.
خوب می‌دانستم‌ رضا با بودن عمه نمی‌ماند. پس لبخندی زدم.
- برو داداش! برو حدأقل تو از ترکش‌های این جنگ در امان بمونی.
چشمکی در جوابم‌ زد.
- دعا می‌کنم زنده از اون میدون جنگ دربیایی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
هنوز وارد خانه نشده‌بودم، صدای عمه‌فتانه جلوتر از هر چیزی به گوشم رسید.
- اینا همش تقصیر تربیت توئه ایران! برادرم تو رو‌ واسه چی آورد توی خونش؟ واسه اینکه این دختر چموش رو ادب کنی که عرضه‌ی همین یه کارو هم نداشتی. بیچاره برادرم چی کشیده از دست تو!
نگاهم را از عمه به روی ایران که کنار اپن آشپزخانه ایستاده و سر به زیر گوشه‌ی صفحه‌ی سفید روی آن را در چنگ گرفته‌بود، حرکت کرد. خوب بدی حالش را متوجه شدم. عمه هنوز داشت با صدای بلند سرزنش می‌کرد.
- بگو این همه سال چیکار می‌کردی که یه بچه‌رو تربیت نکردی؟
نتوانستم تحمل کنم. چادرم را از سرم برداشته، جمع کرده، روی میز ناهارخوری انداختم و در حال نزدیک شدن به بقیه گفتم:
- فتانه‌خانم! توی خونه‌ی ما مراقب حرف زدنتون باشید، چون احترامتون دست خودتونه.
عمه با چشمان درشت شده به طرف من برگشت و ایران با لحن درمانده‌ای «سارینا» گفت. دستم را مقابلش گرفتم.
- مامان‌جون! شما بفرما توی آشپزخونه، این بحث بین ماندگارهاست. ما از پس هم برمیایم.
تا خواست چیزی بگوید، نزدیکش شدم و با گرفتن شانه‌اش، آرام گفتم:
- مامان به جای تحمل حرفاش، بسپارش به من!
او را به اجبار راهی آشپزخانه کردم. با رفتن او انگار نفت روی آتش عمه ریخته‌باشند، بلندتر گفت:
- همش تقصیر برادر خودمه که رفت دست تویِ بی‌کـس و کار رو نمی‌دونم از کدوم جهنم دره‌ای گرفت و آورد توی این خونه، حرف هم می‌زدم، می‌گفت می‌خوام زن خونم بشه.
به طرف مهیار که یک طرف دیگر سر به زیر نشسته و سر در گوشی فرو کرده‌بود، رو کردم.
- مهیارخان! الان خوب بشنو یهو مدعی نشی من توهین کردم ها؟
مهیار سر بلند کرد و عمه به جای او جواب داد:
- توهین کدومه دختر! دارم از بلایی که شماها یه عمر سر برادرم آوردید و حالا هم بس نمی‌کنید می‌سوزم.
تا خواستم چیزی بگویم سرش را به طرف آشپزخانه چرخاند و بلندتر گفت:
- از همون روز اول فهمیدم چقدر بی‌لیاقتی، اما هرچی گفتم به فریدون توی گوشش نرفت، تو کجا عروس الیاس‌خان شدن کجا؟
دو دستم را روی پشتی مبلی که روبه‌رویم بود، گذاشتم.
- طرف بحث شما منم فتانه‌خانم، نه ایران، اونی که بی‌لیاقته یکی دیگه‌س، یکی که حرمت نگه داشتن حالیش نیست.
عمه‌فتانه دستش را به طرفم گرفت و باز ایران را مخاطب کرد.
- بیا این هم دستپختت، نه کوچک‌تر بزرگ‌تری حالیشه، نه ادب سرش میشه!
انگشتانم را روی پشتی مبل فشردم.
- از قدیم گفتن پسر به دایی و دختر به عمه می‌کشه، این بی‌ادبِ بی‌تربیت به عمه‌ش کشیده، به ایران چه مربوط؟ عمه که شما باشی همین میشه دیگه!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,042
37,833
مدال‌ها
3
عمه چشمانش را گرد کرد و مهیار با تشر نامم را صدا زد. به طرف او سر چرخاندم.
- مهیار‌خان! قبل اینکه منو ساکت کنی، از مادرت بخواه حرمت مادرمو نگه داره!
مهیار اخم بیشتری کرد.
- مشکل فقط حرف زدن توئه!
دستانم را برداشته، راست ایستادم و سری تکان دادم.
- خیلی عالیه! آفرین! توهین کردن مادرت به ایران توی خونه‌ی خودش هیچ ایرادی نداره، فقط حرف زدن من ایراد داره؟
عمه با خشم عصایش را لب میز وسط زد.
- کی گفته اینجا خونه‌ی ایرانه؟
از صدای بلند برخورد عصا به میز چوبی لحظه‌ای پلک بستم و بعد با چشم دوختن به چشمان میشی‌رنگ عمه محکم گفتم:
- بابام گفته!
صورتش سرخ شد.
- دروغ نگو! اینجا ملک پدری منه، فریدون اونو نمیده به یه بی‌سروپا!
از حرصی که می‌خورد لذت می‌بردم. دستانم را در آغوش جمع کرده، تک‌ابرویی بالا انداختم و با لحن سرخوشی گفتم:
- فعلاً که علی‌رغم ادعای شما فتانه‌خانم، بابایی نه تنها از ایران دلخور نبوده، بلکه از زندگیش کاملاً رضایت داشته، چون وصیت کرده اینجا بشه به نام ایران!
عمه دوباره عصایش را روی میز زد، به طوری که ظرف میوه‌ی روی آن تکان خورد.
- فکر کردی باور می‌کنم دروغاتو؟
پوزخندی زدم.
- آروم فتانه‌خانم! میز شیشه‌ای بود تا الان شکسته بود، به جای جوش آوردن صبر کن با چشم خودت ببین!
مهیار باز نامم را صدا زد و من در‌حالی که به طرف اتاق پدر و ایران می‌چرخیدم، گفتم:
- مهیار‌خان! مادرتو آروم کن آمپر نچسبونه!
وقتی وارد اتاق شدم، یخی ته دلم ایجاد شده‌بود از این که بالاخره توانسته‌بودم، ملاحظات خانوادگی را مقابل این مادر فولادزره کنار بزنم. خوشحال بودم که چنان کرده‌بودم که دیگر بعد از این چشمانم به چشمان چون جادوگرش نمی‌خورد. با وصیت‌نامه‌‌ی پدر برگشته و آن را با نگاهی پیروزمندانه به دستان عمه رساندم. مهیار بلند شد تا برای خواندن وصیت‌نامه کنار مادرش بنشیند و من درحال رفتن به آشپزخانه گفتم:
- یادتون باشه یه نسخه دیگه از این هم ثبت رسمی شده، نمی‌تونید پاره‌ش کنید.
تک‌خنده‌ای کردم و لحظه‌ی آخر سر برگرداندم و با لذت به چشمان پر از حرص مهیار که سر بلند کرده و به من نگاه می‌کرد، چشم دوختم و لبخندی به او زدم تا بیشتر گر بگیرد. سر برگرداندم و با زمزمه کردن «پاتونو از اینجا می‌برم» کنار ایران نشستم.
 
بالا پایین