- Jun
- 2,042
- 37,833
- مدالها
- 3
من و رضا به هم نگاه کردیم. هیچکدام از قیمت روز ماشینها خبر نداشتیم، ولی این را میدانستیم که ششمیلیارد پیشنهادی حمیدی برای ماشینها با توجه به کارکرده بودنشان چیزی بیشتر از منصفانه است. با پلک زدن موافقتم را به رضا اعلام کردم و رضا هم رو به طرف حمیدی کرد.
- آقای حمیدی! با این پیشنهاد مطمئن شدم پیش خوب کسی برای معامله اومدیم.
حمیدی «لطف دارید»ی گفت و رضا ادامه داد:
- من که ادعایی نمیکنم، چون مثل شما سررشته ندارم، اما اینقدر میدونم که میتونستید بیشتر از شصت میلیون از روی هر ماشین تخفیف بگیرید.
حمیدی لبخندی زد.
- خب... گفتم که این دونگ رفاقت من به فریدونه.
رضا نگاهی دوباره به من انداخت و گفت:
- پس حرفی نمیمونه دیگه!
بعد از تأیید من، رضا برخاست با گفتن «مبارکه» دستش را به نشانهی قبول معامله پیش برد. حمیدی هم دستش را گرفت و گفت:
- امیدوارم توی این شرایط کمکی بهتون کرده باشم.
رضا تشکری کرد و نشست. گفتم:
- شما بهم لطف کردید، در اولین فرصت برای انتقال اسناد با آقای ابدالوند هماهنگ میکنم.
- پس تا شما چیزی بخورید، من هم بگم قرارداد رو بنویسن.
رویاش را به طرف سروش کرد.
- به عابدین بگو بیاد قرارداد بنویسه.
سروش راست ایستاد.
- آقا! عابدین و آقاکاوه هنوز درگیر راضی کردن اونان!
حمیدی لبخندی معنادار زد و گفت:
- پس خودت بنویس!
سروش سراغ میز کوچکی در سمت چپ میز حمیدی رفت و شروع به نوشتن کرد. کارت ملیام را بیرون آورده و روی میز گذاشتم، تا حمیدی آن را به دست سروش برساند. دقایقی طول کشید تا قرارداد نوشته شد و در این بین حمیدی برای من چک نوشت. در آخر، همگی قرارداد را امضا کردیم و من قرارداد خود و چک را گرفتم و قرار شد عصر فردا کاوه برای بردن ماشینها به خانهی ما بیاید. بعد از خداحافظی همراه رضا از نمایشگاه بیرون رفتیم تا خود را به ماشینهایمان برسانیم.
- سارینا! چک روز هست همین امروز ببرش بانک.
سری تکان دادم.
- شب حتماً چکتو برات مینویسم، پنج تومن این مال توئه!
رضا که زودتر از من به ماشینش رسیدهبود، دستش را برای باز کردن در دراز کرد.
- پورسانت دلالی هم بکش روش.
من هم به ماشینم که جلوی ماشین او پارک بود، رسیدم و با برگرداندن سرم گفتم:
- رودل نکنی آقای دلال!
در را باز کرده بود و در همان حال خندهای کرد.
- نترس! نباتداغ روش میخورم بشوره ببره.
خندیدم و سری تکان دادم. او سوار شد و بعد از زدن بوق به راه افتاد. همین که از میدان دیدم خارج شد، من هم سوار شدم تا هم به بانک رفته و هم به ابدالوند برای انتقال اسناد سری بزنم.
- آقای حمیدی! با این پیشنهاد مطمئن شدم پیش خوب کسی برای معامله اومدیم.
حمیدی «لطف دارید»ی گفت و رضا ادامه داد:
- من که ادعایی نمیکنم، چون مثل شما سررشته ندارم، اما اینقدر میدونم که میتونستید بیشتر از شصت میلیون از روی هر ماشین تخفیف بگیرید.
حمیدی لبخندی زد.
- خب... گفتم که این دونگ رفاقت من به فریدونه.
رضا نگاهی دوباره به من انداخت و گفت:
- پس حرفی نمیمونه دیگه!
بعد از تأیید من، رضا برخاست با گفتن «مبارکه» دستش را به نشانهی قبول معامله پیش برد. حمیدی هم دستش را گرفت و گفت:
- امیدوارم توی این شرایط کمکی بهتون کرده باشم.
رضا تشکری کرد و نشست. گفتم:
- شما بهم لطف کردید، در اولین فرصت برای انتقال اسناد با آقای ابدالوند هماهنگ میکنم.
- پس تا شما چیزی بخورید، من هم بگم قرارداد رو بنویسن.
رویاش را به طرف سروش کرد.
- به عابدین بگو بیاد قرارداد بنویسه.
سروش راست ایستاد.
- آقا! عابدین و آقاکاوه هنوز درگیر راضی کردن اونان!
حمیدی لبخندی معنادار زد و گفت:
- پس خودت بنویس!
سروش سراغ میز کوچکی در سمت چپ میز حمیدی رفت و شروع به نوشتن کرد. کارت ملیام را بیرون آورده و روی میز گذاشتم، تا حمیدی آن را به دست سروش برساند. دقایقی طول کشید تا قرارداد نوشته شد و در این بین حمیدی برای من چک نوشت. در آخر، همگی قرارداد را امضا کردیم و من قرارداد خود و چک را گرفتم و قرار شد عصر فردا کاوه برای بردن ماشینها به خانهی ما بیاید. بعد از خداحافظی همراه رضا از نمایشگاه بیرون رفتیم تا خود را به ماشینهایمان برسانیم.
- سارینا! چک روز هست همین امروز ببرش بانک.
سری تکان دادم.
- شب حتماً چکتو برات مینویسم، پنج تومن این مال توئه!
رضا که زودتر از من به ماشینش رسیدهبود، دستش را برای باز کردن در دراز کرد.
- پورسانت دلالی هم بکش روش.
من هم به ماشینم که جلوی ماشین او پارک بود، رسیدم و با برگرداندن سرم گفتم:
- رودل نکنی آقای دلال!
در را باز کرده بود و در همان حال خندهای کرد.
- نترس! نباتداغ روش میخورم بشوره ببره.
خندیدم و سری تکان دادم. او سوار شد و بعد از زدن بوق به راه افتاد. همین که از میدان دیدم خارج شد، من هم سوار شدم تا هم به بانک رفته و هم به ابدالوند برای انتقال اسناد سری بزنم.